وصیتنامه آیتالله خامنهای در ۵۰ سال پیش: بیشترین پول را به آقای هاشمی مقروض بودم
کتاب «شرح اسم» با این سرفصلها همراه است: «خاندان، تولد، کودکی، حوزه علمیه مشهد، حوزه علمیه قم، آشنایی با امام خمینی (ره)، آغاز مبارزه، زندان اول، بازگشت به قم، زندان دوم، بازگشت به مشهد، فرزند صلبی و کتبی، زندان سوم، تنگنای زیستن، نوشتن و گفتن، جست سیاسی، زندان چهارم، زندان پنجم، فلاتی میان دو زندان، زندان ششم، فلاتی میان زندان و تبعید، تبعید و تا پیروزی.» این کتاب مستند و خواندنی که در میان روایتهای سوم شخص نویسنده، روایت اول شخص رهبر انقلاب را نیز قرار داده در ۷۶۰ صفحه همراه با آلبوم تصاویر و فهرست اعلام تهیه و تنظیم و با قیمت ۱۵هزار تومان منتشر شده است.
بنابر گزارش خبرآنلاین، در فصل «آغاز مبارزه» و زیر عنوان «تهاجم به مدرسه فیضیه» میخوانیم (روایتهای رهبر انقلاب با رنگ سیاه مشخص شده است):
صبح روز دوم فروردین امام در خانهاش مجلس روضه داشت. از طرف آقای شریعتمداری هم در شبستان مدرسه حجتیه روضهای برپا بود. روز قبل یک گردان نیرو از تهران به قم رسیده بود. طبق برنامه جلوی پای آنها گاو کشته، به سرشان گل ریخته بودند. گردان، حدود یک کیلومتر در سطح شهر راهپیمایی کرده بود؛ نمایش قدرت داده بود. آنها در صحن حضرت معصومه (س) هم مراسم صبحگاه اجرا کرده، به سلامتی شاه هورا کشیده بودند. زیارتنامه هم خوانده بودند.
گروهی از این نیروها برای بر هم زدن مجالس یادشده در محل حاضر شدند. در هر دو جا کسانی با ادبیات و منشی که حکایت از گردن کلفتی و تهور میکرد، جلو نیروها درآمدند. در خانه امام خمینی، آقای صادق خلخالی، پشت بلندگو گفت که مأموران اگر جرأت جسارت به طلاب را کنند، بد میبینند. در شبستان مدرسه حجتیه، آقای میری، با آن قد بلندش تا توانست خط و نشان کشید. گفت که اگر اقدامی علیه طلبهها شود، چنین و چنان خواهیم کرد. «دیدند زمینه آماده نیست... شاید هم واقعاً قصد این کار را نداشتند که آنجا شلوغ کاری بکنند.»
آقای خامنهای خسته از تحرکات آن روز، در اتاقش تن به استراحت داد و خوابید. چهار و نیم- پنج بعد از ظهر آماده رفتن به مدرسه فیضیه بود. آیتالله گلپایگانی مجلسی به پاس شهادت امام صادق (ع) در آنجا برپا کرده بود. سید جعفر شبیری زنجانی از راه رسید. همراه شدند. برای اینکه زودتر برسند، از کوچه حرم آمدند. اواخر کوچه بود که دیدند تعدادی طلبه با ظاهری آشفته، در هم و به حال فرار، نزدیک میشوند یکی عمامه به دست، یکی بینعلین، دیگری عبا زیر بغل؛ گفتند که برگردید خطرناک است. «ما نفهمیدیم که چرا خطرناک است... یکی دو تایشان {پرسیدن} کجا میروید؟ گفتم مدرسه فیضیه. {یکی از آنه} گفت نروید... خطرناک است... دارند طلبهها را میکشند... گفتم برویم آقاجعفر... بیخود میگویند. یکی از طلبهها که آشنا بود... گفت نمیگذارم بروید، امکان ندارد بگذارم بروید، قتل نفس است، قتل خود است... ما را به زور گرفت. آن وقت بود که احساس کردیم خطر جدی است.»
تصمیم گرفتند به طرف خانه امام خمینی بروند. خیابان اصلی خلوت بود. رفت و آمدی دیده نمیشد. تعدادی سر کوچه ارک ایستاده بودند و انگار اجازه ورود به خیابان نداشتند. شبیه قرقهایی بود که برای عبور شاه یا دیگر مقامات میکردند. «بنا کردیم با آقا جعفر... از عرض خیابان عبور کردن. وسط خیابان... یک وقت... نگاه کردم دیدم چهار پنج جوان قدبلند یقه باز... میآیند طرف ما... یکی از آنها در حالی که خطاب به من میکرد گفت {جاوید شاه. میخواست که من تکرار کنم...} تماشا میکردم و ملتفت نبودم. آقا جعفر مثل اینکه زودتر از من ملتفت قضیه شد و رفت... دیدم با وضع خطرناکی دارد میآید... من راه افتادم طرف کوچه، اما نه با حالت دو؛ آرام. دیدم... دوید دنبال من. فهمیدم که... میخواهد مرا وسط خیابان جلوی مردم بزند.»
آن روز قرار نبود طلبهای از زیر دست مأموران اعزامی بیضرب و شتم بگذرد. سربازانی که روز اول فروردین در صحن حضرت معصومه (س) برای شاه هورا کشیده بودند، مأموریت داشتند حق معترضان را کف دستشان بگذارند. ساعتی قبل این نیروها مجلس آیتالله گلپایگانی را در مدرسه فیضیه به هم زده با مشت و لگد به جان طلبهها افتاده بودند، در اتاقها را شکسته، تعدادی از طلبهها را از طبقه دوم به پایین انداخته بودند. سید یونس رودباری را شهید کرده، دهها زخمی به جا گذاشته بودند. حتماً قرار بود تلافی تحقیر محمدرضا پهلوی از جانب روحانیان در سفری که چهارم بهمن به قم کرده بود و در آستانه حضرت معصومه (س) سخنرانی نموده بود، بشود.
اینک نوبت کتک خوردن سیدعلی خامنهای بود، اما «رفتم طرف جمعیتی که جلوی کوچه ارک جمع شده بودند. جمعیت هم راه را باز کردند. احساس کرده بودند که من دارم از دست او میگریزم... من رفتم داخل جمعیت... اما مردم جلو او را گرفتند... آن وقتها خیلی از کوچه میترسیدند، وارد نمیشدند.»
کتکها ماند برای چند سال بعد. حالا با سیدجعفر شبیری میدویدند به طرف خانه امام. مقابل خانه امام چند طلبه تنومند که معروف به ورزشکاری بودند، مثل علی اصغر کنی، ایستاده بودند. غروب از راه رسیده بود. داخل خانه امام شدند. امام ایستاده بود به نماز.
آقای خامنهای وقتی آنات آن روز را به یاد میآورد، از وحشتی که بر وجود همه چنگ انداخته بود یاد میکند و از خود مثال میزند: «من آدم ترسویی نبودم... همه خصوصیاتی که در یک طلبه مجرد بیانتظار... تنها... بیپیرایه... و ازدواج نکرده هست {در من بود} در این جور مواقع... یاد پدر و مادر هم... نمیماند... نبایستی بترسم {اما عصر دوم فروردین} آن حادثه چنان برای من غیرمنتظره بود که... به سختی خود را بازیافتم.»
آمد بیرون و با طلبههای نگهبان درباره چگونگی حفاظت از خانه امام حرف زد. وقتی پرسید که چرا در خانه باز است و برای احتیاط نمیبندند، شنید که «آقا گفته در را نباید بندید. عصر در را بستند، ایشان بلند شد آمد گفت که اگر در را ببندید من از خانه بیرون میروم.»
سیدعلی پیشنهاد کرد چوبی، سنگی، تهیه کنیم؛ وسیلهای برای دفاع، چیزی که دم دست باشد اگر حملهای شد... میان این حرفها، علیاصغر کنی ساعتش را باز کرد و داد به سید جعفر شبیری. ساعت گران قیمتی بود. «ساعتهای ما، ساعتهای ۲۵-۲۰ تومانی، از این ساعتهای منزل بود که به شوخی ساعت کیلویی هم میگفتند، {اما ساعت کنی} گرانتر بود {شاید} صد و پنجاه تومان... سپرد دست آقا جعفر که اگر در جنگ و دعوا کشته شد این جنس قیمتیاش برای وراثش باقی بماند.» قیمتیترین شیئی که در ظاهر یک طلبه میشد پیدا کرد همان ساعتش بود.
نماز امام خمینی تمام شد. رفتند داخل تا به سخنان استادشان گوش کنند. سیدعلی سر راه نگاهی به اتاق امام کرد؛ اتاق سمت چپ متصل به بیرونی. دید که بالای تشک و تکیهگاه، آیینهای به دیوار نصب است. «طلبهها هم آن زمان مقید به آیینه نبودند چه برسد به علمای پیرمرد. اما ایشان یک آیینه بالای سرش بود که هر وقت بلند میشد نگاهی میکرد، خودش را مرتب میکرد. نظم و ترتیب امام از همان وقتها پیدا بود.»
اتاق پر از طلبه بود. سیدعلی نزدیک در ایستاد. امام لب به سخن گشود و گفت: «مضطرب نگردید. ترس و هراس را از خود دور کنید. شما پیرو پیشوایانی هستید که در برابر مصائب و فجایع صبر و استقامت کردند... پیشوایان بزرگوار ما حوادثی چون روز عاشورا و شب یازدهم محرم را پشت سر گذاشتهاند... از چه میترسید؟ برای چه مضطربید؟ عیب است برای کسانی که ادعای پیروی از حضرت امیر علیهالسلام و امام حسین علیهالسلام را دارند، در برابر این نوع اعمال رسوا و فضاحتآمیز دستگاه محاکمه خود را ببازند... امروز وظیفه ما است که در برابر خطراتی که متوجه اسلام و مسلمین میباشد، برای تحمل هر گونه ناملایمات آماده باشیم...»
امام خمینی گفت که ما روزهایی بدتر از این را دیدهایم؛ روزهایی که در شهر نمیتوانستیم بمانیم. صبح زود به خارج از شهر میرفتیم. درسها را آنجا میخواندیم. شب برمیگشتیم قم. اذیت میکردند. عمامهمان را برمیداشتند. امام خطاب به حاضران گفت که اینها رفتنی هستند و شما خواهید ماند.
در همین حین نوجوانی را که گفته میشد از بالای بام به زیر پرتاب کردهاند به خانه امام آوردند. امام منقلب شد و دستور داد در اتاق دیگر بیارامد تا دکتر سر برسد. سخنان امام خمینی حدود ۲۰ دقیقه طول کشید و زمانی که تمام شد «من احساس کردم آنچنان نیرومند و مقاوم هستم که اگر الان آن جمعیت و یک لشکر به این خانه حمله کند من حاضرم یک تنه مقاومت کنم... اثر شگرف و عجیبی در من کرد.»
سیدعلی خامنهای و دیگر طلبهها در حال تقسیم کار برای نگهبانی از خانه امام بودند که از طرف ایشان خبر آوردند همه باید بروند. «گفتیم نمیرویم، گفتند {آقا} گفتهاند راضی نیستم کسی آنجا بماند.» طلبهها پراکنده شدند. ابتدا تلگرامی به مشهد فرستاد تا پدر و مادرش را از سلامتی خود باخبر کند. سپس نشست وصیتنامه نوشت و در ضمن آن همه قرضهایی که به دوستان و کسبه محل داشت یاد کرد. وصیتنامه دو صفحهای را به سیدجعفر شبیری داد. او صاحب خانه بود و نگهداری آن برایش آسانتر بود. اتاق مدرسه حجتیه امن نبود.
وصیتنامه سید علی خامنهای مرقومه لیله یکشنبه ۲۷ شوال ۱۳۸۲ ق
بسمالله الرحمن الرحیم
... مهمترین وصیت من آن است که دوستان و عزیزان و سروران من، کسانی که بهترین ساعات زندگی من با آنان و یاد آنان سپری شده است، مرا ببخشند و بحل کنند و این وظیفه را نیز به عهده بگیرند که مرا از زیر بار حقوقالناس رها و آزاد نمایند. ممکن است خود من نتوانم از همه کسانی که ذکر سوءشان به زبانم رفته و یا بدگوییشان را از کسی شنیدهام، حلالیت بطلبم. این کار مهم و ضروری را باید دوستان و رفقای من برای من انجام دهند.
دارایی مالی من در حکم هیچ است، ولی کفاف قرضهای مرا میدهد. تفصیل قروض خود را در صفحه جداگانه یادداشت میکنم که از فروش کتب مختصر و ناچیز من ادا شود. هر کسی هم که مدعی طلبی از من شود، هر چند اسمش در آن صفحه نباشد، قبول کنند و ادا نمایند. آنچه در یادم هست حدود سه سال روزه گرفتم، باقی را با کفارات آن مقروضم. این مقدار را با پنج شش سال نماز هر چه زودتر ادا و مرا از رنج این دین الهی راحت کنند (البته یقیناً آن قدر مقروض نبودم، ولی احتیاط کردم) مبلغی به عنوان رد مظالم بابت قروض جزئی از یاد رفته به فقرا بدهند.
از همه اعلام و مراجع و طلاب و دوست و آشنایان و اقوام و منسوبین من استحلال شود. (این اعلام و مراجع چون آن وقتها نق و نوق علیه آقایان در جلسات زیاد بود که چرا فلانی اقدام نکرده، فلانی چرا این حرف را زد و این مطلب را گفته است، لذا خواستم از آقایان اعلام و مراجع حلیت طلب کنند.)
و گمان میکنم بهترین کار آن است که عین وصیتنامه مرا در مجلسی عمومی که آشنایان من باشند، قرائت کنند. پدر و مادرم که در مرگ من از همه بیشتر عزادار هستند به مفاد حدیث شریف «اذا بکیت علی شیء فابک علی الحسین»، به یاد مصائب اجدادمان از من فراموش نخواهند کرد. انشاءالله تعالی.
گویا دیگر کاری ندارم. اللهم اجعل الموت اول راحتی و آخر مصیبتی و اغفرلی و ارحمنی بحمد و آله الاطهار.
العبد علی الحسینی الخامنهای
حدود ۱۰۰ تومان، مقدسزاده بزاز (مشهد)
کمتر از ۳۰ تومان، خیاط گنگ (مشهد)
۲ یا ۳ تومان عرب خیاط (قم)
مطابق دفتر دین
آقاشیخ حسین بقال کوچه حجتیه (قم)، چون مرتب با او سر و کار داشتیم نمیدانیم چقدر طلبکار هست (گویا چند تومانی).
آقای شیخ حسن صانعی (قم) ۳۲ تومان تقریباً.
شیخ اکبر هاشمی رفسنجانی (قم)۱
مطابق دفتر دین
آقای مروارید کتاب فروش (قم)
مطابق دفتر دین
آقای مصطفوی کتاب فروش (قم)
۱۰ تومان آقای علی حجتی کرمانی شاید
۵ تومان، محمدآقا نانوا نزدیک منزل (مشهد)
مقداری از قروضم در دفترچه کوچکی است که لابهلای دفترها و کاغذجات در حجره حجتیه است و نشانه دفترچه آن است که... دعای من بدرقه کسی است که مرا از شر این قروض لعنتی خلاص کند. طلبهایی هم دارم که ادای آن بسته به انصاف مدیونین است.۲
.................
۱. بیشترین پولی را که من آن زمان مقروض بودم، به آقای هاشمی بود. چون وضعش نسبتا خوب بود، از او میگرفتیم.
۲. چون کتاب خریده بودم نمیدانستم چقدر مقروضم.
نظر شما :