ناصر ملکمطیعی از گذشته پایتخت میگوید/ مرکز تهران سرچشمه بود
پیر شده بود اما هنوز «خان» وُ معتمدِ مردم تهرون و محلههاش، محلهها و میدونهایی که زبون و طبقه خاص خودشون رو داشتن و دارن. زبون اندرونی و بیرونی، عشق و خاطره و رفاقت و بچه محل. تعابیر ایدئولوژیک هم توی همین محلهها جون گرفت؛ تودهایها، کمونیستها.... «ناصرخان» دانشآموز مدرسه «علمیه» توی خیابون پشتی مسجد «سپهسالار» بود، القصه شریک و سهیم شلوغیهای جلوی مجلسِ سابق هم شد: «در مدرسه معلمی داشتیم هندسه درس میداد. گمان میکنم نامش «باقری» بود، تودهای بود. شاید هم از لیدرهای تودهایها بود چرا که هر وقتی جلوی مجلس شلوغ بود ما را به آنجا میبرد. خیلی اتفاقات عجیب و غریبی در آن روزها افتاد اما هیچ وقت طرف این مسایل نرفتم. یعنی هیچ وقت گرایشی به سازمان جوانان، حزب توده، حزب دموکرات یا حزب «قوامالسلطنه» نداشتم. اما به هر حال در آن دوره مردِ ملی و مورد اعتماد، که صداقت و درستیاش بر مردم روشن بود، دکتر «مصدق» بود و بالطبع طرفدار او بودم. اما «مصدق» حزب و سازمان و تشکیلاتی نداشت همه مردم دنبالهرو «مصدق» بودند. ۲۸ مرداد ۳۲ تقریبا ۲۲ ساله بودم.»
قرار بر مَدار بود، مُدارا. اگه یکی هفتتیرکش بود و چریک، یه در دیگه قدارهکشُ و جاهل و درِ دیگه آژان، سلامُ و علیک به راه بود. اگه عروسی بود رخت همه محل سفید بودُ ریسه از دیوار چریک به دیوار آژان میرسید، اگه عزا بود که همه سیاهپوش بودن مثل «آمیتی مشکیپوش» (آقا مهدی مشکیپوش). درست تو خالِ عروسی کودتاچیها توی داغِ ۲۸ مرداد ِ ۳۲ که اسم «... بیمخ» با بساط پنج سیری، کلهپاچه، خالکوبی، خدمت، خیانت، مردم، قیام، کودتا، دیکتاتوری عیون بود «ناصرخان» ازدواج کرد: «همان روزها ازدواج کردم و سرگرم مراسم عروسی و خیلی درگیر این ماجرا نبودم. اما مطلع بودم در تهران اتفاقاتی افتاده است و خیلی زود همه چیز برچیده شد و دوباره اوضاع معمولی. در آن سال دو فیلم «ولگرد» و «افسونگر» را بازی کردم و بعد هم فیلم «غفلت». بعد از آن به دانشکده افسری برای خدمت سربازی رفتم. همان روز در ییلاق دماوند بودیم، مرحوم استاد «محمد نوری» خواننده هم با ما بود. بعد از مراسم عروسی که به تهران بازگشتیم، کودتا شده بود.»
رودری بود که توی این شهر بالا و پایین شد. روز و شب توفیری نداشت. وقتی تهرون پر بود از صدای چماق رو سر و قداره تو سینه، همه بیرقها پایین بود. چه چیزهایی که این رودریها گواه و شاهدش نبودند. از یه سر ِ خیابون حزب «قوامالسلطنه» میومد و از بالای خیابون طرفدارای «مصدق». حول و حوش همین روزا بود که آخر سریها تودهایها با پیرهن سفید توی میدون «فوزیه» جمع میشدند. اون سر میدون هم «پانایرانیستها». چوب دستی بود که بالا و پایین میرفت. قمه و قداره هم که سفید میرفت بالا و راستِ سینهُ قلب میومد پایین.
«ناصرخان» از ۳۰ تیر گفت: «مرکز تهران هم «سرچشمه» بود و «شاهآباد» و «بهارستان». از سوی دیگر هم «امیریه» و چهارراه ِ «مخبرالدوله»... همه این شلوغیها و دعوا و مرافهها در اینجاها بود... ۳۰ تیر چهارراه ِ «مخبرالدوله» خیلی شلوغ بود همانجا بود که «قوامالسلطنه» و «مصدق» درگیر بودند و اتفاقاتی افتاد که «مصدق» دوباره روی کار آمد... «شاهآباد» هم محل کتابفروشیها بود. کتاب هم کرایه میدادند. شبی یک ریال، دو ریال. رمان میگرفتم. شلوغترین پیادهروهای تهران پیادهروهای «شاهآباد» بود...»
مردم بدون واهمه همدیگرو میشناختن. «رزمآرا» رو «خلیل طهماسبی» زد. وقتی اومدن «خلیلُ» بگیرن سربازها ریختند توی کوچه، سرهنگِ کوتاهقدی در خونه «خلیلُ» زد، «طهماسبی» رفت توی پنج دری وایساد وقتی ریختند تو، «خلیل» شروع کرد به اذان گفتن. اونها هم منتظر موندن تا اذان تموم شه... ای روزگار نامروت؛ «گوزنها» هم اینطوری شاخ به شاخ شدند واسه رفاقت. خلاصه اینکه بچه محل بالاتر از رفیق بود، رفیق رو توی شهرهای دیگه هم میشه داشت، اما بچه محل یعنی مغز وجود آدم که با آدمِ دیگهای یکی شه. محله و میدون و سکنه که باشه، خود به خود میشه شهر. تهرون هم این شکلی شهر شد. تهرون ِ قدیم ِ مدل قجری پنج تا محل داشت ُ و پنج میدون؛ «عودلاجان»، «سنگلج»، «بازار»، «چالهمیدون» و محله «دولت»، میدون «توپخونه»، «بهارستان»، «ارگ»، «پاقاپق» و «مشق». به طرفهالعینی «کریستوف کلمب» ِ تهرون بودی.
«ناصرخان» درباره تهرون قدیم گفت: «تهران آنچنان بزرگ نبود که خود من که بچه تهران هستم این روزها در آن گم میشوم. تهرانِ قدیم از میدان «ژاله» - شهدا- از آنجا به بعد بیابان و برهوت بود. در «دولاب» و «اکبرآباد» خیار میکاشتند، «چهارصد دستگاه» و «یخچال»، مسلسلسازی و کارخانه برق و یک «ورزشگاه شماره۳» یعنی تقریبا تا خیابان ِ «خراسان» بیابانی بود البته اطراف خیابان ِ «خراسان» یکی، دو کوچه بود مثل کوچه «رختشورخانه». بیشتر فوتبالیستها از این منطقه تهران رشد کردند. در یخچال توپ میزدند. خیابان «پیروزی» و «نبرد» فعلی پیش از این، از میدان «ژاله» تا «قصرِ فیروزه» و «سلیمانیه» بیابان بود پرُ از درخت «توت» که با بچهها به آنجا میرفتیم و توت میخوردیم. «سلیمانیه» هم متعلق به «وثوقالدوله» برادر «قوامالسلطنه» بود. در جهت ِ دیگر «امجدیه» آخرین محل بود که بعد «فیشرآباد» و «بهجتآباد» و «روزولت» درست شد. خیابان ِ «کارگرِ» فعلی و میدان «ولیعصر» را «آب کرج» میخواندند. آبی که از کرج میآمد در جویی آنجا روانه بود. «جلالیه» هم آنجا بود که محل رژه بود که وقتی از دانشکده افسری فارغالتحصیل شدم آنجا با اسب رژه رفتیم. دیگر بیابانی بود که به سمت کرج روانه بود.»
«لالهزار» و «استانبول» انگار سنگفرش شده بود مخصوص سینما و کافه. تا اسمشون میاد «ناصرخان» از سینما «ایران»ش میگه و قرار و مَدارا؛ «برای گردش و تفریح مردم یا به «سر ِ پل» میآمدند در «دروازه شمران» یا به خیابان «استانبول» میرفتند. سینماها هم در محدوده خیابان ِ «لالهزار» بود. قرارها و مدارهای دوستان بیشتر در سینماها و بهخصوص سینما «ایران» گذاشته میشد که محل ملاقات دوستان بود. سینما «ایران» از قدیمیترین سینماهای ایران بود که چندی پیش بعد از سالها به آنجا رفتم. همان صندلی که ۶۰ سال پیش روی آن مینشستم و فیلم تماشا میکردم را خاک گرفته بود، فیلمها ریخته شده بود روی زمین، اما معروفترین سینمای تهران سینما «تمدن» بود در خیابان «اسماعیل بزاز» که داستانهای زیادی درباره آن گفته شده است. این سینما معروف بود به سینمای «ته ِ میدان». خیابان «استانبول» و «لالهزار» پرخاطرهترین خیابان ِ تهران برای من است. علاقهمندم که خیابانها و کوچه را بشناسم، اما تهران آنقدر تغییر کرده است که نمیتوانم وصفش کنم و بعضیجاها را گم میکنم. «لالهزار» محل گردش و تفریح بود. گفتم که سینماها در این خیابان بود. صبح بچهها از مدرسه فرار میکردند و میآمدند در این خیابان پرسه میزدند. در شبهای جمعه هم سانس ۸-۶ شب مخصوصا در زمستانها با اقبال خوبی روبهرو بود. یا اینکه «امجدیه» میرفتند برای تماشای مسابقات فوتبال. اگر فوتبال نبود به کوهنوردی میرفتیم. کوهنوردی تازه رشد کرده بود و قله دماوند را برای صعود ورزشکاران ایرانی کشف کرده بودند. دو دسته آلمانی یکی از تیغه شمالی، یخچالی که صعود به آن سخت است و یک دسته هم از تیغه جنوبی کوهنوردهای ممتازی صعود کردند و من هم در ۱۵ سالگی این قله را فتح کردم. از خیابان ِ «ژاله» خیلی راحت به سمت خیابان «امیریه» تا «راهآهن» سینما میشد رفت، ماشینی در کار نبود، بعضی وقتها درشکه بود. دایم به این فکر میکنم که چگونه این مسیرها را طی میکردیم و گلایه هم نداشتیم. خیابان «نادری» (در این خیابان برای اولین بار آپارتمانهای دو و سهطبقه ساخته شد) هم آن زمان محلی برای گردش بود.»
همونقدر که تو کار سیاست ِ اون روزا گرما و سرما بود، ییلاق، قشلاق هم واسه مردم مهیا بود. «ناصرخان» حوالی تهرون رو اینطوری تعریف کرد: «اطراف تهران هم «کرج» بود اما ییلاق «فشم» و «میگون» بود و بیشتر شبهای جمعه به آنجا میرفتند ولی برای ییلاق طولانی هم معمولا به «دماوند» میرفتند. «شاهعبدالعظیم» یکی از جاهای دیدنی تهران بود و مثل حالا نبود، نزدیک صحن کبابی بود و ماست کوزهای که تمام عشق ِ مردم این بود که زیارت کنند و بعد غذایی بخورند و برگردند تهران. سرِ «پل تجریش» بازار بهتری از حالا داشت. کنار ِ «امامزاده صالح» پینهدوزی بود. در روزهای جمعه مردم میرفتند «دربند» یا «پس قلعه». نزدیک ِ میدان «تجریش» جلوی مغازهای به نام «پاپاریان» چهار، پنج الاغ و قاطر بود که مردم سوارشان میشدند و به «پسقلعه» میرفتند. بازار فضای تماشایی داشت، میدان «توپخانه» دو عمارت زیبا داشت؛ یکی ساختمان «شهرداری» و دیگری ساختمان «پست و تلگراف» یا چهارراه «حسنآباد» که چهار سویش ساختمانهایی بود، سر در «نقارهخانه» در خیابان «سپه» یا «راهآهن» و «امیریه» که متاسفانه حفظ نشدند.»
درخت باشه، توی زمین کاشته شه سایهاش از سر هیچ کی کم نمیشه. حالا شده حکایت ِ دوستی «ناصر خان» و «خاک»: «ای کاش مثل قنادی میدان ونک، یک قصابی داشتم در «سید نصرالدین». سالها ونک زندگی کردم، به نیاوران رفتم در آپارتمان زندگی کنم که زیاد طول نکشید دو، سه روز اول نشستم و گریه کردم، دلم برای خانه تنگ شده بود. بعد به کرج رفتم، زمین را دوست دارم، پایم روی زمین است، آسانسور و طبقه و این حرفها را دوست ندارم...»
آره! این بود روایت مردی از این شهر، که درست وسط معرکه جنگهای جهانی، توی محله «دروازه شمرون» که آتیش ِ شلوغیهای تهرون از اونجا گر میگرفت به دنیا اومد. او «ناصرِ ملکمطیعی» است.
منبع: روزنامه شرق
نظر شما :