کراوات را مرتب کن و برو بیرون
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
یک بار دیدم راهپیماییِ خودجوشی شکل گرفت. مردی داشت قدمزنان خیابانِ منتهی به فرودگاه را میرفت؛ داشت سرود میخواند، سرودی دربارهٔ الله بود ــ الله اکبر! صدای خوبِ پُرقدرتی داشت با طنینی باشکوه و محرک. راه که میرفت توجهی به هیچچیز و هیچکس نداشت. دنبالش راه افتادم چون دلم میخواست سرود خواندنش را بشنوم. به یک آن مُشتی بچه که داشتند توی خیابان بازی میکردند پیوستند بهش و شروع کردند به خواندن. بعد عدهای مرد آمدند و سروکلهٔ جمعی زنِ کمرو و خجالتی هم پیدا شد. راهپیمایان به حدودِ صد نفر رسیدند که ناگهان جمعیت واقعاً به سرعت و با ضریبی هندسی شروع کرد به زیاد شدن. چنان که الیاس کانِتی اشاره کرده جمعیت، جمعیت به خودش میکشد. اینجا که آدمها اصلاً دوست دارند جزوِ جمعیت باشند، جمعیت قویترشان میکند و به اهمیتشان میافزاید. خودشان را بهواسطهٔ جمعیت بیان میکنند، پیِ جمعیتاند، و وسطِ جمعیت بهوضوح از شرِ چیزی خلاص میشوند که وقتِ تنهایی همواره درونشان حضور دارد، چیزی که باعث میشود حسِ بدی داشته باشند.
***
در همان خیابان (که قدیم اسمش شاهرضا بود و حالا انقلاب) یک پیرمردِ ارمنی ادویه و میوهٔ خشک میفروشد. چون داخل مغازهاش درهموبرهم و شلوغ است، جنسهایش را توی پیادهرو میگذارد و عرضه میکند ــ کیسهها و سبدها و شیشههای کشمش، بادام، خرما، آجیل، زیتون، زنجبیل، انار، آلو، فلفل، ارزن، و دهها خوردنیِ دیگر با اسمها و کاربردهایی که برای من ناشناخته است. با پسزمینهٔ آن بنای گچیِ ریختهٔ خاکستریشده، از دور که نگاه کنی شبیهِ پالتی پُرمایه و رنگارنگاند، شبیهِ نقاشیای آمیزهٔ سلیقه و تخیلِ سرشار. این به کنار، مغازهدار هر روز آرایشِ رنگها را عوض هم میکند: خرماهای قهوهای کنارِ پستههای بیرنگ و زیتونهای سبزند ــ و فردایش بادامهای سفید جای خرماهای گوشتی را گرفتهاند و خرواری پوستِ خشکِ فلفل بهرنگ سرخی ملتهب همان جایی است که پیشتر ارزنهای طلاییرنگ بودند. فقط بهخاطر حسوحالش نیست که مدام به این طراحیِ رنگارنگ سر میزنم. تقدیرِ هرروزهٔ این خوانِ نمایش ضمناً منبعی خبری است در مورد آنچه قرار است در سیاست رخ بدهد، چون انقلاب بلوارِ راهپیماییها است. اگر صبح در پیادهرو چیزی برای نمایش چیده نشده باشد یعنی آقای ارمنی دارد خودش را برای روزی ملتهب آماده میکند ــ راهپیماییای خواهد بود. ترجیح میدهد میوهها و ادویههایش را قایم کند تا اینکه بیرون بگذاردشان و زیرِ دست و پای جماعت لِه شوند. این ضمناً یعنی من هم باید دستبهکار شوم و سر در بیاورم کی قرار است راهپیمایی کند و برای چی. از آن طرف اگر از پایینِ خیابان چشمهایم تشخیص بدهند که پالتِ رنگین و درخشان آقای ارمنی برقرار است یعنی فهمیدهام امروز قرار است روزِ معمولیِ آرامِ بیحادثهای باشد و میتوانم با خیالِ راحت پیِ لیوانی ویسکی بروم پیشِ لئون.
***
توی همان خیابانِ انقلاب، کمی پایینتر، نانواییای است که نانِ تازهٔ داغ میفروشد. نانِ ایرانیها شکلِ کیکی گُنده و تخت است. تنوری که این کیکها را تویش میپزند حفرهای است که توی زمین میکنند، ده پا عمق دارد و دیوارههایش از جنسِ خاکِ رُس است و کارشده. تهش آن پایین آتشی گُر دارد. اینجا اگر زنی به شوهرش خیانت کند توی چنین چاهِ آتشی میاندازندش. پسربچهای دوازدهساله، رازک نادری، توی این نانوایی کار میکند. کسی باید همت کند و فیلمی دربارهٔ رازک بسازد. نُهساله بوده که مادر، دو خواهرِ کوچکتر، و سه برادرِ کوچکتر را پشت سرش در روستایی نزدیکِ زنجان، در ششصد کیلومتریِ پایتخت، گذاشته و پیِ کار به تهران آمده. از آن زمان به بعد مجبور بوده نانآورِ خانوادهاش باشد. چهارِ صبح بیدار میشود و زانو میزند کنارِ درِ تنور. آتش زبانه میکشد و تفتِ مهیبش از تنور بیرون میزند. رازک با ترکهای دراز قرصهای خمیر نان را به دیوارههای رُسی میچسباند و مراقب است نانها را آماده که شدند از تنور بیرون بیاورد. تا نُهِ شب کارش همین است. پولی را که درمیآورد برای مادرش میفرستد. داراییاش یک چمدان است و ملحفهای که شبها دور خودش میپیچد.
رازک مدام شغل عوض میکند و اغلبِ اوقات بیکار است. میداند مقصر فقط خودش است. سه چهار ماه که گذشت خیلی طبیعی کمکم دلش برای مادرش تنگ میشود. مدتی را با این احساسش میجنگد اما سرِآخر سوارِ اتوبوس میشود و به روستایش برمیگردد. میخواسته تا جایی که میشود پیشِ مادرش بماند، اما میداند که نمیتواند ــ او تنها نانآورِ خانواده است و باید کار کند. برمیگردد به تهران و میبیند یکی دیگر کارش را گرفته. این است که رازک میرود به میدان گمرک، محلِ جمع شدنِ بیکارها. گمرک بازارِ کارِ ارزانقیمت است و هر کس اینجا میآید خودش را به کمترینِ دستمزد میفروشد. بااینحال رازک باید یکی دو هفتهای منتظر شود تا کسی استخدامش کند. تمامِ روز را توی میدان میایستد، سردش است، خیسِ آب، گرسنه، سرِآخر سروکلهٔ مردی پیدا میشود و چشمش او را میگیرد. رازک خوشحال است؛ دوباره دارد کار میکند. اما خوشی دیری نمیپاید، دلتنگیِ شدید دوباره برمیگردد و بنابراین باز برمیگردد مادرش را ببیند و باز برمیگردد به میدانِ گمرک. درست کناردستِ رازک دنیای بزرگِ شاه و انقلاب و گروگانها است، دنیایی که همه دارند دربارهاش حرف میزنند. اما دنیای رازک حتماً بزرگتر است. چنان بزرگ است که رازک جا به جایش را میگردد و نمیتواند راهِ خروجی بیابد.
***
خیابانِ انقلاب، پاییز و زمستان ۱۹۷۸ ــ راهپیماییهای بیپایانِ مخالفان از اینجا میگذرد. توی تمامِ شهرهای بزرگ دارد اتفاقِ مشابهی میافتد. بلوا مملکت را برداشته. باز اعتصاب. همه دارند اعتصاب میکنند؛ صنعت و حملونقل کامل متوقف میشوند. بهرغم دهها هزار قربانی فشارِ مخالفان کماکان دارد بیشتر میشود. با همهٔ اینها اما شاه بر سرِ تاجوتخت میماند و دربار تسلیم نمیشود.
***
در هر انقلابی یک جنبش با یک ساختار گلاویز میشود. جنبش به ساختار حمله میکند، میکوشد نابودش کند، همزمان ساختار از خودش دفاع میکند و میکوشد جنبش را فروبخواباند. این دو نیروی به یک اندازه قدرتمند، کیفیات و داشتههای متفاوتی دارند. کیفیات و داشتههای جنبش خودانگیختگی. شتابزدگی، فراگیری، و پویایی است ــ و زندگیِ کوتاه. کیفیات و داشتههای ساختار سُستی، ترمیمپذیری، و تواناییِ شگفتانگیز و کمابیش غریزیاش در برجا ماندن است. ساختار را خیلی راحت میشود بنا کرد؛ ویران کردنش است که بیاندازه سختتر است. ساختار میتواند خیلی بیشتر از دلایلِ توجیهکنندهٔ بنا و استقرارش عمر کند. بسیار دولتهای ضعیف یا حتی بیاساس به وجود آمدهاند. اما از هر چه بگذریم بههرحال دولتها ساختارند و هیچکدامشان از روی نقشه خط نمیخورند. یک جور دنیای برساخته از ساختارها وجود دارد، ساختارهایی که همهشان همدیگر را سرِپا نگه میدارند. یکی را که تهدیدکنی باقیشان، خویشاوندانش، به کمکش میشتابند.
یکی دیگر از خصلتهای ساختار انعطافپذیریای است که کمک میکند نجات یابد. عقب نشسته به یک کنج، زیرِ فشار، میتواند توی لاکش برود، جمع شود، و منتظرِ لحظهای بماند که بتواند دوباره خودش را بگسترد. جالب اینکه چنین گستردنِ دوبارهای همیشه دقیقاً همان جایی رخ میدهد که آن جمع شدن اتفاق افتاده بود. ساختارها میلِ برگشتن به وضعیتِ پیشتر مستقرشان دارند، وضعیتی که خودشان بهترینِ وضعیتها میدانندش، وضعیتِ آرمانی. این خصلت نمیگذارد سُستیِ ساختار به چشم بیاید. ساختار صرفاً مطابق با نخستین برنامهای که به آن داده شده، تواناییِ واکنش نشان دادن دارد. برنامهای دیگر بهش بده ــ اتفاقی نمیافتد، واکنشی نمیدهد. منتظرِ همان برنامهٔ قبلی خواهد شد. ساختار میتواند ضمناً شبیهِ اسباببازیهای عروسکگونۀ خپلِ جمعشو عمل کند: درست وقتی بهنظر میآید ناکار شده ناگهان دوباره سر بلند میکند. جنبشی که به این ویژگیِ ساختار آگاه نباشد مدتی مدید گرفتارِ نزاع و نبرد خواهد بود. بعد ضعیف میشود، و سرآخر هم شکست میخورد.
***
تئاترِ شاه: شاه کارگردانی بود که دلش میخواست نمایشی در عظیمترین و جهانیترین سطحِ ممکن به صحنه بیاورد. تماشاگر دوست داشت. دلش میخواست تماشاگر را راضی کند اما هیچوقت طبیعتِ راستینِ هنر را درنیافت، تخیل و بینشی را که یک کارگردان لازم دارد، نداشت، و فکر میکرد پول و عنوان کافی است. صحنهٔ عظیمی بنا کرد که رویش کنش میتوانست همزمان در بسیاری جاها جلوه کند. تصمیم گرفت روی این صحنه نمایشی اجرا کند بهنامِ «تمدن بزرگ». اسبابِ صحنه را به مبلغی سنگین از خارج وارد کرد. همهجور لوازم و ماشین و ابزاری بود ــ کوهی بتون و سیم و پلاستیک. بسیاری از این اسباب عملاً اسلحه و مهمات بودند: تانک، هواپیما، موشک. شاه، خوشحال و مغرور، روی صحنه میخرامید، به نغمهها و نطقهای تأییدش گوش میکرد، نغمهها و نطقهایی که از بلندگوهای بسیار پخش میشد. نورافکنها روی صحنه میگشتند و بعد همه با هم میرسیدند روی هیبتِ شاه. او در پرتوشان میایستاد یا قدم میزد. نمایشی بود تکنفره و بازیگرش، کارگردان هم بود. هر کسِ دیگری سیاهیلشگر بود. جای سرلشگرها، وزیرها، بانوانِ سرشناس، نوکرها ــ دربارِ معظم ــ بالای صحنه بود. پایین طبقاتِ متوسط بودند و خیلی پایین سیاهی لشگرهای طبقهٔ فرودست. تعدادِ اینها از همه پُرشمارتر بود. بهوسوسهٔ دستمزدهای کلان ــ شاه بهشان وعدۀ انبوهی طلا داده بود ــ دستهجمعی از دهاتِ فقیر میآمدند به شهرها. شاه همیشه روی صحنه بود، حرکتها را رصد و سیاهی لشگرها را کارگردانی میکرد. سری اگر میگرداند، سرلشگرها خبردار میایستادند، وزیرها دستش را میبوسیدند، و بانوان تعظیم میکردند. اگر قدمزنان میرفت پایینِ صحنه سمتِ طبقاتِ پایینتر و به نشانِ تأیید سری تکان میداد. مقامات پُرشتاب بهتوقعِ جایزه و ترفیع شرفیابِ حضورش میشدند. خیلی بهندرت و کوتاه ممکن بود کفِ صحنه بیاید. آنجا به سیاهیلشگرها روی خوش نشان داده نمیشد. پریشان بودند. آزاردیدگانِ شهر، نامطمئن از خودشان، فریبخورده و استثمارشده. احساسِ غریبههایی را داشتند وسطِ صحنهای ناآشنا، در دنیای متخاصم و ستیزهجویی که احاطهشان کرده بود. در این چشماندازِ بیگانه یگانه ملجأ مسجد بود چون در هر روستا و دهی هم مسجدی بود. این بود که میرفتند به مسجد.
***
نمایش همزمان در سطوحِ مختلفی از صحنه پیش میرود؛ روی صحنه خیلی اتفاقها میافتد. صحنه کمکم پدیدار میشود و نور میآید، چرخها میگردند، دودکشها دود میکنند، تانکها عقب و جلو میروند، وزیرها شاه را میبوسند، مقامات بهدو پیِ صله میروند، پلیسها اخم میکنند، روحانیها حرف میزنند و حرف میزنند، سیاهی لشگرها دهانشان را بسته نگه میدارند و کار میکنند. جمعیت بیشتر و بیشتر میشود و جنبوجوش هم. شاه قدم میزند، اینجا اشارهای میکند و آنجا انگشتی سوی چیزی میگیرد، همیشه هم زیر نورِ نورافکنها. ناگهان آشوب صحنه را برمیدارد، انگار همه نقششان را یادشان رفته. بله، دارند نمایشنامه را کنار میاندازند و جملهها را از خودشان میگویند. سرکشی در تئاتر! صحنه بدل به چیزِ دیگری میشود، تبدیل میشود به صحنهای آکنده از خشونت و تاراج. سیاهی لشگرهای کفِ صحنه، که مدتها سرخورده بودهاند و پولشان را خوردهاند و تحقیر شدهاند، شروع میکنند به هجوم بردن سمتِ سطوح بالاتر. آنها که در سطوحِ میانیاند هم حالا سر به شورش برمیدارند و به پاییندستیها میپیوندند. بیرقهای سیاهِ شیعیان بر صحنه ظاهر میشود و آهنگِ جنگِ تظاهرکنندگان از بلندگوها میآید. الله اکبر! تانکها عقب و جلو میروند، پلیسها آتش میکنند. نوای کِشآمدهٔ صدای مؤذن از منارهٔ مسجد طنین میاندازد. در سطحِ بالاییِ صحنه بلوا شده. وزیرها چمدانهایشان را از اسکناس پُر میکنند و میگریزند، بانوان جعبههای جواهر را قاپ میزنند و غیبشان میزند. پیشخدمتها اینور و آنور میروند. انگار سردرگم و گیجاند. سروکلهٔ فداییان و مجاهدین با کُتهای سبزشان پیدا میشود، تا بُنِ دندان مسلحاند. انبارهای اسلحه و مهمات را گرفتهاند. سربازهایی که قدیمتر رو به جمعیت آتش گشوده بودند حالا با مردم دوست شدهاند و توی لولهٔ تفنگهایشان گلِ میخکِ سرخ میگذارند. روی صحنه نقل و نبات میپاشند؛ در این سرورِ همگانی مغازهدارها دارند بین جماعت جعبههای شیرینی میگردانند. حتی با اینکه ماه در آسمان است همهٔ ماشینها چراغهای جلویشان را روشن کردهاند. در گورستان گردهمایی عظیمی برپا است. همه آنجایند، دارند برای کشتهشدگان گریه میکنند. مادری میگوید پسرش که سرباز بوده، بهجای تیراندازی به برادرانش، تظاهرکنندگان، خودکشی کرده. آیتالله طالقانی که موهایش جوگندمی است، سخنرانیای میکند.
نورافکنها یکبهیک خاموش میشوند. در صحنهٔ آخر تختِ طاووسِ جواهرنشان، تختِ شاهی، در میان تلألوِ نورهایی درخشان و رنگارنگ از طبقهٔ بالا به کفِ صحنه میآید. روی تخت هیبتِ شاهانهٔ پُرِ جلال و جبروتی نشسته که سروشکلش نامعمول و اندازهاش بیاندازه بزرگ است؛ دارد از خودش برق و تلألویی مسحورکننده ساطع میکند. دستها و پاهایش، سر و تَنَش، با سیم و کابل به هم وصل شدهاند. دیدنِ هیبتش از نیرو و توان خالیمان میکند، وحشت بَرِمان میدارد، بیاراده احساس میکنیم چیزی دارد به زانو میاندازدمان. اما یک دسته برقکار میآیند روی صحنه، کابلها را از برق میکشند و سیمها را قطع میکنند. برق و تلألوی پُرشکوه آرامآرام خاموشی میگیرد و خودِ هیبت هم کوچکتر و عادیتر میشود. سرِآخر برقکارها کنار میروند و تَرکهمردی مُسن، از آندست آدمهای محترمی که ممکن است توی سینما، کافه، یا صفی بهشان بربخوری، از روی تخت پا میشود. لباسش را میتکاند، کراواتش را مرتب میکند، و عازمِ فرودگاه از صحنه بیرون میرود.
***
این عکس آنقدر بیدقت از روزنامه بُریده شده که زیرنویسِ توضیحش جا مانده. مجسمهٔ یادبودی است، مردی سوارِ اسبی، روی پایهٔ بلندی از گرانیت. سوارکار با هیکلی تنومند و قوی، آسوده و راحت بر زین نشسته، دستِ چپش روی شاخِ حیوان، دستِ راستش دارد به چیزی پیشِرویش اشاره میکند (احتمالاً آینده). دورِ گردنِ سوارکار طنابی بسته شده، طنابی مشابه هم دورِ گردنِ حیوان. توی میدانی که این مجسمهٔ یادبود مستقر است کِشند. کلِ این اتفاق دارد در میدانی پُر و شلوغ میافتد، پیشِ چشمِ جمعیتی که دارند با تمامِ زورشان طنابها را میکِشند تا بر مقاومتِ مجسمهٔ برنزیِ عظیم چیره شوند. عکس دارد درست لحظهای را ثبت میکند که طنابها حسابی کِش آمده و شبیه سیمهای پیانو شدهاند، لحظهای که سوارکار و حیوان تازه به پهلو یکوری شدهاند ــ لحظهٔ قبلِ اینکه بخورند به زمین. نمیتوانیم از خودمان نپرسیم آیا این مردانی که با چنین تلاش و ایثاری دارند طنابها را میکِشند، خواهند توانست از زیرِ مجسمه دربروند یا نه، بهخصوص که جمعیتِ ماتبُردهٔ توی میدان جای کمی برایشان باقی گذاشتهاند. این عکس به زیر کشیدنِ مجسمهٔ یادبودِ یکی از شاهها را نشان میدهد (پدر یا پسر) در تهران یا شهری دیگر از ایران. دشوار است اطمینانِ اینکه عکس چه سالی گرفته شده. چون مجسمههای یادبودِ جفتِ پهلویها هر کدام چند باری پایین کشیده شدند، هر وقت فرصتش پیش آمد مردم این کار را کردند.
***
خبرنگارِ «کیهان»، روزنامهٔ چاپ تهران، با مردی گفتوگو کرد که کارش خراب کردنِ مجسمههای شاه بود:
ـ توی محلهات حسابی معروف و محبوب شدهای غلام، آدمی که مجسمه پایین میکشه. حتی الان دیگه تو این کار یه جور پیشکسوت میدوننت.
ـ آره، شروعِ مجسمه پایین کشیدنهای من مالِ دورانِ شاهِ قبلیه، بابای محمدرضا، سال ۱۹۴۱ که از سلطنت کِشید کنار. یادمه چه حالِ مَشتیای شهرو برداشت وقتی خبر پیچید که شاهِ قبلی استعفا داده. همه دویدن مجسمههاشو داغون کنن. من اون موقع تازه نوجوان بودم ولی به بابام و همسایهها کمک کردم مجسمهای را که رضاخان از خودش تو محلهمون هوا کرده بود، پایین بکشن. میتونم بگم اولین تجربهام تو این کاری بود که عشقشو دارم.
ـ بابت این کار کاریتون هم کردن؟
ـ اون زمان نه.
ـ سال ۱۹۵۳ رو یادت میآد؟
ـ معلومه که یادم میآد. مگه مهمترین سال همون نبود، که دورهٔ دموکراسی تموم شد و حکومت کارشو شروع کرد؟ به هر صورت یادمه رادیو داشت میگفت شاه فرار کرده رفته اروپا. مردم که اینو شنیدن ریختن بیرون تو خیابون و شروع کردن پایین کشیدنِ مجسمهها. باید اینو هم بگم که شاهِ جوون از همون اولش افتاده بود به ساختنِ مجسمه از خودش و باباش، برای همین بعدِ چند سال حالا کلی مجسمه جمع شده بود که لازم بود کشیده شن پایین. اون زمان دیگه بابام زنده نبود؛ من بزرگ شده بودم و برای اولین بار خودم آوردمشون پایین.
ـ پس زدین تمامِ مجسمههاشو نابود کردین؟
ـ آره، تا دونهٔ آخرو. شاه که برگشت دیگه هیچ مجسمهای از پهلویها باقی نمونده بود. ولی درجا دوباره شروع کرد از خودش و باباش مجسمه ساختن.
ـ منظورت اینه که شما پایین میکشیدین، اون میساخت، بعد شما چیزی رو که اون ساخته بود پایین میکشیدین و ماجرا همینجور ادامه داشت؟
ـ آره. خیلی بارها که دیگه بگینگی غلاف میکردیم. ما یه دونه پایین میکشیدیم، اون سهتا میساخت. سهتا پایین میکشیدیم دهتا میساخت. به هیچ تَهی نمیشد فکر کرد.
ـ بعدِ سال ۱۹۵۳ کِی بود که باز زدین مجسمه داغون کردین؟
ـ سالِ ۱۹۶۳، همون زمان که شاه، خمینی رو انداخت زندون و شلوغ شد، اومدیم آستین بالا بزنیم. ولی شاه همچین کشتاری راه انداخت که مجسمه پایین کشیدن پیشکش، باید طنابهامونو هم قایم میکردیم.
ـ درست دارم متوجه میشم، برای این کار طنابِ مخصوص داشتین؟
ـ آره، معلومه خب! طناب الیافیهای محکممونو پیشِ یه طنابفروشی تو بازار قایم کردیم. شوخی نداشت. اگه پلیس ردّمونو میزد جامون سینهٔ دیوار بود. برای لحظهٔ مناسبِ کار همهچیمون حاضر بود، فکرشده و آمادهٔ عملیات. سرِ این انقلاب آخریه، منظورم ۱۹۷۹ئه، هر جور افتضاحی که بگی پیش اومد، چون کلی آدمِ نابلدِ غیرحرفهای داشتن مجسمه میآوردن پایین. حادثهها پیش اومد از اینکه مجسمهها رو انداختن رو کلهٔ خودشون. مجسمه پایین کشیدن آسون نیست. تجربه میخواد، مهارت. باید بدونی از چی ساخته شدن، وزنشون چهقدره، ارتفاعشون چهقدره، جوش خوردن به هم یا پایهشون تو سیمانه، طنابو باید کجا قلاب کنی، کدوم طرفی بکشی، وقتی افتادن چهطوری خُرد و داغونشون کنی. عملاً هر موقع یه مجسمهٔ تازهای از شاه میساختن، ما از همون وقت میزدیم تو کارِ اینکه چهشکلی باید پایین کِشیدش. بهترین اتفاق این بود که بتونی خوب وراندازش کنی و ببینی چهجوری ساخته شده، هیبته توخالیه یا توپُر. مهمتر از همه اینکه چهجوری وصله به پایه و چهجوری محکم شده.
ـ پس احتمالاً خیلی وقتتونو میگرفته.
ـ دقیقا! این چند سالِ آخر هِی بیشتر و بیشتر مجسمه تو شهر هوا میشد، هر جایی ــ تو میدونها، تو خیابونها، تو ایستگاهها، کنارِ جاده. جدای این، کسان دیگهای هم بودن که مجسمه میساختن. هر کی میخواست تو رقابت سرِ قراردادهای چربوچیل جلو بیفته، سریع دستبهکار میشد تا اولین نفری باشه که مجسمه میسازه. برای همینه که خیلیهاشون هم ارزونسازن و وقتش که رسید آسون اومدن پایین، ولی باید اعتراف کنم یه وقتهایی میشد که شک میکردم ترتیبِ همه شونو داده باشیم. چندصدتا بودن. ولی ما باکیمون نبود اونقدر کار کنیم که عرقمون درآد. دستهای من تمام بابتِ طنابها تاول زدن.
ـ خب غلام، پس کارِت برای خودت جالب و جذاب بوده؟
ـ کار نبود. وظیفه بود. من خیلی افتخار میکنم که خرابکنندهٔ مجسمههای شاه بودم. فکر کنم هر کس تو این کار یه نقشی داشته افتخار میکنه. الان نتیجهٔ کاری که ما کردیم جلوی چشم همهست. پایههای همهٔ مجسمهها خالیان و مجسمههای شاه هم یا داغون شدن یا یه جایی تو یه حیاط خلوتی افتادن.
***
شاه نظامی برپا کرد که صرفاً میتوانست از خودش دفاع کند، اما توانِ راضی کردنِ مردم را نداشت. این بزرگترین ضعفِ نظامش و دلیلِ اصلیِ شکستِ نهاییاش بود. شالودهٔ روانشناختیِ چنین نظامی حسِ تحقیرِ حاکمِ آن نسبت به مردمش است و اطمینان از اینکه ملتِ نادان را همیشه میشود با وعدههایی پیاپی فریفت. اما ضربالمثلی ایرانی هست با این مضمون که وعده فقط به کارِ کسی میآید که باورش میکند.
***
]امام[ خمینی از تبعید برگشت و قبلِ اینکه راهیِ قم شود، مدتی کوتاه را در تهران ماند. همه میخواستند ببینندش، چند میلیون آدم منتظر بودند با او دست بدهند. انبوهِ جمعیت ساختمانِ مدرسهای را که او در آن مستقر شده بود، محاصره کرده بودند. همه حقِ خودشان میدانستند با آیتالله ملاقات کنند. همهچیز به کنار، بالاخره برای برگشتنِ او مبارزه کرده بودند دیگر. خون داده بودند. وجد و سرخوشی در هوا موج میزد. مردم راه میرفتند و میزدند پشتِ همدیگر، انگار به همدیگر بگویند ــ میبینی! ما هر کاری بخواهیم میتوانیم بکنیم!
***
کم پیش میآید آدم در عمرش به چنین لحظههایی بربخورد! ولی فقط آنموقع بود که حسِ پیروزی طبیعی و بهحق بهنظر میآمد. «تمدنِ بزرگِ» شاه ویران شده بود. اصلاً چی بود؟ پیوندی که بدنِ بیمار پَسَش زد. کوششی بود برای تحمیلِ یک الگوی مشخصِ زندگی به جامعهای درگیرِ سنتها و ارزشهایی بهکل متفاوت. زوری بود، جراحیای بود که موضوعش بیشتر موفقیتِ عمل بود تا این مساله که بیمار زنده میماند یا ــ همانقدر مهم ــ خودش میماند یا نه.
***
بدنِ بیمار پیوند را پَس میزند ــ عمل شروع که میشود دیگر سِیرِ پیش رفتنش برگشتناپذیر است. فقط کافی است جامعه مجاب شود آنشکل حیاتِ تحمیلشده برایش بیشتر ضرر دارد تا سود. خیلی زود نارضایتیِ خودش را بروز میدهد، اول ضمنی و منفعل، بعد بیشتر و بیشتر علنی و مصمم. دیگر آرامشی در کار نخواهد بود، تا اینکه آنچه تحمیل شده، کالبدِ بیگانه، تصفیه شود. تن در برابر ترغیب و بحث کَر میشود. تبدار میماند، ناتوان از تأمل. و با اینکه پسِ «تمدنِ بزرگ» نیاتی والا و آرمانهایی رفیع بود، اما هیئتی که این ایدهآلها در عمل بهش برگردانده شد، بهچشمِ مردم صرفاً کاریکاتور آمد. برای همین بود که طیِ این فرایند حتی آرمانهایی متعالی هم بهچشمِ تردید نگریسته شدند.
***
و بعدش؟ بعدش چی شد؟ الان باید دربارهٔ چی بنویسم؟ دربارهٔ اینکه چهطور تجربهای عظیم به تَهَش میرسد؟ مبحثِ غمانگیزی است، چون طغیانِ مردم تجربهای است عظیم، ماجراجوییِ دلِ آدمهاست. مردمی را که در این طغیان نقشی ایفا میکنند نگاه کنید. سرمستاند، هیجانزدهاند، آماده از خود گذشتنند. آن لحظه دارند در دنیایی تکوجهی محدود به یک فکر زندگی میکنند: به هدفی برسند که دارند برایش مبارزه میکنند. همهچیز مقهورِ این هدف خواهد بود: هر گرفتاری و دردسری قابل تحمل میشود، هیچ فداکاری و ازخودگذشتگیای خیلی بزرگ نیست. طغیان ما را از شرِ نفسمان خلاص میکند، نفسی گرفتارِ روزمرگیها که حالا بهچشممان حقیر میآید، که هیچ چیزِ خاصی نیست ــ بیگانه. مبهوت در خودمان نیروهایی ناشناخته کشف میکنیم و میتوانیم رفتارهایی کنیم چنان عالی و شریف که حتی بهچشمِ خودمان تحسینبرانگیز بیایند. و چهقدر احساسِ غرور میکنیم که میتوانیم چنین سرفراز به پا خیزیم! چهقدر خوشحالکننده است که میتوانیم اینچنین بیدریغ از خودمان مایه بگذاریم! اما لحظهای میرسد که این خُلق و این روحیه از بین میرود و همهچیز تمام میشود. طبیعی و غیرارادی، از سرِ عادت، کماکان ژستها و عبارت را تکرار میکنیم و میخواهیم همهچیزمان همان جوری باشد که دیروز بود اما حالا دیگر میدانیم ــ و دریافتش میترساندمان ــ که دیروز دیگر هیچوقت بازنمیگردد. دوروبَر را نگاه میکنیم و چیزی دیگر درمییابیم: آنها که همراهمان بودهاند هم تغییر کردهاند ــ درونِ آنها هم چیزی از بین رفته، چیزی خاموش شده. اجتماعمان بهیکباره تکهتکه میشود و هرکس به منِ روزمرهاش برمیگردد؛ اولش مثل کفشی که اندازه نباشد اذیتکننده است ــ اما میدانیم کفشهایمان همینهایند و قرار هم نیست کفشِ دیگری داشته باشیم. معذب توی چشمهای همدیگر نگاه میکنیم، از حرف زدن سر باز میزنیم، دیگر به هیچ دردِ همدیگر نمیخوریم.
نظر شما :