دعوت به راهپیمایی نکردیم
خاطرات علامه یحیی نوری از قیام ۱۷ شهریور
فصلنامه انقلاب اسلامی در پاییز سال ۱۳۷۸ خاطراتی از یحیی نوری منتشر کرد که بوسیله مرکز اسناد انقلاب اسلامی استان قم تهیه و تنظیم شده و شرح رویدادهای شهریورماه ۵۷ و جمعه سیاه است که «تاریخ ایرانی» بخشهایی از آن را بازنشر میکند که در پی میآید:
***
حوادث ماه رمضان ۱۳۵۷
فراموش نمیکنم که در آن ایام که مقارن با ماه مبارک رمضان بود و ظاهرا در شهریور ماه به سر میبردیم، شبها به برگزاری مجالس، اقدام میکردیم. من یک جلسۀ تفسیر هم صبحهای جمعه داشتم و جمعیت بیشماری شرکت میکردند. چون جمشید آموزگار، نخستوزیر وقت بود، قوای نظامی از تعدی مستقیم به ما خودداری میکردند. در زمان دولت شریف امامی، باز هم ماجرا به همین منوال بود؛ با این تفاوت که نیروهای زیرزمینی وابسته به ساواک به طور مرتب در کار ما دخالت میکردند و به بهانههای مختلف به دفتر کار ما وارد میشدند؛ یا مزاحم کتابخانۀ ما میشدند و مسائلی را به وجود میآوردند.
من در سیزدهمین شب از لیالی ماه مبارک رمضان تصمیم گرفتم که راه مناسب برای مقابله با رژیم و توطئههای او را بیابم. هنوز شعار «آشتی ملی» که از دهان شریف امامی خارج شده بود، عملی نشده بود و میزان جدیت آن روشن نبود. ما اعلام کردیم که از شب دهم ماه مبارک به بعد، مجلس در حسینیه برقرار است. جمعیت بلافاصله پس از اطلاع، به محل هجوم آوردند. در سومین شب برگزاری مجلس بود که یک گروه ضربت که تعداد آنها به هفتاد نفر میرسید و ازهمان گروه یک دست و همقد بود که عرض کردم، به محل فعالیت ما حمله کردند؛ مقادیری از کاغذهای ما را پاره کردند و پرچمها را کندند و چند نفر را مضروب ساختند. هدفشان ظاهرا ایجاد بلوا و آشوب بود. گهگاه از مسجد قبا که محل فعالیت مرحوم بازرگان و شهید مفتح محسوب میشد و مراکزی از این دست، خبر میرسید که این مراکز مورد هجوم عناصر وابسته به ساواک قرار گرفته است.
ما به ناچار به مدت چند شب فعالیتهای خود را تعطیل کردیم و اعلام نمودیم که باید تا به وجود آمدن شرایط مساعدتر صبر کرد. به شبهای احیا که نزدیک شدیم، مجددا فعالیتها را از سر گرفتیم و سلسله مباحثی را تحت عنوان مسائل حکومت اسلامی برای مردم مطرح کردیم.
البته شیوۀ تازهای را در بیان مسائل انتخاب کردیم. این شیوه مبتنی بر نوعی بیان لین و آرام بود؛ ضمن اینکه در بطن خود حاوی تعرضات نسبت به رژیم و طرح حکومت اسلامی بود. جمیعت بسیاری را توانستم بدین طریق جمع کنم. اگر حمل بر اغراق نکنید، میخواهم عرض کنم که سرتاسر خیابانهای ژاله، عینالدوله ایران، خورشید، وحید دستجردی و سه راه ژاله را بلندگو کشیده بودیم تا مردم مشتاق و متدین بتوانند بهرهمند شوند. در آن زمان اکثر افراد دیندار در مناطق یاد شده و جنوب شهر تهران حضور داشتند.
یکی از بزرگان و شخصیتهایی که در منطقۀ عینالدوله ساکن بودند، مرحوم رجایی و خاندان ایشان بود. فراموش نمیکنم که آن شهید سعید در یکی از جلساتی که ما در شبهای دوشنبه ترتیب داده بودیم، همراه مرحوم اسدی لاری که معاون ایشان در وزارت فرهنگ بودند، حضور داشتند.
نکتۀ دیگر اینکه دوستان من برای اینکه بتوانم نسبت به تمام مردمی که صدای مرا میشنوند، اشراف و احاطه داشته باشم و اگر در یک قسمت مثلا اغتشاشی رخ داد، بلافاصله مطلع شوم، دستگاهی ساخته بودند که در کنار من قرار داشت و طوری تنظیم شده بود که هر اتفاقی در خیابانهای اطراف میافتاد، بیدرنگ من در جریان قرار میگرفتم. خلاصۀ کلام اینکه من با آنکه در حسینیه مستقر بودم، اما از آنچه در میدان شهدا، خیابان ایران، سه راه ژاله و مناطق دیگر میگذشت، مطلع بودم.
از سوی دیگر، ما به حدود هفتصد نفر از جوانان مخلص، در حالی که بازوبند مخصوص بسته بودند، به عنوان گروههای انتظامی، مسوولیت داده بودیم تا نظم اجتماعات را برقرار کنند و افراد را در مواقع لزوم به سکوت کردن یا در جای خاصی نشستن و مانند آن دعوت کنند. بد نیست همین جا عرض کنم که وقتی ساواک بعدها ما را دستگیر کرد، یکی از مسائلی که بازجوها مطرح کردند، این بود که شما خودتان یک دولت مستقل تشکیل دادهاید؛ حتی به شکل اغراقآمیزی میگفتند: شنیدهایم شما سه هزار نفر نیروی انتظامی در اختیار دارید که حتی شیخنشینها هم این مقدار نیرو در اختیار ندارند!
ساواک عدهای ازهمان گروههای انتظامی ما را هم دستگیر کرد و آنان هم باز و بندهای خود را به بازجوها نشان دادند که روی آن نوشته شده بود: «گروه انتظامی مجلس آیتالله نوری».
به هر تقدیر من مقید شدم که به مرور مسائل را کاملا صریح بیان کنم؛ ضمن اینکه سعی کنم از مدار منطق خارج نشوم و حتیالمقدور از لحن شعارگونه پرهیز کنم. ما بنا داشتیم که به تمام دنیا اعلام کنیم که ما قصد داریم اسلام را جایگزین حکومت کنونی ایران کنیم و حتی فراتر از آن معتقدیم که این دین توانایی اداره کردن جهان را دارد و در قرآن هم آمده که: و ما ارسلناک الارحمه للعالمین. یعنی هدف از ارسال پیامبر تنها مایۀ رحمت برای عرب یا عجم یا فلان گروه و دستۀ خاص نبوده است، بلکه دعوت عام برای اسلام و تسلیم در برابر خدا شامل حال تمام زمانها و مکانها میباشد. این عقیدۀ ماست. درهمان ایام هم به این باور پس از مطالعۀ صدها کتب تحلیلی و عملی که به حمدالله گرداگرد ما را انباشته بود، دست مییافتیم و پس از آن درصدد بر میآمدیم تا دیگران را هم از حلاوت و حقیقت موجود در آنها بهرهمند کنیم. اینجا بود که قلم و بیان به کمک ما میآمد تا به انعکاس یقینی که در ما جا گرفته بود، در سطح تودههای مشتاق و عطشان، اقدام کنیم. طبعا هر چه بیشتر به تبیین اسلام و نظام پیشرفته و مترقی آن میپرداختیم، جایگاه و پایگاه نظام شاهنشاهی سستتر میشد و انحطاط آن بیشتر خودش را نشان میداد. خوشبختانه خداوند متعال جرات و شهامت به ما داده بود تا بتوانیم حرفهایمان را بزنیم. البته قاطعیت اصلی از آن حضرت امام (قدس سره) بود که با اعلامیههای متوالی خود، به کالبد جامعه، خون تزریق میکردند. در این میان ما دوستان، همکاران و همفکرانی داشتیم که برخی از آنها در شمار شخصیتهای بزرگ روحانی و گاه از مراجع عظیمالشأن محسوب میشدند و ما با بودن در کنار ایشان، احساس غربت و تنهایی نمیکردیم.
شب بیست و هفتم ماه رمضان ۱۳۵۷
برنامههای ما به همین ترتیب ادامه داشت تا اینکه به شب بیست و هفتم ماه مبارک رمضان رسیدیم. در آن شب هم جمعیت انبوهی از اقصی نقاط شهر و حتی شهرهای اطراف همچون کرج برای استماع سخنرانیام گردهم آمده بودند. وقتی جلسه به اتمام رسید و افراد پراکنده شدند تا به سراغ وسایل نقلیهشان که در خیابانهای اطراف پارک کرده بودند، بروند، موقع عبور از میدان ژاله مشاهده کردند که آتشسوزی برپاست. جلوتر که رفتند، دیدند آتش مربوط به خاک ارهای آغشته به بنزینی است که از چند کامیون تخلیه شده و در سطح میدان گسترده شده است. ظاهرا به محض اینکه جمعیت به میدان رسیده بودند و چهار خیابان منتهی به میدان هم مملو از مردم شده بود که میخواستند به خانههایشان بروند، ناگهان زیر پایشان آتش میگیرد. مردم پا به فرار گذاشتند و غلغلهای بر پا شد. یک نفر لباسش آتش گرفته بود، دیگری دچار سوختگی شده بود، دیگری مشکل دیگری داشت. در همین اثناء نیروهای وابسته به ساواک، شروع به تیراندازی کردند و طی آن بین ۹ تا یازده نفر بر حسب اختلاف اقوال، شهید و عدۀ زیادی هم مجروح شدند، ما از تعداد مجروحین حادثه، از طریق تلفن با خبر شدیم؛ اما در خصوص مقتولین باید عرض کنم که گروهی از آنان به وسیلۀ بستگان و دوستانشان از محوطه بیرون برده شدند؛ برخی دیگر نیز به مسجد اباذر منتقل شدند و دسته سوم را نیز به بیمارستانی واقع در سه راه غزاله بردند.
البته این مسائل شش ماه قبل از پیروزی انقلاب رخ داد و به دفعات مشاهده شد که افراد وابسته به ساواک ناگهان به اجتماعات حمله کردند و زد و خورد راه میانداختند یا ساختمانها را به آتش میکشیدند. و در نهایت مسائل روشن شد و همه فهمیدند که دست ساواک در کار است.
تماس تلفنی شریف امامی با من
روز بعد یا چند روز دیگر نخستوزیر آشتی ملی – جعفر شریف امامی – به دفتر ما تلفن کرد. به هر تقدیر وقتی گوشی تلفن را برداشتم، شریف امامی از آن سوی سیم، گفت: «آقا این چه وضعی است؟ مگر آشتی ملی نیست؟ من شریف امامی هستم؛ اما نه شریف امامی دیروز. من عوض شدهام.» لابد منظورش این بود که برخلاف قبل، جلاد شدهام. چون در زمان جمشید آموزگار، دامنۀ کشتارها این قدر وسیع نبود و اینگونه نبود که مردم موقع خروج از مجلس سخنرانی به رگبار بسته شوند. بعد شریف امامی گفت: من کمترین اطلاع استحضاری از قضیه ندارم؛ اما حاضرم پیگیری کنم و در اولین فرصت به شما اطلاع دهم. اگر ممکن است، شما تلفن اختصاصی خودتان را در اختیار من بگذارید تا من با شخص حضرتعالی تماس بگیرم.
روز بعد حدود ساعت هفت و نیم، گویا مجددا با دفتر تماس گرفته میشود و آقای الهی و دوستان دیگری که آنجا بودند، گوشی را بر میدارند. به من اطلاع دادند که از دفتر نخستوزیری با شما کار دارند. وقتی گوشی را برداشتم، دیدم آقای شریف امامی با صدایی لرزان که در عین حال سعی میکند مطمئن نشان دهد، گفت:همان طور که دیشب عرض کردم که نباید خبر کشتار مورد ادعای شما، صحت داشته باشد، الان با کمال اطمینان به عرض شما میرسانم که یک قطره خون هم از دماغ کسی نریخته است. گفتم: به به! ماشاءالله بر این استعداد! و ماشاءالله بر این سیاست و کیاست! و ماشاءالله بر این شریف بودن و امامی بودن! همۀ اینها مبارکت باشد! واقعا شما نمونۀ عجیبی هستی! من ۹ تا جنازه به چشم خودم در مسجد اباذر دیدم و شمردم. دو تا جنازه هم در بیمارستان واقع در سه راه ژاله مشاهده کردم. تازه جنازههای دیگر هم بوده که به خانهها بردهاند. آن وقت شما چگونه میگویید که قطره خونی نریخته است؟ شریف امامی گفت: من الان متن گزارشها را برای شما میخوانم. گفتم: نه، لازم نیست. وقتی خود شما که گزارش دهنده هستید، چنین خلافی را به عنوان نخستوزیر و طراح آشتی ملی، اعلام میکنید، چه انتظاری از زیردستان شما میتوان داشت. آنها یک مشت ساواکی کشنده و مامور انتظامی خونریز و یا عضو به اصطلاح کمیتۀ زیرزمینی هستند که این جنایتها را مرتکب شدهاند. اینها طبیعا از مقام مافوقشان دستور داشتهاند.
ماحصل اعتراض و ایرادی که ما به طرح آشتی ملی داشتیم به همراه موضعگیریهای دیگر ما در خصوص دیگر مسائل جاری کشور، در همان روزها در روزنامه کیهان و اطلاعات به چاپ رسید.
یکی از مسائلی که ما در شب بیست و هفتم ماه رمضان ۱۳۵۷ مطرح کردیم و منعکس گردید، پیشنهاد برگزاری عید فطر در محوطۀ وسیع واقع در پشت تهران پارس بود که در آن ایام هنوز ساختمانسازی نشده بود. از جمله کسانی که با من در این رابطه صحبت کرده بود، مرحوم بازرگان بود و نیز تنی چند از آقایان که با آنها در قیطریه ملاقات کرده بودیم. به هر حال توافق کردیم که در شرق تهران، نماز عید فطر را برگزار کنیم؛ منتهای مراتب وقوع حادثۀ شب بیست و هفتم باعث شد که برنامهها به هم بخورد و تعطیلی عمومی اتفاق بیفتد. فردای آن شب مردم مجددا جمع شدند و غوغایی به راه انداختند و به دادن شعار پرداختند که جمعیت بالغ بر ششصد هزار نفر میشد.
مردم اجتماع عظیمی را ترتیب داده بودند. ما هم از فرصت استفاده کردیم و در آن روز برای من عارضهای پیش آمد و در روز بیست و هفتم ماه مبارک رمضان به بیمارستان منتقل شدم و شب بیست و نهم رمضان بود که مردم اجتماع عظیمی تشکیل دادند و آن مقارن بود با یازده شهریور، مجلس عزا و ختمی برای شهدا برگزار کردیم که در تاریخ بینظیر بود.
شب بیست و نهم ماه رمضان
مردم از ابتدا تا انتها گریستند و فریاد زدند و حماسه آفریدند. آن شب من برخلاف همیشه که داخل حسینیه سخنرانی میکردم، در خیابان صحبت کردم. در حین سخنرانی به من خبر رسید که در فلان نقطۀ خیابان، عدهای از عمال ساواک، عوامل وابسته به رژیم، در حال توطئه و خرابکاریاند. بیدرنگ من با صدای بلند اعلام کردم که در فلان قسمت توطئهای در کار است. ای مردم! خودتان آن جمع توطئهگر را محاصره کنید! این کلمات تهدید کننده خودبهخود توطئه آنها را خنثی میکرد و وادارشان مینمود که دست از هر اقدامی بردارند و خود را در لابهلای جمعیت پنهان کنند تا شناسایی نشوند. خلاصۀ کلام اینکه ما سعی میکردیم تسلط خود را بر اجتماعات حفظ کنیم و نگذاریم کنترل از دست ما خارج شود.
نامگذاری میدان ژاله به شهدا
در شب عید فطر وقتی برای سخنرانی برخاستم، برای نخستین بار اعلام کردم که من نام این میدان را میدان شهدا میگذارم؛ چه دستگاه حاکمه و شهرداری وابسته به رژیم بپذیرد چه نپذیرد! همین قدر که ملت بپذیرد، کافی است. اینجا بود که مردم به هیجان آمدند و با فریاد «صحیح است – صحیح است» اعلام حمایت کردند.همان شب مردم، حدود صد تا مقوا تهیه کردند و رویش نوشتند: میدان شهدا و به جای تابلوی میدان ژاله نصب کردند.
نماز عید فطر ۱۳۵۷
بعد من اعلام کردم: ما و تنی چند از دوستان پیشنهاد دادیم که نماز عید فطر امسال در بیرون تهران برگزار شود؛ اما تصمیم ما عوض شد و صبح روز دوشنبه که عید سعید فطر و مقارن با سیزده شهریور است، ما نماز را در همین جا برگزار میکنیم. روز دوشنبه فرا رسید و ما در واقع، چهار روز مانده به هفده شهریور، نماز عید فطر را در آن مکان و خیابانها و کوچههای اطراف، چهار روز مانده به هفده شهریور، نماز عید فطر را در آن مکان و خیابانها و کوچههای اطراف، برگزار کردیم. به طور همزمان، مرحوم دکتر مفتح نماز عید را در تپههای قیطریه برگزار نمودند. فیلمی از مراسم ما موجود است که صدها هزار جمعیت را در حال رکوع و سجود نشان میدهد. در مراسم عید فطر که عدۀ زیادی از خبرگزاریها حضور داشتند، من به مدت دو ساعت برای مردم سخنرانی کردم و گفتنیهای فراوان را در صحبتهایم گنجاندم. از جمله دو مورد قانون اساسی عرض کردم که دیگر صحبت از اجرای قانون اساسی بیجاست و این قانون، از اساس بیاساس شده است. ساواکیها که لابهلای جمعیت پراکنده بودند، صحبتهای مرا روی نوار ضبط کرده بودند و وقتی مرا به ساواک برای چندمین بار احضار کردند تمام عبارات من در آنجا مندرج بود و برای تک تک جملاتش از من سوال میکردند. عجیب اینجاست که وقتی منکر بعضی از مطالب میشدم و میگفتم یادم نیست که من چنین گفته باشم، میگفتند: الان ما به یادتان میآوریم! بعد دستگاه ضبط صوت را روشن میکردند و صدای مرا پخش مینمودند. و آنچه برای من عجیب بود، این بود که در آن لحظه من تازه متوجه حماسه و هیجان نهفته در سخنانم میشدم و مانند یک شنوندۀ معمولی، مو بر تنم راست میشد! از جمله صحبتهایی که من در آن روز عنوان کردم و روزنامۀ الازهر مصر هم که کپیاش در حال حاضر موجود است، به زبانی عربی ترجمه و منعکس کرد، این بود که: امام خمینی که از این کشور تبعید و نفی بلد شده است، باید به میهن ما برگردد. شاه کنونی ایران هم صلاحیت برای شاهی و حکومتداری ندارد و نظام شاهنشاهی هم پوسیده است. در بخش دیگری از سخنانم، گفته بودم که به ما میگویند که در خیابان ژاله و خیابانهای اطراف آن، نماز برگزار نکنید؛ برای اینکه رفت و آمد مردم را مختل میکند. من عرض میکنم: چگونه است که وقتی الدنگی به دعوت الدنگی وارد شهری میشود و شما به افتخار او نیمی از شهر را تعطیل میکنید، مسالهای نیست؛ اما اگر قریب یک میلیون نفر از مردم دین باور ما بخواهند مراسم عبادی خود را چند ساعت در چند خیابان برگزار کنند، شما بلافاصله برای مردم دلسوزی میکنید، با کدام مردم؟ همین مردمی که خودشان پیشقدم شدهاند تا از ظرفیت خیابانها برای انجام برنامهای که خودش تجسم نظم و هماهنگی و یکپارچگی است، استفاده کنند.
دعوت به اجتماع سراسری در روز ۱۶ شهریور
از دیگر مسائلی که به سمع مردم رساندیم، یک اعلام عمومی مستقل بود؛ غیر از آنچه آقایان روحانیون در قالب نامههایی که به طور مخفیانه منتشر شد، اعلام کردند؛ و آن این بود که روز پنجشنبه روز تعطیل عمومی، تظاهرات و اجتماع سراسری است. این اعلام در جراید داخلی از جمله روزنامۀ اطلاعات منعکس شد. منتهای مراتب عصر روز پنجشنبه، بدون اطلاع ما یا سوال از دفتر، اقدام به درج مطلبی در صفحۀ دو نمودند که مضمون آن این بود که آقای نوری، از اعلام این تعطیلی، اطلاعی ندارند. رادیو هم طی اخبار ساعت پنج یا شش، روز چهارشنبه اطلاع داد که دفتر آیتالله نوری، تعطیلی فردا را تکذیب کرده است. ما برای مقابله با این خبر دروغ، به همان جمع هفتصد نفریمان که کار انتظامات را به عهدۀ آنها گذاشته بودیم، متوسل شدیم و به آنها گفتیم که باید بعضی از شما در دفتر و محل کار ما اطراق کنند و رادیو را تلفنباران نمایند و با عبارتهای گوناگون آنها را تهدید کنند و طوری وانمود نمایند که گویی اقشار مختلف مردم از اقصی نقاط کشور با رادیو تماس میگیرند و حرفشان هم این باشد که شما باید این خبر دروغ را تکذیب کنید و توهم فاصلهگیری آقای نوری را از علماء در خصوص تعطیلی روز پنجشنبه برطرف نمایید. اگر چنین نکنید، گویندۀ این خبر و نویسندۀ آن و خلاصه تمام افرادی که در انتشار این خبر دست داشتهاند، در معرض تهدید جدی هستند و جامعه و ملت از آنها انتقام خواهد گرفت. خوشبختانه این کار تبلیغاتی موثر افتاد، رادیو ناچار به تکذیب خبر شد. وقتی علمای قم متوجه شدند که ما توانایی آن را داریم که حرفمان را از طریق شانتاژ تبلیغاتی به کرسی بنشانیم و مرکز مهمی مانند رادیو را به انفعال بکشانیم، بسیار برایشان جالب بود. مرحوم حاج آقا جواد از دفتر آیتالله گلپایگانی در قم با ما تماس گرفتند و گفتند: «آقا! دست ما به دامن شما! اینها این بلا را سر ما هم آوردند و ما هر چقدر هم با رادیو و مراکز ذیربط تماس میگیریم، هنوز به جایی نرسیدهایم. شما از چه راهی وارد شدید که موفق شدید؟ اگر ممکن است ما را راهنمایی کنید؛ چون آبروی آقا در خطر است.» من هم قول دادم که حد وسع خودم در این رابطه تلاش کنم. به هر صورت اقداماتم را شروع کردم و این بار هم خوشبختانه توانستم حرفم را به کرسی بنشانم. منتها تصحیح خبر مربوط به آقای گلپایگانی در اخبار ساعت یازده یا دوازده انجام شد؛ در وقتی که به اصطلاح، خبرها سوخته بود.
اجتماع میلیونی مردم تهران در روز ۱۶ شهریور
همزمان با فرا رسیدن روز پنجشنبه، مردم به خیابانها ریختند. جمعیتی حدود سه میلیون نفر به سمت میدان آزادی (شهیاد سابق) حرکت کردند و برنامۀ صدور قطعنامه پیش آمد. مردم سرشار از احساس و حماسه بودند و با شور و شوقی که حوادث روزهای قبل در آنها ایجاد کرده بود و برخی از آنها عبارت بود از نماز عید فطر و اخبار شهادت شهدا و نامگذاری میدان ژاله به شهدا توسط حقیر که روزنامهها هم منعکس کردند، راهپیمایی روز پنجشنبه را به انجام رسانیدند و قبل از خداحافظی به یکدیگر میگفتند: «صبح جمعه، میدان شهدا، صبح فردا، میدان شهدا». مردمی که روز پنجشنبه را به راهپیمایی سپری کرده بودند، با این اعلام، تصور کردند که صبح جمعه هم برنامه راهپیمایی از میدان شهدا آغاز خواهد شد؛ در حالی که چنین نبود؛ بلکه ما تنها برای جمع شدن مردم و شرکت در جلسۀ صبحگاهی تفسیر و طبق سنتی که طی سی سال بدان رفتار کرده بودیم و هنوز هم برقرار است، اعلام کردیم: «صبح فردا، میدان شهدا».
اعلان حکومت نظامی در روز ۱۷ شهریور
من در آن ایام دچار عارضه قلبی بودم و سعی میکردم که حتیالمقدور از اضطراب بپرهیزم و در سکون بسر ببرم. نخستین کسی که صبح روز جمعه به من زنگ زد و خبر برقراری حکومت نظامی را به اطلاع من رساند، آقای امامی کاشانی حفظهالله بود. ایشان پرسید: شما با وجود حکومت نظامی، میخواهید چکار کنید و سرنوشت تجمعات شما چه خواهد شد. در واقع آقای کاشانی، خبر حکومت نظامی را از طریق اخبار ساعت شش یا شش و نیم رادیو شنیدند و پنج دقیقه بعد از آن با من تماس گرفتند. من در پاسخ ایشان عرض کردم: این اولین بار است که من از کسی میشنوم که چه باید بکنم! ما منتظر شرایط و اوضاع میمانیم تا ببینیم چه میشود. آیا قضیه جدی است یا سست و بیپایه است. آنچه مسلم است این است که ما نمیخواهیم کار خاصی بکنیم. ما همان تجمع درسی همیشگیمان را داریم که قاعدتا نباید ممنوع باشد. ایشان گفتند: از قضا ممنوع است. چون تجمع بیش از دو نفر را ممنوع کردهاند. بعد از این مکالمه با آقای امامی خداحافظی کردیم. وقتی ساعت، هفت صبح را نشان داد، از حسینیه با من تماس گرفتند که جمعیت انبوهی در آنجا گرد آمدهاند و منتظر استماع سخنرانی شما هستند، ضمن اینکه زمزمۀ تازهای راجع به حکومت نظامی میان مردم به گوش میرسد. حتی شنیده شد که وقتی میخواستند به شکل گروهی وارد حسینیه شوند، مامورین جلو آنها را سد میکنند و میگویند اجتماع بیش از دو نفر ممنوع است و آنها میگویند ما میخواهیم به حسینیه برویم. مامورین میگویند: بسیار خوب! بروید! اما به شکل متفرق بروید!
حضور در میدان شهدا
حدود ساعت هفت و نیم صبح بود که به من خبر دادند که میدان شهدا مملو از جمعیت است و مامورین از حرکت آنها جلوگیری میکنند، سمت سهراه ژاله هم راهبندان شده است و خلاصه جمعیت از آن وسط محاصره شدهاند. حدود ساعت هشت، تنی چند از افراد آشنا، مانند مرحوم مستقیمی، حاج آقا بهاری، نزد ما آمدند و با نگرانی گفتند: چه باید کرد؟ در این لحظه من توجهم به نیروهای انتظامی خودی جلب شد که پیشتر صحبت آنها را مطرح کردم و گفتم که برایشان بازوبند مخصوص تهیه دیده بودیم. البته در آن روز به لحاظ شرایط خاصی که پیش آمده بود، آنها بازوبندها را در جیبهای خود مخفی کرده بودند و حتی وقتی ساواک آنها را دستگیر کرد، سند جرم را از جیب آنها خارج کرد و آنها هم پاسخی و عذری نداشتند.
به هر حال در آن شرایط سخت حکومت نظامی که میدان ژاله پر از جمعیت بود، تنی چند از بچههای انتظامات ما از میدان ژاله آمدند و با نگرانی و هیجان گفتند: «مردم در آنجا از یکدیگر سوال میکنند که آقای نوری کجاست؟ چرا در این مراسم حضور پیدا نمیکند؟ خلاصه عدم حضور شما در آنجا سوالبرانگیز شده است.» بنده عرض کردم: بسیار خوب! هم اینک به میدان شهدا میرویم. گفتند: وضع خیلی خطرناکی است. گفتم: «اگر خطری هست، باید برای همه باشد. من هم یک نفر از مردم هستم.» خلاصه راه افتادیم. همین جا عرض کنم که در خصوص واقعه آن روز – هفده شهریور – تحلیلها و گزارشات مختلف و متنوعی در سطح روزنامهها و مجلات اعم از داخلی و خارجی منعکس شد که نمونههایی از آنها را هم اینک در اختیار دارم. حتی کتابهایی در این باره نوشته شده است که یکی از آنها به قلم سفیر ایران در فرانسه که بعد از پیروزی انقلاب به این سمت منصوب شد، نگاشته شده است. این کتاب چهارصد صفحه دارد و حدود صد صفحه از آن به حقیر اختصاص یافته است.
به هر تقدیر ما در قالب یک جمع پنج نفری به سمت میدان شهدا حرکت کردیم؛ منتها هر یک از ما با دیگری چند متر فاصله داشت و قرار گذاشته بودیم که اگر من که در جلوی افراد حرکت میکردم، تیر خوردم یا دستگیر شدم، افراد خبر را به یکدیگر و سرانجام به دفتر ما منتقل کنند و آنها هم اقدامات لازم را در این خصوص انجام دهند. شهید مستقیمی به فاصلۀ ده قدم از من در حال حرکت بود؛ به فاصلۀ سی قدم از من مرحوم جمشیدی که او هم مهم بود، حرکت میکرد. ما از طریق کوچۀ قائن، به ژاله داخل شدیم و بیدرنگ به سمت بانک ملی حرکت کردیم. ناگهان در این حال مشاهده کردیم که تمامی مسلسل بدستانی که در خیابان صف کشیده بودند و اسلحههایشان غیر از تیربارهای متعارف بود، با یک فرمان که از طریق بلندگو به آنها داده شد، مسلسلهایشان را به سمت ما نشانه رفتند. وقتی این صحنه را که با صدای برخورد پوتینهای سربازان به زمین، همزمان بود، مشاهده کردند. برای چند ثانیه به من حالت تزلزل دست داد و به خودم گفتم: بروم جلو یا بازگردم؟ احساس کردم که برگشتن دیگر صلاح نیست و احتمالا چه جلو بروم چه بازگردم، شلیک خواهند کرد؛ لذا ترجیح دادم که در حال پیشروی تیر بخورم. در آن حال به یاد این رجز امام حسین(ع) افتادم که: من قسم خوردهام که پشت به دشمن نکنم. یادآوری این رجز، چنان شور و حماسه و هیجانی در من ایجاد کرد که به خود گفتم: هر چه باداباد! جلو میروم! و رفتم و به جمعیت نزدیک و نزدیکتر شدم. آنقدر نزدیک شدم که توانستم چهرۀ برخی از مردم را از زن و مرد، تشخیص دهم. وقتی به سی قدمی جمعیت رسیدم، فریاد صلوات مردم همراه با گریه و شور و هیجان آنها به گوشم رسید. این حرکت دسته جمعی مردم وضعیت میدان شهدا را دگرگون کرد و به من، نیروی بیشتری داد و شهامت و قدرت مرا فزونی بخشید. با حرکت دست و سر به مردم سلام دادم و آنها را به آرامش و سکون و نشستن بر کفت خیابان دعوت کردم و گفتم: «من بلندگویی در اختیار ندارم. بنابراین باید سکوت شما بلندگوی من شود تا بتوانم بخشی از مسائل را برای شما بازگو کنم.»
موعظه به نظامیان حاضر در میدان شهدا
قبل از اینکه حرفهایم را با مردم بزنم، تصمیم گرفتم که با درجهدارها و قوای نظامی و انتظامی که مقابل مردم را سد کرده بودند، سخن بگویم. در میان آنها افراد مختلفی اعم از سرتیپ، سرهنگ، سروان و مقامات بالاتر و پایینتر با لباسهای رنگارنگ همچون پلنگی و گرگی و غیر آن به چشم میخورد. رو به آنها کردم و گفتم: «برادران ارتشی! برادران انتظامی! این ستارههایی که بر دوش شما نصب شده با بودجۀ مردم، فعالیتهای روزانه، پول و مالیاتی که آنها میپردازند، تهیه شده است. همین مردم برای شما لباس و تفنگ و گلوله تهیه کردهاند. این سلاحها را ملت به شما نداده است که با آن برادرکشی کنید. در میان همین جمع، به طور حتم کسانی هستند که با شما نسبت فامیلی دارند، بسا که پسرعموی شما باشند، یا پسر داییتان و یا حتی برادرتان!»
این صحبتها را با آهنگ ملایم و مظلومانه و مظلومنمایانهای مطرح میکردم که آن جمع مسلح را هم به سکون و آرامش وا میداشت. لحن گفتار من طوری بود که مردم به جای گفتن «صحیح است» از ته دل میگریستند و به نظامیان گفتم «اگر شما نظامیان عزیز، بنا دارید که با دشمن بجنگید، هم چنانکه وجود این سلاحها، در میان دستان با کفایت شما همین را اقتضا میکند، باید دشمن خود را بشناسید. دشمنان شما، مقیم ایران زمین نیستند. این جماعتی که هم اینک در میدان گرد آمدهاند، دشمن شما نیستند. من، دشمن شما نیستم. دشمن شما و ما، اسراییل است، امریکاست، فرانسه است، انگلستان است و شوروی است. اینها هستند که متجاوز و استعمارگرند. نه من دشمن شمایم و نه شما دشمن منید. در این میان تنها سوءتفاهمی رخ داده است که سبب این بگیر و ببندها و راهبندانها و ایجاد حکومت نظامی و اسلحه کشیدن به روی مردم شده است. با همۀ این احوال من عرض میکنم: اگر قرار است کسی در این میان کشته شود؛ کسی که از شما مسبب این تجمعات و تظاهرات است، این منم که باید کشته شوم! من آمادهام تا مرا بکشید! بعد دستهایم را از دو سو باز کردم. گفتم: این شما و این سینۀ من! در این لحظه، جمعیت تحملش را از دست داد و فریاد زن و مرد برخاست که هر یک داوطلب شهادت شدند. یکی میگفت: مرا بکشید! دیگری صدایش را بلند میکرد: مرا بکشید، مردم یک صدا میگفتند: ما را بکشید! در نخستین دقایقی که من در حال گفتوگو با مردم و سربازان بودم سربازی در مقابل من ایستاده و اسلحهاش را دقیقا به سمت من نشانه رفته بود. به تدریج که صحبتهای من ادامه یافت، تفنگ آن سرباز به تدریج پایین آمد. کمکم قنداق اسلحه را بر زمین گذاشت؛ سرنیزۀ اسلحه را با دو دست چسبید و سرش را به سرنیزه چسباند. گرچه من دقیقا اشکهای او را نمیدیدم؛ اما حالت او نشان میداد که در حال گریۀ مخفیانه است. این در واقع وضعیت اکثر نظامیانی بود که در آن صحنه حاضر بودند و از همه بیشتر کلمات آخر من بود که در آنها ایجاد وسوسه کرد. سرانجام عرض کردم: آقایان و خانمها! امروز درس همیشگی ما که تحت عنوان تفسیر قرآن با شما داشتیم، تعطیل است و همین مقدار که اسلام و مقاومت در مسیر اسلام گفتیم، کافی است، تا جمعۀ بعد، همگی شما را به خدا میسپارم تا ببینم شرایط چه چیزی را اقتضاء میکند. شما هم لحظه به لحظه، پیگیر اوضاع و احوال باشید! بعد از خداحافظی با مردم، جمعیت را وادار به حرکت کردم. اما اینگونه نبود که وقتی آنها محوطه را ترک میکنند، خیابان از انسان خالی شود. حکایت باران فراوانی بود که پیوسته در حال ریزش در چالههاست و اگر یک کاسه آب از چاله برداری بیدرنگ جایش پر میشود. از میدان ژاله هم پیوسته جمعیت خارج میشدند؛ اما گروه دیگر، جای آنها را میگرفتند. در این حال من به همراه پنج تن از دوستان به همان شیوه که با فاصله نسبت به هم وارد میدان شده بودیم، به سمت دفتر خودمان بازگشتیم. این بار شهید مستقیمی جلوتر حرکت کرد و خبر داد که ما در حال برگشتن هستیم. وارد دفتر که شدیم، یک نفر را مامور کردیم که بالای بام برود و کوچۀ مقابل در جنوبی خانه را کنترل کند و ما را از هر گونه اتفاق مطلع نماید.
حمله نیروهای نظامی به دفتر اینجانب
ساعتی بعد خبر دادند که جمعیتی بالغ بر صد هزار نفر در حال هجوم به اینجا هستند. همگی دارای لباس پلنگی و مسلسل به دست هستند. البته مامور ما داشت اغراق میکرد. چون کوچههای ما نهایتا گنجایش پنج هزار نفر را داشت. در آن لحظات من در حال مصاحبه با خبرگزاریهای مختلف بودم. آنها از من پیرامون مسائل مختلف سوال میکردند و من هم پاسخ میگفتم. یادم هست که داشتم با خبرنگار کیهان در طبقۀ دوم دفتر کارم مصاحبه میکردم که ناگهان کسی فریاد زد: آمدند! ریختند! وضعیت من طوری بود که روی تخت به حالت تقریبا بستری افتاده بودم و درهمان حال به سوالات جواب میدادم. برخی از اعضای دفتر هم بین طبقات در حال تردد بودند و بچههای دیگر از جمله گروه انتظامات مردمی ما و نیز داماد ما آقای مهندس صدر و پسرم سعید، که جمعا به سی نفر میرسیدند در کتابخانۀ من واقع در زیرزمین، بسر میبردند.
متعاقبا فریاد فرد مزبور که: «آمدند! ریختند!» ما صدای شلیک گلولههایی را شنیدیم و در پی آن برخورد گلوله به تابلوی «وان یکادی» که سر در خانه زده شده بود. خردههای سنگ و کاشی روی زمین ریخت و آنگاه لگدی محکم به در نواخته شد و صدای خشمناکی از ساکنان خانه میخواست تا در را باز کنند. آنها منتظر باز شدن در نماندند و با ضربات ممتد، در را شکستند و وارد شدند. نخست به طبقۀ پایین رفتند و همۀ افراد را به بیرون فرا خواندند و آنها را وا داشتند تا دستهای خود را پشت گردن قرار دهند. از جمله افرادی که ناچار شدند این فرمان را اجرا کنند، مهندس صدر – داماد ما – [بود]. آقای حیدری مبلساز وقتی مرا از ساختمان بیرون میبردند، مشاهده کردم که تمام جماعت فوق را در حالی که رویشان به سمت دیوار کوچه است، جمع کردهاند و با تهدید اسلحه آنها را وادار کردهاند که دستهایشان را به دیوار بگذارند. حدود سیصد – چهارصد نفر هم در کوچه پراکنده بودند و از یک سو میآمدند و از جهت دیگر خارج میشدند.
تعداد شهدا و مجروحین ۱۷ شهریور
در خصوص عدد افرادی که در آن روز به یاد ماندنی به لقاءالله شتافتند، نقل قولها مختلف است؛ دستگاه جبار که خود دستش تا مرفق به خون مردم آلوده بود، مدعی بود که تنها صد الی صد و نود نفر کشته شدهاند؛ اما در میان مردم گاه سخن از چهار هزار شهید در میان بود. آنچه مسلم است این است که ما در آن زمان به وضعیت حدود دو هزار و هفتصد نفر از خانوادههای شهدا رسیدگی کردیم که با قاطعیت عرض میکنم که حداقل پانصد نفر از شهدای عزیز این حادثه، از شاگردان من بودند که به عنوان دانشجو یا غیر آن در جلسات ما حضور مییافتند و برخی از آنها مباحث ما را از نوار پیاده میکردند و روی کاغذ مینوشتند.
در خصوص آمار مجروحین حادثه هم باید عرض کنم که جمعا تا هفت هزار نفر تخمین زده میشود. عدۀ زیادی از آنها در آن هنگامۀ غوغا به بیمارستان سوم شعبان منتقل کردند. من دقیقا خاطر نیست که این بیمارستان در آن ایام قابلیت پذیرش تعداد زیاد مجروح را داشت.
نظر شما :