قطب اول ماند در قطب دوم...
محمد قائد
طومارهای آن سر ناپیدای ماجرای قطبزاده، از یک واقعیت و دو سوءتفاهم مایه میگیرد. نخست: اهمیتی که رسانههای پُربرد سمعی ـ بصری دارند، واقعیت روشنی است که نیازی به بحث در تفاوتهای اساسی رادیو ـ تلویزیون، مطبوعات و نیروی همهگیر اولی در برابر خوانندگان محدود و مطالب گاه ناخوانده ماندۀ دومی ندارد: در دست داشتن رادیو ـ تلویزیون، تسلط بر افکار عمومی و آراء و عقاید بخش وسیعی از مردم است. اما دو سوءتفاهم بزرگ.
دوری ۲۰ سالۀ آقای قطبزاده از ایران، تصویری کمرنگ، نامشخص و نادرست از شرایط اجتماعی ایران در ذهن او پرورانده: این تصور که گویا سرکوبیهای بیقید و شرط رژیم «وحشت بزرگ»، مردم ایران را به چنان رمۀ آرام و فرمانبرداری تبدیل کرده که حکومت کردن بر آن بر سادگی خوردن راحتالحلقوم است. این نکته که سرپرستی (موقت) ایشان تا چه اندازه نتیجۀ اشتیاق خود او به در دست گرفتن حساسترین و پر مشتریترین سازمان کشور بوده، اهمیت چندانی ندارد. اما یورش آقای قطبزاده به رادیو ـ تلویزیون (آن هم در شرایطی که هیچ جای مملکت مسوول مشخصی ندارد) و نطقهای آتشین و پیش پا افتادهاش گواه ناآشنایی و پرتافتادگی آدمی است که با شمشیر چوبین به جنگ میرود. حتی طاغوت لعین هم با آن مغز علیلش سرانجام فهمید که کار از توپ و تشر گذشته است.
آقای قطبزاده به جای کوشش صادقانه برای شناختن اوضاع و احوال جامعه و پرداختن به فعالیت سیاسی (که در این کار دکترا سرخود هستند) برای دستیابی به موقعیت اجتماعی، شیپور را وارونه به دست گرفته تا زدنش را آسانتر کند: ابتدا موقعیت را به چنگ میآورد، تا بعد در پناه مقام بادآورده، به گمان خود، «خادم پابرهنهها» باشد. چه کسی گفته که فرصت، غنیمت نیست؟
ناآگاهی آقای قطبزاده از سیاست و فرهنگ و روابط اجتماعی منحصر به ایران نیست. مدتی پیش در گفتوگویی با رادیو ـ تلویزیون فرانسه اعلام کرد که «انقلاب ایران شوروی را تهدید میکند» و خود ایشان «سالهاست که با کمونیسم در جنگ» است. آیتالله خمینی برای کاهش آزردگی افکار عمومی اروپاییان و فاصله گرفتن از اظهارنظری که میتوانست سیمایی فاشیستی به جنبش مردم ایران بدهد، اعلام کردند که گفتۀ آقای قطبزاده نظر شخصی خود اوست و به ایشان ماموریت سخنگویی از جانب کمیتۀ امام را ندادهاند. آقای قطبزاده پس از سالها استفاده از تنعمات زندگی غربیان، هنوز نمیداند که در این کشورها حزب کمونیست، مانند هر حزب دیگری، عادی و قانونی است و تنها نازیها و فاشیست به «مبارزه» با حزب دیگری که میلیونها عضو دارد افتخار میکنند. و پیش از ظهور ایشان، در عرف دیپلماسی و سیاست، تهدید کشوری دیگر جز با اعلان جنگ، سابقه نداشت.
عاملی که سبب جای گرفتن آقای قطبزاده در کنار پیراهن قهوهایهای هیتلری شد، مطلب کوتاهی در مجله نیوزویک بود. در این مجله (شمارۀ ۱۱ دسامبر ۷۸) به روایت از منابع اطلاعاتی فرانسه آمده بود که «صادق قطبزاده مشهور به اصفهانی و اهل سوریه... با رهبری احزاب کمونیست فرانسه و ایتالیا ارتباط دارد و با سرویس اطلاعاتی لیبی مستقیما کار میکند.»
مجله فرانسوی اکسپرس (شمارۀ ۲۳ ژانویه ۷۹) ضمن آوردن این نکته در پایان مقالهای درباره انقلاب ایران، افزود که قطبزاده در حکم رابط احزاب کمونیست طرفدار شوروی ایتالیا و ایران (حزب توده) عمل میکرده است. آقای قطبزاده در پاسخ مقاله اکسپرس (جدا از سخنپراکنی در تلویزیون) نامهای نوشت که از آغاز فعالیت سیاسی در هفده سالگی همواره علیه جنبش کمونیست ایران فعالیت میکرده است.
روزنامۀ میانهروی لوموند نیز در شمارۀ ۳۰ ژانویه ۷۹ بخشی از پاسخ آقای قطبزاده به مقاله اکسپرس و خبر نیوزویک را عینا چاپ کرد. به نظر نمیرسد که کسی حق دفاع یا سخن گفتن را از ایشان دریغ کرده باشد. این ادعای خودساخته که «ابرقدرتها» برای «بیاعتبار کردن» دانشجوی سادهای که وزارت خارجۀ امریکا نگران سلامتی اوست متحد شدهاند، بیپایه و ثابت نشده باقی میماند.
داوری نهایی در اینکه چرا ساواک میخواست آقای قطبزاده را بکشد، بدون دسترسی به اسناد ساواک آسان نیست و این، کاری است که هر چه زودتر باید بشود. پیشینۀ فعالیتهای سیاسی مخالفان ایرانی در کشورهای دیگر، به قرن نوزدهم برمیگردد. از ناصرالدین شاه گرفته تا محمدرضا خان، همۀ حکمرانان ایران با افشاگران رژیمهای طاغوتی در ستیز بودهاند. اما اینکه دستگاه سلطنت برای کشتن یک دانشجوی ساده، گانگستر استخدام کند بیسابقه است. آقای قطبزاده در همان گفتوگو با نوول ابسرواتور، ادعا کرد که «این نقشه برای ترساندن من و هراساندن مخالفان شاه بود.» این فرض دشواری است که اگر پیراخان تفنگ والتر ۲۲ یا سلاح کمری کالیبر ۳۵/۶ داخل کیفش را به کار میانداخت، این دانشجوی معمولی «رشتۀ مبارزه با رژیم» اساسا فرصت ترسیدن مییافت. و این فرض هم که اعتراف پیراخان نقشۀ خود ساواک بوده، منطقی به نظر نمیرسد. حتی ابلهان نامدار و طاغوتیان سفاکی مانند محمدرضا آریامهر و نعمتالله نصیری نمیتوانستند تنها برای «ترساندن» یک مخالف «سیاسی» ساده علاقهای به چنان فضاحت جهانگیری داشته باشند.
زمان زیادی نگذشت که خبر دیگری شایعۀ ارتباط آقای قطبزاده را با اردوی شرق، جبران کرد. مجلۀ نیوزویک در شمارۀ ۲۶ فوریه ۷۹ در تفسیر مفصلی دربارۀ ایران، از قول دستیاران کارتر نوشت که «ایالات متحده خیلی پیش از آنکه بیشتر مردم گمان میکنند با نیروهای آیتالله خمینی تماس گرفت.»
***
در برابر ناآگاهی تقریبا کامل آقای قطبزاده از شرایط اجتماعی ـ سیاسی ایران، سوءتفاهم دیگری نیز در ذهن گروه بزرگی از مردم هست. از فردای فتح رادیو ـ تلویزیون و انتصاب آقای قطبزاده، این هیاهو هر دم بالاتر میگیرد که این دستگاه باید «آزاد» باشد. مفهومی که از این آزادی در فکر تماشاگران و شنوندگان بسیاری است، از حد یک بدفهمی بالاتر نمیرود.
در حالی که تاکنون خواستاران اشغال پستهای وزارت و سفارت و ریاست دانشگاهها هیچ هیاهویی به راه نینداختهاند و کارشان را در نهایت آرامش پیش میبرند، بخشی از مردم معتقدند که حق آنها در رادیو ـ تلویزیون پایمال شده است. به زعم اینان، زمان کار رادیو و تلویزیون باید میان ۳۵ میلیون ایرانی تقسیم شود تا هر کس بتواند روزانه به اندازۀ دو ده هزارم ثانیه نظریاتش را در رادیو بیان کند. یا به اندازه زمانی کوتاهتر از این در برنامه شامگاهی تلویزیون در برابر مستضعفان طاغوتزده ظاهر شود. حتی گوسفند قربانی هم تحمل چنین سرنوشت دردناک و مسخرهای را ندارد.
از سوی دیگر، به سبب ناآشنایی عمومی با ساختمان جامعه (که تاکنون در اوامر ملوکانه و رعایای وفادار ظلالله خلاصه میشد) این گمان پیش آمده که گویا دموکراسی به معنای نظام دلبخواهی است. اما تصور و تعریف دقیق ما از دموکراسی هر چه باشد (چه حکومت اقلیت سرمایهدار و چه حاکمیت اکثریت تولیدکننده) هیچکس نمیتواند جامعهای را مثال بیاورد که در آن هر کس هر چه را میخواهد با این عنوان که «من هم حرف دارم» در رادیو و تلویزیون بگوید.
در کشورهای سوسیالیست، و به اصطلاح کمونیست، رسانههای خبری صوتی و تصویری باز تابانندۀ مشی حزب است. در جوامعی که دموکراسی بورژوایی در آنها رواج دارد، این دستگاهها نظر دولت و حزب حاکم را دنبال میکنند. در رادیو ـ تلویزیون کشورهای اروپایغربی ممکن است از هر کس سخن برود، اما هر کسی نمیتواند راهش را بگیرد و از پشت میکروفن و در برابر دوربین شکایت، نصیحت یا انتقاد کند.
پس روشن است که رادیو ـ تلویزیون هر کشوری در دست همان کسانی است که خزانهداری و دانشگاه و دادگستری و پلیس را در اختیار دارند. بنابراین، راه رسیدن به رادیو ـ تلویزیون نه از پیادهروی خیابان که از تالارها و اتاقهای دربستۀ قدرت میگذرد.
اگر در رادیو و تلویزیون از شیوۀ حکومت و ساختمان دولت آینده حرفی نمیرود، کاسه کوزۀ این کوتاهی را نباید بر سر سرپرست موقت آن شکست. با همۀ تشویشی که مردم از باقی ماندن چارچوب نظام «وحشت بزرگ» با رنگ و لعاب بالا و پایین شدن آدمها و نامها دارند، نباید آقای قطبزاده را مسوول دانست. او جز آنکه میگوید چیزی بلد نیست. و اگر قرار نیست در این باب حرفی زده شود، پس دیگر او چه میتواند بگوید؟
***
با این همه، در مبارزه برای پایینکشیدن قطبزاده از مسند قدرتی که گفته میشود به ناحق بر آن تکیه زده، جدا از این سوءتفاهم، جنبۀ مثبتی هم هست. مبارزۀ دموکراتیک میتواند هموارکنندۀ راه اصلاح و تعدیل باشد. اما اگر این مبارزه از پایین و بیرون اریکۀ قدرت اعمال شود احتمال دارد که به هیچ سرانجامی نرسد. مسوولان و سرپرستان جابهجا میشوند، اما مردم خواهان «دموکراسی» همچنان بیرون میمانند و دو دههزارم ثانیهشان از آنها دریغ میشود.
برای به دست آوردن یک دقیقه و یک ساعت باید ـ و حتما باید ـ ابتدا نیرویی داشت که در جدول زمانی به حساب آید. فرد به عنوان فرد، شاید بتواند کتاب بنویسد و با هزینۀ شخصی چاپ کند ـ که در برابر نیروی مسلط و سرکوبگر این کار هم همیشه ممکن نیست. اما اگر در موازنۀ قوا در سطح جامعه پشتیبان و طرفدار نداشته باشد و در مقام گروه عمل نکند، در جایی مانند تلویزیون به بازی گرفته نخواهد شد. و حتی آقای قطبزاده هم قاعدۀ این بازی را خوب میداند. شمارۀ امضاکنندگان طومارهای ایشان رفته رفته از ۳۵ میلیون هم بالا میزند. بنابراین، در این مبارزه گلایه و شکایت در اینجا و آنجا جز هدر دادن وقت نیست.
روزگار آقای قطبزاده تا امروز به هر حرفهای گذشته باشد، حمله کردن به شخص او از موضع ضعف، تحریک به ساختن طومارهای بیپایانی است که بسیاری از امضاکنندگانش را میتوان (به همان آسانی امضا کردن) به اعمال نیروی بدنی برای سرکوبی «منافقان و مخالفان و بدخواهان» ایشان تشویق کرد. تقسیم نیروی سیاسی، به علاقهمندان رها شدن رادیو ـ تلویزیون از چنبر سادهلوحی و عوامفریبی امکان خواهد داد که هراس جانشین شدن سرپرست نفسکشطلب دیگری را نداشته باشند.
قطبی میتواند قطبزاده، قطبپور یا قطبنژاد شود، اما ـ با وام گرفتن نیم بیتی از مولوی و پوزش از روح شاعر:
قطب اول ماند در قطب دوم / «ماهی از سر گنده گردد نی ز دُم»
ورق خوردن پروندههای قطبزاده در بایگانی مطبوعات و سرویسهای جاسوسی، ماجرای جنجالی دیگری را زنده کرد. مجلۀ فرانسوی نوول ابسرواتور (۵ فوریه ۷۹) در دنبالۀ اظهارنظر کارشناسان در وابستگی او به شوروی و احزاب کمونیست ایتالیا، ماجرای طرح کشتن او را دوباره منتشر کرد.
در سال ۱۹۷۶، ساواک گانگستر ماجراجویی به نام یولیک پیراخان را که از سوی پلیس بینالمللی زیر پیگرد بود، اجیر کرد تا قطبزاده را بکشد. پیراخان که بعدا گفت در ۶۶ سالگی دیگر توان اجرای چنین نقشههایی را ندارد، با او وارد مذاکره شد. آقای قطبزاده، پس از فاش شدن ماجرا، در دسامبر ۱۹۷۶ در گفتوگویی با مجله نوول ابسرواتور گفت: «گمان میکنم این نقشهای برای بیاعتبار کردن من باشد.» و بدون آنکه روشن کند «اعتبار» ایشان در چیست، جریان را چنین توضیح داد که پیراخان به او پیشنهاد کرده بود تا چند روزی پنهان شود و وانمود کند که زخمی شده و بعد دستمزد ساواک را میان خود تقسیم کنند.
آقای قطبزاده در همین گفتوگو از «دوستی» سخن گفت که «با وزارت خارجه امریکا ارتباطهایی داشت و در تابستان ۱۹۷۶ خبر محرمانهای را برایم بازگو کرد. سفیر امریکا در تهران خبردار شده بود که کسی در پاریس در جستوجوی یافتن و کشتن من است. چند روز بعد، تاریخی که دوست خبرچینم به من داده بود با هشدار پیراخان یکی از آب درآمد.»
روز ۶ مارس ۱۹۷۷ تردیدی در صحت ماجرا باقی نماند. شبکۀ تلویزیونی سی.بی.اس امریکا برنامهای درباره قتلهای سیاسی در اروپا پخش کرد که در آن شهادت پیراخان جای مهمی داشت. اردشیر زاهدی در پاسخ خبرنگار سی.بی.اس خبر دخالت رژیم شاه را در چنین جریانهایی «شوخی» خواند. اما ریچارد کاتم، پرفسور امریکایی کارشناس امور ایران در گفتوگویی محرمانه با «دوستی مطمئن» این خبر را تایید کرد. روشن است که برای آقای قطبزاده کمتر گفتوگویی ـ در هر جا که باشد ـ محرمانه میماند.
نظر شما :