یادداشت ابراهیم افشار درباره غلامرضا تختی/ پسر رضا کچل به مملکت نمیرسد
ساعت ۱ تا ۴: صرف ناهار در منزل محمدحسن حقیر.
ساعت ۴ تا ۱۰ شب: دیدار با روحاللهخان.
ساعت ۱۰/۵ شب: هتل آتلانتیک.
مسافری خسته به متصدی هتل: دیروقته، به خونه نمیرم.
شنبه ۱۴ دی ۴۶
مردی صبحانه میخورد و وصیتنامه مینویسد: چه صبحانه عارفانهای!
ساعت ۱۰: دیالوگهای پهلوون و مدیر هتل در سالن پایین شنیده نمیشود. فوتبال و کشتی هم جزو بحث است.
ساعت ۱۰/۵: چهارراه پهلوی، گلفروشی رزنوار ـ شاغلام. دیدار دو دوست، لادنها نگرانند.
ساعت ۱۱: دفترخانه ۱۰۲ ـ مصطفی فرزین.
خستهجانی وصیتنامهاش را ثبت میکند.
ساعت ۱۱/۵: باز پیش شاغلام، گلفروشی رزنوار.
ساعت ۱۲: مؤسسه دخانیات. دیدار با جعفر خدادادی، صحبت با کارگران.
جعفر: بیا عصری به شابدالعظیم بریم.
غلامرضا: همین روزا همهتون آنجا میآیین!
جعفر: ها؟!
ـ جعفر! فشنگ میخوام.
راوی کل: نگران نباشید، او یک چریک نیست. برای اسلحه خفیفش میخواد.
ساعت ۱/۵ بعدازظهر: دکان ممدحسن حقیر. چه ناهاری!
راوی کل: تا حالا با بغضی که نخوای کسی بفهمه غذا لمبوندی؟
ساعت ۴/۵: پیش روحاللهخان.
غلامرضا: بریم مهرآباد شام بخوریم؟
روحالله: نه اونجا شلوغه، بریم دکون احد شکری.
دکان احد شکری: خوراک ماهی.
حضور تا ساعت ۱/۵ نیمهشب.
۱/۵ نیمهشب: اتاق شماره ۲۲ هتل آتلانتیک.
غلامرضا به پیشخدمت: شکاریمو از ماشین مییاری؟
پیشخدمت به غلامرضا: چشم. مواظب باشید. ورود اسلحه به داخل هتل قدغنه.
یکشنبه ۱۵ دیماه ۱۳۴۶
ساعت ۱۰/۵ صبح: تماس تلفنی با شهلا.
۱۰/۵ تا یک بعدازظهر: خواب
۱ بعدازظهر: تماس مجدد تلفنی با خانه. بدون دیالوگ (یا اشغال یا مردد)
تماس بعدی: تلفن به رفیقی که در خانه نیست.
ساعت ۲/۵ تلفن داخلی به پیشخدمت هتل: برام ناهار بیار.
ساعت ۴: پیشخدمتی که ظرفهای خالی را از اتاق او بیرون میبرد، نمیداند آخرین کسی است که غلامرضا را دیده است. این خود افتخار کوچکی نیست!
ـ ببین ابرام قلم و کاغذ بیار.
ـ چشم.
ساعت ۴/۵: تماس تلفنی دوست تختی.
تهمینه به نیکو سلیمی: هنوز برنگشته.
ساعت ۱۱ شب: چراغ اتاق ۲۲ روشن است و صدای آب از دستشوییاش میآید. آقای کارآگاه بعدها میگوید: این آخرین صدایی است که یک پیشخدمت از اتاق او شنیده.
ساعت ۱/۵: تمام! رستم از شاهنامه گریخت!
دوشنبه ۱۶ دیماه ۴۶
۸/۵ صبح
پیشخدمت به مدیر هتل: چرخ عقب بنز آقاتختی پنچره.
اتاق ۲۲ به تلفنهای داخلی کارکنان هتل جواب نمیدهد. پیشخدمتی گوش میچسباند به در اتاق ۲۲. صدایی نمیآید، با مشت به در میکوبد.
۹ صبح: الو کلانتری ۷؟
۹/۵ صبح: نماینده دادستان در اتاق را باز میکند.
جسدی رشید با صورتی کبود روی تخت افتاده. شیار باریکی از خون از گوشه لبی سرازیر است.
یکی میگوید: دلشیر خون شده بود.
یکی میگوید: سعید امامی بالاخره کارش را کرد!
ببخشید! یک لحظه زمان را گم کردم! حالا تقویمش را میخوانم. از فروردین تا دی ۴۶
۲ فروردین: همه شادیهام تمام شده است.
۳ فروردین: باید خود را برای رفتن آماده کرد.
۴ فروردین: زندگی برای هر کسی یک طور لذت دارد. چه بهتر که کار خوب کنیم.
۱۱ فروردین: زندگی موقعی شیرین است که خود را برای ترک آن آماده کنیم.
۱ اردیبهشت: حقیقت همیشه روشن است.
۸ اردیبهشت: در شهریورماه خدا به ما فرزندی میدهد.
۱۵ اردیبهشت: خدایا همه ما را عاقبت به خیر کن.
۲۲ اردیبهشت: اوقاتت را صرف قمار نکن.
۲۹ اردیبهشت: چرا مرا آفریدی؟
۵ خرداد: چه وقت خواهم مرد؟
۱۲ خرداد: خدایا کمکم کن.
۱۹ خرداد: راستی برای همه نیکوست. در نظر من رنگ پوست و مذهب مطرح نیست باید انسان بود.
۲۰ مرداد: هیچ مبارزهای مرا خسته نکرد جز...
۳ آذر: هر چه قسمت باشد، همان است.
۱۰ آذر: امیدوارم سرنوشت بابک عزیزم خوب باشد.
۱۷ آذر: فرزند، یکی کم است دلم میخواهد چند تا باشد.
زلزله بم که آمد، بوی تختی که آمد، دستم به نایب حسین نمیرسید که تعریف کند وقتی خبر زلزله بوئینزهرا را شنید آن شب مگر خوابید غلامرضا؟ بگوید سر نماز صبح، چهجوری گریه کرد پهلوون که ابر بهار آمد گفت: بفرما تو گود پهلوون!
تکیهکلامش در محفل دوستان خصوصیاش «پسر رضا کچل» بود که به مملکت نمیرسد. پسر رضا کچل! «چرا باید این مردم روستایی واسه نداشتن خونههای خوب، اینجوری زیر خروارا خاک جون بسپارن؟» آن روز هم که چهار کامیون پوشاک و خوردنی با ۲۰ هزار تومان پول برای بوئینزهراییها جمع کرد. یک لبخند «مشتی» زد و باز اسم «پسر رضاکچل» را آورد.
ـ حیف که این مردم نازنین تو چنگال تو اسیرن.
اما، این دیگر چه حکایتی بود که مأمورها به جای اینکه غلامرضا را بگیرند رفقای او را میگرفتند و سیر میزدند؟
همه چیز ۱۱ سال بعد لو رفت. انقلاب ۵۷. در یک تظاهرات پر از زد و خورد بین دانشجویان انقلابی ایرانی و سلطنتطلبها، یکی از بچههای ملیگرا با دیدن صورت «محمود»، کف کرد! اصلاً زد و خورد را ول کرد. این یعنی محمود است؟ واقعاً چشمهایم درست میبیند که این محمود است؟ محمود در صف طرفداران شاه داشت خودش را میکشت!ای بابا مگر او جبهه ملیچی نبود؟ مگر او پا به پای ما تو تهرون نمیاومد؟
آقامحمود کارش درست بود! یک مأمور امنیتی که در دسته ورزشی جبهه ملی نفوذ کرده بود. گزارشگر و لودهنده فعالیتهای تختی، «تابلو» شده بود!
حالا دیگر آقامرتضی هم نیست که بگوید: غلامرضا نه تنها مشروب و سیگار که کالباس هم نمیخورد.
در اوایل دهه ۴۰ که همرزمان تختی به زندان افتاده بودند، دو مرد از جلسهای در یوسفآباد برمیگشتند. رستم به فکر خام قیام مسلحانه بود. او با هر کسی این سخن نمیگفت.
غلامرضا: واسه من این امکان هست که شاه رو بکشم.
نایبحسین: چهجوری؟
غلامرضا: میرم پیش رییس سازمان میگم من دیگه دست از مبارزه کشیدهام. اونم آدم خوشخدمتیه، ترتیب ملاقات با شاه رو میده. تو کاخ منو بازرسی نمیکنن. میتونم یه هفتتیر تو جیبم پنهون کنم و پسر رضا کچل ترور...
نمیدانم این فیلسوف چینی چرا باید حرفش را به پایان مقاله من تزریق کند: دو نوع آفریننده در جهان است. یکی با اشیا چیزی خلق میکند (مثلاً نقاش) اما نوع دیگر آفریننده عارف است که خود را خلق میکند. او آفریننده واقعی و شاعر واقعی است.
منبع: خبرآنلاین
نظر شما :