روایت غلامحسین گلسرخی از آخرین ملاقات با برادرزاده‌اش خسرو

۲۹ بهمن ۱۳۹۰ | ۱۹:۴۰ کد : ۱۸۴۲ از دیگر رسانه‌ها
در یکی از شب‌های سال ۱۳۴۶، خسرو طبق معمول سری به منزل ما زد تا گل بگوییم و گل بشنویم. چند ساعتی با هم بودیم. از همه‌ جا صحبت کردیم؛ از مبارزات نفت، از توطئه‌هایی که ارتجاع و چپ‌نما‌ها علیه حکومت ضد امپریالیستی مصدق اجرا می‌کردند، از کودتای ضد خلقی ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ و عواملی که صحنه‌ساز وقوع کودتا و آن‌ها که مجری آن بودند و بالاخره از عمویش، اولین شهید خانواده گلسرخی که از مبارزان جنگل و از یاران وفادار میرزا کوچک جنگلی بود. از اختناق حاکم به کشور و از تارهایی که رژیم به وسیله آن‌ها ما را به سرمایه‌داری جهانی وابسته کرده بود سخن گفتیم.

 

خسرو به طور مختصر می‌دانست که من در مبارزات مردم وطنم علیه امپریالیسم و رژیم وابسته سهم کوچکی دارم. چه زمانی که آزادی‌خواهی آزاد بود و چه روزهایی که شکنجه، زندان و تبعید برای مبارزان در پی داشت، من خود را در کنار زحمتکشان می‌دانستم... آن شب من، به خسرو گفتم در این فکرم که از چه راهی می‌توان سکوت ۱۴ساله را درهم شکست، شاید شیوه مبارزه مسلحانه علیه رژیم بتواند بیشتر کارساز باشد.

 

روز‌ها می‌گذشت. اختناق هر روز دامنه‌اش گسترش بیشتری پیدا می‌کرد. اغلب با خسرو گپ داشتیم و هرکدام در فکر راهی برای ادامه مبارزه بودیم. درگیری نابرابری که بین قهرمانان جان بر کف سیاهکل با ماموران دژخیم و وابسته که به طور مسلحانه روی داد، یادمان هست؟

 

آن روز ساعت ۱۱ به محل کارش در روزنامه کیهان رفته بودم. خسرو به محض آنکه مرا دید سر از پا نمی‌شناخت. با چهره بی‌اندازه شاد و خندان گفت... هم‌اکنون از رشت خبر درگیری مسلحانه‌ای که ابعادش بسیار وسیع هم هست، رسید و نماینده روزنامه را در رشت خواستیم تا به فوریت برای دادن گزارش کتبی خود را به تهران برساند. بعد از این واقعه بود که خسرو مانند عاشقی که پس از سال‌ها در پی گشتن به دنبال معشوق او را پیدا کرده است، چنان تحت تاثیر واقعه سیاهکل قرار گرفت که وصف‌نشدنی بود و از آن به بعد همه اشعار، نقد‌ها، تفسیر‌ها و خلاصه همه نوشته‌ها و تمامی وجود خود را در خدمت انقلابیون اصیل مبارزات مسلحانه بر ضد رژیم وابسته گذاشته بود. روز ۱۴ فروردین ۱۳۵۲ به اتفاق خسرو، همسرش و دامون برای هواخوری و تفریح سالم و بازی کودکانه به خاطر دامون (که به تازگی جشن تولد شروع سومین سالش را گرفته بودیم) به پارک نیاوران رفتیم و تا پاسی از شب با هم بودیم و این آخرین اجتماع خانوادگی بود. روز ۱۸ فروردین یکی از دوستان از روزنامه کیهان با تلفن به من اطلاع داد که ماموران ساواک، خسرو را با خود برده‌اند و از‌‌ همان روز دوقلوهای عصر تهران و سایر رنگین‌نامه‌ها قضایا را پیگیری و با عکس و تفصیلات چاپ کردند.

 

درصدد یافتن راهی برآمدم تا وسیله ملاقات با خسرو را فراهم کنم، چون همسرش را نیز در ۲۴ فروردین دستگیر کرده بودند. تنها به وسیله مادرش می‌شد از او خبری به دست آورد. از این رو مادر خسرو که در شهرستان بود به تهران آمد و پس از تلاش فراوان بالاخره موفق به ملاقات با خسرو شد. بعد از چند بار ملاقات، دیگر موفق به دیدن او نشد، تا آنکه قبل از دادگاه بدوی مجددا اجازه داده شد او را در زندان قزل‌قلعه ملاقات کند.

 

نام قزل‌قلعه برای هر مبارز دوران سیاه آریامهری، یادآور فجایع و جنایات بی‌شماری است و قزل‌قلعه از سال ۱۳۳۲ به بعد برایم یادآور درد‌ها و رنج‌ها و ریاست اسمی سروان جناب بود که ظاهرا رییس زندان قزل‌قلعه بود اما در مقابل سرکار ساقی، اختیاری نداشت و همه شکنجه‌ها به وسیله سرکار ساقی و آدم‌هایش انجام می‌گرفت. آن موقع قزل‌قلعه در میان بیابانی واقع بود و جز صدای شکنجه‌شوندگان در زندان و بیابان‌های اطراف آن، هیچ صدایی شنیده نمی‌شد.

 

لحظه ملاقات که دقیقا نمی‌دانستیم آخرین ملاقات (بین ما) خواهد بود من نیز به اتفاق مادرش به زندان قزل‌قلعه رفتیم. قزل‌قلعه دیگر آن زندان سال‌های گذشته نبود بلکه مانند «سرکار ساقی» شیر بی‌یال و دم و اشکم شده بود. به هر حال ما را به یک اتاق کوچک نوساز راهنمایی کردند. وقتی چشم خسرو به من افتاد گفت... تو چرا آمدی؟... که ماموران معمولا در چنین لحظاتی بیشتر دقیق می‌شوند تا ببینند بین ملاقات‌کنندگان و ملاقات‌شونده چه ایما و اشارات و نیز سخنانی رد و بدل می‌شود تا روی آن بعدا کار بشود. خسرو درست گفته بود. بلافاصله مساله به من تداعی شد که به تمامی دختران و پسران جوان فامیل که به نحوی از انحا با ماموران درگیر می‌شدند گفته بودم، در موقع گرفتاری حتی‌الامکان از اظهار آشنایی خود با من با افراد مختلف خودداری کنند ولی شوق دیدار این پسر خوب فامیل قرار و مدارهایی را که با هم گذاشته بودیم به فراموشی سپرد، چون زندگی بین من و خسرو دیگر صرفا رابطه فامیلی نبود و به مرحله رفاقت رسیده بود. با تمام این احوال فهمیدم کار خلافی کردم که زود یکدیگر را یافتیم... مادرش به خسرو حرف‌هایی زد و نصایحی کرد و با شور و شوق او را بویید و بوسید. خسرو گفت می‌خواهم دامون را ببینم که دو نفر از ماموران بلافاصله گفتند دامون را هم برای دیدنت می‌آوریم. معنای حرف این ماموران را فقط آن‌هایی که مرتبا با آن‌ها سروکار دارند، می‌فهمند و به همین ترتیب بود که خسرو به حرف‌های آن‌ها توجهی نکرد و نیز وقتی که خواستیم چیزی را که موجب دستگیری خسرو شده بود بی‌اهمیت جلوه دهیم، ماموران ساواک نیز هم‌صدایی کردند. خسرو تبسمی کرد و گفت: «همه‌چیز را در دادگاه خواهم گفت و روشن خواهد شد.» ملاقات تمام شد، از او جدا شدیم و دیگر نتوانستیم او را ببینیم.

 

موقعی که از قزل‌قلعه خارج شدیم رو کردم به برادرش که در بیرون منتظر ما بود. گفتم: «کار خسرو تمام است.» مطلب را در جمع فامیل هم تکرار کردم. وقتی علت را سوال کردند مختصرا توضیح دادم در دادگاه‌های نظامی متهمان دو نوع دفاع می‌کنند؛ یکی دفاع حقوقی است که متهم می‌خواهد سر و ته اتهامش را به هم آورد و احیانا به چند سال محکوم می‌شود و خاتمه می‌یابد دوم دفاع ایدئولوژیک است که متهم دفاع سیاسی از نظریه و تز خود می‌کند و به نظر من خسرو در نظر دارد در دادگاه دفاع ایدئولوژیک کند. این موضوع موقعی به اثبات رسید که خسرو توسط مادرش برایم پیام داد بالاخره حاضر شده از وکیل تسخیری استفاده کند. پس از بستن قرارداد من با وکیل و انجام «پرونده‌خوانی» وکیل سعی کرد به ما بگوید... در دادگاه‌های نظامی وکلا نیستند که نقش تعیین‌کننده در رای صادره از طرف دادگاه‌ها را دارند بلکه این متهمان هستند که با دفاع حقوقی یا ایدئولوژیک نظر اعضای دادگاه را به خود جلب می‌کنند و بالاخره پس از چند جلسه وکیل به من پیشنهاد کرد که «... خسرو حاضر به هیچ نوع "همکاری" با ما نیست و می‌ترسم جانش را در این راه بگذارد. بنابراین شما ملاقاتی با مشارالیه بنمایید ترتیب ملاقات با من تا شاید ایشان از تصمیمی که گرفته است منصرف گردد و با من و دادگاه "همکاری" نماید...» البته این آقای وکیل از ترس اینکه خسرو «جانش» را از دست بدهد «ناراحت» نبود ولی من معنای کلماتی را که با افسردگی بیان می‌کرد، می‌فهمیدم خصوصا جمله «همکاری» را که در جواب این آقای وکیل گفتم... اکنون او مانند فرماندهی است که در جبهه و در مصاف با دشمن طرح جنگی می‌ریزد بنابراین خود خسرو تصمیم گرفته است با دشمن از روبه‌رو بجنگد و این اوست که در میدان جنگ است نه من و او خود بهتر از هر کس می‌داند با دشمن جبار چگونه باید مصاف کند... و پس از خاتمه دادگاه تجدیدنظر بود که آقای وکیل مثل همیشه جز تاسف چیز دیگری نداشت تحویل دهد که از قبل می‌دانستم.

 

همه شاهد بودیم که شهادت خسرو چه چیزی را ثابت کرد، از کودک دبستانی که از معلمش تقاضا کرد تکه‌ای از پیراهن خسرو را به او بدهند، تا مبارزان غربت‌نشینی که هر جا می‌نشستند از ایثار آن قهرمان سخن می‌گفتند، اما درسی که خسرو و یار هم‌رزمش دانشیان به همه آموختند سنت تسلیم نشدن در برابر رژیم‌های وابسته و پیکار به خاطر رهایی زحمتکشان تحت ستم بود. حماسه خسرو و دانشیان، حماسه انسان‌های متعهد در برابر تاریخ بود و این حماسه با «حماسه» کاذبی که حزب توده به نام خسرو در اروپا و سپس در ایران به چاپ ‌رساند فاصله بسیار داشت.

راه خسرو و دانشیان را گرامی بداریم و پویندگان راهشان باشیم.

 

 

منبع: روزنامه شرق

کلید واژه ها: گلسرخی


نظر شما :