نخستین گفتوگو با همراه آمریکایی شاه پس از ۳۳ سال/ مصلحت نیست مسایل محرمانه شاه را منتشر کنم
پیش از این، آرمائو مشاغل دولتی متفاوتی داشته. سالهای بسیار با نلسون راکفلر (Nelson A. Rockefeller) به عنوان معاون فرماندار ایالت نیویورک و مشاور کار معاون رییسجمهور ایالات متحده و همچنین به عنوان مدیر اجرایی و رییس دفتر وزیر کار ایالات متحده در سال ۱۹۷۳ خدمت کرده. مدتی آرمائو به عنوان رییس هیاتمدیره موزه دریایی ایالتی نیویورک در بندر جنوبی، بعد به عنوان عضو کمیسیون مشورتی هیاتمدیره و شورای بهداشت عمومی ایالتی نیویورک انتخاب شد. ایامی به عنوان دستیار مخصوص سناتور چارلز کودل (Charles Goodell) در سالهای ۱۹۷۰-۱۹۶۸ و بعد دستیار ویژه امور کارگری فرمانداری نلسون راکفلر (Nelson A. Rockefeller) در سالهای ۱۹۷۳-۱۹۷۰، دستیار ویژه معاون رییسجمهور ایالات متحده در سالهای ۱۹۷۹-۱۹۷۸ و رییس پروتکل شهر نیویورک در سالهای (۱۹۷۹- ۱۹۷۸) را در کارنامه حرفهایاش دارد. در سال ۱۹۷۸، مدیر یک شرکت بینالمللی بازاریابی و شرکت ارتباطات شد.
دوستی و رابطه او با شاه از یک ماه قبل از خروج او از ایران- ۲۶ دی ۱۳۵۷ - برقرار شد و بدون آنکه هرگز به سفارت آمریکا برود در حیاط کاخ نیاوران ماند و به همین سبب گاهی منتقدان نوشتهاند «آمریکایی مرموزی که از ابتدای خروج شاه او را همراهی میکرد و تا لحظه مرگ شاه در کنار او بود و همه امور شاه را شخصا کنترل و برنامهریزی میکرد.» درباره او داستانها و حکایتهای زیادی ساختهاند که چون مثلا جوان خوشقیافه و بلندبالای ۲۸ ساله و پرتغالیتبار بود، اما او از زمانی که راکفلر فرماندار نیویورک شد با او آشنا شد و به خدمت بنیاد راکفلر درآمد. رابرت آرمائو فرد وفاداری بود و پس از مرگ شاه هم مدت دو سال در کنار همسر و فرزندان شاه ماند تا به اوضاع آنها در آمریکا نظم و سامانی دهد. شاید بدون اقامت آرمائو، شاه را به ایران باز میگرداندند و در میان شور انقلابیگری، تحقیر و اعدام میشد چون در آن هنگام است که قاضی دادگاه انقلاب -خلخالی - برای سر شاه و فرح جایزه تعیین کرد، آرمائو بود که در باهاما - سرزمین حکمرانی مافیاها - با استخدام «مارک مرس» درجهدار سابق نیروی دریایی آمریکا و مامور نابغه FBI و محافظ مخصوص نیکسون و جانسون، جان شاه را از مرگ نجات داد. در آن ایام، یاسر عرفات رهبر چریکهای فلسطینی برای تبریک پیروزی انقلاب اسلامی و دریافت کمکهای مالی به تهران آمد و با امام خمینی (ره) ملاقات کرد. روزنامههای ایران در آن زمان نوشتند که یاسر عرفات در مذاکرات تهران قول داده تا عدهای را برای ترور شاه و خانوادهاش به باهاما بفرستد! البته میان سلام و احوالپرسی ما، فرح دیبا به تلفناش زنگ زد، انگار احضار شده بود!...
میخواستم از ۲۶ دی ۱۳۵۷ بپرسم تا ۵ مرداد ۱۳۵۹، اما گفتارش مرا به سال فعلی هم کشانید، وقتی از بروز بحران گروگانگیری حرف زد که دیگر هیچ کشوری علاقه به پناه دادن یک سلطان بیتاج و تخت نداشت و روزنامه نیویورکتایمز شاه را به هلندی سرگردانی تشبیه کرد که به دنبال بندری برای پهلو گرفتن میگردد، عقربههای ساعتم انگار مرده بودند، زمان متوقف شده بود... ۳۳ سال است که روایتی از خودش منتشر نکرده است و حتی نوارهای خصوصیاش با شاه، کیسینجر، راکفلر و دیگران را دیگر دوباره گوش نداده است!... مخزنالاسرار بود شاید، ذهن سریع و نگاه تیزی داشت و این هم چکیده گفتار رودرروی من و آرمائو (با حذف پرسشها).
***
من خاطرات بسیاری دارم که هرگز منتشر نکردهام انگار بعضی چیزها را نباید گفت. بارها مطبوعاتیها از من خواستهاند درباره روزهای رفتن از ایران – ۲۶ دی ۱۳۵۷ – تا روز مرگ شاه – ۵ مرداد ۱۳۵۹ – سخنانی بگویم، حتی حاضر بودهاند مبالغی هم به من دهند، اما زیر بار نرفتهام. گرچه خیلی چیزها درباره آن روزها منتشر شده که بسیاری از آنها غلط و نادرست است. یادم هست روزنامهای آمریکایی نوشته بود که شاه با ۳۵ بیلیون دلار از ایران خارج شد اما واقعا درآمد نفتی ایران تا آن زمان و شاید تا الان هم همینقدر بوده است؟ خیلی از رسانهها داستانسراییهایی کردهاند که بسیاری از آنها قابل اعتماد نیست. تاریخ همه اینها را ثبت خواهد کرد چه با شاه ایران مهربان باشد چه با تندی نقدش کند، تصمیم با تاریخ است. در بین آمریکاییها خیلی از افراد که شما هم آنها را دیدهاید مانند گری سیک، برژینسکی و... کتابهایی نوشتهاند و علیه من هم حرفهایی زدهاند اما آنها متوهم هستند و در آن ایام کارهای نبودند! و بعد از انقلاب چیزهایی نوشتهاند و شدهاند کارشناس ایران. حتی به آنها تلفن زدهام و گفتهام «من شماها را نمیشناسم. دانش شما درباره ایران و ایرانی هیچ است و کاملا اشتباه مینویسید.»
البته برخی ایرانیها بر نظریه توطئه و... اصرار دارند و من نمیدانم کدام توطئه؟ مثلا چه قدرتی شاه را تکان داد؟ اما در آخر مردم مسوول هستند. با همین چشمان خودم در تهران دیدهام؛ دورانی که مردم در خیابانها ضد شاه فریاد میکشیدند. اگر همین افراد به من بگویند که مردم ایران، و بیفکر هستند من نه تنها باور نمیکنم بلکه مردم ایران را باهوش و زرنگ میدانم. افراد تحصیلکردهای که خود شاه برای تحصیل فرستاده بود، منتقدان سیستم سیاسی شاه شدند. این دانشجویان، گرسنه بودند. در ایران کار نبود. فضای اجتماعی و سیاسی خارج از ایران را دیده بودند و توقع داشتند که همان را هم در ایران ببینند. حالا رادیکالگرایی هم وجود داشت یا آرمانگرایی، آن دیگر بحث دیگری است.
گاهی به CIA اشارههایی اغراقآمیز میکنند. اما من حتی دوستانی ایرانی در خود CIA دارم، اما CIA که در خیابان نبود، همین مردم در کوچه و خیابان بودند. CIA کارهای نبود. خود مردم ایران انقلاب کردند. خود ایرانیها و به نظرم مرد صف اول انقلاب هم خود شاه بود. بسیاری از اشتباهات را مرتکب شد، یکی بعد از دیگری. همین تحصیلکردهها موجب آگاهی جامعه شدند، اما همراه با مدرن شدن جامعه، سیستم سیاسی شاه، سنتی بود و فسیل. سیستم سیاسی و امنیتی شاه، همراه رشد مردم جامعه ایرانی نبود. اگر بپرسند چه کسی جامعه ایرانی را به راه رشد، سوق داد طبعا دوست و دشمن خواهند گفت: شاه! اما ۷۰ هزار دانشجوی تحصیلکرده در آن ایام را نمیشد خفه کرد، چه بخواهیم چه نخواهیم این افراد نشانه رشد جامعه ایران بودند اما این سیستم تحصیل که شاه فراهم کرده بود، منتقد خودش شده بود و اکثر دانشجویانی که بورسیه کرد، ۷۵ تا ۸۵ درصد آنها، ضد شاه و منتقد سیستم سنتی سیاسی شاه بودند و دیگر جامعه شاه را مانع رشد خود میدانست و این نکته آموزنده تاریخ معاصر ایران است.
مثلا دیدهام درباره هایزر و کیسینجر، توهمهایی انتشار مییابد. سیاست آمریکا با اعزام هایزر این بود که مثلا ایرانیها کودتا نکنند. ما آمریکاییها برخی اوقات سیاستهایی ضعیف و غریب داریم. دیگر کسی متوجه واقعیت داخل جامعه ایران نبود، هر کسی در حکومت وقت آمریکا چیزی میگفت یکی به شاه میگفت: ساکت باش، یکی دیگر میگفت: عمل کن، یکی میگفت: با مخالفان راه بیا و دیگری میگفت: محکم باش و امتیاز نده.... واقعیت امر این است که اظهارات و سیگنالهای گمراهکننده و متفاوت و متناقض به شاه میرسید و شاه هم گیج شده بود. هایزر به تهران آمد که مثلا نگذارد نظامیهای کاری بکنند، بالانس قدرت حفظ شود. اما کسی کاری نمیکرد، نظامیهای ایران اهل کودتا نبودند و اصلا کودتایی در کار نبود. هایزر میخواست که نظامیها نقش خنثی را بازی کنند. ژنرال قرهباغی هم میخواست هایزر را دستگیر کند یا یکی از ژنرالها هم در انجام کودتا مردد بود، که فردایش از پشت سر تیرباران شد. هایزر کارهای نبود هر چند با بسیاری از ژنرالها رفیق صمیمی بود مانند ربیعی و... بعدها – سالها بعد – در بیمارستان در شبهای آخر قبل از مرگ، به من گفت که شبها چهرههای ژنرالهای ایرانی در برابر چشمانم هستند مانند ربیعی و این تصاویر کابوس من شدهاند! اما شاه فرد خوب و لایقی را برنگزیده بود و بیشتر آدمهای امنیتی و نظامی شاه، آدمهای بله بله چی و بله قربانگو بودند! و مخالفان هم خیلی ساده به قدرت نشستند و شاه را از قدرت کنار گذاشتند. خیلی ساده... تعصب و نگاه اسلامی هم در برابر شاه، قد علم کرده بود. در خارج هم، فرماندهان نظامی و امنیتی به شاه تلفن میزدند و کسب تکلیف میکردند و او هم میگفت هر کاری به مصلحت و خوب است، انجام دهید اما آنها کاری نمیتوانستند کنند، انسانهایی وابسته به شاه بودند و مطیع محض اوامر او.
یا درباره نفت گاهی چیزهایی مطرح میشود. ایران قیمت نفت را بالا برد. شاید یکی از مهمترین نشانههای ضد شاه، همین نفت بود. کیسینجر میخواست که شاه قیمت نفت را متعادل و منطقی کند اما حامی شاه بود. دوست اردشیر زاهدی بود. کسی که از نزدیکان وفادار به شاه بود. بنابراین کیسینجر، نقشی در انقلاب نداشت. ایران میرفت که پنجمین قدرت اقتصاد جهان شود و طبعا برای رقبای سالیان هم غیرقابل تحمل بود. بیبیسی هم شاه را کشته بود. حمایت آنها از انقلاب و نیز حمایت انگلستان، فرانسه و آمریکا از انقلابیون، شاه را افسرده کرد. اما شاه تئوریهای بزرگی داشت و میدانست که نفت مهم است و در حیات ایران تاثیرگذار و قیمت نفت را به همان دلیل بالا برده بود و میخواست به نوعی مدیریت انرژی جهان را بر عهده بگیرد.
برای اولین بار که رفتم تهران، شاه را دیدم. مرتب میگفت: نمیدانم چه شده؟ نمیدانم چه اتفاقی افتاده؟ چرا مردم این کارها را میکنند؟ و... و واقعا از چهرهاش میخواندم که هم خسته بود و هم متعجب و مطلقا باور نداشت چه شده. اما من باورم شده بود. تظاهرات را دیده بودم. مشکل شاه این بود یا نبود که نمیخواست خشونت نشان بدهد یا ندهد، بحثی انحرافی است؛ چون ۱۵هزار نفر در روز در خیابانها بودند و این دیگر چیزی نبود که شاه نبیند... مردم هم دیدند که شاه کاری نمیتواند بکند و پیروز میدان هستند. وقتی دیدند که شاه ضعیف شده، مردم روحیه گرفتند و شاه هم دید که بازی را باخته! مردم به شاه قدرت داده بودند و همان مردم، قدرت را از او پس گرفتند و این راز تاریخ است. ایرانیها باهوش هستند و او خودکامه بود و این روحیه مطلقنگری و خودکامه بودن، کار دستش داد.
ساواک ایران هم، یک ببر کاغذی بود. شاه خیلی اشتباه کرد و بسیاری از افراد نالایق را اشتباها بر سر کار گمارده بود و خودش هم خوب میدانست که افراد تعیین شده، اکثرا چندان مناسب حال و روز مملکت نیستند. مردم درباره ساواک، جوک میساختند. ساواک تاثیر و قدرتی نداشت. حتی عرفات خودش به من گفت که ۵۰ نفر از نیروهایش را به ایران فرستاده و ساواک متوجه امر نشده بود یا قذافی هم همینطور اما ساواک نتوانست آنها را کنترل کند. بیشتر یک سازمان امنیت فانتزی بود.
در آن روزها من هرگز به سفارت آمریکا نرفتم و همهاش در کاخ نیاوران بودم. میخواستم به شاه کمک کنم که چه کند. عاقبت به شاه گفتم من میروم فرانسه. یک دفتر بازرگانی دارم. او هم شماره تلفن من را گرفت و خداحافظی کردیم. اما راکفلر بعدا به من گفت که با شاه بمان! شاه از تهران به من تلفن زد که آسوان مصر میرود و دوباره چند روز دیگر تلفن زد که مراکش میرود و خواست با خواهرش اشرف در ارتباط باشم. حالا سوءبرداشت نکنید که مثلا CIA و... خواسته... نه! اصلا CIA خبری نداشت و نمیدانست چه خبره و اوضاع دست کیست... در واقعه ۲۸ مرداد کاری کرده یا نه، اما به آن حماقت نیست که کسی مانند خانم آلبرایت پوزش بخواهد، کاری احمقانه که اصلا کسی هم معنی و مفهومش را نفهمید. به هر حال ربطی نداشت و نشان داد که آلبرایت چیزی از تاریخ ایران نمیداند.
خلاصه، در باهاما به دیدار شاه رفتم و اینکه شاه مرتب جایش را عوض میکرد، دلایلی متعدد داشت. اوایل شاه مراکش به وی خوشامد گفته بود.... اما در رباط تظاهرات شد و یک روز تصمیم گرفت از آنجا به باهاما برود. اما اینکه اروپاییها یا آمریکاییها وی را نپذیرفتند، به دلیل این بود که بنا به منفعت سیاسی و خوانش نادرست، میخواستند با حکومت جدید و انقلابیون رابطه برقرار کنند و دیگر داستان شاه را تمامشده فرض کردند و برای شاه نقشی قایل نبودند و حتی وقتی رهبر انقلاب میگفت «شاه را بکشید». اینها میترسیدند که شاه در خاک آنها ترور شود. بنابراین وقتی شاه از ایران بیرون رفت، دیگر قدرتهای جهان وی را تمام شده، تصور کردند و شاید آرزوی مرگش را هم داشتند و او را مزاحم میدیدند. هرچند شاه به خیلی از کشورها پول داده بود مثلا بنا به درخواست فرح، دو بیلیون به انگلیسیها داد. اما در آن شرایط دیگر اروپا میخواست صلح و آرامش داشته باشد و بنابراین وی را مرده و غایب از صحنه سیاست میدانستند. داستان گروگانگیری آمریکاییها که رخ داد شاه در بیمارستان از تلویزیون خبر را میدید و میشنید و به من گفت: آنها حکومت آمریکا را ضعیف دیدهاند و به همین دلیل چنین کردهاند و اگر کارتر قوی میبود چنین تحقیری رخ نمیداد!... شاه شخصیت کارتر را خوب میشناخت و افق دید خوبی داشت... شخصیت شاه از این لحاظ قوی بود. دوست آمریکا بود و توقع حمایت و استقبال داشت اما دیگر دوستی شاه، از همان روز تمام شد. جیمی کارتر هم دیوانه بود، دیگر سیاستی در بین نبود و چه بسا میخواست که شاه را هم تحویل انقلابیون دهد. اما شاه ژاندارم خلیج فارس بود و قدرت منطقه و همه از وی حساب میبردند. قدرتهای خارجی هم درباره ایران، تصور اشتباه داشتند. فرانسویها، انگلیسیها و آمریکاییها هم تصورشان این بود که آقای خمینی به قم میرود و آنها هم با بازرگان و یزدی میسازند و در ایران هر کاری دلشان بخواهد میکنند. دلیل یکی از آنها این بود که مثلا یزدی، پاسپورت آمریکایی دارد!...
اما همه قدرتهای خارجی هم خوانش نادرست از قضیه داشتند این را باید با صدای بلند گفت. حتی روسیه هم نقشی نداشت اما دیگر قدرتهای خارجی با شاه، تعامل سازنده نداشتند. خیلی از این کشورها ایران را نمیشناختند و تصور میکردند که دیگر در ایران همه کارهاند!... اما ایرانیها خودشان میدانند که چه کنند و این امری مهم است و فکر کنم تا روزی که این حکومت باشد، دیگر آمریکا رویای حضور در ایران را خواهد داشت، چون هرگز رابطهای با آمریکا برقرار نخواهد شد. در پاناما و مصر با شاه بودم. ایامی شاه برای معالجه به آمریکا رفت. بعد او را به یک پایگاه نظامی بردند که مثلا حفظ امنیت بشود و افسران و ژنرالها هم کلی به وی احترام گذاشتند. آنجا بهترین جایی بود که میشد امنیت و محافظت درست داشت اما شاه وقتی نردههای روی پنجرهها را دید گفت: اینجا دیوانهخانه است!... البته مثل زندان بود اما در واقع نبود. در آن موقع هم با ۵۰۰ سرباز و محافظ نمیشد به هتل رفت. البته پیر سالینجر هم کتابی نوشته و من هم برخی مطالب را به وی گفتهام. بعد روزهای آخر هم من به نیویورک رفته بودم تا آزمایشهای شاه را به پزشکها نشان دهم که فرح زنگ زد و گفت حالش نامساعد است و فورا بیا!... به فرودگاه فرانکفورت که رسیدم شنیدم که شاه مرد و من عصر همان روز به مصر رسیدم. البته چند روز قبل از مرگش با شاه تلفنی حرف زده بودم و گفت: مراقب فرزندانم باش و مسایلی محرمانه هم نزد من گذاشت که پس از مرگش منتشر کنم که البته هنوز هم شاید مصلحت نیست و شاید ۵۰ سال باید از ماجرا بگذرد. تاریخ را هم ۵۰ سال بعد میتوان نوشت!... خودش هم در کتاب پاسخ به تاریخاش، بسیاری از چیزها را گذاشت برای وقت دیگر. مثلا درباره انقلاب، تحلیلهایی دارد که منتشر نشده.
سالها بعد دو، سه هفته قبل از اینکه صدام به کویت حمله کند من به بغداد رفتم. بینظیر بوتو به من تلفن زد که عرفات در بغداد میخواهد تو را ببیند و در بغداد هم عرفات من را به دیدن صدام برد. راستش میترسیدم که من را بکشد. آن ایام هم، دوران بوش پدر بود و عرفات از آمریکا گله داشت. در اینجا صدام روحیه آقای خمینی را برایش گفته بود که در هوای گرم نجف برایش کولر فرستاده بودند و آقای خمینی حتی یک تشکر هم از افراد صدام نکرده بود!... خلاصه صدام درباره شاه خیلی با دقت پرسید که چه شد؟ کجاها رفتید؟ چرا مصر؟ و... بعدش گفت: چرا آمریکا من را قصاب بغداد مینامد؟ در آمریکا کسی میتواند درباره بوش چنین حرفی بزند؟... من به عرفات گفتم: دارد جوک میگوید؟ عرفات گفت: نه! واقعا به حرفهایش اعتقاد دارد. من هم گفتم آمریکا و رسانههای آمریکا کمترین ارزش و احترامی برای بوش قایل نیستند!... اما مترجم، حرفهای من را برنگرداند انگار میترسید که ترورش کنند!... صدام متوهم بود.
منبع: روزنامه شرق
نظر شما :