درگذشت ایرانشناسی که ایران را جور دیگری میشناخت/ پرویز رجبی جاودانه شد
امید ایرانمهر
خبر کوتاه بود و مثل اکثر اخباری که در ماههای اخیر از حوزه فرهنگ به گوش رسیده، سخت نامنتظر و ناگوار. پرویز رجبی که به عقیده بسیاری از صاحبنظران عرصه تاریخ و ایرانشناسی، از مفاخر این رشته بود، در ۲۷ اردیبهشت ماه ۱۳۱۸ هجری شمسی در روستای امامقلی واقع در ۴۰ کیلومتری شهر قوچان به دنیا آمد.
پدر او آذری بود و از اهالی روستای آقکند مابین میانه و زنجان. پرویز کودکی خود را در زادگاه پدر گذراند و دوره دبستان را در همان منطقه آغاز کرد اما با سقوط دولت خودمختار آذربایجان به رهبری جعفر پیشهوری، پدر پرویز که به فرقه دموکرات گرایش داشت به شوروی گریخت و او نیز به همراه مادرش راهی قوچان شد.
اینچنین بود که تحصیل را در قوچان ادامه داد و دیپلم خود را از دبیرستانی در مشهد دریافت کرد. فارغالتحصیل که شد به استخدام ادارهٔ فرهنگ قوچان (آموزش و پرورش کنونی) درآمد و تا سال ۱۳۳۸ به فعالیت در این اداره ادامه داد. در همین سال به تهران آمد، در بانک صادرات استخدام شد و تا ۱۳۴۲ در آنجا ماند.
سال ۱۳۴۲ برای او آغاز فصلی تازه در زندگیاش بود. پرویز رجبی در این سال قصد فرنگ کرد و با کمک یکی از قضات دادگستری قوچان که هزینه سفرش را پرداخت کرد، برای ادامه تحصیل راهی آلمان شد. در همان سالها بود که با لیلی هوشمند افشار ازدواج کرد و بعدها صاحب دو فرزند دختر به نامهای کتایون و بیتا شد. رجبی در دانشگاه گوتینگن آلمان مشغول به تحصیل شد و آموختن دو رشته ایرانشناسی و ترکشناسی را تا مقطع دکترا ادامه داد و با پایان تحصیل در سال ۱۳۴۹ ساز بازگشت به وطن را کوک کرد.
چندی پس از بازگشت به ایران، راهی دانشگاه اصفهان شد و تدریس در این دانشگاه را آغاز کرد اما طولی نکشید که در سال ۱۳۵۳ با فشار ساواک از این دانشگاه و وزارت آموزش عالی اخراج شد. درباره دلایل این اخراج ناگفتهها بسیار است اما گفته میشود گرایشات فکری رجبی دلیل اصلی این اقدام بوده است.
اخراج از دانشگاه فرصتی شد که رجبی مطالعات خود را در قالبی دیگر و این بار در عرصه عمومی پی بگیرد. اینچنین بود که مجموعهای غیردولتی بنیان نهاد و «مرکز تحقیقات ایرانشناسی» تاسیس شد. فعالیت این مرکز تا وقوع انقلاب آهسته و پیوسته ادامه یافت اما تحت تاثیر تحولات پس از انقلاب به تعطیلی کشیده شد. انقلاب فرهنگی که شد او نیز مثل بسیاری از اساتید دیگر اجازهٔ ورود به دانشگاه تازه را نیافت. ناچار در کنار مطالعات انفرادی و ادامه تحقیقاتش که بازتابی در جایی نمییافت، در کنار همسرش مهد کودکی تاسیس کرد و رانندگی یکی از سرویسهای این مهد کودک را به مدت ده سال برعهده گرفت.
سال ۱۳۶۷ بود که بعد از یک دهه کارهای متفرقه بار دیگر راهی آلمان شد و به مدت شش سال رشته ایرانشناسی را در دانشگاههای ماربورگ و گوتینگن آلمان تدریس کرد. در سال ۱۳۷۳ به دعوت دایرةالمعارف بزرگ اسلامی به ایران بازگشت و ریاست بخش ایرانشناسی این موسسه را برعهده گرفت و تا سال ۱۳۸۵ در این سمت باقی ماند.
رجبی در سال ۱۳۷۹ از سکته مغزی جان به در برد اما نیمی از بدنش فلج شد و او را خانهنشین کرد، هرچند این واقعه نیز توقفی در فعالیتهای علمی و پژوهشی او نبود که او تا پایان عمر خود به ترجمه و تحقیق ادامه داد.
از پاییز ۸۹ بود که رجبی به این حقیقت تلخ پی برد که به بیماری سرطان دچار شده است. مراجعاتش به پزشکان مکرر شد و چارهای جز شیمی درمانی باقی نماند. او زندگی پر فراز و نشیبی داشت و صبور بود اما سرطان هم رقیب دست و پا بستهای نبود. رجبی در برابر بیماری مقاومت کرد و یکسال تاب آورد اما سرانجام مغلوب سرطان شد و شامگاه جمعه به مرگ لبخند زد.
از میان دغدغههای یک تاریخپژوه
نظرات رجبی به ویژه در سالهای پایانی عمر در باب موضوعات مختلف تاریخی مثل ورود اعراب به ایران ساسانی و زندگی کوروش هخامنشی محل بحث قرار گرفت و گاه منتقدانش را به جنجالآفرینی علیه او واداشت. او از جمله ایرانشناسانی بود که در عین وطنپرستی و ممارست در ثبت درست تاریخ ایران، از همراهی با ملیگرایان افراطی پرهیز داشت. عقیدهای که او را آماج حملات منتقدانش قرار داد. او چند سال پیش در واکنش به مانور گسترده گروهی از هواداران بزرگنمایی تاریخ ایران باستان روی روز تولد کوروش هخامنشی در وبلاگ شخصیاش نوشت: «چند روز است که از چپ و راست (با تکیه بر میراث فرهنگی فارس) روز تولد کوروش بزرگ را در هفتم آبان تبریک میگویند. چند بار خواستم در این باره چیزی بنویسم، اما از بیم رنجیدن برخی از جوانان ناآگاه، اما شیفتۀ ایران، دم فروبستم. اما امروز میبینم که دیگر کار از بچهبازی هم گذشته است...»
او با اشاره به اینکه آنچه به عنوان روز تولد کوروش مطرح شده جز دروغی تاریخی نیست، آورده بود: «واقعیت این است که ما دربارۀ کودکی کوروش بزرگ جز روایتهای آمیخته به افسانه چیزی نداریم. شگفتانگیز است که داستان کشته شدن کوروش هم در هالهای از ابهام غوطه میخورد. و همۀ اینها تقریبا فقط از هرودت است که بسیاری دروغگویش میپندارند! ما تا قرن نوزدهم، ۲۴ قرن صبر کردیم تا کر پورتر مغربی بیاید و آرامگاه کوروش بزرگ را برایمان بیابد و سوگند یاد کند که این آرامگاه ربطی به مادر سلیمان ندارد... کمی دست و پایمان را جمع کنیم!... نام پدربزرگ هیچ کدام از ما هم کوروش نیست و کوروش تا یک سده پیش گوهری بود بیرون از صدف کون و مکان... امروز در حالی که ذهنم مانند همیشه با تاریخ ایران مشغول بود، از خودم پرسیدم که چند ایرانی تاریخ تولد پدربزرگ و نیایش را میداند؟... و از خودم پرسیدم، چه نیازی است به داشتن روز تولدی جعلی برای کوروش بزرگ؟ آیا بهتر نیست که ما عطش «عرق ملی» را با افزودن به دانشمان دربارۀ گذشتۀ خویش فرو بنشانیم؟»
رجبی معتقد بود که در سالهای اخیر توجه به ظواهر تاریخی بیش از گذشته شده است و بسیاری از افراد ظاهربین نادانسته به تخریب برخی و تمجید از برخی دیگر از چهرههای تاریخی میپردازند. او میگفت: «واقعیت این است که بیشتر جوانان ما فقط میخواهند با دستیازی به غلو، خود را بازی دهند. و گاهی در این بازی چنان از خود بیخود میشوند که اندوختۀ ناچیز خود را نیز میبازند و آسیبپذیر میشوند و بعد از شدت «تعصب بادآورده» چارهای جز دست بردن به دشنام نمییابند... واقعیت این است که بیشتر وقت ما با بالیدن و ستیزه به هدر میرود. در نتیجه دستهایمان خالی میمانند و آماده میشوند برای گره خوردن و فرود آمدن به پوزۀ خودی و بیگانه! ما به فارابی میبالیم، اما با مدینۀ او بیگانهایم و غافل از ویراستاری این مدینه... ما از آرامگاه ابن سینا بیشتر دیدن میکنیم تا از کتابهای او... ما فردوسی را رهاییبخش زبان و «سرگذشت» ایران میدانیم، اما با شاهنامه بیگانهتر از هری پاتر هستیم... ما معماری ایران را از افتخارات خود میدانیم و آن را با میخهای سیمکشی برای چراغهای فلورسنت و پنکۀ هوایی زخمی و پر ریش میکنیم... ما از شکوه کاشیکاریهای ایران سخن به میان میآوریم، اما بر روی آنها آگهیهای تجارتی و انتخاباتی میچسبانیم...»
دیگران از رجبیِ ایرانشناسِ قدر نادیده میگویند
هرچند رجبی در رشته خود به معنای واقعی استاد بود اما کمتر فرصتی شد تا قدر ببیند و بر صدر بنشیند و جز بزرگداشتی که چند سال قبل مجله بخارا با عنوان «شب پرویز رجبی» برای او برگزار کرد، کمتر به جایگاه علمی و فرهنگی او پرداخته شد، آنچنان که حسن نراقی نویسنده و پژوهشگر تاریخی معتقد است «پرویز رجبی فردی بسیار مهربان، بیادعا و خاکی بود که شهرتش خیلی کمتر از سوادش بود.»
نراقی که سابقه دوستی چندین ساله با رجبی دارد، با بیان اینکه «پرویز رجبی فردی خردگرا بود که استدلالها را میپذیرفت»، به ایسنا گفت: «نقش پرویز رجبی در ایران در زمینهٔ تاریخ و ایرانشناسی بسیار ماندنی خواهد بود. پرویز رجبی از نخستین کسانی بود که کتاب «سون هدین» جهانگرد سوئدی، دربارهٔ کویرهای ایران را ترجمه کرد. او با ترجمه این کتاب تحت عنوان کویرهای ایران به ما ایرانیان اطلاعات زیادی داد. او یکی از پایهگذاران معرفی کویرهای ایران به مردم بود. در واقع، او یک ایرانشناس بزرگ و بسیار پرکار بود و چندین جلد تألیف از خود باقی گذاشته است.»
علی دهباشی مدیرمسئول نشریه بخارا هم با اشاره به اینکه کتاب «سدههای گمشده» زندهیاد پرویز رجبی نگاهی کاملاً متفاوت به تاریخ ایران است و او تاریخ مردمی ایران را در زاویهای متفاوت به نگارش درآورد، میگوید: «رجبی از معدود ایرانشناسان هموطنمان بود که علاوه بر تحصیلاتش در ایران، در دانشگاههای آلمان از جمله دانشگاه معروف گوتینگن و در محضر ایرانشناسان برجستهای مانند خانم ماری کخ سالها به پژوهش و تحقیق مشغول بود. زنده یاد رجبی در مدت طولانی اقامتش در آلمان مقالات بسیاری به زبان آلمانی و با موضوع ایرانشناسی نوشت که مجموعه این مقالات از جمله ارزشمند رجبی است.»
دهباشی در گفتوگو با خبرگزاری مهر اضافه کرد: «آنچه استاد رجبی طی چندین جلد کتاب درباره تاریخ ایران نوشت و اکنون به عنوان «سدههای گمشده» در دسترس ماست، نگاهی کاملاً متفاوت به تاریخ ایران دارد و شاید به نوعی رجبی تاریخ مردمی ایران را از زاویه دیگر به نگارش درآورده باشد. تکنگاریهای استاد رجبی هم درباره موضوعات تاریخی و مباحث مربوط به ایرانشناسی بسیار حائز اهمیت است. او علاوه بر تمام این کارها مترجمی توانا و زبردست در حوزه ایرانشناسی نیز بود.»
محمد صادقی، پژوهشگر تاریخ و از دوستان پرویز رجبی هم معتقد است «دکتر رجبی سهم بزرگی در معرفی تاریخ، فرهنگ و تمدن ایران دارد.» صادقی در گفتوگو با ایسنا، با بیان اینکه روش کار دکتر رجبی بسیار عالمانه بود، به آخرین کار مرحوم پرویز رجبی تحت عنوان مجموعهٔ «سدههای گمشده» اشاره کرد و گفت: «او همواره به موضوعهای تاریخی با چشم منتقدانه و محققانه نگاه میکرد و علاوه بر اینکه توجه فراوانی به ارزشهای فرهنگی ایران داشت، از ارزشهای جهانی نیز غفلت نمیکرد و در سازگاری با دنیای جدید، اهتمام ویژهای داشت. متأسفانه در سالهای اخیر، برخی نقدهای تند و احساسی نسبت به کارهای او مطرح شد، ولی دکتر رجبی با روی گشاده انتقادها را میپذیرفت.»
روایت سیدعلی صالحی از رجبیِ شاعر
پرویز رجبی علاوه بر جایگاه اجتماعی و فرهنگی خود در عرصه خصوصی هم انسانی احترامبرانگیز بود. چهرهای که دوستانش از او به نیکی یاد میکنند. تیرماه امسال بود که سیدعلی صالحی شاعر نامآشنای ایرانی درباره خاطرات خود از پرویز رجبی یادداشتی نوشت و از آموختههایش از رجبی یاد کرد. صالحی که در دهه ۶۰ مدتی در منزل رجبی زندگی کرده، در این یادداشت زیر عنوان «به چند نفر مدیونم تا ابد» آورده بود: «سپیدهدم دهه ۶۰ خورشیدی. فرمانیه، کوچه پارس، پلاک ۱۲، مهد کودک لیلی. باغی بزرگ با عمارتی کهنسال اما مطمئن، البته بیقفل و بیکلید و یک اتاق عجیب، دنج دنج. جایی برای گم شدن من تا ابد، از هر آنچه پشت سر گذاشته بودم. دکتر پرویز رجبی و همسر گرامیاش دکتر لیلی هوشمند افشار، صاحباختیار این مهد ماه بودند. دکتر گفت: «پیش ما آسوده باش...شاعر!» و من تا همین امروز و تا هر کجا که درکی از این هستی قابل تصور باشد، خود را و سرنوشت خود را مدیون این دو انسان شریف میدانم.»
او با مرور خاطراتش مینویسد: «پاییز سال ۱۳۶۰ خورشیدی بود که آنجا کنار عزیزانم آرام گرفتم از جهان و اضطراب آن. حتی پدر و مادر و بستگانم نیز نمیدانستند من کجای این زندگی مفقود شدهام. یکبار دکتر پرسید، تو نمیخواهی به خانوادهات زنگی بزنی؟ این تلفن است! البته کارم را از تابستان سال ۶۰ شروع کرده بودم. قصهگوی کودکان تابستان (ترم تابستان) در مهد کودک لیلی و پاییز به خواست این خانواده از آوارگی رستهم. کنار پروفسور پرویز رجبی آنقدر آموختم، از درس و از زندگی و از درس زندگی که تا هزار سال دیگر کم نمیآورم. این بزرگ، در دانشگاه کلن آلمان صاحب کرسی پروفسوری و مدرس تاریخ بود اما سرزمین و مردم خود را محکم در آغوش گرفته بود. هر روز حدود ساعت چهار بعدازظهر، هر دو با فولکس واگن استیشن، نقش سرویس رفتوآمد را بازی میکردیم. پرویز عزیز من راننده بود و من شاگرد راننده. همان فولکس را برای من تبدیل کرده بود به کلاس دانشگاه.»
صالحی در این یادداشت که در روزنامه شرق به چاپ رسید، با اشاره به فراز و نشیبهای زندگی رجبی به زندگی خانوادگی او گریزی میزند: «پرویز رجبی از گذشتهای سخت و مهآلود برخاسته بود. چطور میتوان در سختسری زندگی، به انسانی نرم تبدیل شد. زندگی پرفراز و نشیب این مرد بزرگ، خم و چم غیرقابل تحمل خودم را - در گذشته- کمرنگ کرده بود. او به من یاد داد که در زندگی سختی کشیدن آسان است، اما سرسخت شدن دشوار، به شرط مدارا و انعطاف و صبوری. آن زمان مسوول صفحات شعر مجله فردای ایران هم بودم. دکتر این ماهنامه را به تنهایی منتشر میکرد، هم مهد، هم راننده سرویس مهد، هم سردبیر مجله، هم پیگیر در نوشتن آثار مستقل خود، شریف، درست، صدیق، با دانش فراگیر، چند وجه خارقالعاده... نخستین و بارزترین نشانه شخصیت او بود و هنوز هم میگوید هرچه دارم از این زن بزرگ است، از همسرم لیلی.»
صالحی با اشاره به قریحه شاعری و شوخطبعی رجبی مینویسد: «پرویز بسیار شاعر است. همه عمر شاعر بود. میدانستم، رو نمیکرد و نکرد تا در هفتمین دهه زندگی و اصلا وجود پدرانه این دلسوز بزرگ خود یکسره شعر است به رفتار و کردار، دیگر چه نیازی به کلمه! و یاد آن مقام عجیب، یعنی مهد کودک لیلی بخیر! هنوز هم گاهی از شمالشرق تهران راه میافتم، پیاده میروم فرمانیه، چیذر، کوچه پارس... اما پلاک ۱۲ کو...؟! از آن همه یادگاری فقط مانده همان چند درخت رعنای آسمانپرست و من مقابل آن مقام مینشینم، بیاعتنا به دلالت رهگذران و نگاه میکنم. هلهله هزار صبح شادمانی، همه از آوای ملائکی خردسال در صحن و حیاط مهد. آن کودکان حالا باید سیوچند ساله باشند. کمتر، بیشتر و بیشتر اینکه گاهی دلم تنگ میشود برای درسی تازه از دکتر. پا میشوم به دیدن کوه میروم. دکتر رفته به بخشی عظیم از سلسله جبال البرز تبدیل شده است. درست رفته بر فراز این شهر زندگی میکند، بالای بالای جهان. هنوز نانشسته رسما دستور میدهد: «شعر تازهات را برای لیلی بخوان!» ماه، مادر، صبور، مصاحب ازلی دکتر است. او میخندد. میگوید: پرویز، بگذار اندکی آرام بگیرد! دکتر میگوید: «خب من میخوانم!» و بعد با شوقی به شدت معصومانه میگوید: «وای... چه سرودم! من از تو هم شاعرترم!» و راست میگوید. هرکسی که صاحب گذشت باشد، از من - شاگرد پرویز و لیلی- شاعرتر است...»
روزهای آخر ایرانشناس خانهنشین
پرویز رجبی که روزگاری با اشاره به بیماری و از دست دادن دست راستش گفته بود «حتی اگر دست نداشته باشم، خودکار را به دهان میگیرم و برای ملتم خواهم نوشت» به عهد خود وفا کرد و با وجود سختیهای ناشی از بیماری تا روزهای آخر دست از تحقیق و پژوهش برنداشت. روحیه بالایی داشت و امید به آینده در فعالیتهای روانهاش موج میزد. حسن نراقی میگوید: «او شوخ، سر حال و شاداب بود. با وجود اینکه پرویز رجبی در چند سال آخر عمرش بهدلیل بیماری، زمینگیر شده بود، ولی روحیهٔ بسیار بالایی داشت. او زندگی را دوست داشت. سه شب پیش، در تماسی تلفنی که با او داشتم، برای نخستین بار گفت که حالش خوب نیست. او تا پیش از این، از هیچچیز گلایه نکرده بود. رجبی ایرانگردی میکرد و خود پابهپای کتابهایش بهنوعی زندگی در همه جای ایران را تجربه میکرد.»
علی دهباشی هم با اشاره به مشکلات جسمی ناشی از بیماری سرطان پرویز رجبی در سالهای پایانی عمرش میگوید: «او با اینکه به شدت و به سختی با این بیماری دست و پنجه نرم میکرد، هیچگاه کار را رها نکرد و همواره روحیهای قوی و شاداب داشت و موفق شد که مجموعه ۵ جلدی "هزارهها" به دنبال مجموعه "سدههای گمشده" را به اتمام برساند.»
دکتر رجبی در طول دوران حیات خود متجاوز از پنجاه جلد کتاب به رشته تحریر درآورد که شناختهشدهترینشان کتابهای «کریمخان زند و زمان او»، «جشنهای ایرانی»، «تخت جمشید بارگاه تاریخ»، «جندق و ترود؛ دو بندر فراموش شده کویر بزرگ نمک»، «شنهای ایرانی»، «تاریخ خط میخی فارسی باستان»، «ارجنامه شهریاری»، «سفرنامه گاستن نیبور»، مجموعه پنج جلدی «هزارههای گمشده»، مجموعه چهار جلدی «ترازوی هزارکفه و سدههای گمشده» و چندین ترجمه از والتر هینتس، پروفسور ماری کخ و... است.
اکثر صاحبنظران حوزه ایرانشناسی و تاریخپژوهی بر یک موضوع متفقالقولند که دکتر پرویز رجبی به رغم ناملایمات و مخالفتهایی که با آنها مواجه بود، در طول هفت دهه حیات خود توانست آثاری متفاوت، موثر و ماندگار در عرصه فرهنگ برجای بگذارد. آثاری بدیع که شاید در آینده بیشتر قدر ببینند. افسوس که خود او دیگر در میان ما نیست.
نظر شما :