محکومیت چارلز تیلور در دادگاه لاهه/ لحظه‌ای تاریخی در تقویم عدالت جهانی

جان لی اندرسون/ ترجمه: بابک واحدی
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۱ | ۱۵:۱۴ کد : ۲۱۱۵ تاریخ جهان
محکومیت چارلز تیلور در دادگاه لاهه/ لحظه‌ای تاریخی در تقویم عدالت جهانی
تاریخ ایرانی: سرانجام پس از مدت‌ها انتظار دادگاهی بین‌المللی توانست حکمی برای چارلز تیلور، نظامی رییس‌جمهور شده لیبریا صادر کند. دادگاه تیلور را در ۱۱ مورد مشارکت و ترغیب به ارتکاب جنایات جنگی در سیرالئون در اواخر دهه ۱۹۹۰ مجرم شناخت؛ جنایاتی که چریک‌های جبهه متحد انقلابی (RUF)، که به مثله کردن غیرنظامیان و سربازان دشمن شهره بودند، مرتکب شده‌اند. تیلور در تاسیس و مسلح کردن این گروه مسلح مخوف مشارکت داشته است و قرار است در سوم ماه مه‌ به زندان برود. این لحظه‌ای تاریخی در تقویم عدالت جهانی است: برای نخستین بار از دادگاه جنایات نازی‌های در دادگاه نورنبرگ تاکنون بالا‌ترین مقام حکومتی یک کشور حکم ارتکاب جنایت جنگی می‌گیرد، اگرچه تیلور توانست از زیر بار اتهام «فرماندهی» سربازانی که آن جنایات را مرتکب شده‌اند بگریزد.

 

بگذریم از دادگاه و قانون و قضا، حقیقت این است که تیلور قطعا در تمام اتهاماتی که به او می‌زنند و خیلی اتهامات دیگر مجرم است.

 

فدای سانکو، رهبر درگذشته آر. یو.اف، در دسامبر سال ۱۹۸۹، که تازه از آموزش نظامی در لیبی آمده بود و اسلحه معمر قذافی را هم همراه آورده بود، در کنار تیلور بود؛ وقتی که تیلور به کشورش حمله کرد به این قصد که حکومت لیبریا را براندازد. رییس‌جمهور آن زمان لیبریا، «ساموئل دو» خودش جانی و قاتل بی‌رحمی بود، اما تیلور خیلی زود کاری کرد که «دو» مثل یک شخصیت دوست ‌داشتنی کارتون‌های دیزنی در یاد‌ها بماند. تیلور از اختلافات قبیله‌ای ‌‌نهایت بهره را برد و جنگ داخلی خونین و مخوفی به راه انداخت که تا هفت سال ادامه داشت و دویست هزار غیرنظامی را در کام خود کشید. تیر اسلحه ارتش‌ کودکان تیلور جان خیلی‌ها را گرفت و تیلور که نتوانسته بود مونرویا، پایتخت، را به زانو درآورد، بنا را بر ویران کردن دو سوم خاک کشور که تحت کنترلش بود گذاشت و از هر منبعی که می‌توانست به چنگ آورد، از معادن طلا گرفته تا الوار درختان جنگل، نگذشت.

 

همزمان با این غارت، جنگاوران خردسال او، مردم بسیاری را مورد تجاوز قرار داده و کشتند، و حتی از جنون کشتارشان به وجد آمده و بازی ساختند. در یکی از این بازی‌ها که اغلب کنار جاده‌ها بین سربازان نابالغ تیلور رواج داشت، روی جنسیت کودکی که در رحم زن حامله رهگذر بود شرط می‌بستند، بعد می‌رفتند سراغش، شکم‌اش را می‌دریدند تا ببینند برنده کیست.

 

چند سالی که از این قلع‌ و قمع دسته جمعی گذشت، تیلور سانکو را به سرزمین همسایه، سیرالئون، فرستاد تا جنگی تازه را در آنجا راه بیاندازد. فایده حمایت از سانکو در سیرالئون برای تیلور الماس‌هایی بود که سانکو، از معادن پرباری که در آنجا در اختیار گرفته بود، برایش می‌فرستاد، فوج فوج الماس. در جنگ سیرالئون، که از ۱۹۹۱ تا ۲۰۰۲ ادامه داشت، نزدیک ۵۰ هزار نفر کشته‌ شدند. امروزه، هزاران بازمانده از آن دوران تیره و تار هنوز با زخم شفاناپذیر اعضای قطع ‌شده‌شان که یادگار جنگجویان قمه به دست سانکو است، روزگار می‌گذرانند؛ یکی دست ندارد، دیگری یک پا، کسانی گوش و بینی و دیگرانی بی‌لب.

 

در ژوئن سال ۱۹۹۸، که برای نوشتن گزارشی برای نیویورکر به لیبریا رفتم و تیلور را دیدم، ۱۰ ماه بود که رییس‌جمهور آن کشور شده بود. کشور به واقع در صلح و آرامش بود، اما سرزمینی مخروبه بود. مونرویا، پایتخت، نه برق داشت و نه آب و بی‌خانمان شده‌های جنگ همه‌ جا بودند و در کلبه‌های کثیف زندگی می‌کردند. یک سال پیش از آن، پس از آتش‌بس و مداخله‌های چهره‌های بین‌المللی همچون جیمی کار‌تر - که معتقد بود تیلور «آن روی خوب» هم دارد- سالار جنگ پذیرفته بود که انتخابات برگزار کند. هواداران جوان او در خیابان‌ها به راه افتاده بودند و فریاد می‌زدند «مادرم را کشته، مادرم را کشته، اما به هر حال بهش رأی می‌دهم»، تا سرانجام او پیروز انتخابات شد. ۷۵ درصد از رأی‌دهندگان لیبریایی، که جنگ طولانی طاقتشان را سر آورده بود و بیم آن داشتند که اگر تیلور رأی نیاورد غارت و قساوت‌هایش را پی خواهد گرفت، تیلور را به عنوان رییس‌جمهور خود برگزیدند. کمی آن ‌طرف‌تر، در سیرالئون، آر‌.یو.اف هنوز سرگرم وحشی‌گری‌های خود بود. چند ماه بعد‌ به فریتاون، پایتخت، حمله کرد؛ حمله‌ای که سانکو فرمان داده بود «هیچ موجود زنده‌ای باقی نگذارید.»

 

در یکی از روزهای اقامتم در لیبریا، تیلور مرا به اقامتگاه شخصی خود دعوت کرد. خانه‌اش در حومه مونرویا در محله‌ای به نام کونگو‌تاون، لب اقیانوس بود. برای خودش خانه‌ای جدید در آنجا ساخته بود؛ خانه‌ای محصور در دیوارهای بلند سیمانی، کلیسایی کوچک، زمین‌های تنیس و بسکتبال و یک استخر. عمارت را بر دامنه تپه‌ای با شیب تند ساخته بودند، مشرف به بیشه‌زاری سبز که در فصل باران آن را آب می‌گرفت. آن‌ سوی جاده اصلی جلوی درب عمارت تیلور،‌ که همیشه نگهبانانی مسلح مقابلش بودند، ساختمانی نیمه‌کاره، سازه‌ای سیمانی و بدریخت بود که درش به روی رعایا باز بود و شده بود پناهگاهی برای پناهندگان جنگ‌زده و بینوا. پیش خودم فکر کردم که تیلور از اینکه هر روز از مقابل چنین منظره‌ای می‌گذرد چه احساسی دارد و آیا هرگز به ذهنش رسیده که کمکی به آن‌ها بکند.

 

تیلور در گاراژ خانه‌اش مرا به حضور پذیرفت، نشسته روی صندلی کوچکی با روکشی از مخمل بژ و دسته‌هایی از برنج براق، کنار مرسدس سیاه رنگی که کنار چندین خودرو دیگر آنجا پارک شده بود. لباس محلی بند‌داری به رنگ عاج و شلواری طلایی رنگ به تن داشت، با کفش‌های راحتی از پوست پیتون، ساعت طلایی مزین به الماس، عینکی با دسته‌های طلاکاری شده و کلاه بیس‌بالی که رویش با طلا نوشته بودند «پرزیدنت تیلور». صندلی پلاستیکی سفید رنگی کنارش بود، که تیلور به آن اشاره کرد و گفت: «بنشین، عزیز، بنشین.» عصایی به قرمزی خون به لبه میز کوچک کنار دستش تکیه داده بود. گفت که زمان جنگ عصا به دست شده و عصایش را از چوب «درختی مقدس» ساخته‌اند، درختی که زیرش هیچ علفی سبز نمی‌شود و هر حیوانی که نزدیکش شود جان می‌دهد. با دقت و وسواس کشند‌ه‌‌ای آن درخت را برایم تصویر کرد. این‌طور به نظر می‌رسید که از ویژگی درخت به‌ وجد آمده است اما محتاطانه سعی می‌کند از اعتراف صریح به‌ گناه بپرهیزد.

 

از تیلور پرسیدم آیا بابت قساوت‌هایی که سربازانش در طول جنگ مرتکب شدند مسوولیت اخلاقی احساس می‌کند یا نه. پاسخ داد: «من از مردم لیبریا عذرخواهی کرده‌ام، و خواسته‌ام که من را ببخشند، من هم آن‌ها را بخشیده‌ام.» ولی حرفی از این نزد که مردم لیبریا برای بهره‌مند شدن از بخشش او باید چه کار می‌کردند. وقتی اصرار کردم که بیشتر در این باره بگوید، ادامه داد: «جنگ‌ها هر کجا باشند هولناک‌اند و اتفاقاتی می‌افتد که از کنترل شما خارج هستند. بعضی اوقات اتفاقی در جایی می‌افتد در حالی که شما جای دیگری هستید. در این میان تنها مهم است به محض رخ دادن آن اتفاق مطمئن شوید عدالت اجرا شده باشد.»

 

چنان با خشنودی و خیال راحت این حرف‌ها را می‌زد، که انگار تا پیش از آن بی‌هیچ دردسر و چالشی حرف‌هایش این‌ها بوده‌اند و این‌طور شده است. حقیقت البته این است که در لیبریا هیچ‌ گاه تا به آن روز هیچ عدالتی اجرا نشده بود. جنگ داخلی دیگری در راه بود و هزاران نفر دیگر باید در لیبریا هلاک می‌شدند تا سرانجام در سال ۲۰۰۳ تیلور از مسند قدرت پایین کشیده شود. تیلور در مقام رییس‌جمهور هم به کشتن مخالفان و دشمنان و رقیبان ادامه داد، اما این بار گزیده‌ و حساب‌ شده‌تر از طریق واحد اطلاعاتی ریاست‌جمهوری. بسیاری از لیبریایی‌ها که عمیقا در باورهای مذهبی خود فرو رفته بودند و به سبب باورهای قبیله‌ای سخت و استوارشان به افسون و جادو به لحاظ روانی بسیار آسیب‌پذیر بودند، رهبرشان را به چشم نوسفراتویی (خون‌آشام) می‌دیدند که باید او را آرام نگه داشت و خشمش را برنیانگیخت. شایعه‌ای در میان تمام مردم این اقلیم پخش شده بود که تیلور شیشه‌ای خون تازه انسان کنار تخت‌خوابش دارد که هر روز خون تازه در آن می‌ریزند و او گاه به گاه از آن می‌نوشد. وقتی از خودش پرسیدم، خنده مستانه‌ای سر داد و گفت که «مردم این چیز‌ها را باور می‌کنند،» و باز هم حتی به خود زحمت نداد بگوید شایعه بی‌اساس است.

 

آن روز صبح، تیلور در اصل دلش می‌خواست درباره ثروت طبیعی لیبریا حرف بزند: «همه جای این کشور طلا ریخته. الماس! فقط کافی ا‌ست یک جا را بکنید، حتما طلا می‌یابید.» بعد آقای رییس‌جمهور به سمت مرد درشت ‌اندامی که با ناراحتی چند متری آن‌طرف‌تر در آفتاب ایستاده بود دست تکان داد. آن طور که تیلور معرفی‌اش کرد، آن مرد جنکینز دونبار، وزیر اراضی و معادن و انرژی بود: «این کسی است که قرار است برایمان نفت پیدا کند، نفتی که همه‌ ما را رستگار خواهد کرد. نه، دونبار؟ کی قرار است برایمان نفت پیدا کنی؟ بهتر است زیاد طول نکشد.» دونبار خشکش زده بود، خنده‌ای عصبی سر داد و گفت: «زود، خیلی زود آقای رییس‌جمهور. اگر نفتی آنجا باشد، به شما قول می‌دهم که پیدایش می‌کنیم.»

 

آن زمان تصوری از اهمیت فوق‌العاده تأکید تیلور به شوق آمده روی کلمه «الماس» نداشتم. لیبریا منابع الماس زیادی ندارد، اما سیرالئون پر است از معادن الماس. اما درست در‌‌ همان زمان، لیبریا به یکی از صادرکنندگان بزرگ الماس در جهان تبدیل شده بود؛ الماس‌هایی از جنس خون.

 

 

منبع: New Yorker



کلید واژه ها: چارلز تیلور لیبریا


نظر شما :