خاطره‌ای از محمد نخشب - مینو مرتاضی لنگرودی

۲۵ فروردین ۱۳۹۱ | ۰۴:۱۸ کد : ۲۰۴۹ از دیگر رسانه‌ها
پیش از اینکه با دکتر نخشب آشنا شوم، نام او را از پدرم شنیده بودم. پدرم مرحوم ابوالفضل مرتاضی لنگرودی، عضو کمیته اجرایی نهضت مقاومت ملی ایران بودند و دکتر نخشب را پیش از اینکه عضو کمیته احزاب در نهضت مقاومت باشد می‌شناختند و خیلی به ایشان علاقه داشتند. نهضت مقاومت ملی ایران اولین تشکلی بود که پس از کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ علیه دولت ملی دکتر مصدق توانسته بود اغلب تفکرات و نیروهای ملی و مذهبی و غیرمذهبی را حول محور مبارزه و مقاومت در برابر استبداد داخلی و استعمار خارجی جمع کند. این نهضت با برخورد شدید پلیس امنیتی رژیم پهلوی سرکوب و متلاشی شد و اعضای نهضت هر کدام به تناسب فعالیتی که داشتند به حبس و تبعید دچار شدند و دکتر نخشب هم از ایران هجرت کرد و به آمریکا رفت. پس از گذشت یک دهه از کودتا اغلب دوستان مقاومت آزاد شده و به سر کار و زندگی خانوادگی خویش بازگشته بودند. دوستان نهضت مقاومت معمولا در محافل و میهمانی‌هایی که به مناسبت‌های مختلف تشکیل می‌شد دور هم جمع می‌شدند و ذکر خیر گذشته‌ها و گذشتگان را می‌کردند و افسوس می‌خوردند که چرا و چطور جباریت پهلوی، دکتر مصدق را از دست ملت ربود و ملت ایران را در آستانه دستیابی به دموکراسی و توسعه درون‌زا ناکام و نامراد کرد؟

 

در خانه پدری هم از این محافل تشکیل می‌شد. ولی من آن زمان کوچک‌تر از آن بودم که بتوانم در این قبیل محافل شرکت کنم. سال ۴۸-۴۷ و محصل سال آخر دبیرستان بودم که با دکتر پیمان ازدواج کردم و پایم به محافل دوستان مبارز و سیاسی باز شد و در میهمانی به اصطلاح پاگشایی که زنده‌یاد دکتر سامی به مناسبت ازدواج من و پیمان ترتیب داده بود با مرحوم دکتر نخشب از نزدیک آشنا شدم. قبل از اینکه با دکتر نخشب مستقیما آشنا شوم نوشته‌های ایشان را خوانده بودم و با آرا و اندیشه‌های خداپرستان سوسیالیست آشنا شده بودم. در عین حال آن سال‌ها سال‌های شکوفایی دکتر شریعتی و حسینیه ارشاد بود و من غرق شور و هیجانی بودم که از شرکت در کلاس‌های شریعتی نصیبم می‌شد. خالی از لطف نیست که این را هم بگویم در میهمانی‌های خداپرستان سوسیالیست، بنا بر ساده‌‌زیستی و ساده برگزار کردن میهمانی بود. ظاهرا این از تعالیم اخلاقی دکتر نخشب بزرگ و بنیانگذار جمعیت خداپرستان سوسیالیست بود که اصرار داشتند حتما یک نوع غذا بیشتر طبخ نشود و پذیرایی‌ها به صورت سلف سرویس باشد تا هم جلو اسراف‌‌کاری گرفته شود و هم خانم خانه به جای اینکه دایم مشغول پذیرایی و رفت و آمد باشد، بتواند در بحث و گفت‌و‌شنود‌ها شرکت داشته باشد. هر چند خانم‌ها کمتر به چنین توصیه خوبی عمل می‌کردند.

 

در هر حال در آن شب میهمانی مطابق معمول دوستان قدیم که یکدیگر را یافته بودند و دکتر نخشب را پس از مدت‌ها در جمع خودشان می‌دیدند یاد گذشته کرده بودند و هر یک از مقاومت‌ها و اقداماتی که در نهضت مقاومت کرده بود و رنج‌هایی که برده بود و حبس‌ها و زجر‌هایی که کشیده بود سخن می‌گفت. انگار ذکر یاد و خاطرات گذشته تمامی نداشت. این یادآوری‌ها برای من که آن زمان بسیار جوان و غرق رویای مدینه فاضله‌ای بودم که از سخنان دکتر شریعتی در ذهنم ساخته بودم خیلی خسته ‌کننده و بیهوده می‌آمد. دایم خمیازه می‌کشیدم و خودم را به تماشای تابلوی روی دیوار و گل‌های قالی مشغول می‌کردم. دکتر سامی که یادش گرامی باد مثل همیشه که حواسش به همه بود نگاه مهربانش را به من دوخت و به علامت سوال سری تکان داد. با بی‌حوصلگی سری تکان دادم که یعنی حوصله‌ام سر رفته. سامی صحبت دوستان را قطع کرد و گفت دوستان مثلا این میهمانی مال عروس خانم است که تنهایش گذاشتیم و حوصله‌اش را سر برده‌ایم! بیایید از مینو بخواهیم برایمان از خودش و آرزو‌هایش بگوید. من که غافلگیر شده بودم در برابر نگاه‌های پرسشگر میهمانان که از قطع شدن صحبت‌هایشان دلخور بودند و بعضا زیر لب با هم پچپچ می‌کردند، خودم را جمع و جور کردم. دچار اضطراب شده بودم. در برابر این همه مردان و زنان روشنفکر تحصیلکرده و مبارز و زندان رفته چه می‌توانستم بگویم. من که هنوز دبیرستان را هم تمام نکرده بودم و سرم به کتاب‌های جلال و صمد بهرنگی و پدر و مادر ما متهمیم شریعتی گرم بود. من که نه سابقه درخشان مبارزاتی داشتم و نه تحصیلاتی که به واسطه آن بتوانم افاضات بفرمایم. دلم می‌خواست بزنم بیرون و از زیر نگاه‌های کنجکاو اطرافیانم نجات پیدا کنم، ولی چاره‌ای نبود باید چیزی می‌گفتم. نگاهم را از گل‌های قالی برگرفتم و سرم را بلند کردم، نگاهم به چهره دکتر نخشب افتاد که با لبخندی مهربان به من نگاه می‌کرد. با وجودی که هیچ شباهت ظاهری در چهره او با دکتر شریعتی وجود نداشت، اما نگاهش مرا به یاد شریعتی انداخت؛ شریعتی که با کلام و قلم جادویی‌اش به من گستاخی و جسارت اعتراض آموخته بود.

 

خطاب به دکتر نخشب گفتم: آقای دکتر وصف شما را زیاد شنیده بودم حتی به توصیه پیمان کتاب‌های شما را خوانده‌ام و مشتاقانه منتظر دیدار و آشنایی با شما بودم و خوشحالم که شما را دیدم. اما متاسفانه می‌بینم شما و دوستانتان چند ساعتی است که نشسته‌اید و دایم از گذشته صحبت می‌کنید و هی می‌گویید من فلان کار را کردم و فلان هزینه را دادم. ولی چرا هیچ‌ کس نمی‌گوید الان چه باید کرد برای امروز و برای این نسل؟ چه می‌خواهید بکنید؟ چه برنامه‌ای دارید؟ سکوتی محفل را فرا گرفت، حتی پچ‌پچ ناراضی‌ها هم قطع شد. دکتر نخشب نگاه عمیقی به من و سرش را پایین انداخت و من نفس راحتی کشیدم. دکتر سامی که میزبان بود برای اینکه محفل انسشان یخ نکند، با طنز خاصی از من پرسید خب مینو خانم حالا بگو برنامه خودت چیه؟ و ما چه باید بکنیم؟ گفتم من که اول باید درسم را تمام کنم. شما را هم نمی‌دانم؟ پس از این گفت‌وگوی کوتاه، میهمانی با خنده و شوخی و سر به سر گذاشتن من و پیمان که ببین خودت هم برنامه و طرحی نداری و... تمام شد.

 

چند روز بعد از میهمانی نزدیک‌های غروب بود که دیدم زنگ خانه را می‌زنند. در را باز کردم، دیدم دکتر نخشب آمده است. سلام و تعارف کردم. در حالی که هدیه‌ای که برایم آورده بود را به دستم می‌داد، گفت مینو خانم از آن شب تا حالا به حرف‌هایت فکر کرده‌ام. تو درست می‌گویی. حرفت کاملا درست و بجاست. اعتراف می‌کنم که اشتباه است اگر تمام مدتی که با هم هستیم از گذشته بگوییم و به جای اینکه طرح‌های آینده محور پیوند ما باشد گذشته‌ها بهانه پیوند ما باشند و دیگر هیچ. آنگاه گویی که با خودش سخن می‌گوید ادامه داد باید طرحی برای امروز داشت. گذشته فقط به کار نقد و عبرت گرفتن می‌خورد تا خطا‌ها را دو بار تکرار نکنیم. بعد رو کرد به من و گفت ممنونم دخترم که چنین صریح و شجاع بودی با من. دست مهربانش را پدرانه بر سرم گذاشت و گفت: خواهش می‌کنم همیشه همین طور شجاع و صریح بمان تا ما به اصطلاح مبارزین و بزرگ‌تر‌ها خوابمان نبرد.

 

شرمگینانه و متعجب سرم را به زیر انداختم. به غیر از پدرم کمتر کسی با من این چنین تایید‌آمیز سخن گفته بود. چنین برخورد مهربانانه‌ای با انتقاد برایم تازگی داشت. تا پیش از این ندیده بودم مردی از تبار بزرگان و رهبران تا این حد فروتنانه آماده پذیرش نقد و اعتراف به خطا در حضور جوانی خام و بی‌تجربه باشد. و بعد‌ها و تا امروز هم بسیار کم و انگشت‌شمار از شخصیت‌های سیاسی - اجتماعی دیده‌ام که شجاعت پذیرش نقد را داشته باشند و در برابر نقد به ویژه انتقادات جوان‌تر‌های بی‌تجربه بر نیاشوبند و وی را به اتهام جوانی و جهالت تحقیر نکنند. رهبران و بزرگانی که در تحلیل محتوای سخنانشان فراوانی کلمه «من» بیش از هر کلمه دیگری به چشم می‌خورد. همان‌ها که معمولا سخنانشان با «من» شروع و با «من» تمام می‌شود و در سخن لاف عبور از گردنه‌های سخت تاریخی و جغرافیایی می‌زنند و در عمل ناتوان و درمانده از عبور از «منیت» خویش‌اند. آن روز نخشب درسی فراموش‌‌نشدنی به من داد. که همواره در گذر از عقبه‌های دشوار زندگی مرا همراهی و یاوری می‌کند. یادش گرامی باد.

 

 

منبع: روزنامه شرق
 

کلید واژه ها: محمد نخشب مینو مرتاضی لنگرودی کاظم سامی


نظر شما :