یادداشت غلامرضا تختی برای پدربزرگش/ تلویزیون پدرم را نشان نمیداد
***
دیروز سالگرد پدربزرگم بود و ما نبودیم. آن سالهایی که بودیم مامانم و بابام شیر و موز میآوردن مدرسه. بعد از مدرسه هم من و مامانم میرفتیم خانهٔ مادربزرگم و صبر میکردیم تا شب که بابام بیاد از ابنبابویه و حسینیه ارشاد... تلویزیون روشن بود اما پدرم را نشان نمیدادند این بود که همه خیال میکردند بابام نرفته. ما مجبور بودیم به تلفنها جواب بدهیم و بگوییم که بابام آنجا بود...
من اینجا که آمدم به مادرم گفتم هیچ کس مرا نمیشناسد و من چطور بروم مدرسه. تو ایران همه میدانستند من کی هستم اما اینجا چه کسی میفهمد. مادرم گفت چه بهتر، خودت باید کاری کنی که همه تو را بشناسند.
این بود که درس خواندم خیلی، تو زبان انگلیسی اول شدم بین دانشآموزان امریکایی، توی سه کلاس ریاضی اول شدم و توی چهار کلاس علوم اول شدم و خیلی جایزه گرفتم. تازه به خاطر اینکه به یک بچه چینی کمک کردم کارت مخصوص به من دادند و تازه آن وقت بود که فهمیدم من هم کمی خوب هستم.
بعد یکی از معلمها به من گفت درباره شب یلدا کار کنم تحقیق کنم، کردم دیدم چقدر قشنگ است، شب یلدا همان وقت دلم میخواست بیایم ایران اما مادرم همین جا شب یلدا گرفت و خلاصه بعد از این تحقیق معلمم جلو همه به من گفت: «تو با آن قهرمان ایرانی که توی اینترنت اسمش پر است چه نسبتی داری؟» گفتم: «نوه او هستم.»
همه برگشتن به من نگاه کردند و از آن روز کارم سه برابر شده است. یکی برای خودم درس میخوانم، یکی هم برای اینکه نگویند نوه جهان پهلوان چیزی سرش نمیشود.
منبع: فردا
نظر شما :