مازیار بهروز: شعاعیان از زیر آوار تاریخ خارج میشود
***
جناب دکتر بهروز؛ طبعا سخن گفتن از اندیشه و رویکردهای نظری مصطفی شعاعیان در عرصه نظریهپردازی انقلاب با دشواریهایی همراه خواهد بود چرا که اساسا تعریفی که او از انقلاب میکند به سادهترین بیان، محصول یک اندیشه ذهنیگرا اما خلاق و در عین حال رمانتیک است تا ذهنیتی انضمامی و مقرون به موفقیت. با این توضیح بهتر است گفتوگویمان را در دو بخش مجادلات این چریک تکرو با چپ ایرانی و اندیشه انقلابی شعاعیان در تقابل با انقلاب اکتبر و الگوی بینالملل سوم کمونیستی تقسیم کنیم. بنابراین میخواهم برای آغاز بحث برایمان بگویید که اساسا انقلاب در اندیشه شعاعیان چه مولفههایی دارد و چرا طرحی که او از این دگرگونی بنیادین ارایه میکند در مرحله عمل قابلیت اجرا ندارد؟ و ظاهرا به همین دلیل نیز توجه تاریخپژوهان حوزه چپ نظیر آبراهامیان و... را به خود بر نمیانگیزد...
به نظر من برخی از شخصیتهای تاریخی به دلایلی در زیر «آوار تاریخ» مدفون میشوند که البته این مساله نمیتواند درازمدت و همیشگی باشد. در رابطه با تاریخ قرن ۲۰ ایران میتوان به شخصیت و مقام سلطانزاده اشاره کرد که برای مدت مدیدی در دل تاریخ مدفون بود. مصطفی شعاعیان نیز یکی دیگر از این نمونه افراد است که در حال حاضر به لحاظ پژوهشهای نوین شخصیت و مقامش در حال آشکار شدن است و این البته پیامد مهم و مثبتی است. به گمان من نقد شعاعیان از لنینیسم در زمانی که لنینیسم هویت چپ انقلابی را در جهان و ایران رقم میزد در با اقبال روبهرو نشدن اندیشه وی تاثیر مهمی داشت. این یعنی در زمانی که مثلا فداییان خلق، حزب توده را متهم میکنند که از لنینیسم تخطی کرده است یا سازمان انقلابی حزب توده، رهبری حزب را به همین مساله متهم میکند، خب جای اندیشه شعاعیان که اصولا لنینیسم را رد میکند مشکلآفرین میشود. یادمان نرود در سطح جهانی نیز این بحث بر سر چه کسی «لنینیست» واقعی است؟ بین احزاب کمونیست چین و شوروی نیز در جریان بود، از سوی دیگر، نقطه قوت مقام و شخصیت شعاعیان در عملکرد انقلابی وی نبوده است. همانگونه که پژوهشهای نوین درباره زندگی وی نشان میدهد، به نظر نمیآید شعاعیان در امر سازماندهی انقلابی از خود استعداد خاصی نشان داده باشد. به نظر من این واقعیت همراه نکته اول باعث به حاشیه کشیده شدن مقام و مرتبه او در جنبش مسلحانه و انقلابی شد.
بحث اصلی من در بازخوانی مجادلات شعاعیان با چپ ایرانی، ناظر بر یک بررسی رفتارشناسانه (Behaviorally) میان او و رقیب جدیاش بیژن جزنی است. حدس اول این است که یکی از دلایل جدال فکری و سیاسی جزنی با شعاعیان ناشی از خاستگاه سیاسی مصطفی است تا رویکردهای نظری او، چرا که به هر حال جزنی از یک سنت تودهای برخاسته و شعاعیان سنت ناسیونالیسم جبهه ملی را پشت سر دارد. از این حیث میتوان گفت مهمترین دلیل تصفیه مصطفی از سازمان چریکهای فدایی خلق، هشدار جزنی به حمید اشرف و حمید مومنی، در مورد مصطفی بوده. حال پرسش این است آیا میتوان نسبتی میان این رفتار سیاسی با خاستگاه فکری جزنی یافت؟
به گمان من جزنی از دو زاویه نگران پیوستن شعاعیان به سازمان فدائیان خلق بود و برای همین هم به نظر میآید که پیشنهاد کرده بود که وی عضوگیری نشود. زاویه اول نامتجانس بودن برداشت شعاعیان از مارکسیسم بود که بر میگردد به همان مقوله لنینیسم که در پرسش اول حرفش زده شد. زاویه دوم توان شعاعیان در به چالش گرفتن رهبری بیرون از زندان در حوزه مسایل نظری بود که به گمان جزنی میتوانست کاربرد سازمان را دچار خدشه کند. هر دو این مسایل از دیدگاه عملگرایانه و مصلحتاندیشانه که از سوی جزنی مطرح میشد، باید در چارچوب جو پلیسی و خطرناک حیات انقلابی آن زمان مورد بررسی قرار گیرد. من در رفتار و برخوردهای جزنی بررسی رفتارشناسانه را مفید نمیدانم. جزنی به عنوان رهبر نظری فداییان در زندان، نگرانیهای خود را در ارتباط با مسایل و مشکلات آینده و راه پرمخاطره مبارزه انقلابی به کرات به رهبری بیرون از زندان، گوشزد میکرد.
جزنی و مومنی بر این باور بودند که شعاعیان (به خاطر «نظریه گسترش انقلاب در سراسر میهن طبقه کارگر» و نقد لنین به دلیل پشت کردن به جنبش جنگل) گرایشات تروتسکیستی دارد و حضور او در میان چریکهای فدایی خلق به احتمال قریب به یقین، سازمان را به سمت و سویی خلاف نظر پایهگذارانش (مارکسیسم- لنینیسم) خواهد برد، آیا واقعا با نقدهایی که شعاعیان در بازخوانی اندیشههای آویتیس سلطانزاده به اندیشههای تروتسکی وارد میکند، چنین برداشتی درست بوده؟ آیا این رویکرد چیزی غیر از برچسبزنی است؟
به نظر من در وهله اول نمیتوان تروتسکی را در مقابل لنین قرار داد. این یک قرائت استالینی است. تروتسکی در برخی موارد با لنین اختلاف عقیده و اختلاف نظر داشت و این البته طبیعی نیز بود. اما جالب اینکه اختلاف لنین و تروتسکی هرچه هم بوده در مورد ایران و جنبش جنگل نبوده است. بنابراین به نظر من نمیآید بتوان شعاعیان را متهم به «گرایشات تروتسکیستی» کرد. شعاعیان به نوعی لنینیسم و از آن رهگذر بلشویسم را مورد خطاب و نقد قرار میدهد که این شامل تروتسکی نیز میشود. بنابراین برخورد با شعاعیان بر محور «گرایشات تروتسکیستی» نمیتوانسته درست باشد.
اصلا به اعتقاد من باید پرسید که دلیل اصلی پیوستن شعاعیان به چریکها چه بود؟ طبعا او با شناختی که از جزنی و ضیاء ظریفی در دوره جبهه ملی اول و دوم داشت، بر این نکته واقف بود که تضادی بنیادین بین نظر او و بنیانگذاران این سازمان درباره لنین، استالین و انقلاب اکتبر وجود دارد و میدانست که جزنی و شاگردانش که خود را مارکسیست-لنینیست مینامیدند، نظر مخالف را برنخواهند تافت، پس چرا با تمام نیروهایش به چریکها میپیوندد تا همه امکاناتش توسط اشرف و چریکها مصادره و خودش نیز تصفیه شود؟
فکر میکنم شعاعیان از سویی به این نتیجه رسیده بود که ادامه مبارزه با امکانات محدود گروه خودش چندان امکانپذیر نیست پس باید به جریان بزرگتری پیوست. از سوی دیگر همانگونه که خودش میگوید، دید او از سازمان فدایی دیدی جبههای بود و گمان میکرد با حفظ گرایش به یک جبهه نظامی- سیاسی میپیوندد و نه به یک سازمان با رهبری نظری متحدالشکل و... علاوه بر این به نظر میآید شعاعیان گمان میکرد (و یا به وی اطمینان داده بودند) که میتوان در سازمان فدایی اقدام به مبارزه نظری کرد که البته این نیز امکانپذیر نشد.
جناب دکتر بهروز گروهی از منتقدان شعاعیان معتقدند که او موجب تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق در دوره تقی شهرام بوده! شما تا چه حد این ادعا را قبول دارید؟
فکر نمیکنم درباره تاثیر شعاعیان بر تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق در دوره تقی شهرام اطلاعات کافی وجود داشته باشد. اما باید توجه داشت که تقی شهرام و همراهانش نهتنها لنین که استالین را نیز خیلی قبول داشتند و هر دو اینها توسط شعاعیان رد میشوند. از سوی دیگر نباید از خاطر دور داشت که ارتباط شعاعیان با مجاهدین تاریخی پیش از حضور شهرام در کادر رهبری این سازمان را دارد. اگر چنین بوده باشد پس چرا کسانی چون برادران رضایی یا بهزاد نبوی که رفاقتی قدیمیتر با شعاعیان داشتند تحت تاثیر شعاعیان به مارکسیسم نگرویده، استحاله نشدند. فراموش نکنید در همان دوره بسیاری (هرچند به اشتباه) معتقد بودند که او میتواند از مارکسیسم برای پیروزی مذهب استفاده کند. به طوری که لطفالله میثمی در خاطرات خود (آنها که رفتهاند، ص ۴۰۸) در اینباره میگوید: «در خانه تیمی بحث میشد که تنها مصطفی شعاعیان در بین مارکسیستها هست که میتواند تبصرهای به مارکسیسم بزند و مارکسیسم را از اصالت ابزار به اصالت انسان تغییر مبنا دهد...» از سوی دیگر نباید از خاطر دور داشت که شعاعیان دفاعیات مجاهدین را با بررسی تطبیقی اسلام و مارکسیسم در روند مبارزه با استبداد شاهنشاهی به رشته تحریر در میآورد.
حال میرسیم به بحث تقابل اندیشه انقلاب شعاعیان با انقلاب اکتبر و الگوی بینالملل سوم کمونیستی و در یک کلام: اندیشه لنین. شعاعیان چنان که خود اذعان میکند در روند نگارش کتاب «نگاهی به روابط شوروی و نهضت انقلابی جنگل» به نقد لنین میرسد و با استناد به مساله عدم حمایت شوروی از میرزا، به این نتیجه میرسد که لنین پس از انقلاب ادعاهای خود را در مورد انترناسیونالیسم و حمایت از انقلابیون دیگر کشورهای تحت استعمار فراموش کرده تن به همزیستی مسالمتآمیز میدهد. باری؛ هرچند شعاعیان سعی دارد این انتقاد را از منظری مارکسیستی و بر پایه آرای بنیادین انقلاب کمونیستی به کنش لنین و شوروی وارد کند اما به نظر میرسد این نقد نیز به خودی خود ریشه در ناسیونالیسم او دارد. شما تا چه حدی این نظر را قبول دارید؟ آیا میتوان برای این ادعای مصطفی درباره مارکسیستی بودن نقدش به لنین دلایل مستدل و مستند از کتاب جنگل آورد؟
به نظر من هر دو استدلال، یعنی هم اینکه نقد او مارکسیستی بود و اینکه برخورد وی بو و طعم ملیگرایی میداد، میتوانست و میتواند درست باشد و این دو نافی هم نیستند. مارکسیستها همواره ادعای جهانی بودن را داشتهاند اما در عمل بسیاری از آنان به خواستهای ملی تن دادهاند. اینکه انقلاب روسیه در اوایل فریاد انترناسیونالیستی برآورد و در عمل ناچار شد برای حفظ کیان حکومت شوراها دست به عقبنشینی بزند، دیگر روشن است. اینکه نمونه جنگل و میرزا کوچک خان را از این منظر میتوان بررسی کرد نیز روشن است. حال اگر پرسش این است که آیا میتوان تفاوت بین ادعا و عمل را از لحاظ نظری و مارکسیستی مورد نقد قرار داد، پاسخ مثبت است و شعاعیان چنین برخوردی دارد و اگر پرسش این است که وی به عنوان یک انقلابی ایرانی با این مساله برخورد میکند و برای جنبش جنگل احساس غم میکند، این نیز درست است چرا که به باور من اساسا این دو رویکرد با یکدیگر در تضاد نیستند.
به نظر شما، نقد شعاعیان از لنین و لنینیسم، محصول چه زمینه فکری و سیاسی بوده و چه مراحلی را پشت سر گذاشته است؟
به نظر من زمینهاش همان برخورد شوروی با مسایل ایران در دهه ۱۹۲۰میلادی بود. یعنی شعاعیان نخست عملکرد تاریخی و برخورد شوروی را نگاه میکند و سپس میکوشد از آن استنتاجات نظری کند.
شما در صفحه ۲۷ کتاب «شورشیان آرمانخواه» به یک نکته بسیار مهم و در عین حال مغفول تاکید دارید و آن اینکه «اساسا مارکسیستهای ایرانی که به شدت تحت تاثیر تجربه انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ قرار داشتند، طرفدار ایجاد یک نظام سوسیالیستی بر پایه الگوی بینالملل سوم کمونیستی (کمینترن) بودند و با همین ایده نیز نخستین حزب کمونیستی ایران را در سال ۱۲۹۹ مطابق الگوی حزب بلشویک روسیه، تاسیس کردند. در نتیجه اکثر مارکسیستهای ایرانی با سوسیالیسم مبتنی بر بینالملل دوم کمونیستی- که از الگوی سوسیال دموکراسی اروپای غربی برای سازماندهی طبقه کارگر طرفداری میکرد- به مخالفت برخاستند و به جای آن، پارادایم انقلاب بلشویکی را که بر مبنای یک حزب انقلابی حرفهای بنا شده بود را برگزیدند. در این رویکرد کمونیست در مورد همه کسانی به کار میرود که طرفدار ایجاد یک نظام سوسیالیستی بر پایه الگوی بینالملل سوم کمونیستی (کمینترن) و در صورت لزوم با استفاده از وسایل قهرآمیز بودند.» طبعا در این رویکرد کسانی چون شعاعیان که اساسا قایل به الگوی سوسیال دموکراسی است، جایگاهی ندارد و شاید بتوان دلیل اصلی انزوای او را در همین فرضیه جست که اساسا شعاعیان با این تعریف نهتنها یک کمونیست بلکه یک انقلابی به مفهوم بلشویکی آن نیز به شمار نمیآید. این تاویل تا چه حدی میتواند به حقیقت نزدیک باشد؟
من معتقد نیستم که شعاعیان طرفدار الگوی سوسیال دموکراسی بوده. وی اول از هر مساله دیگری طرفدار الگوی انقلاب بود و بحث وی با دیگران بر سر نحوه رسیدن به هدف بود و نه خود هدف. شعاعیان لنینیسم را در چارچوب رابطه انقلاب روسیه با ایران نقد میکرد اما نمیتوان از این مساله چنین استنتاج کرد که وی طرفدار سوسیال دموکراسی به معنای امروزین آن بوده است.
تا جایی که بنده میدانم نقد لنین و لنینیسم پیش از شعاعیان با تلاش کسانی چون عنایتالله رضا، انور خامهای، محمد پروین گنابادی و چند تن دیگر شکل گرفت. حال سوال من این است که اساسا چرا نقد شعاعیان در میان دیگر منتقدان ایرانی لنینیسم نظیر آن سه نفر که گفتیم، شاخصتر است؟
پاسخ به این پرسش مشکل است. شاید به این خاطر که وی هم فعال سیاسی بود، هم چریک انقلابی و هم نظریهپرداز و کسانی چون انور خامهای یا عنایتالله رضا و دیگرانی که نامشان را به یاد نمیآورم فقط به بخش نظری قضیه پرداختهاند و شاید هم به این خاطر که مدت زمانی طول کشید که شعاعیان از زیر «آوار تاریخ» که بر سرش ریخته بود، بیرون آورده شود. عنایت به مصطفی شعاعیان تازه آغاز شده و این پایان ماجرا نیست.
به باور شما خوانش شعاعیان از مفهوم انقلاب، چه مولفههایی دارد و تا چه حدی به آنچه مارکس در مراحل تکوین انقلاب تاکید دارد، نزدیک است؟
تا آنجایی که بر من معلوم است، یکی از مولفههای اصلی درک شعاعیان از مفهوم انقلاب، مرحلهای بودن تحقق انقلاب کمونیستی است و این تحلیل به نظر کارل مارکس نزدیکتر است در برابر تحلیل لنین که به بهانه جغرافیای تاریخی و مردمشناسی روسیه قرن نوزدهم و بیستم جهش در مراحل انقلاب را جایز میدانست. شعاعیان زمانی که درباره انقلاب سخنی میگوید در تحلیل نهایی به پیروی از مارکس نفی سرمایهداری را در نظر دارد.
آیا میتوان شباهتهایی بین انتقادات او و نقدهای دیگر متفکران غربی نظیر چپهای نواندیش یا کسانی چون لوکزامبورگ یا گرامشی به پارادایم لنینیستی یافت؟
به نظر من میشود شباهتهایی را دید. لوکزامبورگ یا گرامشی و... از زاویه دید انقلاب در جامعه خود به انقلاب در روسیه میپردازند و بنابراین لنین و بلشویسم را مورد نقد قرار میدهند. از این منظر کار آنها مشابه کار شعاعیان است. اما نباید از خاطر دور داشت که این مشابهتها کامل و بدون کم و کاستی است. برای نمونه شعاعیان نیز مانند گرامشی، لوکزامبورگ و بخش عمدهای از چپهای نواندیش به طی مراحل چندگانه تاریخی مورد اشاره مارکس در روند انقلاب تاکید دارد و از این منظر به لنینیسم و قرائت لنینی از انقلاب کمونیستی و جهش از فئودالیسم به سوسیالیسم در روسیه قرن نوزدهم بدون طی مرحله سرمایهداری و به دنبال آن انقلاب بورژوازی به عنوان زمینهساز شورش پرولتری نقد وارد میکند اما از جهاتی میان همین انتقادات نیز میتوان از حیث بنیان انتقادی شاهد اختلافاتی نیز بود از جمله اینکه برای نمونه پایه نقد گرامشی بعد فلسفی مارکسیسم را نشانه میرود و بر این باور است که لنینیسم از حیث فلسفی یارای مقابله با مسایل مبتلا به روند انقلابی را از جهت نیازش به پاسخهای تئوریک برای حل مسایل حتی عملی را ندارد در حالی که در نقد شعاعیان کفه ترازو بیشتر به سمت پراکسیس تاریخی و کنش انقلابی است.
چرا مصطفی شعاعیان تز همزیستی مسالمتآمیز لنینی را به مثابه خیانت لنین و شوروی به گوهر انقلاب ارزیابی میکند؟ آیا این دریافت، ریشه در خوانش خاص شعاعیان از انقلاب دارد یا ناشی از ذهنیگرایی اوست و عدم توجه به مسایلی که پس از انقلاب ممکن است یک نظام انقلابی با آن مواجه شود؟
شعاعیان در برخوردش با شوروی آن زمان، از سویی نقد و انتقادهای درستی را طرح میکند و از سوی دیگر کمی دچار ذهنیگرایی میشود. حقیقت این است که پس از جنگ اول جهانی و جنگ داخلی، در سال ۱۹۲۱ میلادی، روسیه (که هنوز نامش شوروی نشده بود) از رمق افتاده بود و انقلابش نیاز به تجدید نیرو داشت. از این منظر بیشک انقلابیهای روس از هر گروه یا فرد دیگری بهتر میتوانستند تشخیص دهند که در چه وضعیتی هستند. درباره آن دوران و بررسی مسایل منتهی به تقسیمهای حزب بلشویک نباید چارچوب تاریخی از یاد برود، شعاعیان از منظر انتقاد و نقد مشخصی (جنبش جنگل) میتواند و باید منتقد سیاست شوروی باشد. اما از منظر سیاست کلی و جهانی شوروی باید چارچوب و وضعیت آن زمان را در نظر میگرفت.
به عنوان سوال پایانی میخواهم کمی درباره سرنوشت شعاعیان و نظریههایش از شما بپرسم. آیا او نیز مانند بسیاری دیگر از فعالان سیاسی در این جغرافیا تنها به سنگ قبری در قطعه ۳۳ گورستان تهران خلاصه خواهد شد؟
به گمان من با سقوط نمونه انقلاب روسیه و شکست فرآیند ساختمان سوسیالیسم بر اساس دادههای آن انقلاب بررسی آن به سر آمده است. شعاعیان و دیگران را باید به عنوان موضوعات تاریخی مورد بررسی قرار داد. ما تاریخ را بررسی میکنیم تا خود و جامعه خود را بهتر بشناسیم. ما تاریخ روشنفکری ایرانی را بررسی میکنیم تا با روند حرکت جامعه روشنفکری امروز بهتر آشنا شویم. اینکه شعاعیان از زیر «آوار» دارد خارج میشود، خب، عالی است، اما به گمان من زمان آن گونه سوسیالیسم به پایان رسیده است و من به نوبه خود کوشش کردهام در کتاب دوم خود مسایل را از این منظر طرح کنم.
منبع: روزنامه شرق
نظر شما :