تنها اعدامی هیات اجرایی حزب توده/ سپیده دم یک منکر

باقر مومنی، نویسنده و پژوهشگر فرهنگی
۱۳ بهمن ۱۳۹۰ | ۰۱:۱۸ کد : ۱۷۶۰ از دیگر رسانه‌ها
او را اولین بار در کرمانشاه دیدم. به عنوان مسوول کمیته ایالتی حزب آمده بود. قدی متوسط، کمی چاق، صورتی سرخ و سفید، موهای فلفل نمکی داشت. وقتی حرف می‌زد لب‌هایش را کمی غنچه می‌کرد و موهای سبیلش بیشتر سیخ سیخ می‌شد.

 

بریده بریده و تند تند حرف می‌زد، همیشه با یکی دو جمله و با مثال حرفش را خلاصه می‌کرد. قیافه‌اش بیشتر به فرنگی‌ها می‌رفت تا به ایرانی. نمی‌توان گفت شیک پوش بود ولی خوب می‌پوشید (بعد‌ها برایم تعریف کرد که وقتی در آلمان بوده یک روز پسرعمویش با یک لباس کهنه و رنگ و رو رفته سر حوزه حزبی می‌آید و مسوول آن‌ها یک کارگر بود، چنان به او حمله می‌کند که خیس عرق می‌شود. مسوول حوزه به پسرعمویش گفته بود آنکه می‌بینی لباس پاره پوره می‌پوشد ندارد تو که داری چرا ادا در می‌آوری؟ و او از آن به بعد هیچ وقت انقلابی بازی درنیاورد.)

 

در آن زمان کلوپ حزب بالای شهر در یک عمارت اعیانی با حیاط بسیار بزرگ و درخت‌های زیاد بود و کلوپ اتحادیه کارگران پایین شهر در یک بالاخانه قدیمی و زهوار در رفته میان انبوهی از گاراژ‌ها و اوراق فروشی‌ها و من در کلوپ کارگران مسوولیت داشتم. هفته‌ای یک‌بار در جلسه کمیته ایالتی حزب و بعضی شب‌ها هم دیروقت وقتی که درب کلوپ کارگران بسته می‌شد او را به همراه بعضی مسوولان حزبی در یک رستوران تابستانی خوش آب و هوای شهر می‌یافتم. پس از دو سه هفته که به سازمان حزبی سر و صورتی داد، فکر کردم که به کلوپ کارگران هم سری خواهد زد ولی چند روز دیگر هم گذشت و نیامد. یک روز او را تنها گیر آوردم و با لحن سرزنش‌آمیزی گفتم: «رفیق نمی‌خواهید به پایین شهر هم سری بزنید؟ آخر من واقعا از کار تشکیلاتی چیزی نمی‌دانم.»

 

رنگش سرخ‌تر شد، پیپ‌اش را از دهانش گرفت، شانه‌هایش را کمی بالا و به جلو آورد و با صداقتی محجوبانه گفت: «راستش رفیق من چیزی بیشتر از آنکه تو می‌دانی نمی‌دانم. من چیزی اضافه ندارم که به تو بگویم.» در آن زمان من در حدود بیست سال داشتم و کمتر از یک سال از عضویتم در حزب می‌گذشت.

 

چند ماه بعد او را در تهران دیدم. برای گرفتن کمک مالی به اتحادیه کارگران رفته بودم. او مدتی قبل از من آمده بود. با یکی از همشهری‌ها رفتیم او را ببینیم و به کمک او با کار به دست‌ها تماس بگیریم. رفیق همشهری می‌گفت: «حالا نگاه کن، تا ما را از دور ببیند جلو می‌آید و می‌گوید: یالله یالله حال شما چطور است.» و در این موقع دیگر موهای سبیلش سیخ سیخ نمی‌شد برای اینکه با دهانی پر از خنده و قیافه‌ای باز حرف می‌زد. از‌‌ همان دور دستش را دراز می‌کرد... اندکی بعد باز هم قیافه‌اش جدی شد و با کمی ناراحتی گفت: «ما توی خانه جامان خیلی تنگ است وگرنه نمی‌گذاشتم تو به مسافرخانه بروی.»

 

یکی دو روز بعد طبق قرار قبلی همراه او به دفتر مسوول تشکیلات کل حزب رفتم. آن دو مدتی با هم به زبان روسی حرف زدند. وقتی بیرون آمدیم، فهمیدم چند روز دیگر هم باید صبر کنیم. چند روز بعد آذربایجان سقوط کرد و دیگر هیچ کدام به کرمانشاه برنگشتیم.

 

در میان بحران حزبی که به دنبال ماجرای آذر ۱۳۲۵ پیش آمد دیگر او را ندیدم. یک سال بعد در حزب انشعاب شد و کمی بعد از آن او را در حیاط کلوپ حزب دیدم. گفت: «من در هیات اجرائیه پیشنهاد کردم که به تو مسوولیتی بدهند ولی رفقا موافقت نکردند.» مثل اینکه می‌خواست بگوید تو به انشعابی‌ها روی خوش نشان داده‌ای.

 

گفتم: «من حرف‌هایی دارم.»

 

گفت: «من هم حرف دارم. مسلمان‌ها می‌گویند نگاه نکن چه کسی می‌گوید ببین چه می‌گوید. ولی من معتقدم باید دید کی حرف می‌زند نه اینکه چه می‌گوید: تو ببین این‌هایی که انتقاد می‌کردند چه جور آدم‌هایی بودند.»

 

چند سال بعد او را همراه یکی دیگر از اعضای هیات اجرائیه کمیته مرکزی در جلسه پلنوم یک کمیته محلی دیدم. وقتی آن‌ها جلسه را ترک کردند یکی از اعضا که به من نزدیک بود، گفت: «این رفیق‌مان بیش از چند جمله نگفت.» گویا می‌خواست بگوید مثل اینکه چیزی بارش نبود. آخر باند مخالف او درباره‌اش خیلی چیز‌ها گفته بودند و این گفته بعد‌ها در کتاب فرمانداری نظامی تهران به نام «سیر کمونیزم در ایران» هم منعکس شد: «مهندس علوی فردی است الکلی و عصبانی و راحت‌طلب که به هیچ‌وجه سواد و معلومات اجتماعی و سیاسی ندارد» و یک بار دیگر: «وی سواد فارسی درستی ندارد و اغلب جملات را چه از لحاظ املایی و چه از لحاظ انشایی غلط و با خطی شبیه به خط شاگردان کلاس اول ابتدایی می‌نویسد... در عین حال پس از قیام ۲۸ مرداد و کشف سازمان افسران حزب توده شدیدا دچار ترس و لرز گردید.»

 

درست ۲۰ سال بعد یکی از فعالان حزب که از قرار معلوم در جریان فعالیت‌های حزبی آن زمان‌ها برحسب ضرورت به خانه علوی هم رفت و آمد داشته و حالا دیگر مثل خیلی‌ها متوجه شده بود که در جوانی فریب خورده، در همین فضا و کم و بیش همزمان با متن این کتاب نوشت که «آن خدا بیامرز... فقط خوب بود و صادق اما گیج به طوری که آلمانی و روسی را قاطی می‌کرد. در کار اداره تشکیلات کل مثل آدمی بود که می‌خواهد راه برود اما دست و پایش به اختیار خودش نیست.» او در عین حال از سلیقه علوی در مورد خوراکی چنین یاد می‌کند: «چقدر شکمو بود! پر نمی‌خورد اما عاشق کتلت‌های فاطمه خانم بود» و درباره وفادریش به آرمان سوسیالیسم و پایداری و قامتی که به تیربارانش انجامید، افزود: «بیچاره فقط به حزب وفادار بود و برایش جان می‌کند.»

 

در زندان بود که او را از نزدیک دیدم. وقتی مرا به انفرادی زندان زرهی بردند مریض و خیلی لاغر بودم. یک ساعت بعد از ورودم برای رفتن به مستراح در حیاط زندان چند لحظه‌ای متوقف شدم. زندانی‌ها از دور به من ساکت نگاه می‌کردند. تنها او بود که با صدای بلند و به شوخی گفت: «بد جوری زهوارت در رفته.» می‌خواست به من دلداری و جسارت بدهد. اول غروب سرباز نگهبان سلول مرا کنار زد، در انفرادی را باز کرد و با‌‌ همان صدای تودهنی که از میان لب‌های غنچه و از زیر سبیل‌های سیخ سیخی‌اش در می‌آمد، گفت: «عرق می‌خوری؟» لبخندی زد که فهمید نمی‌توانم. گفت: «پاشو بیا پیش ما.» مرا برد به سلولش که تا دو تا بالا‌تر از سلول من بود. مدتی در آنجا نشستیم و سعی کرد مرا کم و بیش در جریان زندان بگذارد.

 

از دیگران شنیدم که در روز ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ او تنها کسی بود که پیشنهاد کرده تا کارگران و سایر مردم به اعتصاب عمومی دعوت شوند اما بقیه اعضا هیات اجرائیه اعتنایی به پیشنهاد او نکرده بودند. خیلی سال بعد وقتی از دکتر رادمنش پرسیدم از این ماجرا چه می‌داند به جای پاسخ گفت: «علوی خیلی پر بود، همیشه تحلیل‌های درست می‌کرد و نظریات درست می‌داد. عیبش این بود که روی نظریاتش هیچ وقت پافشاری نمی‌کرد.»

 

در زندان دو بار دست به خودکشی زده و در بازجویی‌ها از تمام کارهای حزب دفاع کرده است، نمونه‌ای از این دفاعیات را در کتاب سیر کمونیزم در ایران در‌‌ همان زندان دیدم و در کنار نمونه‌هایی که از بازجویی‌های اعضای دیگر هیات اجرائیه نقل شده بود متمایز بود. توضیحات مختصر و جملات کوتاه محتوای دفاع از حزب و پذیرش مسوولیت‌ها.

 

فرمانداری نظامی بختیار، او را «فردی خودخواه و لجوج» توصیف کرده و با شگفت‌زدگی نوشته بود که او «جریان دزدی بانک‌ها توسط حزب توده را اعتراف می‌داند ولی نظریه مضحکی ابراز می‌دارد و می‌گوید دزدی از بانک‌ها را اینجانب دزدی نمی‌دانم چون این عمل برای منافع یک یا چند نفر انجام نمی‌گرفته است.»

 

یک روز او پرسیدم این ماجرای خودکشی چه بوده؟ حکایت کرد که هشت روز او را با سیم به تخت خواب بسته بودند و یک روز با دست بسته به حمام خرابه زندان زرهی، به حضور فرماندار نظامی و دو نفر از امرای ارتش می‌برند و او قبل از سوال و جواب پیشانی‌اش را محکم به لبه یک پله سنگی می‌زند که دو سال بعد هنوز جایش معلوم بود.

 

گفتم شنیده‌ام یک بار سم خورده‌ای. گفت: «وقتی بیرون بودیم من پیشنهاد کردم که اعضای هیات اجرائیه با خودشان سم داشته باشند. اگر لازم شد، بخورند.» در اینجا گردنش را کج کرد و به لحنی گلایه‌آمیز ادامه داد: «ما این حرف‌ها را می‌زدیم آن وقت به ما می‌گفتند ترسو.» ابتدا همه مخالفت کرده بودند. یکی خندیده بود و یکی دیگر گفته بود: «کی به سم احتیاج دارد؟ مثلا بیا همین دکتر جودت مثل کوه می‌ماند.» ولی بالاخره در اثر پافشاری او یک روز دو سه دانه حب سمی به او می‌دهند و او آن‌ها را در لیفه پیژامه‌اش قایم می‌کند. بعد از دستگیری یک روز آن‌ها را می‌خورد ولی هرچه منتظر می‌ماند از مرگ خبری نمی‌شود. می‌گفت: «نمی‌دانم در اثر طول زمان اثر سم از بین رفته بود یا مرا دست انداخته بودند.»

 

موضوع پیشنهاد اعتصاب عمومی در روز ۲۸ مرداد را از او پرسیدم. گفت: «تنها کاری که ما می‌توانستیم بکنیم همین بود. ما فقط می‌توانستیم کارگر‌ها را به اعتصاب عمومی دعوت کنیم. شاید هم در جریان کار اوضاع به نفع ما می‌چرخید گرچه من اعتقاد ندارم...»

 

درباره این پیشنهاد علوی و سرنوشت آن بعد‌ها افراد با توجه به مواضع خود روایات گوناگونی نقل کرده‌اند اما حقیقت اینست که صحیح‌ترین و دقیق‌ترین روایت گزارشی است که سه نفر از پنج نفر اعضای هیات اجرائیه که در ایران مانده بودند، به کمیته مرکزی خارج از کشور نوشته‌اند. آن‌ها می‌نویسند: «نظر یکی از رفقا، علوی اعلام یک اعتصاب عمومی برای مقابله با تظاهرات درباریان بود. کیانوری جدا با این پیشنهاد به عنوان اینکه دعوت به اعتصاب به ضرر دولت مصدق است که هنوز بر سر کار می‌باشد، مخالف بود و اصرار داشت که قبل از کسب خبر از مصدق اقدامی نشود و بدین ترتیب تا ظهر که تماس با مصدق ممکن نشد نتوانستیم تصمیم بگیریم، و بعدازظهر که برای مشورت با رفقای تهران جلسه‌ای تشکیل دادیم مصدق ساقط شده بود.»

 

در زندان زرهی به من زبان روسی درس می‌داد و در قزل‌قلعه شاگرد زبان آلمانی هم پیدا کرد. باقی اوقاتش به بازی شطرنج و خواندن رمان می‌گذشت. یک روز پیچ رادیو را باز کردم. یک سمفونی پخش می‌کرد. خواستم ایستگاه را عوض کنم گفت: «بگذار این الان تمام می‌شود. این مال گریگ است چیز خوبی است». من از گریگ فقط اسمش به گوشم آشنا بود. پرسیدم «چطور فورا ‌شناختی؟» گفت: «تو چطور آهنگ مرضیه را می‌‌شناسی؟ این‌ها را آنقدر توی قهوه‌خانه‌های فرنگ به خورد آدم می‌دهند که آدم بدون اینکه خودش بخواهد یاد می‌گیرد.» یک روز که از دست بهرامی کمی عصبانی شده بود، می‌گفت: «وقتی در آلمان بودیم من بار‌ها به او می‌گفتم برو این موزه‌ها را ببین آخر مردم از هزاران فرسخ به دیدن این‌ها می‌آیند و تو چند سال است اینجایی هنوز هیچ کدام را ندیده‌ای.» و یک روز دیگر تریلوژی آلکسی تولستوی را به زبان آلمانی در دستش دیدم. پرسیدم: «چرا کتاب را به زبان اصلی‌اش ـ به زبان روسی ـ نمی‌خواند؟» گفت: «روسی‌اش را دو دفعه خوانده‌ام می‌خواهم بینم زبان آلمانی یادم مانده.» و بعد با خوشحالی بچه‌گانه‌ای اضافه کرد: «به خودم امیدوار شدم از هر دو سه صفحه‌ای یک لغت را درست نمی‌دانم.» بعد‌ها فهمیدم که بسیاری از رمان‌های کلاسیک اروپا را چند بار خوانده است. می‌گفت: «می‌دانی دوازده سال در روسیه و سیزده سال هم در آلمان بوده‌ام. توی اروپا این کتاب‌ها را با قطع‌های مختلف مدام چاپ می‌کنند از‌‌ همان بچگی به خورد آدم می‌دهند.»

 

تندخو و نسبت به مخالفان و ضعیف‌ها آشتی‌ناپذیر بود ولی همیشه به دیگران می‌گفت: «برای همدیگر زندان داخل زندان نسازید.» ناراحتی‌هایش را غالبا با شوخی و پرت و پلاگویی در می‌کرد. سلولش - در زندان زرهی همیشه در سلول انفرادی زندگی می‌کرد - پناهگاه آدم‌های مطرود بود، مثلا قریشی و عباسی غالبا به سلول او پناه می‌بردند و با او درد دل می‌کردند. یک روز در حضور قریشی حرف‌هایی زد که با آنچه از او می‌شناختم تفاوت کلی داشت. وقتی قریشی رفت، گفت: «من آن حرف‌ها را عمدا جلوی آن مادر (...) زدم.»

 

قبلا برایم حکایت کرده بود که در زمان رضاشاه پس از گرفتن پنجاه و سه نفر به او مشکوک می‌شوند و رییس اداره شهربانی برای اینکه زیر پای او را بکشد به وسیله شخص دیگری در کافه‌ای به او معرفی می‌شود. البته او در آن زمان متوجه علت و منشا این سوءظن پلیس نشده بود ولی سال‌ها بعد وقتی من بازجویی‌های ارانی را می‌خواندم، متوجه شدم که او از علوی و برادرش به نام آتش‌نیا که در واقع تحریف عمدی یا سهوی نام آدیش‌نیا بود اسم برده بود، به این ترتیب که شنیده‌ام دو برادر از اهل مشهد موسوم به آتش‌نیا، که یکی از آن‌ها در کارخانه سیمان مشغول است زمانی در برلین جز فرقه بوده‌اند و بعد‌ها خارج شده‌اند.

 

به این ترتیب نه تنها علوی بلکه برادرش نیز که تا آخر عمر نام «آدیش‌نیا» را برای خود حفظ کرده بود، دستگیر نشد زیرا چنان که بعد‌ها پس از شهریور بیست دادستان دادگاه سرپاس مختاری رییس شهربانی وقت یادآور شده او به دادن رشوه به جوانشیر، یکی از بازجویان پرونده پنجاه و سه نفر از تعقیب و دستگیری نجات می‌یابد. به هر حال می‌گفت: «آن روز در حضور یارو مشروب زیادی خوردم و آنقدر جفنگ بافتم که طرف ظاهرا از اینکه وقتش را با من تلف کرده بود متاسف به نظر می‌آمد.» و من آن روز در حضور قریشی متوجه شدم که او خیلی خوب می‌تواند نعل وارونه بزند.

 

جز این مورد هیچ وقت نشنیدم از کسی بد بگوید. مثلا می‌دانست محل سکونت او را دکتر بهرامی لو داده است برای اینکه هیچ کس جز بهرامی محل سکونت او را نمی‌دانست که او از این موضوع خبر داد. آنتن‌هایش خوب کار می‌کرد و من تا آخر هم نتوانستم بفهمم او چطور به این سرعت از جریانات با خبر می‌شود. به هر حال وقتی فهمیدم روزبه تمام خاطراتش را و بسیاری چیزهای ناگفته را با دقت زیاد برای بازجوی سازمان امنیت می‌نویسد صورتش به شدت درهم رفت، سرد شد و دهانش باز هم غنچه شد ولی فقط گفت نمی‌دانم چرا این جوری می‌کند.

 

خودش را در تمام کارهای غلط و قابل انتقاد حزب سهیم می‌دانست و یک روز که کسی از آینده و نقش اشخاصی مثل او در نهضت توده‌ای ایران صحبت می‌کرد گفت: «چی می‌گی؟ نسل آینده به ما به صورت... نگاه می‌کند و تف به صورت ما می‌اندازد. تو ادعای چه می‌کنی؟»

 

روزی از حال زنش پرسیدم. گفت: «می‌خواست پیش خانواده‌اش برود (زنش آلمانی بود) نمی‌گذاشتند. من هم بهش گفتم طلاق بگیرد خیال هر دومان راحت شد.»

 

منطق ساده‌ای داشت. این را چند بار به من گفته بود: «من که نه زنی دارم نه بچه‌ای، بیرون هم دل‌خوشی ندارم. از آن گذشته حداکثر تا پنج سال دیگر اگر زنده باشم تازه هر کاری بکنم پنج سال کمتر مرا نگه نمی‌دارند. چه کاری است که آبروی خودم را ببرم.» ساده کردن قضایای بغرنج یکی از خصوصیات او بود. به این منطق ساده هم عمل می‌کرد.

 

در همین باره اسفندیار بزرگمهر به اتهام همکاری با سرلشگر قره‌نی در یک توطئه کودتای نافرجام، در روزهای آخر بهمن ۱۳۳۶ دستگیر و در قزل‌قلعه زندانی شد. بعد‌ها در کتاب خاطراتش نوشت که یک‌بار تیمور بختیار، رییس ساواک در جریان ملاقاتی که با او داشته از او می‌خواهد که به مهندس علوی بگوید: اگر تنفرنامه بنویسد می‌شود او را قبل از سال جدید آزاد کرد، تا به حال از این کار خودداری کرده است. بزرگمهر حکایت می‌کند: «آن شب علوی را دعوت کردم و پس از خوردن قهوه مذاکره با بختیار را با او در میان گذاشتم. وقتی صحبت من تمام شد دیدم اشک این پیرمرد سپیدموی که واقعا شکسته شده بود سرازیر شد و گفت آقای بزرگمهر من شصت و پنج ساله هستم. چهل سال با این افکار و مرام زندگی کرده‌ام و حالا در این سن و سال بیایم و لگد به همه گذشته خودم بزنم و اعتراف کنم که چهل سال اشتباه کرده‌ام و راه غلط رفته‌ام؟ درست است که ما اشتباهاتی کرده‌ایم ولی نه تا این حد که شرف و آبروی خود را هم از دست بدهیم. از این گذشته فرض کن فردا مرا آزاد کردند، کجا بروم؟ نه خانه‌ای دارم نه درآمدی و هیچ کس را جز یک خواهر پیر ندارم. چگونه سال‌های آخر عمر خود را بگذرانم. اگر می‌خواستم این کار را بکنم چند سال پیش آزاد شده بودم.»

 

یکی از رسوم قزل‌قلعه دعا خواندن زندانیان به جان شاه و آمین گفتن بود. او هرگز سر صف دعا نیامد و این البته گناهی نبود که بی‌کیفر بماند. شاگرد‌هایش را تهدید کردند که حق ندارند پیش او زبان خارجی بخوانند و شاگردهای زبان آلمانی او تحصیل می‌کنند.

 

یک روز یکی از زندانیان که با زندانبان همکاری داشت به بهانه‌ای به صورت او سیلی زد و یک روز دیگر طرف‌های عصر او را به دفتر زندان احضار کردند. وقتی برگشت دیر وقت بود و همه در خواب بودند. خیلی عصبی و ناراحت به نظر می‌آمد و دست‌هایش کمی می‌لرزید. کمک کردم رختخوابش را پهن کند. اصرار داشت که برم بخوابم و به کار او کاری نداشته باشم، زیر لبی می‌گفت: «تو که نمی‌دانی چه خبر است تو را هم اذیت می‌کنند.» و چون مقداری شوخی و اصرار کردم، گفت: «از عصر تا حالا گروهبان زندان با من ور می‌رفت که از من توبه‌نامه بگیرد. مقداری سیلی و فحش و لگد نثارم کرد. من فقط بهش گفتم که من با تو حرفی ندارم، برو بگو بزرگترت بیاید تا با او حرف بزنم.» و البته بزرگتر‌ها قبلا با او خیلی حرف زده بودند و او زیر بار هیچ چیز نرفته بود.

 

از زندان آزاد شدم و دیگر ندیدمش. کمی بعد در روزنامه اطلاعات یک توبه‌نامه به امضای او درآمد که بعد‌ها فهمیدم جعلی است. کار برادرش بود. از آن قبیل دوستی‌های خاله خرسی.

 

خرداد سال ۱۳۳۸ بود. کارگران کوره‌پزخانه به یک اعتصاب عمومی عظیم دست زده بودند و در یک درگیری با ارتش ده‌ها تن کشته داده بودند. به علاوه رابطه میان ایران و شوروی داشت تیره می‌شد. یک روز عصر ـ عصر ۲۵ خرداد ـ وقتی روزنامه اطلاعات را از روزنامه فروش رهگذری خریدم و به دنبال خبر راجع به اعتصاب کارگران آن را باز کردم، عکس او را در صفحه اول دیدم. به سختی جا خوردم و کارگران کوره‌پزخانه را از یاد بردم. کنار عکس او با خط درشت نوشته شده بود: «سپیده دم امروز مهندس علوی تیرباران شد.» دادستان ارتش در اعلامیه خود دلایل تیرباران او را چنین ذکر کرده بود: از سال ۱۳۲۰ عضو حزب منحله توده شد، عضو کمیته مرکزی و عضو هیات اجرائیه حزب منحله توده بوده و مسوولیت تشکیلات شهرستان‌ها هم بوده و مسوولیت مالی حزب را نیز به عهده داشته، مسوول تشکیلات شهرستان‌ها هم بوده و در ضمن به امور چاپخانه‌های حزبی رسیدگی می‌کرده و در کمیسیون تفتیش هم ذی‌نظر بوده. در روزهای ۲۵ الی ۲۸ مرداد ماه عضو موثری در یک هیات پنج نفری بوده که سازمان وابسته به حزب منحله توده را رهبری می‌کرده‌اند و خواهان برقراری رژیم جمهوری دموکراتیک توده در کشور شاهنشاهی ایران بوده است... »

 

ولی تصور می‌رود که بزرگترین جرم و تنها دلیل تیربارانش وفاداری به آرمان و مقاومت در برابر دشمن و یا به قول فرمانداری نظامی تهران‌‌ همان لجاج او بود. دادستان ارتش یادش نرفته بود که برای نمکین کردن اعلامیه خود بنویسد: «مهندس علی علوی در میدان تیر با روحیه‌ای ضعیف خود را آماده مرگ کرد و دلیلش هم برای اثبات این فرض آن بود که هنگام اعدام وقتی به او تکلیف می‌شود مراسم مذهبی به جای آورد به طور استهزا پاسخ می‌دهد این کار برای خودتان خوب است.»

 

برگرفته از کتاب راهیان خطر، نوشته باقر مومنی

 

 

منبع: بی‌بی‌سی

کلید واژه ها: حزب توده علی علوی باقر مومنی


نظر شما :