سعدآباد و باکینگهام، آموزه‌ دیر‌هنگام/ چرا محمدرضا شاه نتوانست پادشاهی مشروطه باشد؟

۱۶ خرداد ۱۳۹۱ | ۲۲:۲۶ کد : ۲۲۶۰ از دیگر رسانه‌ها
همن سیدی*: جشن‌های شصتمین سالگرد پادشاهی ملکه الیزابت دوم برای طیفی از ایرانیان پیامی دیرهنگام را به همراه داشت و برای طیفی دیگر یادآور خاطراتی تلخ بود. آنچه در کاخ باکینگهام در جریان است، علی‌الاصول می‌توانست هنوز در کاخ سعدآباد هم در جریان باشد چرا که تا پیش از انقلاب سال پنجاه و هفت، هر دو حکومت ایران و بریتانیا، رسما پادشاهی مشروطه بودند. اما عملا، در ایران مشروطه بودن پادشاهی، تنها بر روی جمله‌ای از کتاب قانون اساسی وجود خارجی داشت.

 

شاید احمدشاه قاجار تنها پادشاهی بود که پتانسیل مشروطه بودن را داشت و می‌توانست ده‌ها سال شاهد برگزاری جشن در سالگرد به قدرت رسیدنش باشد. پادشاهی که هرگاه مورد توهین و افترا واقع می‌شد، بر خلاف اسلافش به دادگاه مراجعه و شکایتی ثبت می‌کرد. آنچنان دمکرات بود که او را سرخ و سوسیالیست می‌نامیدند، چرا که برای همه احترام قائل بود. او در پی کودتایی از قدرت ساقط شد که هنوز طرفداران آن کودتا، تلاش می‌کنند منشای داخلی برایش بیابند ولی اسناد خارجی بودن این کودتا معتبر‌تر است. این کودتا پایان مشروطه در ایران بود و چهار فرصتی تاریخی هم که بعدا در این نوشتار به آن‌ها اشاره می‌شود، نتوانست به بازگشت نظام مشروطه به ایران بینجامد.

 

 

دوران رضاشاه

 

دلایل و شواهد مشروطه‌ناپذیری رضاشاه بسیار است و به اندازه کافی به آن پرداخته شده است. حتی سرسخت‌ترین طرفدارانش نیز نمی‌توانند او را پادشاهی مشروطه بنامند و تنها در توجیه این فقدان، به اینکه دوران حاکمیت او، «دوران گذار» بود، قناعت می‌کنند. گذاری که هم بسیار طولانی شد و به بیست سال رسید، هم معلوم نشد گذار از چه بود و به چه رسید؟ آیا گذار از ناامنی و آشوب بود؟ او که در اوج ناامنی و آشوب قدرت را واگذار کرد؟ آیا گذار از وابستگی و رسیدن به استقلال بود؟ او که مملکت را نه به یک دشمن که به سه دشمن خارجی واگذار کرد. آیا گذار از رهبری فردی به مدیریت جمعی بود؟ آیا گذار از روابط‌ ‌سالاری به شایسته سالاری بود؟

 

نمونه‌های ناقص این گذار‌ها و سایر ادعاهای دیگر- گذار مستبدانه به تجدد، گذار از جهل به روشنفکری، گذار از تفرق به وحدت و.... نیز نمی‌پردازیم که واقعا هیچ‌کدام، گذار از آنچه که بودند، به آنچه که ادعا می‌شدند، نبود. اما در این نوشتار فرض را بر این می‌گیریم که دوران رضا‌شاه، دوران گذار بوده و مجالی برای مشروطه بودن سلطنت او فراهم نبوده و تنها دوران سی و هفت ساله حکومت‌داری فرزندش را بررسی می‌کنیم.

 

 

چهار فرصتی که محمدرضا شاه از دست داد

 

پس از برکناری رضاشاه، علی‌رغم دادگاهی و مجازات شماری از کارگزاران حکومتی، فرزندش به جانشینی او منصوب شد. (در این جابه‌جایی بعضی‌ها تمایل دارند نقش چند چهره داخلی را پررنگ کنند اما بعدا اشاره می‌شود که در این مقطع نیز به مانند کودتای پدرش، این تصمیم نیز توسط قدرت‌های خارجی گرفته شد). همه شرایط فراهم بود که محمدرضا شاه یک پادشاه مشروطه و وفادار به قانون اساسی باشد. او بر خلاف پدرش، تحصیل‌کرده و دانش‌آموخته بود، زندگی در اروپا و کشورهای مترقی زمان خود را تجربه کرده بود، امکانات تحصیل در بهترین مدرسه‌های خصوصی جهان برایش مهیا شده بود، با نظام پادشاهی در چند کشور مشروطه آشنا شده بود. اما او هم نه تنها پادشاهی مشروطه نشد بلکه چهار بار فرصت مشروطه شدن پادشاهی را هم از دست داد.

 

یک: در چند سال اول حاکمیت او، فضای آزاد سیاسی - بالاجبار و متاثر از شرایط جدید پس از تبعید رضاشاه- در کشور حاکم شده بود. احزاب شکل گرفته بودند، مطبوعات تمرین حرفه‌ای شدن و دموکراسی می‌کردند، تشکل‌ها و اتحادیه‌های صنفی برپا شده بودند، با همه کاستی‌ها، انتخاباتی برگزار می‌شد. اما هفت سال بس از به قدرت رسیدن، پادشاه جوان و تحصیل‌کرده، در اولین بهانه‌ای که دست داد، به کسوت پدرش درآمد. نه تنها فضای سیاسی و اجتماعی را مسدود کرد که به دخالت در عزل و نصب‌ها و انتخابات مجلس و مدیریت ارتش و... هم پرداخت و حتی املاکی را که پدرش غضب کرده بود و در پی عزل او، به مالکان قبلی یا به حساب عمومی برگردانده شده بود، مجددا به تملک خانواده خود درآورد. او نشان داد علی‌رغم تفاوت‌هایی که اشاره شد، شباهت‌های بسیاری با پدرش دارد.

 

دو: در پی موفقیت‌های جنبش ملی کردن نفت و اوج‌گیری محبوبیت مصدق، محمدرضا شاه از آن موقعیت چند سال پیش عقب‌نشینی کرد و متعهد شد که او سلطنت کند و مصدق هم حکومت. او می‌دانست نه در داخل کشور شرایط برای دیکتاتوری فردی مهیا است و نه در خارج مستبدان حال و روز خوشی دارند. موجی شدید علیه سلطان‌ها و پادشاهان مستبد، خاورمیانه و آفریقا را فرا گرفته بود. او که حداقل از مشروطه‌خواه بودن مصدق مطمئن بود و می‌دانست به فکر برانداختن کل نظام سلطنتی نیست، پس باز به صورت انتخابی اجباری، فرصتی را پیش ‌پای خود فراهم دید که واقعا پادشاهی مشروطه باشد اما مجددا در اولین مجال ممکن، همراه کودتایی شد که باز در آن‌سوی مرز‌ها طراحی شده بود و پس از موفقیت کودتا، دوباره شرایط را برای یکه‌تازی خود فراهم کرد.

 

سه: ده سال پس از این رویداد، یک شخصیت مستقل، عمل‌گرا، تحصیل‌کرده و تجربه اندوخته، دکتر علی امینی، به نخست‌وزیری رسید و این هم نه از برکت تغییر نظر و باورهای محمدرضا شاه که متاثر از به قدرت رسیدن جان اف کندی در آمریکا بود. در کاخ سفید با پادشاه مستبد ایران اتمام حجت شده بود که سیاست آمریکا تغییر کرده و از این به بعد او نمی‌تواند روی حمایت‌های آمریکا حساب کند مگر آنکه سیاست اصلاحات اقتصادی- اجتماعی (و نهایتا سیاسی) دیکته شده توسط مشاوران کندی را مو به مو اجرا کند. قرار شد از این اصلاحات تنها نام و عنوانش به او برسد و انقلاب شاه و ملت لقب گیرد اما معمار و مجری اصلی آن نخست‌وزیر باشد. این بار هم در پی فرصت طلایی که پس از ترور جان کندی در آمریکا برای محمدرضا شاه فراهم شد، هم دکتر علی امینی را از نخست‌وزیری عزل کرد و هم اصلاحات را از مسیر خود منحرف کرد و خود باز‌‌ همان پادشاه دیکتاتور شد.

 

چهار: پانزده سال پس از آن تاریخ و در پی اوج‌گیری اعتراضات خیابانی، محمدرضا شاه در نطقی تلویزیونی، پیام مشهور «صدای انقلاب شما را شنیدم» را خطاب به مردم ایران قرائت کرد. آن زمان هنوز تعداد اندکی از مخالفان یافت می‌شدند که در صورت تضمین یک اصلاحات وسیع و عدم دخالت پادشاه در امور حکومتی، پیام او را جدی بگیرند. شخصیت‌هایی چون شریعتمداری، بازرگان، فروهر، بختیار هنوز انقلابی و برانداز نشده بودند اما او در اقدامی کاملا متضاد با روح سخنرانی‌اش، به جای یاری گرفتن از شخصیت‌هایی که ذکر شد، یک فرد نظامی مطیع دربار را به نخست‌وزیری منصوب کرد و در واقع با تشکیل حکومت نظامی (که هیچ ربطی با پیامی که فردای حادثه سیزده آبان فرستاده بود نداشت)، آخرین فرصت مشروطه بودن حکومت را از بین برد. او علی‌رغم آنکه در پیام خود اذعان کرده بود که در دوران حاکمیتش مرتکب اشتباهاتی بزرگ شده است، اما در مصاحبه‌های پس از خروج از کشور از همه کارنامه خود دفاع کرد و معلوم شد که اصولا اعتقادی به پیام «صدای انقلاب شما را شنیدم» نداشت.

 

 

چرا محمدرضا شاه نتوانست پادشاهی مشروطه باشد؟

 

در هر چهار فرصتی که اشاره شد، مشروطه‌خواهی برای محمدرضا شاه گریزگاهی بود برای حفظ حداقل‌های قدرت یا بازگشت مجدد به تاج و تخت، فرصتی بود برای پیشگیری از زوال کلیت حکومتش و حفظ موقعیت خودش و خانواده‌اش. در واقع مشروطه‌خواهی هیچ‌گاه برای او یک انتخابت داوطلبانه نبود.

 

در مورد اول، به او پیام رسیده بود که دو قدرت از سه قدرت اشغالگر (آمریکا و شوروی) گزینه جمهوری را برای ایران مطرح کرده‌اند و خطر جدی است و تنها اصرار و مخالفت بریتانیا فعلا این گزینه را پس زده است. دو مورد دوم، این بار متاثر از دیکتاتوری‌های او، صدای جمهوری‌خواهی نه از خارج که از داخل و حتی در بین اطرافیان مصدق هم شنیده می‌شد و وزیر خارجه کشورش از همه بی‌پروا‌تر از تغییر سیستم سیاسی سخن می‌گفت. در فرصت سوم می‌دانست که رئیس‌جمهور آمریکا تهدیدهایی را که متوجه حکومت او است، از کانال‌های مختلف تشخیص داده است و حتی در بیخ گوش او، در عراق اعضای خانواده سلطنتی اعدام شده‌اند و نهایتا در آخرین فرصت نیز، او تنها متنی را که یکی از مشاورانش برایش نوشته بود، قرائت کرد و خود می‌دانست آنچه که می‌گوید و آنچه که می‌کند، ربطی به هم ندارند.

 

در واقع در هر چهار مورد، مشروطه‌خواهی و ادعای تنها «سلطنت و نه حکومت»، بهانه‌ یا وسیله‌ای برای حفظ یا بازگشت به قدرت بود. اما این مورد آخر بر خلاف سه مورد قبلی، کارساز نشد و آخرین پادشاه ایران، سلطنت خودش و فرصت مشروطه‌شدن ایران را همزمان با هم به باد داد.

 

 

* تحلیلگر سیاسی مقیم بریتانیا/ منبع: بی‌بی‌سی

کلید واژه ها: محمدرضا شاه


نظر شما :