شعلهٔ خاموش
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
این افتِ تبوتاب، این عوض شدنِ حالوهوا، جزوِ ناراحتکنندهترین و غمبارترین تجربههای ممکن است. روزی شروع میشود که بهقاعده باید در آن اتفاقی بیفتد. و اتفاقی نمیافتد. هیچکس نمیآید فریاد بزند، هیچکس منتظرمان نیست، زیادیایم. کمکم احساسِ خستگیِ بسیار میکنیم، دلمردگی و بیتفاوتی آرامآرام جانمان را تسخیر میکند. به خودمان میگوییم: باید خستگیای درکنم، روبهراه بشوم، نیرو بگیرم. باید نفسی تازه کنیم. باید یک کارِ عادی و معمول بکنیم ــ آپارتمان را مرتب کنم، پنجره را تعمیر کنم. اینها همه کنشهایی دفاعیاند بهقصدِ گریختن از افسردگیِ قریبالوقوع. این میشود که خودمان را جمعوجور میکنیم و پنجره را تعمیر میکنیم. اما همهچیز سرِ جایش نیست، خوشحال نیستیم، چون چیزی به درونمان چنگ زده که مدام نِق میزند و اذیت میکند.
***
من هم در این احساس شریک بودم، احساسی که وقتی کنارِ آتشی رو به سردی نشستهایم بهسراغمان میآید. در تهرانی قدم میزدم که ردِ تجربههای دیروز داشت از چهرهاش محو میشد. ردها ناگهان و بهیکباره داشتند محو میشدند و جا داشت خیال کنی اینجا اصلاً هیچ اتفاقی نیفتاده. چندتایی سینمای سوخته، چندتایی بانکِ ویران ــ نمادهای نفوذ و تأثیرِ خارجیها. انقلاب اهمیتِ بسیار به نمادها میدهد، مجسمههایی را نابود میکند و مجسمههایی دیگر جایگزینشان میکند، با این امید که بهمیانجیِ استعارهها بتواند برجا بماند. و مردم چی؟ یک بارِ دیگر باز بدل شده بودند به شهروندانی بیروح که اینجا و آنجا میروند، دوروبرِ آتشی کنارِ خیابان میایستند، و دستهایشان را گرم میکنند، پارهای از چشماندازِ ملالآورِ این شهرِ تیره و یکنواخت. یک بارِ دیگر باز هر کس تنها بود، توی خودش بود، گرفته و کمحرف، جا داشت هنوز منتظرِ اتفاقی باشند. منتظر رخدادی فوقالعاده باشند؟ نمیدانم، نمیتوانم بااطمینان بگویم.
***
همهٔ آنچه وجهِ بیرونی و آشکارِ یک انقلاب را میسازد بهسرعت محو میشود. آدم، یک فردِ خاص، هزار راه برای بیان کردنِ احساسات و اندیشههایش دارد. آدم منبعی است لایزال، دنیایی است که میتوانیم همیشه توی آن چیزی تازه کشف کنیم. از آنطرف جمعیت فردیتِ آدم را کاستی میدهد؛ وسطِ جمعیت آدم صرفاً خودش را محدود به چند جور رفتارهای ابتدایی میکند. گونههایی که جمعیت میتواند از طریقشان امیالش را بیان کند بطور عجیبی کماند و پیوسته خودشان را تکرار میکنند: تظاهرات، اعتصاب، گردهمایی، سنگر بستن. برای همین است که میشود دربارهٔ انسان رمان نوشت؛ اما دربارهٔ جمعیت ــ هرگز. اگر جمعیت متفرق شود، به خانه برود، دوباره جمع نشود، میگوییم انقلاب تمام شده.
***
خب، رفتم قرارگاهِ کمیته. کمیته ــ این اسمی است که روی نهادهای قدرتِ تازه گذاشتهاند. مردانی با ریشهای نتراشیده توی اتاقهایی شلوغ و درهمبرهم پشتِ میزهایی نشسته بودند. برای اولین بار قیافههایشان را میدیدم. سرِ راهم به اینجا توی ذهنم اسمِ آدمهایی را ردیف کرده بودم که آن سالها از بیرونِ قدرت فعالانه با شاه مخالفت یا از شورشها حمایت کرده بودند. منطقاً تصور میکردم الان چنین آدمهایی باید اوضاع را اداره کنند. پرسیدم کجا میتوانم پیدایشان کنم. اعضای کمیته نمیدانستند. بههرحال اینجا نبودند. کلِ سازوکارِ همیشگیِ اینکه یکی قدرت گرفت، دومی باهاش مخالفت کرد، سومی پول در آورد، و چهارمی انتقاد کرد، کلِ این ترکیبِ پیچیدهای که سالها دوام آورده بود، عینِ خانهای که با ورقهای بازی میسازی به آنی ویران شده بود. اسمهایی که من دربارهشان سؤال کردم هیچ برای این دهاتیهای ریشوی کمسواد آشنا نبود. به آنها چه ربط داشت که چند سال پیش، همان زمانی که کلثومِ کتاب داشت چاپلوسی میکرد و برای خودش زندگیای میساخت حافظِ فرمان از شاه انتقاد کرده بود و بهایش را هم با از دست دادنِ شغلش پرداخته بود؟ اینها گذشته بود. آن دنیا دیگر وجود نداشت. انقلاب قدرت را بهدست آدمهایی یکسر نوآمده و گمنام داده بود که تا همین دیروز هیچکس دربارهشان نشنیده بود. حالا این ریشوها مینشستند و تمام وقت حرف میزدند و شور و مشورت میکردند. دربارهٔ چی؟ دربارهٔ اینکه چه کارهایی باید کرد. بله، چون کمیته باید کاری بکند. یکی بعدِ آن یکی حرف میزدند. هر کدام میخواست حرفِ خودش را بزند، سخنرانیاش را بکند. تماشا که میکردی متوجه میشدی این حرف زدن برایشان اهمیتِ اساسی دارد و حسابی بهش بها میدهند. بعدش هر کدام میتوانستند بروند به خانه و برای همسایههایشان تعریف کنند که من سخنرانی کردم. ممکن بود مردم از همدیگر بپرسند «شنیدهای اون سخنرانی کرده؟» توی خیابان که راه میرفت ممکن بود جلویش را بگیرند و بااحترام بهش بگویند «سخنرانیِ جالبی کردی ها!» بهتدریج یک نظامِ سلسلهمراتبیِ غیررسمی شکل گرفت: بالا آنهایی ایستادند که بیاندازه و فراوان حضورِ تأثیرگذار و چشمگیر در عرصهٔ عمومی داشتند، پایین هم شاملِ درونگراها میشد و سرِآخر هم آنهایی که نمیفهمیدند نکته و دلیلِ این حرف زدنهای بیپایان چیست. فردایش حرفبزنها از نو شروع میکردند، انگار دیروز هیچ چی نبوده و نشده، انگار مجبورند کلش را از اول شروع کنند.
***
ایران ــ این بیست و هفتمین انقلابی بود که من در جهانِ سوم از نزدیک شاهدش بودهام. در هنگامهٔ دود و هیاهو حاکمان عوض میشوند، دولتها سقوط میکنند، آدمهایی تازه کارشان را شروع میکنند. اما یک چیز تغییرناپذیر و ماندگار و ــ وحشت دارم از گفتنش ــ ابدی است: عجز. چهکار باید بکنیم؟ تو میدانی باید چهکار کنیم؟ من؟ من نه. شاید تو بدانی. روی حرفت با من است؟ من اگر بودم تا تَهَش را میرفتم. ولی چهطوری؟ چه طوری تا تَهَش را میروی؟ هاه، بله، مشکل همین است. در این مورد همه متفقالقولاند: این واقعاً مشکلی است که میارزد دربارهاش بحث کنیم. دودِ سیگار چون ابری اتاقهای خفه و گرفته را میآکند. سخنرانیهای خوب میشنوی، سخنرانیهای نهچندان خوب، و چندتایی هم خیلی معرکه. بعدِ یک سخنرانیِ واقعاً خوب همه احساسِ رضایت میکنند؛ در رخدادی نقش داشتهاند که موفقیتی تماموکمال بوده.
***
کلاً ماجرا کمکم برایم جالب شد، این بود که رفتم توی یکی از قرارگاههای کمیته نشستم (ادا آمدم منتظرِ کسیام که الان آنجا نیست) و تماشا کردم چهطور سادهترین مشکلات را حلوفصل میکنند. بههرحال که زندگی همین حلوفصل کردنِ مشکلات، روندِ بامهارت حلوفصل کردنشان، و برآوردنِ نیازهای عمومی است دیگر. بعدِ مدتی زنی آمد تو و درخواستِ یک گواهی کرد. مردی که اجازهٔ صدورِ گواهی داشت آن لحظه درگیرِ بحثی بود. زن منتظر شد. اینجا آدمها استعداد غریبی برای منتظر شدن دارند ــ میتوانند سنگ شوند و تا ابد بیحرکت بمانند. سرانجام مَرد آمد و شروع کردند به حرف زدن. زن درخواستش را گفت، مرد سؤالی کرد، زن سؤالی کرد، مرد چیزی گفت. بعدِ مقداری چک و چانه زدن به توافق رسیدند. افتادند به گشتن پیِ یک برگ کاغذ. روی میز برگههای مختلفی بود ولی انگار هیچ کدامشان آنی که باید نبودند. مرد غیبش زد ــ احتمالاً رفت دنبالِ برگه، ولی کاملاً هم ممکن بود رفته باشد آن دستِ خیابان چای بخورد (روزِ خیلی گرمی بود). زن ساکت منتظر ماند. مرد برگشت، داشت راضی و خوشحال دهانش را پاک میکرد (پس بهرغمِ قضیهٔ کار احتمالاً رفته بوده چایی خورده)، اما ضمناً برگه هم دستش بود. حالا هیجانانگیزترین قسمتِ کلِ ماجرا شروع شد ــ گشتن پیِ مداد. هیچ جا مداد نبود، نه روی میز، نه توی کشو، نه روی زمین. من خودکارم را به مرد قرض دادم. لبخندی زد؛ زن هم آهی از سرِ آسودگی کشید. بعد مرد نشست گواهی را بنویسد. شروع که کرد به نوشتن، متوجه شدم درست نمیداند چی را باید گواهی کند. باز شروع کردند به حرف زدن؛ مرد به نشانِ تصدیق سری تکان داد. سرِآخر بالاخره برگه آماده شد. حالا باید مقامی بالاتر امضایش میکرد. اما مقامِ بالاتر آنجا نبود. توی کمیتهای دیگر مشغولِ بحث بود و هیچ راهی برای تماس گرفتن باهاش وجود نداشت چون حتی تلفن را هم جواب نمیدادند. انتظار. زن دوباره سنگ شد، مرد غیبش زد، و من هم رفتم چایی بخورم.
***
بعدها مرد یاد خواهد گرفت چهطور باید گواهی بنویسد و کلی کارهای دیگر را هم میفهمد چهطور باید انجام بدهد. اما بعدِ چندِ سال بلوایی دیگر میشود، این مردی که حالا دیگر میشناسیمش خواهد رفت و جایش به آدمی تازه خواهد رسید که شروع خواهد کرد کورمالکورمال دوروبر را پی یک برگ کاغذ و یک مداد سَرَک کشیدن. همین زن یا زنی دیگر خودش را سنگ خواهد کرد و منتظر خواهد شد. کسی خودکارش را قرض خواهد داد. مقامی بالاتر گرفتارِ بحث کردن خواهد بود. همهشان، عین سَلَفهاشان، شروع خواهند کرد به حرکت در چرخهٔ طلسمشدهٔ عجز. کی این چرخه را ساخت؟ در ایران شاه بود. شاه فکر میکرد شهرنشینی و صنعتی کردن کلیدهای تجدند، اما این فکرِ اشتباهی است. کلیدِ تجدد روستا است. شاه از خیالِ نیروگاهِ اتمی و خطِ تولیدِ کامپیوتری و مجتمعهای عظیمِ پتروشیمی مست میشد. اما در کشوری توسعه نیافته، اینها صرفاً سرابِ تجددند. در اینجور کشوری بیشترِ مردم در روستاهای فقیری زندگی میکنند که از شرشان به شهر میگریزند. این روستاییان نیروی کارِ جوان و پرتوانیاند که کم میدانند (اغلبشان بیسوادند) اما جاهطلبی حسابی دارند و حاضرند برای هر چیزی بجنگند. در شهر سنگرگاهی مییابند که بالاخره از یک مسیر یا مسیری دیگر به قدرتِ حاکم وصل میشود. این است که اول ریسمانها را پیدا میکنند، اندکی مستقر میمانند تا جا بیفتند، منصبهایی ابتدایی و دستپایین را مالِ خود میکنند، و خیز برمیدارند برای حمله. حینِ نبرد از هر مرام و مسلکی که با خودشان از روستا آوردهاند استفاده میکنند ــ که معمولاً هم مذهب است. و چون آدمهاییاند که عزمِ جدی دارند جلو بروند، اغلب موفق هم میشوند. بعد قدرت به دستشان میافتد. ولی با آن چهکار میکنند؟ شروع میکنند به بحث کردن و واردِ چرخهٔ طلسمشدهٔ عجز میشوند. ملت بههرحال یک جوری زنده میماند، قاعدهاش همین است، و در این مدت اوضاع زندگیِ این بهقدرترسیدگان بهتر و بهتر میشود. مدتی را راضی و خوشحالاند. جانشینانشان الان دارند در دشتهای پهناور ول میچرخند، شتر میچرانند، مراقبِ گوسفندهایند، اما آنها هم بزرگ خواهند شد، به شهر خواهند آمد، و مبارزهشان را شروع خواهند کرد. قاعدهٔ حاکم بر همهٔ این اتفاقها چیست؟ اینکه نوآمدهها بدونِ استثنا بیشتر جاهطلبی دارند تا بلدیت. در نتیجه از سرِ همین شورش کشور دوباره برمیگردد به نقطهٔ آغاز، چون نسلِ جدیدِ پیروزمندان حالا باید تازه دوباره همهچیز را یاد بگیرند، چیزهایی را که برای نسلِ شکستخورده کلی زحمت بُرد تا بلد شود. و این یعنی شکستخوردهها لایق و عاقل بودند؟ مطلقاً ــ نسلِ قبلی هم از همان ریشههایی بالیده که جانشینانش بالیدهاند. این چرخهٔ طلسمشدهٔ عجز را چهطور میتوان گسست؟ فقط با توسعه و پیشرفتِ روستاها. تا وقتی روستاها عقبمانده باشند، مملکت عقبمانده خواهد بود ــ حتی اگر پنجهزار کارخانه داشته باشد. تا وقتی چنین است که چند سال بعدِ آمدن به شهر، پسری به روستای زادگاهش برگردد و بهنظرش آنجا دیاری شگفت و غریب بیاید، ملتی که او عضوی از آن است هیچگاه مدرن و متجدد نخواهد شد.
***
آن زمان که کمیتهها داشتند بحث میکردند بعدش چهکار کنند، همه سرِ یک نکته متفقالقول بودند: اول نوبتِ انتقام است. برای همین بود که اعدامها شروع شد. با این کار یکجورهایی ارضا میشدند. صفحه اولِ روزنامهها عکسهای آدمهای چشمبند بسته بود و پسربچههایی که آنها را نشانه رفته بودند. نشریات مفصل و با جزئیات مراسم را گزارش میکردند. محکوم پیش از مرگ چه گفت، رفتارش چهطور بود، در واپسین نامهاش چی نوشت. این اعدامها نفرت و انزجارِ بسیاری در اروپا برانگیخت، اما اینجا معدود آدمهایی حالیشان شد اصلاً دلیلِ چنان گلایههایی چیست. برایشان اصلِ انتقام قدمتی بیشتر از تاریخ داشت. شاهی حکومت میکرده و بعد گردنش زده شده؛ یکی دیگر آمده و بعد گردنِ او هم زده شده. چه جورِ دیگری میشود از شرِ یک شاه خلاص شد؟ خودش که قرار نیست کنار بکشد، هست؟ بگذاریم او و حامیانش زنده بمانند؟ پیش از هر چیز میدانی ارتشی جمعوجور خواهند کرد و دوباره به میدان میآیند. بیندازیشان زندان؟ دمِ نگهبانها را خواهند دید، فرار خواهند کرد، و شروع خواهند کرد به تارومار کردنِ هر آنکه به زیرشان کِشانده. در چنین موقعیتی کشتن یک جور واکنشِ ابتدایی با هدفِ بقای خود است. این دنیایی است که بهچشمِ مردمانش قانون ابزارِ دفاع و حفاظت از انسان نیست، بلکه دستاویزِ نابود کردنِ دشمن است. بله، بهنظر بیرحمانه میآید. آیتالله خلخالی به ما، جمعی روزنامهنگار، گفت بعدِ اینکه حکمِ مرگ نخستوزیرِ پیشین، هویدا را داده ناگهان به جوخهٔ آتشی که قرار بوده حکم را اجرا کنند مشکوک شده. ترسیده نکند بگذارند هویدا دربرود. برای همین هویدا را سوارِ ماشینش کرده. شب بوده و بنا به گفتهٔ خلخالی توی ماشین نشستهاند به حرف زدن. نگفت دربارهٔ چی. نمیترسیده محکوم فرار کند؟ نه، هم چون فکری به ذهنش خطور هم نکرده. زمان گذشته. خلخالی داشته سعی میکرده در ذهنش کسی را پیدا کند که بتواند با خیالِ راحت هویدا را دستش بسپارد. سرِآخر اعضای یک قرارگاهِ خاصِ کمیته نزدیک بازار یادش آمده. هویدا را بُرده پیشِ آنها و گذاشته آنجا.
***
دارم سعی میکنم بفهممشان، اما مدام و مدام میلغزم به ورطهای تاریک و راهم را گم میکنم. تلقیشان از زندگی و مرگ متفاوت با من است. با دیدنِ خون واکنشِ متفاوتی نشان میدهند. دیدنِ خون بیقرارشان میکند، مسحور، به یک جور خلسهٔ روحانی فرو میروند؛ حرکاتِ از سرِ خوشی و خوشحالیشان را میبینم و فریادهایشان را میشنوم. صاحبِ رستورانی همان حوالی سوارِ ماشینِ تازهاش جلوی هتل من میایستد. پونتیاکِ صفر است، طلاییرنگ، از فروشنده که تحویل گرفته صاف آمده اینجا. همهمهای شده و میشنوم دارند توی حیاط مرغ سر میبُرند. آدمها اول خونِ مرغ را به خودشان میپاشند و بعد به بدنهٔ ماشین میمالند. ماشین به یک آن سرخ و خونچکان میشود. این مراسمِ غسلِ تعمیدِ پونیتاک است. هر جا خونی باشد دورش جمع میشوند تا دستشان را تویش فرو کنند. نتوانستند برایم توضیح دهند چرا این کار لازم است.
***
هفتهای چند ساعت موفق میشوند به نظمی باورنکردنی دست یابند. این اتفاق جمعهها میافتد، بهوقتِ نمازِ جماعت. جمعه صبح مسلمانِ خیلی مُتقیِ اول پیاده میآید به میدانِ وسیع، جانمازش را پهن میکند، و دوزانو مینشیند روی ریشههای قالیچه. از پیاش بعدی میآید و جانمازش را دقیقاً کنارِ اولی پهن میکند، حتی با اینکه کلِ باقیِ میدان خالی است. از پی آنها مؤمنِ بعدی و بعدی. مدتی میگذرد و شمارشان از هزار بیشتر میشود، و بعد از میلیون. جانماز پهن میکنند و دوزانو مینشینند. در صفوفِ مرتب و منظم دوزانو ساکت مینشینند، رو به مکه. حدودِ ظهر امام جمعه مراسم را شروع میکند. همه میایستند، هفت بار خم میشوند، کمر راست میکنند، چمباتمه میزنند، زانو میزنند، خودشان را دَمَر میاندازند و سجده میکنند، روی پاشنه مینشینند، و باز خودشان را دَمَر میاندازند. هماهنگیِ عالی و بینقصِ یک میلیون پیکر منظرهای است که سخت میشود توصیفش کرد و ــ برای من ــ بسیار ترسناک هم هست. خوشبختانه نماز که تمام میشود صفوفِ منظم بهیکباره در هم میشکنند، همه شروع میکنند به حرف زدن و جمعیتِ بینظم و بههمریخته، راضی و بیتکلف وزن و فشارِ نظمِ پیشین را از خودشان دور میکنند.
***
خیلی زود در اردوگاهِ انقلاب اختلاف افتاد. تا قبلِ انقلاب همه مخالفِ شاه بودند و میخواستند بیرونش کند، اما هر کس آینده را جورِ متفاوتی تصور کرده بود. بعضیها فکر میکردند در کشور آنجور دموکراسیای حاکم خواهد شد که از اقامتهایشان در فرانسه و سوئیس میشناختند. اما این آدمها دقیقاً اولین بازندههای نبردی بودند که بهمحضِ رفتن شاه آغاز شد. اینها آدمهایی بودند باهوش، حتی باشعور، اما ضعیف. به یک آن خودشان را در وضعیتِ متناقضی یافتند: دموکراسی را نمیشود بهزور تحمیل کرد، اکثریت باید تأییدش کنند، و بااینحال اما اکثریت آن چیزی را میخواست که ]امام[ خمینی میخواست ــ جمهوری اسلامی. لیبرالها که کنار رفتند، مدافعانِ جمهوری باقی ماندند. اما آنها هم دچار اختلاف شدند. در این نبرد بهتدریج محافظهکارهای افراطی بهنسبتِ روشنفکران و آدمهای منعطف دستِ بالا را یافتند. من از هر دو اردوگاه آدمهایی میشناختم و هر وقت به آدمهایی فکر میکردم که باهاشان همدلی داشتم، بدبینی تمامِ جانم را فرا میگرفت. روشنفکرها را بنیصدر رهبری میکرد. لاغر بود، کمی قوزدار، و همیشه پیراهن یقهاسکی میپوشید؛ میآمد، تشویق میکرد، واردِ بحث میشد. هزار فکر داشت، خیلی حرف میزد ــ زیادی ــ بیوقفه رؤیای راهحلهای تازه میبافت، به نثری دشوار و نامفهوم کتاب مینوشت. در این کشورها روشنفکرِ عرصه سیاست هیچوقت آن جایگاهی را که باید، ندارد. روشنفکر زیادی تخیل میکند، مستعدِ شک کردن است، آماده است همزمان به همهسو حرکت کند. رهبری که خودش هم نمیداند پای چی باید بایستد به چه دردی میخورد؟ بهشتی که جزوِ انقلابیون بود مطلقاً این شکلی رفتار نمیکرد. آدمهایش را جمع میکرد و بهشان دستور میداد و آنها هم همگی سپاسگزارش بودند چون میدانستند چه رفتاری باید داشته باشند و چهکار باید بکنند. بهشتی زمامِ رهبریِ مذهبیون را بهدست گرفته بود، بنیصدر دوستان و طرفدارانش را در پُشتش داشت. پایگاهِ قدرتِ بنیصدر در میانِ روشنفکران و دانشجویان و مجاهدین بود. پایگاهِ قدرتِ بهشتی جمعیتی بود در انتظارِ ندای روحانیان. روشن بود بنیصدر گریزی از شکست ندارد.
***
افسردگی در جانِ دوستانم نشسته. پیشبینیِ فاجعهای قریبالوقوع میکردند. همچون همیشهای که روزگارِ سختی فرا میرسد، آنها، روشنفکرها، داشتند نیرو و ایمانشان را از دست میدادند. سرشار بودند از ترس و سرخوردگی. آنها که زمانی امکان نداشت راهپیماییای را از دست بدهند، حالا دیگر کمکم از جمعیت میترسیدند. باشان که حرف میزدم به شاه فکر میکردم. شاه داشت دورِ دنیا را میگشت و عکسش هرازگاه توی صفحاتِ روزنامهها چاپ میشد، چهرهاش هر بار خستهتر و وارفتهتر. تا لحظهٔ آخر فکر میکرد برمیگردد به کشورش. هیچوقت برنگشت اما آثارِ بیشترِ کارهایی که کرده بود هنوز باقیاند. ممکن است خودکامهای برود، اما هیچ دیکتاتوریای با رفتنش تماموکمال محو نمیشود. حکمرانیِ دیکتاتوری متکی است به جهلِ عوام؛ برای همین است که همهٔ دیکتاتورها آنقدر زحمت میکشند تا این جهل را افزون کنند. نسلها باید بگذرد تا این اوضاع و شرایط عوض شود، تا نوری راه به درون بیابد. اما میتوان همهٔ اینها را گردنِ شاه انداخت؟ شاه میراثبرِ سنتی موجود بود، در چارچوبِ رسم و رسوماتی حرکت کرد که قرنها بود غالب و فراگیر بودند. یکی از سختترین کارهای دنیا این است که از چنین حد و حدودی گذر کنی. که گذشته را تغییر دهی.
***
هر وقت میخواهم خودم را سرِحال بیاورم راهیِ خیابانِ فردوسی میشوم، جایی که آقای فردوسی فرشهای ایرانی میفروشد. آقای فردوسی که تمامِ عمرش را در معاشرتِ نزدیک با هنر و زیبایی گذرانده، به واقعیتِ پیرامون جوری نگاه میکند انگار فیلمی درجه دو است در سینمایی ارزانقیمت و کثیف. بهم میگوید قضیه کلاً ذوق و سلیقه است: مهمترین چیز آقا، داشتنِ ذوق و سلیقه است. دنیا خیلی متفاوت از اینکه هست میشد اگر آدمهای بیشتری کمی بیشتر ذوق و سلیقه داشتند. سرِ همهٔ اتفاقهای وحشتناک (چون او بهشان میگوید اتفاقاتِ وحشتناک)، اتفاقهایی مثلِ دروغگویی، خیانت، دزدی، و خبرچینی، او یک مخرجِ مشترک را جدا میکند ــ این کارها را کسانی میکنند که ذوق و سلیقه ندارند. معتقد است این ملت از همهچیز جان به در خواهد بُرد و اینکه زیبایی ازبیننرفتنی است. همچنان که دارد فرشی دیگر را باز میکند (میداند قصدِ خرید ندارم اما دوست دارد از دیدنش لذت ببرم) بهم میگوید. باید یادت باشد چیزی که باعث شده ایرانیها بیشتر از دو و نیم هزاره خودشان را حفظ کنند، چیزی که باعث شده بهرغم این همه جنگها، هجومها، و تصرفها خودشان را حفظ کنند، نه نیروی مادی که نیروی معنویِ ما است ــ شعرمان، نه فناوریمان؛ مذهبمان، نه کارخانههایمان. ما به دنیا چی دادهایم؟ شعر دادهایم، مینیاتور، فرش. متوجهی که از دیدِ مصرفمحور اینها همه چیزهایی بیفایدهاند. اما بهمیانجیِ چنین چیزهایی است که ما خودِ حقیقیمان را بیان کردهایم. ما این بیفایدگیِ شگفتانگیز و بیمانند را به دنیا دادهایم. چیزی که ما به دنیا دادهایم زندگی را هیچ سادهتر نکرده، فقط تزئینش کرده ــ اگر چنین تمییزی اصلاً معنا بدهد. برای ما فرش مثلاً نیازی حیاتی است. توی کویری بیآبوعلف و تفتیده فرش پهن میکنی، رویش دراز میکشی، و حس میکنی وسطِ چمنزاری سرسبز دراز کشیدهای. بله، فرشهایمان ما را یادِ چمنزارانِ پُرگل میاندازد. پیش رویت گل میبینی، باغ میبینی، برکه، چشمه، طاووسها دارند لای بوتهها میخرامند. و فرشها چیزهاییاند که عمر میکنند ــ یک فرشِ خوب قرنها رنگش را حفظ میکند. این طوری است که در بیابانی برهوت و ملالبار زندگی میکنی و بهنظرت میآید داری عمر را در باغی ابدی میگذرانی که هیچگاه نه رنگ و نه طراوتش کاستی نمیگیرد. بعد میتوانی پیشتر بروی و عطرِ باغ را تصور کنی، میتوانی صدای شُرشُرِ رود و نغمهٔ پرندگان را بشنوی. و بعد احساسِ کمال میکنی، احساسِ رفعت، در حوالیِ بهشتی، شاعری.
نظر شما :