شرق؛ گهواره تمدن

ترجمه: بهرنگ رجبی
۱۳ اسفند ۱۳۹۰ | ۲۰:۴۸ کد : ۱۸۹۸ پاورقی
شرق؛ گهواره تمدن
تاریخ ایرانی: آنچه در پی می‌آید ترجمه تازه‌ترین کتاب کریستوفر دی بلیگ، روزنامه‌نگار و محقق بریتانیایی متمرکز بر مسائل خاورمیانه است؛ «ایرانی میهن‌پرست؛ محمد مصدق و کودتای خیلی انگلیسی»، بر اساس آخرین یافته‌ها و اسناد منتشرشده در آرشیوهای دولتی امریکا، بریتانیا و دیگر کشور‌ها به شرح زندگی سیاسی مصدق می‌پردازد. از این پس هر هفته روزهای شنبه ترجمه متن کامل این کتاب که به تازگی منتشر شده را در «تاریخ ایرانی» خواهید خواند.

 

***

 

محمد مصدق سال ۱۸۸۲ به دنیا آمد، در عصر طلایی روزگار پایان سدهٔ نوزده و آغاز سدهٔ بیست، یکی از پُر افت ‌و خیز‌ترین اعصار سرشار از تغییر و تحول که دنیا تاکنون به خود دیده. بسیاری داشتند از روستا‌ها به شهر می‌آمدند و در فن‌آوری، پزشکی، آموزش و بهداشت داشت گام‌هایی به پیش برداشته می‌شد که تا آن زمان غیرقابل تصور بود. بورژوازی و طبقهٔ کارگر غالب شدند؛ طبقهٔ اشراف قدیم رو به زوال گذاشت، و آخرین آثار و نشانه‌های بردگی محو شدند. این‌ها پیروزی اندیشهٔ مدرن بود، که تارهای عقب‌ماندگی و خرافات را از هم گسست، و اگر بحث را محدود به اروپا و ایالات متحده کنیم، برای هر ملتی معنایی دارند. دنیا آزمایشگاه غرب را تماشا کرد، فیزیکدان‌هایش را، سرمایه‌دار‌هایش و صاحبان کارخانه‌های تسلیحاتش را، و منتظر شد تا ببیند کامیاب خواهد شد یا به باد فنا خواهد رفت.

 

پیش از همه اینکه شاهدان تحول تاریخی احتمالاً از تماشا کردنشان راضی‌اند؛ بعد ناگهان انگیزهٔ مشارکت می‌آید. در پایان سدهٔ نوزدهم، چنین انگیزه‌ای به جان آدم‌های کنجکاو سرتاسر دنیا افتاد، و نتیجه موجی از جنبش‌های سیاسی و فرهنگی تقلیدی بود، وارداتی از غرب اما رنگ خوردهٔ سنت‌های بومی، که هدفشان ارتقای شأن آدمی، آزادی و رونق و شکوفایی بود. این جنبش‌ها خیلی زود با موانع نیرومندی مواجه شدند. یا به رسم و رسومات بومی خوردند یا به منافع قدرت‌های غربی که الگو و الهام اصلاً از خودشان آمده بود ــ یا به هر دو. از اینجا بود که مشکل آغاز شد.

 

بعد از عصر رنسانس اروپای مسیحی از خاورمیانهٔ مسلمان جلو زد و دوران روشنگری تلقی‌ها از آگاهی و قدرت را تغییر داد. از گذر این اعصار تصوری از گونه‌ای مالکیت سر برآورد ــ این فکر که پیشرفت مال اروپاست نه تقدیر عام آدمی و او باید آن را به جاهای دیگر بدهد. امپریالیسم و ناسیونالیسم چارچوب‌ها را با تأکید بر مشخصه‌های عصر طلایی سال‌های پیش از آغاز جنگ اول جهانی سفت ‌و سخت ترسیم کرده بودند. کشورهای به لحاظ نژادی و فرهنگی بر‌تر خیلی به گرفتاری نخوردند، حتی با اینکه جلوی تعامل افکار را می‌گرفتند.

 

در دههٔ ۱۸۳۰ توماس بابینگتون ماکالای، سیاستمدار بریتانیایی، از برتری «فقط یک قفسه از یک کتابخانهٔ خوب اروپا» بر «کل ادبیات بومی هند و عرب» دفاع می‌کرد و اینکه «من فکر می‌کنم گزاف نیست بگویم همهٔ اطلاعات تاریخی گردآمده از تمام کتاب‌های نوشته‌شده به زبان سانسکریت، کم ارزش‌تر از آن‌ چه است که می‌شود در دم‌دستی‌ترین خلاصه جزوه‌هایی یافت که در مدارس مقدماتی انگلستان تدریس می‌شوند.» (گفتنش اطناب کلام است که ماکالای زبان هندی یا عربی نمی‌دانست.) بیشتر از یک سده بعد‌تر، هربرت موریسون، وزیر کشور بریتانیا، استقلال دادن به کشورهای مستعمرهٔ آفریقایی را به «دادن کلید ده‌ تا خانه، یک حساب بانکی و یک تفنگ به یک کودک» تشبیه کرد. در آن روز‌ها به انگلیسی، فرانسوی، آلمانی، اسپانیایی، پرتغالی، و هلندی، بی‌شمار حرف‌های مشابهی به زبان آمد و ازشان دفاع شد، هضم و تکمیل شدند. اگر اروپا از باقی دنیا بر‌تر نبود، پس موهبت خداداد امپراتوری را بر چه مبنایی استوار می‌کردند؟ بعضی نژادهای دون ــ امپریالیست‌ها همیشه داشتند اختلاف می‌انداختند و بعد باز در خود آن دسته‌های جداشده اختلاف می‌انداختند ــ مستعد رشد و پیشرفت بودند، باقی نبودند.

 

تصورات برتری به ارث رسیده در خاورمیانهٔ مسلمان وزن بسیار کمتری داشت. آنجا قرن‌ها بود تعامل بین‌المللی افکار در اقلیم‌هایی چند قومیتی همچون امپراتوری عثمانی تجلی داشت، اقلیمی که از عربستان تا جنوب و شرق اروپا امتداد داشت، جایی که تنها مرز حقیقی میان آدم‌ها نه نژاد یا جغرافیا بلکه مذهب بود. بنابراین برای ساکنان سرزمین‌های مسلمان عجیب بود که به آن‌ها گفته شود ــ همچنان که الان گفته می‌شود ــ فرهنگ و شیوهٔ زندگی‌شان متناسب با زمانه نیست و باید یا مدرن یا نابود شوند. در اعصار تاریک‌اندیشی ــ که خودش تا بیشترین حد ممکن برآمده از محور دنیا پنداشتن اروپاست؛ آن زمان در خاورمیانه هیچ‌چیز تاریک نبود ــ که اروپا از جنبش ایستاده و در رکود بود، حکمای مسلمان آموزه‌های کهن را ترقی داده بودند. حاکمانشان بزرگترین و پیشرفته‌ترین شهرهای دنیا را ساخته بودند، بازرگانانشان داشتند در دوردست‌ترین دوردست‌های شناخته داد و ستد می‌کردند. پیش از آن هم، سرزمین‌هایی که آن زمان دیگر اسلام در آن‌ها ریشه دوانده بود ــ مصر، بین‌النهرین، ایران ــ دقیقاً خود گهواره‌های تمدن بودند.

 

میراث شعر و هنری‌ ایران، میراث‌بر امپراتوری‌هایی جهانی که هرودت با جذابیتی اندکی هراسناک شرحشان داده بود، آشکارا نزول کرده بود و حالا میان گرایش بین امپراتوری عثمانی و هند مستعمرهٔ بریتانیا تلوتلو می‌خورد. برای اروپایی‌های اواخر سدهٔ نوزدهم، ایران مایهٔ کنجکاوی و حیرت بود، اما به ندرت نگرانی عاجلی تلقی می‌شد.

 

امپراتوری جهانی ایران باستان بسیار عظیم و قدر قدرت بود. پنج سده پیش از میلاد مسیح، هخامنشیان بر اقلیمی از نیل تا هند قدیم حکم می‌راندند، و بعد‌تر پادشاهان پارتی و ساسانی رقبای بزرگ روم در شرق بودند. در قرن هفتم میلادی، ساسانیان نهایتاً مقهور حملهٔ اعراب شدند. اسلام به این خطه رسید. بعد از جذب اسلام، اقلیم پارسی‌زبان هویت و بزرگی خودش را در فرهنگ منعطف، پُرمطایبه، و با داشته‌های بسیارش برای عرضه به بیرون یافت، ترکیبی از اسلام و سنت‌های دیرپاتر ایرانی‌ای که فرهنگ مسلط بیشتر دنیای اسلام شد. ابداعات شاعران، معماران، دانشمندان و صنعتگرانش تا سرزمین‌هایی در آسیای مرکزی، هند و عثمانی تجلی یافت. ایران زبان جهانی فرهنگ شد؛ یکی از عزیز‌ترین نماینده‌هایش، شاعر عارف مسلک جلال‌الدین رومی، اهل آسیای مرکزی بود که بیشتر عمرش را در ترکیه گذراند.

 

در قرن هفدهم امپراتوری گسترش یافت؛ شاهان صفوی مرزهای کشور را دور‌تر بُردند و تجارت و همکاری با اروپایی‌ها را بیشتر کردند. ثروت و جلالشان آوازه‌ای یافت که شکسپیر و راسین در آثارشان اشاره‌ کردند. اما صفویان راه انحطاط رفتند، افتادند به دام پدرکُشی و تعصب و باز دست به حمله به کشورهای دیگر زدند. تا سال‌های واپسین سدهٔ هجدهم ایران کشوری بود که مدام شکست می‌خورد، تا اینکه آقا محمدخان از قبیلهٔ قاجار کشور را یک بار دیگر متحد کرد.

 

برادرزادهٔ آقا محمدخان سلسلهٔ قاجار را تداوم داد، و قاجار‌ها ماندند و زیاد شدند، گرچه ‌چندان عظمتی نداشتند. آن‌ها توانستند بر بیشتر فلات ایران، اقلیمی که کمابیش همین ایران امروز است، و بر قفقاز (از خاک روسیهٔ حمله‌گر) حاکم شوند. شاهان قاجار بر امپراتوری زوال‌ یافته‌ای حکم راندند و رؤیای به دست آوردن سرزمین‌ها و منزلت از دست رفته را داشتند. آن زمان که مصدق به دنیا آمد، دیرپا‌ترین پادشاه قاجار، ناصرالدین‌شاه زیرک و شهوت‌ران القاب پُرافتخاری به خودش داده بود ــ «قبلهٔ عالم»، «ظل‌الله» ــ که انگار کنایه از جایگاه کم‌اهمیت ایران در معادلات بین‌المللی بودند.

 

در پایان قرن نوزدهم ضعف و بی‌ارتباطی با دنیا تضمین‌کنندهٔ حیاتی آرام و راحت نبود، چون در شرایطی که ایران به شدت وسیع و دسترسی‌ناپذیر به نظر می‌آمد، باقی دنیا به گونه‌ای شگفت کوچک‌تر شده بودند. کاوشگران و جویندگان بر پُرابهام‌ترین و نامسکون‌ترین گوشه‌ها و کنار‌ها نور افکنده بودند. اقتصاد جهانی، به‌ پشتوانهٔ سرمایهٔ جهانی، داشت تولیدکنندگان و مصرف‌کنندگان را در شبکه‌های همواره پیچیدهٔ مبتنی بر اربابی و نوکری به همدیگر پیوند می‌داد. برتری قدرت‌های بزرگ غربی در تقریباً هر حوزه‌ای داشت از طریق معاهدات و نیروی نظامی تثبیت می‌شد. بین ۱۸۷۶ و ۱۹۱۵ مالکیت ربع سطح زمین تغییر کرد؛ نیم دوجین کشورهای اروپایی صاحب بیشترین و بهترین بخش‌های عالَم شدند.

 

سه دلیل اصلی داشت که ایران در این گذار مهم و حساس سهیم نبود. اول اینکه فقیر‌تر از آن بود که از پس هزینهٔ پیوستن به جریان گذار برآید. دوم اینکه هر دو قدرت بزرگی که به نظر بیشترین منافع را در ارتباط با ایران داشتند، روسیه و بریتانیا، احتیاط‌هایی متقابل‌ را در کوشششان برای بلعیدن کل ایران محدود کرده بود. سر آخر ایرانی‌ها زیرکانه هر دوی این قدرت‌ها را در رقابت با هم از میدان به در کردند، از هر کدام امتیازهایی گرفتند و هم دست جفتشان را از اقلیم ایران دور نگه داشتند.

 

منافع این قدرت‌ها در ایران برآمده از بازی بزرگ بر سر هند و منابع غنی‌اش‌ بود. اگر قرار بود روس‌ها رؤیای کهنشان را برای تصرف شبه‌قارهٔ هند متحقق کنند، باید می‌توانستند از ایران رد شوند. به‌‌ همان اندازه بریتانیایی‌ها هم مصمم بودند اطمینان یابند ایران و به خصوص نواحی شرقی‌اش، نواحی هم‌مرز هند، هیچ‌گاه به دست روس‌ها نخواهد افتاد.

 

طی سدهٔ نوزدهم این بازی بزرگ منجر به گرفت ‌و گیرهای پُر فراز و نشیبی شد که گستره‌ای به قدر هزاران مایل زمین داشت. امپراتوری روسیه از شمال نفوذش را گسترش می‌داد. در خلیج فارس در جنوب که به سان دریاچه‌ای در دستان بریتانیا بود و به هند راه داشت، بریتانیایی‌ها همین کار را می‌کردند. این قدرت‌ها همچنین نمایندگان اثرگذارشان را در تهران، پایتخت ایران داشتند و تأثیرگذاریشان بر امور داخلی ایران بی‌اندازه بود.

 

نتیجهٔ همهٔ این توجهات یک وضعیت آچمز هر دم افزون‌تر بود. «همسایه‌های شمالی و جنوبی» ــ روسیه و بریتانیا به این‌ها مشهور بودند ــ عامل ثبات و دوام بودند و مانع تکه‌تکه شدن مملکت می‌شدند، اما به چشم این قدرت‌ها نتیجهٔ محتمل هر ابتکاری به قصد اصلاحات داخلی، کاستن از وزن و تأثیر آن‌ها بود و بنابراین تمایلشان به مانع تراشیدن در برابر هر تلاش این‌چنینی بود. آن‌ها با حفظ امتیازات و خواسته‌های قدیمی ناصرالدین‌شاه، او را هم‌پیمانی مسلم یافتند. آن‌ها شاه را هدایت، چاپلوسی و تهدید می‌کردند. راهنمای سیاست‌ها و انتصاباتش بودند. شرکت‌هایشان امتیازاتی انحصاری در ایران طلب می‌کردند و بانک‌هایشان وام‌هایی را افزایش می‌دادند که وابستگی ایران را به خارجی‌ها بیشتر می‌کرد. امپراتوری متوهم داشت پریشان‌حال در آغوش مشترک دو امپراتوری واقعی می‌افتاد، ایران در بیان عامه «صاحب استقلال»، یک دروغ بود.

 

مملکت حتی به نسبت نازل‌ترین استانداردهای کشورهای همسایه‌اش هم عقب‌مانده بود. در زمانه‌ای که ترکیهٔ عثمانی، «ناساز اروپا»، چند دهه بود که داشت اصلاحاتی اداری، نظامی و اقتصادی از سر می‌گذراند، بر ایران یک پادشاه مستبد حکومت می‌کرد و ساختار و روش‌های ادارهٔ مملکت قرون ‌وسطایی بود. مقام‌های ارشد مملکتی فروشی بودند، خواندن و نوشتن سرگرمی‌های طبقهٔ فرادست بودند، و ارتداد مذهبی حکم مرگ داشت. بیشتر از هشتاد درصد جمعیت کشور در روستا‌ها زندگی می‌کردند و زمین‌های بزرگ ملک طلق ملاکانی بود که حتی نمی‌شد دیدشان. کمابیش هیچ نظام حمل و نقل مدرنی وجود نداشت. در آستانهٔ جنگ اول جهانی، مصر، ترکیه و سوریه صاحب خط‌ آهن بودند، و هند مستعمرهٔ بریتانیا به بیشتر از پنجاه هزار مایل خط‌ آهنش می‌نازید. برعکس، کل راه‌های به‌دردبخور ایران آن قدری بود که اشراف تهران را به حرم عزیزشان، شاه عبدالعظیم، هشت مایل آن‌سو‌تر برساند.

 

بعضی مسافران خارجی عقب‌ماندگی ایران را جزو آن دسته خصایلی از شرق شمرده‌اند که پایدار و همیشگی است. پزشک فرانسوی ناصرالدین‌شاه نوشت که در این کشور «رسوم و عادات تغییرناپذیرند»، شیوهٔ زندگی شاه «خیلی کم با شیوهٔ زندگی اسلافش فرق می‌کند، و احتمالاٌ با شیوهٔ زندگی نوه و نتیجه‌هایش هم». گرترود بل جوان و سرزنده که در ادامهٔ مسیر، عراق به نظرش کشوری مدرن آمد، ایران را کشوری توصیف کرد که از تاریخ خودش در رنج است: «ایران صاحب نیروهای انسانی بسیار و ویرانه‌های گذشته‌ای پرشکوه در سرتاسر خود است، کشوری که اکنون دیگر از گسترهٔ جهان زنده بیرون است... شرق خودش را نگاه می‌کند؛ هیچ خبر از دنیای بزرگ‌تری که تو شهروندش هستی ندارد، هیچ از تو و تمدنت نمی‌پرسد.»

 

فرنگی‌های سودایی دوست دارند تسلسل و حتی بی‌حرکتی ببینند. این را نمی‌بینند که موضوع مورد توجه‌شان از چه خاستگاهی برخاسته و تصوری هم ندارند به کجا خواهد رفت. این فکر توی کَتشان نمی‌رود که مشاهداتشان خیلی زود کهنه و غیرواقعی خواهد شد. همین بود که بسیاری از خارجی‌های آمده به ایران در سال‌های واپسین سدهٔ نوزدهم، میان ویرانه‌های امپراتوری به‌ سر آمده فقط قافله‌های شتر و فقر دیدند، و به خانه برگشتند.

 

چه چیز این کشور را از تخت بیماری بلند می‌کرد و به آن مجال می‌داد نویدهای گذشتهٔ شکوهمندش را متحقق کند؟ واقعیت این بود که این کشور تا حدی بسیاری از خصایل ضروری رویکرد تازهٔ بر ساختن یک کشور را داشت ــ‌‌ همان رویکردی که نقشهٔ مصر را تغییر داده بود، «کشورهای اروپا» سر برآوردند و امپراتوری‌ها و معاهدات قدیم یا از بین رفتند یا از نو سر و سازمان یافتند و کشورهایی تازه متولد شدند. ایران، همچون یونان، صربستان، یا آلمان، اقلیمی یکپارچه بود. اکثریت مردمش در مذهب شیعه، شاخهٔ ثانی اسلام، مشترک بودند، و فارسی حرف می‌زدند، زبانی هند و اروپایی کاملاً متفاوت از دیگر زبان‌های عمدهٔ این منطقه، عربی و ترکی. ایرانی‌ها، پراکنده در گستره‌ای وسیع و متنوع، بیشتر از اعراب، بیشتر از ترک‌های عثمانی که زمانی اقلیتی بودند جزو خود امپراتوری، در دستیابی به یکی از اهداف اصلی عصر طلایی اروپا عزم راسخ داشتند: بر ساختن یک دولت مرکزی مستحکم.

 

ناسیونالیسم، جوهر دولت- ملت‌های تازه، از مرزهای اروپا فرا‌تر آمده و پا به جهان اسلام گذاشته بود. یک تاریخ‌نگار عرب بعد‌ها نوشت ناسیونالیسم از نیرو و اثرگذاری حس «تعلق به دنیای استوار و پابرجایی برآمده از واپسین وحی الهی که محمد پیام‌آورش بود» کم کرد. دولتی‌ها و روشنفکران عثمانی به این نتیجه رسیدند که ملیت ترکیشان ارزشی همسان هویت مسلمانشان دارد، اگر که بیشتر نباشد. «مجمع نمایندگان مصر»، که اولین بار در ۱۸۶۶ تشکیل شد، نخستین توپ شلیک ‌شده در نبرد ملی طولانی مدت این کشور برای‌‌ رها کردن خود از چنگ امیال خارجی‌ها بود. این سوتر در شرق، مسلمانان هند پایه‌گذاران «حزب کنگره» بودند که نهایتاً کشور را به استقلال رساند.

 

همزمان در ایران هیچ خبری نبود؟ چرا. به رغم باورهای رایج در مورد سستی و کاهلی شرق، در پایان سدهٔ نوزدهم در ایران داشت تغییراتی اتفاق می‌افتاد، و تنها پرسش پیشاروی مردم این بود که رو به موج تازه آمده آغوش بگشایند و سوارش شوند، یا بگذارند خودش به جان ملکت بیفتد و پُشتش را بشکند.
 

کلید واژه ها: ایرانی میهن پرست


نظر شما :