راپرت
محمود عنایت
***
پایداری و استقامت مصدق را در خلوت احمدآباد بهتر میتوان شناخت. روح یک مرد چقدر باید نستوه و شکیبا و مبارز و استوار باشد که قریب بیست سال تمام را (در عصر هر دو دیکتاتور) در عزلت و تنهایی و خاموشی این قلعه زیر آوار رنج و حرمان و در ماتم اسارت و عبودیت و مرگ آزادی مردم ایران بسر برده باشد. من فقط دو بار موفق به دیدار احمدآباد شدهام و در هر دو بار با این احساس به آنجا قدم نهادم که گویی خریدار بازار بیرونق شدهام. بار اول شب هفت مرحوم مصدق بود که به همراهی عمویم آقای حسن عنایت و همسر ایشان و برادرم حمید به آنجا رفتیم. آن روز به جز بعضی از رهبران جبهه ملی نظیر آقایان دکتر صدیقی و کاظمی و داریوش فروهر و شاپور بختیار و شمسالدین امیرعلایی و چند نفری دیگر که نامشان به خاطرم نیست کسی از مشاهیر آنجا نبود اما البته حضور چند صد تنی از دانشجویان دختر و پسر با ایمان و مبارز که به آرامش و تلخی بر مزار مصدق میگریستند به دلها نوید میداد که شعله نهضت هنوز خاموش نشده است. با این همه برای من روزهای پر اندوه و غربت زدهای بود. مرگ مصدق در نظرم آخرین برگ تاریخ یک مبارزه بود و از این اندیشه اضطراب و ملال کشندهای بر روحم سایه میانداخت اما غالب مردم در آن روز چندان گرم مشغله زندگی بودند که بعضی از آنها وقتی از سبب دلمردگی من باخبر میشدند پوزخند میزدند و به ترحم سر میجنباندند که هنوز در عالم اموات بسر میبرم و چه آدم پر حوصلهای هستم که دست از نعشکشی بر نمیدارم.
***
سابقه دوستی مرحوم مصدق با عمویم حسن عنایت به بیش از پنجاه سال بیش باز میگردد. ایشان تعریف میکنند که مصدق چندان با خانواده ما دوستی داشت که بعد از سقوط سیدضیاء وقتی به اختفاء خود در میان بختیاریها خاتمه داد در اصفهان خانواده خود را به پدرم مرحوم سیدعلی عنایت سپرد و عازم تهران شد. ارتباط عمویم با مرحوم مصدق به سبب پیوند خانوادگی همسر ایشان با خانواده مصدق بیش از پدرم بود. در تمام مدتی که مصدق در زندان سلطنتآباد و سپس در احمدآباد بسر میبرد حسن عنایت از جمله معدودی از اشخاص بود که مصدق راضی به دیدار او میشد و با اتکاء به وثوق و اعتماد و عوالم دوستانهای که از دیرباز بین طرفین وجود داشت برای حل و فصل مسائل مربوط به موقوفه بیمارستان نجمیه با عنایت به مشورت میپرداخت.
عمویم تعریف میکند که یک بار در زمان محاکمه مرحوم مصدق به سلطنتآباد رفتم و در تالار آینه بین تماشاگران نشستم. مصدق در همان حال مشغول بحث درباره این نکته بود که اینکه قانون اساسی عزل و نصب وزیران را موقوف به صدور فرمان شاه کرده است به معنای این نیست که شاه حق عزل و نصب وزیران را دارد.
مصدق در همین حال چشمش به من (یعنی عنایت) در میان جمعیت افتاد و گویی مقام سردفتری من چیزی را به یاد او آورد که بلافاصله گفت درست مثل این است که بگوییم چون خرید و فروش هر خانهای موقوف به تهیه و تنظیم اسنادی با امضاء صاحبان محضر است بنابراین صاحب محضر شخصا حق خرید و فروش منازل را هم دارد در حالی که امضاء سردفتر در پای یک سند یک عمل تشریفاتی است و به همین قیاس امضاء شاه در پای فرمان عزل و نصب وزیران هیچ حقی برای او ایجاد نمیکند و صرفا جنبه تشریفاتی دارد و اگر جز این باشد مشروطه معنایی ندارد و باید اندوهگین باشیم که خون شهداء راه آزادی به هدر رفته و ما هنوز در عهد استبداد بسر میبریم.
***
اولین بار که نام مصدق* را شنیدم دوازده ساله بودم. شاگرد کلاس پنجم دبستان – و ایران در بحرانیترین ایام بعد از شهریور بیست بود. از همان موقع سرم بوی قرمهسبزی میداد. یادم نمیرود که هر طور بود این و آن را برای پول روزنامه تیغ میزدم و هر روز عصر اطلاعات دو صفحهای را میخریدم. اخبار جنگ دوم را با شور و علاقه تعقیب میکردم ولی خبرهای داخلی برایم جاذبهای نداشت. مصدق هنوز در نظرم «مصدق» نشده بود. فکر میکردم او هم رجلی است نظیر دهها رجل دیگری که مورد بغض و نفرت مردم کوچه و بازار بودند و مطبوعات زنجیر گسیخته و آزاد شده از سلطه و سیطره رضاخانی بیدریغ به آنها دشنام میدادند. یک وقت در روزنامهها خواندم که یک روسی به نام «کافتارادزه» به ایران آمده و از دولت ایران تقاضای امتیاز نفت شمال را کرده است. گفتند مصدق در مجلس با این تقاضا به مخالفت برخاسته است، شبی یکی از وابستگان ما که در دانشگاه تحصیل میکرد به منزلمان آمده بود. هیچ این صحنه را فراموش نمیکنم که پدرم در حضور من از آن دانشجو پرسید راجع به دکتر مصدق در دانشگاه چه میگویند؟
درست یادم نیست که دانشجو چه جوابی داد اما هر چه بود جواب او پدرم را راضی نکرد، که دیدم دستش را به علامت هشدار در هوا بالا برد و به صدای بلند گفت: «بدانید که مصدق دارد جهاد میکند.»
دقیقا از همین زمان بود که مصدق را شناختم – بعدها از اهل نظر شنیدم که در فضای طوفانی آن روز که مملکت زیر سم ستور خارجی دست و پا میزد و هیچکس بیاجازه و امضاء ایشان و اعوان و انصارشان نتق نمیکشید مخالفت با امتیازی که به یکی از دو اشغالگر قهار آن روز مربوط میشد نوعی از جان گذشتگی بود.
شناخت مصدق به عنوان سیاستگری که هرگز نمیخواست زیر پای هیچ زور و نفوذی برود و هیچ همهمه و هیاهویی نمیتوانست بر تشخیص و تفکر آزادانه او اثر بگذارد چیزی است که به تدریج در طول حیات حرفهایام برایم حاصل شد.
من در طلوع دیکتاتوری سردارسپه هنوز متولد نشده بودم ولی در کتابها خواندهام که وقتی مصدق در برابر رضاخان قد علم کرد کمتر کسی جرات این کار را داشت و همه معتقد بودند رضاخان نابغهای است که به فضل و کرم الهی در حساسترین لحظه تاریخ مامور نجات ایران شده و مخالفت با او مخالفت با مصالح عالیه مملکت است. در آن حال و هوا اختلاف بین رضاخان و دربار احمد شاه حتی «بیسیم مسکو» را به اشتباه افکنده بود و روسها به این خیال که رضاخان با سقوط سلطنت احمد شاه رژیم جمهوری در ایران برقرار خواهد کرد سخت به رضاخان و حکومت او اظهار اخلاص میکردند.
در یک مورد نقل قول کردهاند که جنبش ضد رضاخانی را بیسیم مسکو به «مساعی مرتجعین» منسوب کرده و روزنامهنگارانی نظیر عشقی و ملکالشعراء بهار نیز که با از جان گذشتگی به علامت اعتراض بر ضد حکومتی وحشت و ترور رضاخان در مجلس پنجم متحصن شده بودند از نظر همین بلندگو به عنوان «مدیران جراید ارتجاعی» معرفی شدهاند. در مورد دیگر از قول همین بیسیم میخوانیم که: «دولت شوروی... با حکومت ملی ایران که رضاخان رییسالوزراء در راس آن قرار گرفته روابط کاملا دوستانه دارد.»(۱)
و صد البته پته این جمهوری و این حکومت ملی خیلی زود روی آب افتاد و مرحوم عشقی خطاب به چنین ابوالهولی بود که منظومه طنزآمیز نوحه جمهوری را سرود و ضمن آن گفت:
ای مظهر جمهوری – هی هی جبلی قم قم
جمهوری مجبوری – هی هی جبلی قم قم
مسلک نشود زوری – هی هی جبلی قم قم
تا کی پی مزدوری – هی هی جبلی قم قم (۲)
این منظومه در اوج تظاهرات جمهوری که شخص سردارسپه و طرفداران او آن را کارگردانی میکردند سروده شد و قصد عشقی این بود که به زبان طنز و هزل – ولی صریح و بیپروا به مردم هشدار دهد که آنچه میگذرد نوعی نمایش سیاسی است که به قصد محو استقلال ایران به روی پرده آمده است. طولی نکشید که صدای عشقی به ضرب گلوله مامورین نظمیه خاموش شد و سایر قلمزنان عضو مجلس نیز از ترس دیو مهیب خودسری دم فرو بستند و قلمها را غلاف کردند. در چنین شرایطی که نفس از کسی بر ضد سردارسپه در نمیآمد و هر نوع مخالفتی با او در حکم انتحار سیاسی و باعث جلب خصومت اجامر و اوباش و دشنهکشان و قدارهبندان طرفدار حکومت بود ماده واحده مربوط به انقراض قاجاریه و اعلام حکومت موقتی «آقای رضاخان پهلوی» در مجلس مطرح میشود.
پیشاپیش همه مدرس سکوت را میشکند که اعلام میکند: «اخطار قانونی دارم.»
نایب رییس (سید محمد تدین) میپرسد مادهاش را بفرمایید منظورش این بوده است که بر طبق چه مادهای اخطار قانونی دارید؟
مدرس میگوید مادهاش این است که خلاف قانون اساسی است!
نایب رییس میگوید در موقعش صحبت بفرمایید.
مدرس باز میگوید اخطار قانونی است که خلاف قانون اساسی است و نمیشود در اینجا طرح کرد.
و سپس در حالی که از مجلس خارج میشود فریاد میزند: صد هزار رای هم بدهید خلاف قانون است!
بعد از او تقیزاده و میرزا حسینخان علایی (علاء بعدی) سخنان کوتاهی در مخالفت با ماده واحده ایراد میکنند و سرانجام مصدق از جا بلند میشود. نخست با علم به اینکه چنین مخالفتی به قیمت جان او تمام خواهد شد میگوید: «در حضور همه آقایان بنده شهادت خودم را میگویم. اشهدان لااله الا الله – اشهدان محمدا رسول الله – اشهدان علی ولی الله»....
سپس در مقام انصاف از امنیتی که در مملکت برقرار شده حرف میزند و بعد به اصل مطلب میپردازد که با بنایی که شما مجلسیان گذاشتهاید میخواهید یک نفر را در این مملکت همه کاره کنید و همه قوای مملکت را به دست او بسپارید که هم شاه باشد و هم رییسالوزراء و هم فرمانده کل قوا...
.... «بنده اگر سرم را ببرند و تکه تکهام بکنند و آقای سید یعقوب هزار فحش به من بدهد زیر بار این حرفها نمیروم. بعد از بیست سال خونریزی، آقای سید یعقوب شما مشروطهطلب بودید، آزادیخواه بودید، بنده خودم شما را در این مملکت دیدم که بالای منبر میرفتید و مردم را دعوت به آزادی میکردید، حالا عقیده شما اینست که یک کسی در مملکت باشد که هم شاه باشد هم رییسالوزراء، هم حاکم. اگر اینطور باشد که ارتجاع صرف است، استبداد صرف است، پس چرا خون شهداء راه آزادی را بیخودی ریختید؟ چرا مردم را به کشتن دادید، میخواستید از روز اول بیایید بگویید که ما دروغ گفتیم و مشروطه نمیخواستیم، آزادی نمیخواستیم، یک ملتی است جاهل و باید با چماق آدم شود، اگر مقصود این بوده بنده هم نوکر شما و مطیع شما هستم ولی چرا بیست سال زحمت کشیدیم؟» (۳)
مصدق به در میگفت که دیوار بشنود. به مجلس طعنه میزد ولی مقصودش رضاخان بود که احترام امامزاده با متولی است. گویی در آبان ماه ۱۳۰۴ وقایع پنجاه و سه سال بعد که امروز باشد مثل روز برای او روشن بود و به وضوح پیشبینی میکرد که همان معاملهای را که رضاخان با تصرف در قانون اساسی با احمد شاه و خاندان قاجار کرد دست قویتری هم یکروز با اولاد رضاشاه و خاندان پهلوی خواهد کرد که: بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه... در چنان روزی قانون اساسی زبان بستهای که نظام رضاشاهی و محمدرضا شاهی بکرات و مرات آن را دستکاری و دستمالی کردهاند آنقدر بیاعتبار و بیاحترام خواهد بود که کمتر کسی جرات دفاع از آن را در خود خواهد دید و حتی نیکنامترین افراد به خاطر دفاع از صیانت آن متهم به طرفداری از ارتجاع و استبداد خواهد شد و حرف مصدق هم همین بود. او از قانون اساسی هتک حرمت شدهای که بعدها بازیچه دست دیکتاتور و خاندان او شد و تنها بدرد تحکیم سلطنت استبداد میخورد دفاع نمیکرد. او از آن قانونی دفاع میکرد که ضامن تحکیم حاکمیت ملی و تفکیک قوای مملکتی در جهت حفظ حقوق و آزادیهای ملت بود، و حرف آخرش این بود که هر نوع دخل و تصرف جابرانه در چنین قانونی باعث خواهد شد تا هر ساعت که یک قلتشنی هوس کرد «بیاید و این اصول که همه چیز ما را تامین میکند تغییر بدهد.»( ۳)
اما هشدار مصدق در مجلس پنجم اثر نکرد، علیاکبرخان داور – کسی که بعدها وزیر عدلیه – و سپس وزیر مالیه رضاشاه شد و سرانجام نیز از ترس خشم شاه در جریان اختلاسی که به او مربوط نمیشد خود را کشت – از جا برخاست و همینقدر به مصدق اطمینان داد که این اولین بار نیست که قانون اساسی دچار دخل و تصرف میشود. در صدر مشروطه نیز برای تغییر قانون انتخابات گروهی از احرار در باغشاه نشستند و قانون اساسی را تغییر دادند، و عجب اینکه در مقام تحاشی گفت ما نمیخواهیم فلان کس را شاه کنیم و در ماده واحده هم اینطور نوشته نشده، بلکه ما میخواهیم حقی را از خانواده قاجار بگیریم و حتی صریحا گفت تصور نمیکند که هیچکس در مملکت باشد که فکرش آنقدر کوچک و عقبمانده باشد که راضی بشود به دادن اختیار به دست یک نفر بدون هیچ حدی و بدون هیچ قانونی «یعنی یک نفر به قول ایشان شاه یا رییسالوزراء باشد، رییس عالی کل قوا باشد، وزیر جنگ باشد. یک همچو چیزی یک مسالهایست به قدری واضح و مسلم که هیچکس زیر این بار نمیرود.»
و سرانجام هم اظهار تعجب کرد که «چطور ایشان (یعنی دکتر مصدق) که مدتی در مجلس هستند و غالب ماها را میشناسند درجه فهم رفقای پارلمانی خودشان را آنقدر کوچک تصور کردند که ممکن است اینطور فکر کنند.»
شاید داور واقعا در بیان این سخنان صداقت و صمیمیت داشته است. شاید واقعا معتقد بوده است به اینکه رضاخان هرگز قصد دیکتاتوری و قلدری ندارد و به فرض اینکه چنین هوایی به سرش بزند افرادی نظیر او راه دیکتاتوری را سد خواهند کرد. شاید او آنقدر مجذوب رضاخان شده بود که نمیخواست قبول کند وی هر چه باشد یک انسان است و انسانی که اختیار جان و مال و حیات و ممات میلیونها هموطن را در قبضه قدرت بگیرد و جز تعظیم و تکریم واکنشی در مقابل اعمال و افعال خود نبیند دیر یا زود از اوج قدرت مطلق به کوره راه فساد مطلق درخواهد غلطید.
***
با همه احترامی که برای همه مردان انقلاب قائلم ولی سلیقه خصوصی من به عنوان فردی که به قدر حوصله و همت خویش در مسیر این واقعه مبارک قرار گرفته آنست که انقلاب کنونی ایران را نه با معیارهای سیاسی و اجتماعی بلکه با معیارهای انسانی ارزیابی کنم و حیات سیاسی مردانی نظیر مصدق و گاندی را مظهری از ارجمندترین معیارهای انسانی میدانم. غالبا وقتی سخن از مصدق به میان میآید بعضیها بزرگترین عامل شکست او را در لیبرالیسم و عدم قاطعیت او در برابر مخالفان داخلی و خارجی میدانند. از قضا شاه سابق نیز همیشه از حکومت مصدق به عنوان «دولت ضعیف» یاد میکرد و در این مقوله با بعضی از انقلابیون افراطی هم داستان میشد در حالی که وقتی عناصر انقلابی از ضعف مصدق انتقاد میکنند مرادشان مماشات و مدارای او در برابر افرادی نظیر قوامالسلطنه و سایر مسببین واقعۀ ۳۰ تیر یا مهاجمان نهم اسفند و قاتلین افشار طوس بود که اتفاقا در همه آنها دست تحریک و تفتین دربار و درباریان وجود داشت. با این همه من معتقدم که آنچه مصدق را شکست داد تنها روح مساهله و مدارای او و یارانش نبود؛ عامل بزرگ شکست مصدق «جو» سیاست جهانی و افکار عمومی دنیا بود که در ۱۳۳۲ – همچنانکه در ۱۳۴۲ – نه تنها به داد ملت ایران نرسید بلکه خفقان و اسارتها را تایید کرد و در ۱۳۵۷ تقریبا در همه جهات به یاری ما شتافت و دیکتاتور را تا آخرین سنگر به عقب نشاند. سخن را به این تعبیر برگردانید که در سالهای ۳۲ و ۴۲ نه ما مردم دشمن آزادی و نامسلمان بودیم و نه رژیم ایران از مردانی فرشته خصال تشکیل شده بود. مساله این بود که در آن ایام بحران انقلابی به چنان حدی از کمال نرسیده بود که به یک برخورد با جو مساعد و مناسب جهانی مشتعل شود. این بحران با گذشت زمان در بطن جامعه ایران رشد کرد و نضج گرفت و ظلم و فساد و تباهی بر نفوذ و نیروی آن افزود و سرانجام تا بدانجا رسید که اشارتی آن را به انفجار تبدیل کرد. عصر مصدق به چنین تکاملی وصلت نداد و چنین بود که فریادها در گلو شکست و گردونه انقلاب در نیمه راه فرو ماند و شعله آزادی فرو مرد و پشت بلندای آزادگی به خاک رسید اما کرامت مصدق آن بود که نظیر گاندی و آلنده - تا آنجا که حد حوادث اجازه میداد- به اصولی که یک عمر برای برقراری آن جنگیده بود وفادار ماند و کوشید تا دست از پا خطا نکند، مصدق میتوانست با یک یورش همه مدعیان را سرکوب و معدوم کند و همه روزنامههای مخالف را بیهیچ حکم قانونی در محاق توقیف اندازد تا دیگر نتوانند افکار عمومی را بر ضد او تحریک کنند و حتی در روزهای آخر با چاپ فرمان زمامداری زاهدی زمینه تمرد امراء ارتش را فراهم سازند اما چنین نکرد و همه تحریکات و بدخواهیها و همه دشنامها و توهینها را به جان و دل خرید و به همه میدان داد تا هر چه در چنته دارند روی دایره بریزند و هر چه دل تنگشان آرزو میکند بگویند، گویی عقیدهاش این بود که اگر جز این کند فرقی بین او و زمامداران دستنشانده استبداد نخواهد بود. اگر قرار باشد که زمامدار آزاده هم با همان خشونت و قساوت و بیرحمی و همان رفتار و کردار ضد قانونی و ضد انسانی با مخالفان و مدعیان خود روبرو شود که زمامدار مستبد، پس فرق بین آزاده و مستبد چیست؟ و مایی که معتقدیم جان شیران و سگان از هم جداست چگونه توقع داریم که شیرمردان نیز نظیر دژخیمان درندهخویی کنند و دست در خون مردم فرو برند؟ قصه معروف سعدی – آن قصهای که بسیاری از ما در کتابهای درسی خواندهایم همین جا مصداق دارد که:
سگی پای صحرانشینی گزید / به خشمی که زهرش ز دندان چکید
شب از درد بیچاره خوابش نبرد / به خیل اندرش دختری بود خرد
پدر را جفا کرد و تندی نمود / که آخر ترا نیز دندان نبود؟
دختر میگوید تو که دندان داشتی میخواستی تلافی کنی و پای او را گاز بگیری. پیرمرد میخندد که بله، دندان داشتم و زورم هم از او بیشتر بود ولی حیف کام و دندان من بود که پای سگی را گاز بگیرد.
محالست اگر تیغ بر سر خورم / که دندان بپای سگ اندر برم
توان کرد با ناکسان بدرگی / و لیکن نیاید ز مردم سگی
***
اختلاف مصدق با مرحوم کاشانی مشهورتر از آنست که با تحاشی و انکار بتوان آن را مخفی کرد. کیست که نداند مرحوم کاشانی به خاطر دفاع از «قانون اساسی» با مرحوم مصدق در افتاد و مریدان آن مرحوم و خود آن مرحوم در نهم اسفند مصدق را به باد انتقاد قرار گرفتند که میخواهد شاه را از ایران بیرون کند «و قانون اساسی» را زیر پا بگذارد!
من از جماعتی که تا دیروز شاپور بختیار را به خاطر دفاع از قانون اساسی منهای شاه محکوم میکردند توقع نداشتم که به این زودی درصدد انکار و استتار تاریخ برآیند و از جماعتی که از قانون اساسی به اضافه شاه دفاع میکردند تجلیل کنند.
***
من از حکومت ملتمردان آزاده توقع ندارم که وقتی در باب نحوه اجرای محاکمات اخیر با انتقاد و اعتراضی مواجه میشوند به این عذر اکتفا کنند که این محاکمات انقلابی است و محاکمات انقلابی تابع هیچ قرار و قاعدهای نیست. از همه شگفتتر سخن یکی از وزیران دانشمند و آزادیخواه دولت انقلاب بود که به خبرنگاران گفت «اروپاییها بیهوده از ما توقع دارند که اصول محاکمات غربی را در مورد دژخیمان رژیم طاغوتی اجرا کنیم و مثلا پرونده برای آنها تشکیل دهیم. اینها پرونده لازم ندارند. اینها را همه میشناسند.»
اگر مخاطب این کلام فقط خودیها بودند جای ایرادی نبود ولی دوستان باید توجه داشته باشند که به قول مارشال مک لوهان با وسایل سریع ارتباطی و خبری امروز دنیا ما در یک «دهکده جهانی» زندگی میکنیم و چشمانداز زندگی ما و انقلاب ما و عدالت انقلابی ما از دریچههای گل و گشادی که از همه طرف به روی جهانیان باز شده آشکار و پیداست، سخن بر سر الگوهای غربی نیست. سخن بر سر الگوهای انسانی است. آقای من، اینکه متهمی به نحو اکمل حق دفاع از خود داشته باشد الگوی غربی نیست الگوی انسانی است. چرا اصرار دارید که همه ارزشهای شریف و ارزنده اخلاقی را به غربیها منسوب کنید؟ آیا امیرالمومنین علی(ع) که به سپاه خود امر میکرد تا دشمنانی را که پشت به جبهه کرده و میگریزند متعرض نشوند و زخمخوردگان را نکشند و اموال دشمن هزیمت یافته را به غنیمت نبرند و آبرو و ناموس زنان را پاس دارند، و بارها خودش برگشته و قبر دشمنانش نوحهگری میکرد و برای آنها از خداوند آمرزش میخواست(۴) غربی بود؟
اگر رژیم طاغوتی بیگفتوگو مردم را میکشت شما که حکومت عدل الهی هستید این کار را نکنید. حجت و برهان شما (اگر متهمی را به حق گرفته باشید) آنقدر قوی است که احتیاجی به استتار و اختفا ندارد. آیا این منافی حیثیت دولت انقلاب نیست که متهمانی را نیمه شب از خواب بیدار کنند (و حال آنکه کلام پیامبر(ص) است که از سه دسته رفع مسوولیت شده: یکی آن کسی که خواب است تا بیدار شود) (۵) و به این عنوان که محاکمه شبانه روزی است آنها را ساعتها به بازخواست کشند و بعد از آنکه این خبر در دنیا پیچید و غوغا برخاست وزیر دادگستری دولت انقلاب اعلام کند که آنچه به اسم محاکمه گذشت محاکمه نبود و بازجویی بود و اشتباه بزرگتر این بود که جلسه بازجویی را که باید مخفی باشد علنی کرد و محاکمهای را که باید علنی باشد مخفی کردند.
به علاوه متذکر این تناقض باشید که شما یکطرف از الگوی غربی و سرمشق غربی اظهار نفرت میکنید و از طرف دیگر وقتی از بعضی خشونتها و قساوتهایی که مهندس بازرگان نیز از آن اظهار تاسف کرده است انتقاد میکنند، الگوی غربی را شاهد میآورید که در انقلاب کبیر فرانسه هم مردم را دسته دسته گردن میزدند.
اینها نشان میدهد که کارها با شور و مشورت و تامل و سنجش کافی همراه نیست و درست است که هر انقلابی با چنین شتابزدگیها و نابسامانیها توام است اما یاران انقلاب باید هشیار باشند که در کار انقلابی فقط سرعت و شتاب نیست که ارزش و اهمیت دارد. دقت و صحت نیز باید مطمح نظر باشد و بیش از آنکه کاری سریع انجام گیرد باید به کرامت تفکر و تعلق انقلابی حتیالمقدور دقیق و صحیح و به سامان و معقول و مبرا و منزه از رنگ و جبر و تحمیل و بیدادگری باشد.
***
چنین حساب نکنید که همیشه آب بر همین چشمه روان خواهد بود و همیشه مردانی صالح و نیک نهاد و پاک و شریف بر جامعه حکم میرانند. در نظر بگیرید که خدای ناکرده فتور و خللی روی کند و در نشیب و فراز زمانه کار به دست بدخواهی بیفتد آن وقت است که آنها هم در تقلید از بدعت شما در محکمهداری به راه شما خواهند رفت و وقتی بخواهند کسی را به بیدادگاه بکشانند به همین شیوه مشی خواهند کرد و مثل شما خواهند گفت که احتیاجی به پرونده نیست و آقایان را همه مردم میشناسند، آن وقت است که میبینید همین پرونده زبان بسته بیمقدار تا چه حد میتواند به داد یک متهم برسد. آنها که بنای چنین تشریفاتی را در محاکمه و محکومیت یک متهم بنیاد کردهاند هرگز حکومتهای عادل و صالح انقلابی را در نظر نداشتهاند بلکه برای دفع شر ظلمه و اشقیا و بدکاران و سیاهکاران و سد باب ظلم و بیعدالتی در حق مردم آزاده آن همه رادع و مانع قانونی خلق کردهاند و آنها که فقط به شوکت و دولت چند روزه خود فکر نمیکنند و نمیخواهند که فقط گلیم خودشان را از موج بدر ببرند و به زندگی و سرنوشت آیندگان نیز دل میسوزانند باید حرمت اصول و موازین قانونی را نگه دارند و آنگاه که بر اریکه قدرت نشستهاند به خاطر حفظ حیثیت و آزادی انسانی از هر نوع خشونت ضد انسانی اعراض کنند که هیچ بعید نیست همین شتری که امروز آنها بر در خانه دیگران خواباندهاند روزگاری بر در خانه خودشان بخوابد.
به علاوه درست است که بعضی از مجامع و عناصر غربی صرفا به این علت که باب منافع خود را در ایران بسته میبینند بانگ اعتراض برداشتهاند اما همانطور که مهندس بازرگان در نطق اخیر خود اشاره کرد مجامعی که متعهد به دفاع از حقوق بشر و آزادیهای سیاسی هستند حسابی جداگانه دارند و اینها همان مجامعی هستند که در زمان حکومت شاه نیز به کرات به شکنجهها و کشتارها و جنایاتی که در بیدادگاههای رژیم طاغوتی صورت میگرفت اعتراض کردند و آبرویی برای آن رژیم باقی نگذاشتند.
آزادیخواهانی که تا دیروز از نفوذ و قدرت همین مجامع برای محکوم کردن رژیم سابق مدد جستهاند و در مبارزه برای کسب آزادی تفاوتی بین ارزشهای شرقی و غربی قائل نبودهاند اکنون که رایت فتح انقلاب در اهتزاز درآمده است نباید فراموش کنند که حفظ حیثیت دولت انقلاب اقتضا میکند که اصول و موازین معینی را که در همه کشورهای مترقی جهان پذیرفته شده و ناظر به حفظ حرمت حقوق بشری و عدالت انسانی است ما نیز در کشور خودمان بپذیریم و فراموش نکنیم که ملل آزاد جهان در جنگ دوم میلیونها کشته دادند تا این اصول برقرار بماند و هیچ زورمندی به هیچ ضعیفی ظلم نکند و زور نگوید هر چند که خیر خلق و برقراری حکومت حق و عدل مقصد و مقصود او باشد.
***
به خانمی که از من میخواست که در انتقاد از تحمیل حجاب مقالهای جانانه بنگارم گفتم نگرانم که آنچه مینویسم به نحوی دیگر ایجاد سوءتفاهم کند چون عقیده دارم که مساله حجاب بانوان را باید خیلی جدیتر و مهمتر از آن تلقی کرد که با تکهای پارچه بتوان آن را فیصله داد. شاهد از غیب رسید، که جزوهای به دستم افتاد تحت عنوان «رابطه بین مادیت و معنویت» به قلم آقای بنیصدر که شهره به عنوان تئوریسین انقلاب اسلامی هستند، و خیلی خوشحال شدم وقتی دیدم ایشان کار مرا برای صغرا و کبراچینی و بیان مقدمه آسان کردهاند. از نظر ایشان خصیصه فاحش نظامات فاشیستی و طاغوتی در اینست که هر معنویتی را تبدیل به مادیت میکند. ارزش والایی نظیر عشق در چنین نظاماتی نه در فداکاری و ایثار و اخلاص بلکه در مقدار پولی خلاصه میشود که عاشق برای معشوق خرج میکند. شخصیت آدمی نه در پاکی و تقوا و فضیلت اخلاقی و سیاسی بلکه در طول و عرض و زرق و برق اتومبیل اوست، و همچنین است ارزشهایی نظیر لیاقت و کارآیی و حقانیت و قدرت و صولت که همگی در نظامات آن چنانی قابل تحویل به مادیت و ارزشهای مادی و پول و جنس و کالا و مواد مصرفی است، و این چنین است که مصرف از تولید پیشی میگیرد و آدمها به بردگان تبدیل میشوند و تب و تاب مصرف و مواد مصرفی فکر و ذکر همه را اشغال میکند اما فضیلت نظام اسلامی در اینست که بر معیارهای مادی یکسره خط بطلان میکشد. نظام اسلامی بر مبنای رابطه انسان با خدا همه ارزشهای مادی را به نوعی معنویت تبدیل میکند و وقتی چنین کرد معیار قدرت و فضیلت انسان در اندازه سلطهاش بر دیگری نیست. بلکه در اندازه امامت اوست. «اندازه بزرگی شما را میزان امامت شما و درجه تقوای شما تشکیل میدهد... از این رو در اسلام اگر لباس بهتر از دیگران بپوشیم که حدی مشخص شود مجاز نیست. هر گونه علامت تشخص مادی ممنوع یا مکروه است.»
به این ترتیب وقتی ما از نظام طاغوتی و ارزشهای مخدوش آن ابراز نفت و کراهت میکنیم و در همان حال معیار پاکی و پاکدامنی یک زن را فقط در حد پوشش و پارچهای میدانیم که سر و روی او را بپوشاند با این سهلگیری خواهی نخواهی در دام نوعی تناقض افتادهایم زیرا معلوم میشود که ما نیز معنویتی نظیر عفت و عصمت را به مادیت ارزان و سهلالحصولی تبدیل کردهایم و در آنجا که تقوا به هیچ مجاهدت و سعی درونی نیاز نداشت و پردهای و پوششی آن را کفایت کرد آن وقت است که هر کس به آسانی میتواند این عنوان را یدک بکشد و غالبا در آنجا که زنان به عدم احترام و عدم اطاعت مردان حجاب ندارند مردان سست عناصر نیز فراوانند. توصیف روحی و فکری خود را علاج کن تا زن نیز وجود را در برون و درون به شرم و آزرم بپوشاند. و قصهای است در «مرموزات اسدی در مزمورات داودی» اثر نجمالدین ابوبکر عبداله محمد بنرازی معروف به «به نجمالدین دایه» که یکبار دیگر هم نقل کردهام و هرگز نمیدانستم که باز به آن حاجت خواهد افتاد. «حسین منصور را رحمتالله خواهری بود که در این راه دعوی رجولیت میکرد و جمالی داشت در شهر بغداد میآمدی و یک نیمه روی به چادر گرفته و یک نیمه گشاده. بزرگی بدو رسید گفت چرا روی تمام نمیپوشی؟ گفت تو مردی بنمای تا من روی بپوشم. در همه بغداد یک نیم مرد است و آن حسین است و اگر از بهر او نبودی این نیمه روی هم نپوشیدمی.»
* به مناسبت دوازدهمین سالروز خاموشی مصدق
پاورقی:
۱- حسین مکی: انقراض قاجاریه و تشکیل سلسله پهلوی.
۲- همان کتاب.
۴- علی مرد نامتناهی: نوشته حسن صدر (صفحه ۴۹)
۵- دوم آنکه صغیر است تا کبیر شود سوم آنکه در حال بیخودی است تا به خود آید. (علی مرد نامتناهی)
توضیح تاریخ ایرانی: منبع پانوشت شماره ۳ در نشریه قید نشده است.
نظر شما :