گردان داش‌ مشدی‌ها و لوطی‌ها به روایت فرمانده‌اش: در جبهه مشدی داشتیم نه اوباش

۲۳ مهر ۱۳۹۰ | ۱۹:۰۸ کد : ۱۴۰۶ از دیگر رسانه‌ها
سهیل سلیمانی: درباره جنگ گفتن و تکراری حرف نزدن کار دشواری است این روز‌ها. گفتن از جنگی که برای ما دفاع مقدس است و آدم‌هایش هم عزیز. آدم‌هایی که حالا جز معدودی از آنها که نامشان بر سر کوچه‌ها و خیابان‌ها و اتوبان‌هاست را خیلی‌ها آن زور که باید و شاید نمی‌شناسند. آدم‌هایی که به قول معروف هر کدام‌شان کتابی مصور هستند از روزهایی که یک به یک برای زنده ماندن و نفس کشیدن این روزهای من و تو توی این کشور جان دادند و آخ نگفتند چون عاشق بودند و لوطی. لوطی از نوع مثبت درجه یک‌اش. حالا امروز برای همین منظور یعنی برای اینکه بیشتر با آدم‌های واقعی این واقعه آشنا شویم رفته‌ایم سراغ یکی از لوطی‌ترینشان. سید ابوالفضل کاظمی، یکی از فرماندهان گردان میثم.

 

خب تا اینجای کار شاید سید را هم یکی از فرماندهان جنگ بدانید. اما در کنار همه چیزهایی که می‌دانید یا تا به حال درباره او به دهنتان خطور کرده باید بگویم آقا سید یک ویژگی مهم و بارز دارد که او را از همه فرماندهان جنگ مجزا می‌کند. او در گردانی خدمت کرده و پایه‌گذارش بوده که معروف به گردان لوطی‌هاست. گردان داش‌مشدی‌های جنگ. به قول خودش سینه سوخته‌ها. فرقی که خودتان در ادامه و با خواندن بخشی از حرف‌هایش بهتر متوجه خواهید شد.

 

سید می‌گوید: «هیشکی اندازه من توی عملیاتا نبوده فقط عملیات محرم رو نبودم و والفجر مقدماتی. برای همین جلودارم و اگر انتقادی می‌کنم از روی دلسوزیه.» و وقتی از خاطره رفقایش می‌گوید بار‌ها و بار‌ها اشک در چشمانش حلقه می‌زند. خاطراتی که شاید باور کردنشان هم حتی عجیب باشد. چیزهایی که سید مدام تاکید می‌کند این‌ها افسانه نیست. باید این‌ها را از جنگ بگویید: «توی کربلای هشت قبل از موعد درگیری به وجود آمد. حسین اسماعیلی می‌ره روی مین. حسین کسیه که قبل از انقلاب توی باغ آذری هروئین می‌کشید. توی کربلای پنج این‌ قدر آر.پی.جی زده بود از گوشش خون می‌آمد. حسین اشتباهی می‌ره روی مین. پاش نصفه نیمه با یه ذره گوشت وصل بوده. نیگا می‌کنه می‌بینه نیرو‌ها پشتش زمین‌گیر شدن عراقیام اومدن لب خاکریز درگیر بشن. کاردو درمیاره باقی پا رو می‌بره پرت می‌کنه توی میدون مین که راه رو باز کنه. راه باز می‌شه یه فحش به نیروا می‌ده که کنده بشن. نیرو‌ها رفتن و خط رو گرفتیم و ماجرا تمام شد. شب توی تاریکی دیدم یکی داره خودشو روی زمین می‌کشه و جلو میاد دیدم حسینه. هر چند که امثال حسین الان دارن گوشه خونه‌ها خاک می‌خورن. بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد.»

 

حرف‌هایش بوی عشق می‌دهد و وقتی از همرزمانش حتی آنهایی که شهید شده‌اند و خاطراتشان می‌گوید انگار که همین دیروز بوده و همه چیز همچنان ادامه دارد و برای همین همه را در کنار خودش حس می‌کند و با همین حرارت هم درباره‌شان می‌گوید.

 

آخر حرف‌هایش هم می‌رسد به اینجا: «توی جبهه اشتباه نشه همه عاشق مولا بودن اما این اواخر هر چی طلبه بود می‌رفت گردان حبیب. هر چی دانشجو بود می‌رفت گردان عمار. هر چی مومن بود می‌رفت گردان حمزه. داش مشدیا هم میومدن گردان میثم. ما با لوطیا بودیم و صاف.

 

چیزی که جوونای امروزو خسته می‌کنه خالی بستن یه عده‌ست. وقتی نگاه می‌کنه طرف به قول خودمون یه چک نخورده ولی توی تقسیم غنائم توی خط اوله. وقتی می‌بینه اینایی که یه روز پیشتاز خون و عشق بازی بودن الان توی پیاده‌رو جامعه هستن ـ برای ما ارزشن اینا اشتباه نشه. این آدمای بی‌خودم بی‌ارزشن ـ وقتی زد و بندا رو می‌بینه. وقتی... بگذریم. می‌گذره. شب سمور گذشت و لب تنور هم گذشت.»

 

توضیح:

۱- از آنجایی که سید ابوالفضل کاظمی گویش مخصوص به خودش که می‌شود آن را گویش تهرانی صحیح دانست را دارد متن این نوشته را با‌‌ همان زبان پیاده‌ کردیم تا از جذابیت‌هایش کاسته نشود هر چند نمی‌توان کلام را در نوشته به خوبی منعکس کرد.

 

۲- خاطرات سیدابوالفضل در کتابی به نام «کوچه نقاش‌ها» گردآوری شده که خواندنشان خالی از لطف نیست.

 

 

درباره سیدابوالفضل کاظمی به روایت خودش

 

بنده توی همین خانه و در همین اتاق به دنیا آمدم. پنجاه و دو سه سال پیش. ما قریب به ۶۲ سال است که اینجا می‌شینیم. اینجا یه محله ریشه‌داره. به کاشان و یزد می‌گویند دارالمومنین ایران. توی تهرونم خیابون خراسون معروفه به دارالمومنین تهران. اخیرا یه بیست سی ساله خیابون ایران داره یه جلوه‌گری می‌کنه ولی خیابون خراسون و اطرافش که می‌شه زیبا و لرزاده و صفاری ملقبه به دارالمومنین تهرون. اکثر علما، هیاتا و توی جنگ هم اکثر فرمانده‌ها مال این خطه هستند. از نظر شهر تهرون محله ما معروفه به گارد ماشین دودو. این مترویی که امروز از زیر زمین می‌ره، این مترو یه روزی از روی زمین می‌رفته. هرکی که می‌خواسته بره شابدوالعظیم همین پارک کوثر یه شاهی بلیط می‌خرید سوار می‌شد و با همین ترن‌هایی که الان یکیش توی پارک هست می‌رفت زیارت. از نظر محلی ما معروفیم به بچه گارد ماشین دودو یا لب خط. کوچه‌های اطراف ما روی کسب‌ها شناخته می‌شده‌اند. مثلا همین بالا داریم کوچه بنا‌ها. کوچه رنگرز‌ها. کوچه بزازا. کوچه خراطا و... کوچه ما هم نقاشا. این کوچه هم یه ریشه مذهبی داره هم یه ریشه پهلوونی. خود این کوچه ۴۰ تا شهید داده. ریشه ما یک ریشه هیاتی بوده. ما اینجا یک هیات داریم قدمتش بالای هشتاده. بعد شهید دهباشی که معاون اول شهید چمران بود و استاد بنده و مرشد ما سال ۱۳۴۶ اومد یه هیاتی درست کرد به نام نوباوگان باب‌الحوائج. ما بچه‌های اون هیات بودیم. ایشون اون موقع یه دست گرمکن آدیداس جایزه می‌داد به بچه‌ها بابت احکام و شکیات نماز که ما داریم اون رو ادامه می‌دیم. اون موقع این خیابون پشت ما یه خیابونی بود به اسم درخشنده، جمعه از صبح تا غروب قمار بود. حالا ورق بازی می‌کردن، ۲۱ بازی می‌کردن، بهبود یا قمار با تاس بازی می‌کردن و... یکی از دردای اجتماع ما اینه همه می‌گن این کارو نکن. خب نمی‌گن چکار بکن. حاج قاسم برای اولین بار اینجا یه فرهنگ آورد. نگفت نکن.

 

اومد این پشت مسابقه دوره‌ای راه انداخت. با جایزه. به هیچ کس هم نگفت قمار نکن. خود دوره‌ای که شد و کم‌کم تیم‌های معروف اومدن کسایی هم که قمار بازی می‌کردن ول کردن و اومدن ببینن کیا اومدن. یهو ناخودآگاه می‌دیدی هشت ماه سال همه جمعه‌ها درگیر مسابقه‌های دوره‌ای هستن. این قدم اولش بود. بعد همین بچه‌ها اومدن توی هیات. نمی‌خوام اسم کسی رو ببرم اما از شهدا اسم می‌برم. یکی از رفقای ما معروف بود به احمد قیصر. اون موقع خب فیلما مد بود. یه فیلم اومده بود به نام قیصر. بچه‌های تهرون اکثرا موهاشونو کوتاه می‌کردن و قیصری می‌زدن. این احمد قیصر هم برای همین که عشق این فیلم بود احمد قیصر شد. ایشون سلطان قاپ‌بازی و این‌حرفا بود. کفترباز بود ولی گِل داشت. خیلیا می‌گفتن حاج قاسم چرا با این راه می‌ره؟! اما قلم روزگارو نگا. امروز شما برو بهشت‌زهرا احمد جزو شهداست. امثال احمد، ممد مشدی باقر. حاج قاسم مشعل‌دار خیلی از بچه‌هایی بود که اگه نبود راه دیگه می‌رفتن. بلد بود. کاردون بود. اوستا بود. حالا با زبون ورزش، با زبون جایزه، با زبون احکام و... به راه می‌آورد. مینی‌بوس می‌گرفت ما رو می‌برد ورزشگاه امجدیه بازی تیمایی که دوست داریم رو ببینیم. به این هوا می‌برد بعد ظهر که می‌شد می‌گفت بریم نماز. هیچ چیز دیگه‌ای هم نمی‌گفت. بعد یه ناهار می‌داد به بچه‌ها. این هیاتی که ما الان داریم ریشه‌اش از اونجاست.

 

از طرف دیگه یه زورخونه هم به نام شاه مردان سر کوچه ما بود که بزرگترای محل ما مثل جعفر سلاخ، حاجی ماشاء‌الله عباس‌پرور، حاج آقا رضوان، حاج عباس فلاحتی، حاج کل اسمال قربانی که پهلوون پایتخت بود و دیگران می‌رفتن اونجا. مام وقتی بچه بودیم دنبال اونا می‌رفتیم. این هم اثر داشت. می‌گن زورخونه مسجد سومه، حسینیه دوم. اینجا هم آدمای ریشه‌داری بودن. مثل عباس کاکا و حاج نصرت‌الله خان که دامادش بود. عباس کاکا معلم قرآن ما بود. مردم بدونن دوتا پسر داشت جفتشون شهید شدن. اینا کسایی بودن که پرچمدارای هیات توی اون روزا بودن. اینا هویت ما بودن. الان مد شده مام داریم از این سماورای ذغالی می‌ذارن توی خونشون می‌گن این هویت ماست. ما یه اصلایی داشتیم که الان داره فراموش می‌شه. یه نمونه‌اش این بود که نود درصد هیاتای تهرون صبح جمعه بود. مردم نماز صبح می‌خوندن میومدن هیات ساعت هشت و نیم تا نه صبح هم تموم می‌شد. الان هیاتا همه شده شب، تا ۱۲ شب خیلیا هم نماز صبح یادشون می‌ره. سیستم رو می‌خوام به شما بگم. ما که عشق ورزش بودیم توی همین زورخونه بعد نماز می‌رفتیم ورزش و بعد هرکسی ساعت هشت صبح رفته بود و دکونش رو باز کرده بود. شما الان برو بازار تهرون ۱۰ تازه دکونا باز می‌شه. هشتاد درصد مردم تهرون تا هفت و هشت صبح خوابن. ما اینجا پهلوون داشتیم پنجاه سالش بود جلوی باباش راه نمی‌رفت ببخشید امروز بچه‌ها بابا ننشون رو می‌زنن. اصلا همه چی برگشته.

 

یاد کنم از بچه محلم حاج احمد متوسلیان. شاید برای امروزیا غریبه اما یه روزی سلطان این شهر بوده. ۳۰ ساله حاج احمد توی اسرائیل اسیره مام اسیر نفسیم. شب عملیات حاج احمد چی بگه می‌خوایم خطو بشکنیم؟ حاج احمد گفت بچه‌ها پس فردا ما می‌خوایم خطو بشکونیم. عملیات بیت‌المقدس. هر کی می‌تونه زنگ بزنه تهرون از ننه باباش حلالیت بطلبه اگه دعاتون کنن عملیات عملیاته. چهارتا عین من که تا دم دماغشونو می‌بینن فکر می‌کنن چون آر.پی.جی زدیم خط شکسته شد. نه بابا این حرفا نبود دعا بود. نفس. نفس پدر و مادر. حاج احمد هر کاری می‌خواست بکنه می‌گفت باید دعای پدر و مادر ردتون باشه. ولی امروز این حرفا متاسفانه کمرنگ شده.

 

 

جوون‌های امروز و دیروز

 

فطرت چه امروزیا چه دیروزیا همه پاکه. اون موقع قاسم دهباشی اگه اومد به ما گفت یا علی دلی گفت یا علی. الان دهباشی‌ها اصلا زیرخاکین. الان ببخشید بزرگای شهر ما هرکی دنبال اینه که باغچه‌شو بگیره. ویلاشو بسازه. پشتشو قرص کنه. من با کسی تعارف ندارم. الان ما یکی رو می‌خوایم عمر بذاره. قاسم دهباشی عمر گذاشت. یه خاطره بگم. یه درسه که به مولا ایرانو منفجر می‌کنه فقط یه ذره فهم می‌خواد. ما چند سال پیش رفته بودیم مشهد با پنجاه تا جانباز که از کرج اومده بودن. کارای اربابه. خدا بخواد یکی رو بزرگ کنه همه عالمم نخوان خدا بزرگش می‌کنه. توی اون هیات یه آقای جانبازی اومد پیش من. گفت من با دوتا از رفیقام جوون بودیم سال ۶۰-۶۱ یه پنجشنبه‌ای رفتیم مشروب گرفتیم توی کوچه باغای کرج داشتیم می‌خوردیم نمی‌دونم کی زنگ زد کمیته ریخت ما رو گرفت. ما رو بردن کمیته. متصدی گفت بگین کس و کارتون بیاد آزادتون کنه. اون دوتا زنگ زدن باباشون اومد و آزادشون کردن. من یتیم بودم و کس و کاری نداشتم و همین‌طور موندم. تا دم غروب موندم یهو همون آقا اومد گفت برو ضمانتتو کردن. خیلی اصرار کردم تا بالاخره به من گفت حاج قاسم دهباشی. گفتم کجاست گفت پنجشنبه دیگه بیا مسجد جامع کرج. گفت هفته دیگه رفتیم پیشش و خودم رو معرفی کردم. هر چی نشونی دادم گفت چیزی یادم نمیاد. از دستش ناراحت شدم. خواستم برم گفت کجا کار می‌کنی؟ گفتم هیچ جا. گفت کار باشه می‌ری گفتم آره. یکی رو صدا کرد و منو فرستاد سر کار. این‌طور من پام باز شد توی این هیات. بعد با اینا رفتم جبهه و رفتم روی مین و پام قطع شد. الان خدا یه پسر به من داده اسمشو گذاشتم قاسم. ببین کار برای خدا. ما یه نفر یه اشتباه کرده و با موتور ورود ممنوع رفته می‌گیرنش، می‌ذارنش توی صف خلافکارا و آبروی خودشو ننشو و باباشو می‌بریم که چی یه خیابون خلاف رفته. اما نیگا کن قاسم دهباشی از یه آدمی که باده می‌خورد یه جانباز درست کرد. نَفَسش نفس بود. شاید خیلیا کار قاسم رو بکنن اما نقش بازی می‌کنن. جنگ که تموم شد یه عده رفتن دنبال جمع کردن و بچه‌ها روی زمین موندن.

 

روز رونمایی کتابم، مهندس چمران لطف کرد اومد و بعد گفت سی ساله آسید ابولفضل رو ندیدم. چرا؟ من که چیزی نمی‌خوام. بعد گفت ایشون امروز صحبت قاسم دهباشی رو کرد؛ عشق چمران. بعد گفت صحبت جلیل رو کرد رییس موتوریا که شکارچی تانک بودن. جلو جمعیت گفت آقا جلیل کجاست؟ گفتم هیچی خیابون خراسون نرسیده به خیابون ری یه دکون داره نصف بدنشم لمسه داره واسه موتوریا پنچری می‌گیره و روغن عوض می‌کنه با یه دست. سی ساله وقت نکرده ایشونو بگیره اما صبح اگه بخواد رییس مجلس رو ببینه اگه شش روزم بشه می‌شینه تا ببینش. راه رو گم کردیم برادر من. تعارف هم با هیچ کسی نداریم. ما سرمون زیر بغل کسی نیست. روزیمونو مولا می‌ده توی این انقلابم به کسی بدهکار نیستیم طلب هم نداریم هر چند حضرت آقا وقتی با کتاب رفتیم خدمتشون یه جمله قشنگ گفتن. گفتن این قشر بچه‌های داش مشدی تنها قشری هستن که از انقلاب طلب ندارن. بدهکارن همیشه. ما کاری نکردیم که طلبی از کسی داشته باشیم ولی چندتا جلیل نقاد داریم که منتظر یه محبتن؟ بعد هم می‌گن بریم سراغش عصبی می‌شه. بله چرا برای من نمی‌شه؟ من شاید هفته‌ای یه بار برم پیشش یه چایی هم با هم بخوریم. یه آدمی که شهید شد، توی معراج شهدا زنده شد. یه آدمیه که روزی که آقا چمران منو صدا کرد روز نهم جنگ. ناصر فرج‌الله اومد گفت دکتر کارت داره. علی عباس سردمدار بچه‌های لبنانی اون موقع بود. دکتر گفت اینا شکارچی تانکن وقتی تانک رو می‌زنن نمی‌تونن در برن. ما یه طرحی زدیم یه سری موتورسوار می‌خوایم. من اومدم تهرون سراغ جلیل که عشق موتور داشت. با هم گشتیم و ۴۰-۵۰ تا موتورسوار بردیم چایخونه اهواز.

 

اسم نمیارم عقبه ما توی تهرون و توی نخست‌وزیری یه بابایی این بچه‌ها رو دید و شاکی شد. گفت اینا کیه آوردی؟ گفتم ما پیش نماز که نمی‌خواستیم موتورسوار می‌خواستیم که اینا رو آوردیم. موتورسوارم یه آدم دل و جیگردار. دل و جیگر با ایمان فرق داره. اما به مرتضی علی اینا رسیدن اهواز دونه دونه اینا رو دکتر بغل کرد. خیلیا با کفش و پوتین نماز می‌خوندن. آقای ابوترابی خدابیامرز پیش نماز ما بود اونجا. همه خاطرخوای مرام دکتر شدن. خدا رحمت کنه عباس زاغی رو. یه بابایی بود اعتیاد داشت یه کم مواد با خودش آورده بود جبهه بخوره. دکتر که فهمید مواد و ازش گرفت. بعد دکتر صبح و ظهر به این جیره می‌داد تا ترک کرد. توی محاصره دهلاویه عباس واسه ما مهمات آورد توی برگشتم یه خمپاره خورد و تیکه تیکه شد. یه عده فکر می‌کنن آسمون درش باز شده و شهدا اولیاالله اومدن پایین. نه بابا همین سینه‌سوخته‌ها بودن. یاعلی گفتن. قبول کردن خمینی برای مردم لایی نمی‌کشه. دیدن خمینی قبل و حالا و آینده شکلش یه شکله. مردم دیدن روی صداقت یاعلی می‌گه برا همین بهش یا علی گفتن.

 

الان هم همونان. به زهرای مرضیه اگه الان صبح جنگ بشه همین بچه سوسولا و ژیگولا، همین بچه‌هایی که پناه آوردن به شیشه و کراک همینا باطن دارن صب میان جنگ. می‌گن بچه‌ها امروز قرتی شدن خب مرشد توی جامعه ما کمه. ما مرشد می‌خوایم. مرشد اون نیست که سخنرانی می‌کنه و پنجاه هزار تومن توی پاکت می‌گیره. مرشد اونه که مثل آقای حق‌شناس یه هو پشت سرت می‌کشه زیرورو می‌شی. مثل آسید علی آقای نجفی. مثل میرزا اسماعیل دولابی. اینا نفس می‌زدن. دنبال بچه‌های مردم می‌اومدن که خوب بشن. قاسم بیست و خرده‌ای سال است که شهید شده هنوز اسمش توی این محل مقدسه. ما مشعل‌دار صادق کم داریم. حرف زیاده ایشالا که عمل بشه منو شما که کاره‌ای نیستیم.

 

 

شهید بروجردی و علی اصغر وصالی

 

ممد بروجردی بچه محل ما بود. یه موهای بوری داشت. من اولین بار ممد آقا رو قبل از انقلا با حاج قاسم دیدم. بعد از انقلاب توی جریان استقبال از امام ایشون همه کاره بود. تشریفات که نه اما کل عملیات دست ایشون بود. حاج ممد یه دریا بود. اولین کسی هم که قرار شد فرمانده سپاه بشود ممد بروجردی بود ولی نپذیرفت. بعد این ماجرا ممد آقا هجرت کرد به کردستان و قرارگاه حمزه سیدالشهدا. الان مردم می‌گن کردستان و طرف عید با خانواده‌اش بلند می‌شه می‌ره سنندج. خدا شاهده من الان بعضی وقتا که فکر می‌کنم اصلا باورم نمی‌شه سنندج برگشته باشه. ما نخست‌وزیری بودیم که خبر اومد دیشب توی پاوه سر ۲۵ نفر رو بریدن که با چمران رفتیم. یعنی هر روز توی کردستان یه قصه بود. هر روز یه ماجرا بود. خدا رحمت کنه شهید والامقام قرنی رو. اون همون موقع می‌خواست برخورد کنه و ریشه رو بکنه یه مشت نذاشتن. دشمن که فقط اون نیست که اسلحه جلوت بگیره. از طریق دولت موقت یه هیاتی به نام حسن نیت سه نفر اومدن برای مذاکره. به ظاهر از این طرف اومده بودن اما طرف اونا بودن.

 

الان نمی‌دنم ماجرا چیه مصلحته یا چیز دیگه‌ای یه حرفایی برملا نمی‌شه. توی فرودگاه سنندج پهلوون بچه‌های تهرون اصغر وصالی یه چک زد توی صورت یکی از این اعضای حسن نیت. اینا می‌گفتن ما مساله رو حل کردیم. گفتیم چی شده گفتن هیچی عزالدین حسینی گفته سپاه از کردستان بره درگیریا تموم می‌شه. این همه ما کشته دادیم تا سپاه بمونه که اصغر برخورد کرد. اصغر یه کتاب عشقه. اصغر یه ورقش توی تهرون هنوز خونده نشده. تعارف نداریم ممد به عنوان مدیریت ولی به عنوان فرمانده عملیات هیچ کسی خالش به اصغر وصالی نچربیده و نمی‌چربه. اصغر ظهر عاشورا شهید شد با علی قربانی.

 

می‌دونید ما چقدر شهید توی کردستان دادیم؟ بابا مرد می‌خواست. خدای محمد شاهده گنده گنده‌هاش توی مهاباد جرات نداشتن حتی توی روز بیان بیرون. شهر دست اونا بود. اصغر وصالی تکی با یه جیپ به سه تا مقر سپاه دو نصف شب سر می‌زد. یادمه یه روزی خانومش رو اسیر کردن. پیغوم فرستاد برای سرکرده کومولهو اینا اصغرو از قبل انقلاب می‌شناختن. اصغر قبل انقلاب تیمسار طاهری از گنده‌های رکن دو ارتش رو ترور می‌کنه که رابطشون آقا رجایی بوده. اصغر ابد بوده. وقتی شکنجه‌گرای ساواک رو خلخالی دادگاهی می‌کرد یکیشون گفت اینا که مردم می‌گن اعلامیه گرفتیم و از این چیزا حرفه. بعد اصغرو که خیلی ریزه هم بود نشون دادو گفت این کوچوله رو می‌بینین. شیش ماه آزگار توی کمیته مشترک خرابکاری هر کاری با این بگین کردم یه آخ نگفت. می‌گفت پنجشنبه دستبند قپونی می‌زدمش به پنکه سقفی می‌رفتم شنبه می‌اومدم. شیش ماه علی اصغر یه آخ هم نگفت. توی بحبوحه انقلاب توی اوین با منافقا درگیر می‌شه و می‌گن با کله صورت مسعود رجوی رو می‌ترکونه. اونجام واسه خودش حیدر بوده که می‌شناختنش.

 

خانومش رو که گرفتن پیغام داد برای مسوول کوموله که اینی که گرفتین زن منه. اصغر وصالی اگه تا۳۰:۴ بعدازظهر نیارینش ریشه‌تونو می‌کنیم. ۴ خانومش رو آوردن ول کردن و رفتن. اونام قبولش داشتن. اما قدردان کسی نبود. یادمه ظهر عاشورا اصغر با علی قربانی رفته بودن تنگه حاجیان که شهید شدن. البته شهادت حق اصغر بود. حیف بود یه همچین آدمی توی رختخواب بمیره ولی می‌خوام به شما بگم خیلی از این علی اصغرا توی این مملکت داشتیم که امروز قدردانشون نیستیم. حالا شما اومدین سراغ من دستتون درد نکنه اما یه دونه منم. این قدر اوستا‌تر از من توی گوشه خونه دارن خاک می‌خورن که نگو. باید برید سراغ اینا که مردم بدونن چه خبر بوده.

 

 

اخراجی‌ها

 

اینا فکر می‌کنن مردم فیلم اخراجیا رو دیدن مثل اون یه سری آدم اومدن جبهه واسه ماجراجویی. اینا نیست. به مولا همه اومده بودن تکلیفشونو ادا کنن. اومدن یا علی گفتن به پیر جماران. توشون مهندس بود، دکتر بود، باسواد بود، پولدار بود، خوشگل بود، تهرونی بود، شهرستانی بود و... اینا اومدن روی مسوولیتی که داشتن از دین و مملکتشون دفاع کنن. حالا یه عده اومدن دور از جون شهدا رو دارن قاچ می‌کنن و تقسیم می‌کنن مطابق سلیقه خودشون. شما آقا چمران رو ببین که من عمری خدمتش بودم و نفس به من خورد. از نظر سواد، از نظر هنر. دکتر چمران فرقش با ما این بود می‌شست نقاشی می‌کرد، می‌شست شعر می‌گفت. یه آدم باسواد، ننه بابادار، مشتی، هنرمند، نافذ. ما به عنوان وظیفه باید یه سری حقایقو به نسل امروز بگیم. جانندازن که مثلا یکی چون بیکار بوده رفته جبهه. یکی نداشته رفته جبهه. یه شهید داشتیم به نام مهدی قناعتی. پدرش حاج آقا قناعتی شاید راضی نباشه من بگم به قول تهرونی‌ها این قدر دستش به دهنش می‌رسید که خیلیا رو سیر می‌کرد. ما گردان میثم که بودیم حاج آقا پول هم به ما می‌داد. مثل حاج محمود مقدم. اینا ماهانه به ما پول می‌دادن ما به پاسدار وظیفه‌ها پول می‌دادیم. ما همیشه صندوقمون پر پول بود شاید دو میلیون، سه میلیون.

 

حاج آقا یه پسر داشت. پسرش توی کربلای هشت مجروح شد. توی مرحله دوم که گردان شهادت دور خورد من روی بیسیم فهمیدم که دارن محاصره می‌شن که بگیرنشون. اومدم بچه‌ها رو از خواب بیدار کردم که بریم به اینا کمک کنیم. گفتیم واجب نیست هر کی طالبه بشینه پیش ماشین بریم کمک بچه‌ها. دو سه تا تویوتا از بچه‌ها جمع کردیم و رفتیم. یکی از بچه‌ها چفیه انداخته بود روی صورتش. رفتم طرفش ببینم کیه گفت حاج آقا سما خوردم نیاجلو. نگو پسر حاج آقا قناعتیه این کار کرده من چون مجروح شده جلوش رو نگیرم. توی درگیری تن به تن همون عملیات شهید شد. خداشاهده این افسانه نیست. حاج آقا مدنی یکی دیگه از همین‌هاست. بابا و پسر توی یه گردان. بابا راننده آمبولانس پسر پیک خط. توی مرحله اول کربلای هشت ما نزدیک ۶۰ تا شهید دادیم. شب که اروم شد قرار شد شهدا رو تخلیه کنیم. حاج آقا مدنی اومد. برای اینکه متوجه پسرش نشه توی اون لحظات یه دستمال کشیدم روی صورت پسر. گفتم حاجی چرا اومدی اینجا گفت اومدم اگه مجروح داریم ببرم. به بابا چیزی نگفتیم و اونشب هم نشد بخاطر تک عراقی‌ها شهدا رو بیاریم. هنوز هم که هنوزه جسد پسر رو پیدا نکردیم. طرف یه پسر داشته با خودش اومده جبهه پس ماجرا مادی نبوده.

 

کار حاجی کاشیکاری مساجد بود هر جای ایران هم که بری کاراش هست. خیلیا از نظر مادی مشکلی نداشتنو اخوی خود من گاراژدار تهرانه. اونایی که این کاره‌ هستن می‌فهمن. به قول امروزیا پنجاه میلیاردش کف دستشه. بچه‌ش توی ۱۶ سالگی به من گیر داد که بیاد جبهه من گفتم نمی‌برم. خودش رفت یه موقع توی دوکوهه شنیدیم حسین توی کربلای پنج شهید شده. اون عشق توی آدما بود. اینا برای عشق رفتن نه برای مادیات. امروز دشمن که هیچ یه مشت دوست نادونمون هم با کمال نامردی دارن این حرف رو می‌زنن. آدم وقتی حاج آقا معمار رو می‌بینه سرش رو می‌ندازه پایین. یه بابا هفت تا پسر پنج تا شهید دوتا مجروح. محسن افراسیابی و حبیب مجروح. امیر، ابراهیم، اسماعیل، جواد و رضا هم شهید. جواد افزاسیابی خودش یه کتابه. یه بار پا رو داده. یه بار دست بعد هم توی ارتفاع ۱۹۸۰ با علی نصرالله گردان مقداد رو می‌بره که خط رو بشکونه. با یه پا و یه دست لمس. این غیر عشق چیه؟

 

 

گردان میثم

 

وقتی که قرار شد سپاه دارای تشکیلات بشه اولین تیپ به نام تیپ ۲۷ حضرت رسول که همین لشگر حضرت رسول امروزه درست شد. از شیش گردان و بعد هم شد دوازده گردان. اولین گردان میثم به فرماندهی شهید عباس شعف درست شد که حالا من توی یه مرحله عملیات هم با اینا کار کردم. شهید مرتضی سلمان طرقی و کاظم رستگار معاوناش بودن توی بیت‌المقدس. بعد از قصه لبنان که پیش اومد حاج مختار سلیمانی مسوولیت این گردان رو گرفت تا والفجر مقدماتی بعد از شهادت ایشون شهید ابراهیم کسائیان، شهید احمد حاج‌خانی، شهید طلا و آقا مهدی شریفی به ترتیب فرماندهی این گردان رو گرفتن. در مرحله بعد برادرمون عزیز رحیمی و علی رمضانی و حجت امیرصوفی. یه آسید ابولفضل کاظمی دیگه هم بود که با مام رفیقه. هم هم نانمیم هم بچه محلیم. آسید توی او عملیات معاون عملیات گردان میثم بود که مام به اتفاق چندتا از داشا توی این عملیات بودیم. بعد از این گردان میثم کم کم کمرنگ شد. حالا الان نمی‌خوایم همش بزنیم اما این واقعیته.

 

بعد از این عملیات یه روزی توی دوکوهه شنفتیم رضا پوراحمد و ممد طاهری و مصطفی ملکی رو به جرم اینکه لخت شدن حفاظت به اینا گیر داده که چرا سینه زدین. این بود که با داش حسین‌الله کرم و بروبچ و رفقا صحبت کردیم که این بچه‌ها که نمی‌شه ول کنن بیان. رفتیم پیش حاج آقای کوثری. اون موقع هم بود که اصغر ارسنجانی هم که یه موقعی فرمانده گردان کمیل بود بهبود پیدا کرده بود. اصغر عارف بود. عاشق بود. من خاکسارش بودم. رفتم گفتم بیا. گفت اگه شما بگی باشه. بعد گفت منو شما که جفتمون پاهامون ناقصه گفتم حسین طاهری که بچه محلمونه هست. حسین ۱۹۵ قد داشت و مسوول تاکتیکی گردان امام حسین بود. گفتم حسین با یه عده از مربیام میان. این بود که میثم بازسازی شد. نمی‌خوام تبلیغ کنم خدای محمد شهادته کربلای پنج ما با هفتصدتا نیرو اومدیم توی دشت شلمچه. دروغ نگم شیشصد و هفتاد و خرده‌ای نیرو توی یه گردان. بچه‌ها به گردان ما هجوم آوردن.

 

 

چرا گردان میثم این قدر طرفدار داشت؟

 

ببین ما آزاد بودیم. فوتبالی بودی گل کوچیک دوره‌ای داشتیم. قبل از اذون قرآن داشتیم. حالا اسم نمیارم اما همون موقع از بالا‌تر به اینا گفته بودن بسیجیا رو سوار وانت نکنین می‌افتین. ما پنجشنبه جمعه‌ها چهارتا وانت گداشته بودیم بچه‌ها رو ببره شهر بگردن. بهشون پول می‌دادیم. طرف اهل هر سیستمی بود اونجا راحت بود.

 

 

شنیدم نمایش فیلم هم داشتین اونجا؟

 

اون موقعی که ممنوع بود برادر عزیزمون حمید مشکی که پیک ما بود رو فرستادیم واسمون از تهرون فیلم بیاره. حمید از بچه‌های پل رومی بود. ایشون اومد تهرون با ما هماهنگ کرد یه دستگاه ویدئو با چند تا فیلم آورد پیش ما. ما دوشنبه و چهارشنبه فیلم داشتیم. چه توی دوکوهه چه توی کرخه. یکشنبه هم هیات داشتیم. سه شنبه هم دعای توسل. پنجشنبه دعای کمیل. جمعه‌ها هم بچه‌ها می‌رفتن آب تنی یا شهر برای گردش. ما یه هفته در میون پاسدار وظیفه‌هایی که زن داشتن رو می‌فرستادیم تهرون با زور که به زن و بچه‌شون سر بزنن. طرف آزاد بود. گیربازار نبود. همه با هم رفیق بودن. پسر آقای لاجوردی و آقای رجایی هم پیش ما بودن. بچه‌ها آزاد بودن. عشقش جای خود، مانورش جای خود، ما بیست تا مربی آموزش پادگان امام حسین داشتیم. یه صفایی توی بچه‌ها حاکم بود. داش مشدی‌گری بود همش. من ضمن احترام به زحمتای همه باید در مورد فیلم اخراجی حرف بزنم. خب این یه حسنایی داشت ولی من یه ایراد کلی بهش دارم. این فیلم اشتباهی مشدیا رو معرفی می‌کرد. خیلیا راهشونو گم کرده بودن اما کسی که پاشو توی جبهه می‌ذاشت پاک می‌شد. کسی توی جبهه این کارا رو نمی‌کرد. این رفقا اصلا توی جبهه نبودن. می‌گن این فیلم نمادی از میثمه نه کی می‌گه. میثم زورخونه داشت، دعا داشت، توسل داشت، ورزش داشت اما این چرت و پرتا چیه می‌گین. نهایتش یکی دستمال ابریشمی می‌انداخت. یا من گیوه می‌پوشیدم. اینکه هویت ماست. ولی اینکه کسی توی جبهه قمار کنه و از این چیزا نبود. این حرفا رو کی زده. اونجا هر چی بود فرهنگ صفا و یه رنگی و رفاقت بود.

 

 

یاد آن روز‌ها بخیر

 

توی پادگان ولیعصر یه سطل دم در بود پول توش بود. هر کی هر چی می‌خواست به اندازه نیازش به مولا بر می‌داشت. من خودم زن و بچه داشتم ماهی ۲۳۰۰ تومن می‌گرفتم اما یه چیزی به نام برکت توی این پول بود که نگهت می‌داشت. ببین اشتباه نشه کسی نمی‌گه پول بده پول توی راهش پیدا بشه توی راهش خرج بشه کی‌ می‌گه بده. ما اون موقع مرشد عملی داشتیم چیزی که کمبودش الان مشکل جامعه ماست. لفظی زیاد داریم همه خوشگل حرف می‌زنن اما عملی... طرف میاد می‌شینه توی تلویزیون از خمینی می‌گه. خمینی توی نجف براش پنکه آوردن گفت نه نمی‌خوام. چنان گفت مو به تنت سیخ می‌شه. یارو از در شبکه که میاد بیرون سوار ماشین می‌شه کولرشم تا ته زیاده که از خونکی می‌ترکه. جنگ ضمن احترام به پیشکسوتا اینا رو می‌گم که بدونین. من به بدی رک بودن مشهورم بخاطر همین بده خیلیام. ما یکی از دعواهامون توی جنگ همین بود. به خدای محمد بچه‌های مردم توول زده بودن، گرما زده شده بودن یه کلام داغون بودن همون موقع میومدی پیش این آقایون توی قرارگاه ۱۰ تا کولر گازی جوری می‌زد بهت که دندونت از سرما می‌خورد به هم. همون موقع نه بعد. خب این نمی‌خورد به قاموس دیگران. خدا رحمتش کنه. چرا حاج همت شد حاج همت؟ آقای شیبانی شب خازره یه چیزی گفت موهای تن من سیخ شد. گفت حاج همت دو شبانه روز نخوابیده بود و غذا هم نخورده بود برای شناسایی خط بدر. اومدیم عقب دو بعد از نصف شب دوتا تن ماهی گرم کردیم که بخوریم. همت گفت به بچه‌ها دادین؟ گفتیم آقا این تونا امشب اومده فردا نهار بچه‌هاست. گفت به مولا تون ماهی رو نخورد. گفت فردا با بچه‌ها می‌خوریم. بحث غذا نیست معرفت یه آدمه. گفتم حاج همت بذار یه خاطره هم ازش بگم. یه دفترچه داشت شبیه این میرزا بنویسا. یه روز منو خواست گفت سید این واژه‌های تهرونیا رو بگو من یادداشت می‌کنم. باباشمل یعنی چی؟ عشق است یعنی چی و... یه آدم همه فن حریفی بود دوست داشت به همه چی اشراف داشته باشه. خدا رحمتش کنه.

 

 

نسل لوطیا کجان امروز؟

 

دوتا حرفه. یکی اینکه اومدن واژه‌ها رو اشتباهی گفتن. اندازه این حرفا نیست که من درباره‌ش حرف بزنم. مسعود ده‌نمکی یه کاری خلق کرد که یه نامردی بزرگ بود. ببخشید این اوباشو با مشدیا قاطی کرد. ما این‌قدر مشدی داشتیم و الان داریم. الان سر هر کاری غیر اومده. ما یه آدم داریم ممد خوشان بیست سال پرچمدار ورزش زورخونه بوده امروز رفتن یه سردار سپاه رو آوردن میل زورخونه رو با میل بافتنی اشتباه می‌گیره شده رییس فدراسیون. یارو اصلا نمی‌دونه ضرب یعنی چی؟ ممد طالقانی رو گذاشتن توی خونشون یکی اومده که اصلا نمی‌دونه کشتی یعنی چی؟ هر جا میری همینه. آقای کفاشیان باید بره کفش بفروشه. ممد دادکانه که باید باشه. دارم مثال می‌زنم. ممد دادکان پسر مصطفی دیوونه‌ست. باباش جزو پهلوونای این مملکته. حاج مصطفی پادگان هیات‌دار بوده. مشدی تهرون. ننه بابا داره استاد دانشگاه شهید بهشتیه. تو ببین همه جا غیر اومده بگیر برو جلو دیگه. خب این آقایی که اومده باستانی می‌خواد از مشدی‌گری بگه؟ اصلا نمی‌دونه مشدی چه شکلیه؟ مشدیام تو خونشون نشستن. یه مشدی تهرون حاج ممد قصاب بوده. دو تا پسر داشته سعید و ممد طوقانی. شهید شدن. الان دیگه کسی حاج اکبر رو نمی‌شناسه!

 

 

منبع: پیشکسوت

کلید واژه ها: جنگ تحمیلی ده نمکی


نظر شما :