روایت بازماندگان از کشتار صبرا و شتیلا

ترجمه: عباس زندباف
۰۱ مهر ۱۳۹۱ | ۱۴:۴۰ کد : ۲۵۹۲ تاریخ جهان
روایت بازماندگان از کشتار صبرا و شتیلا
تاریخ ایرانی: مهاجمان از سپیده‌دم شروع کردند و یکایک کوچه‌ها و خانه‌ها را زیر پا گذاشتند. هر کسی را که می‌دیدند به گلوله بستند و از دم تیغ قمه گذراندند.

 

از ۱۶ تا ۱۸ سپتامبر ۱۹۸۲ در گرماگرم جنگ داخلی لبنان و چند ماه پس از اشغال این کشور توسط اسرائیل، صد‌ها نفر از اعضای حزب فالانژ که از گروه‌های شبه‌نظامی مسیحیان لبنان بود، همراه ارتش اسرائیل حدود ۲۰۰۰ آوارهٔ فلسطینی مستقر در اردوگاه آوارگان صبرا و شتیلا واقع در بیروت را قتل‌عام کردند. اکثر قربانیان هم زنان، کودکان و کهنسالان بودند.

 

این کشتار در پی قتل بشیر جمیل رهبر فالانژ‌ها رخ داد که فالانژ‌ها به غلط فلسطینی‌ها را عامل قتل وی می‌دانستند و کشتار صبرا و شتیلا را به منظور تلافی و همراه با ارتش اسرائیل انجام دادند. ارتش اسرائیل هم به منظور جنگ با فلسطینی‌ها و هواداران آرمان فلسطین دست به اشغال لبنان زده بود.

 

۳۰ سال پس از کشتار صبرا و شتیلا سه تن از بازماندگان آن، خاطراتشان را برای الجزیره روایت کرده‌اند.

 

 

سیهام بلقیس

 

خانم سیهام بلقیس، ساکن شتیلا هنگامی که کشتار رخ داد ۲۶ ساله بود. او به الجزیره می‌گوید: «پنجشنبه شب صدای گلوله‌ها را شنیدیم اما فکر بدی نکردیم چون جنگ شده بود و چنین صداهایی غیرعادی نبود.» بلقیس که در شتیلا زندگی می‌کرد، می‌گوید کشتار را از صبرا شروع کردند و به سمت شمال حرکت کردند. «صبح شنبه به ما رسیدند.»  

 

بلقیس ۷ صبح با سه لبنانی فالانژ و یک سرباز اسرائیلی مواجه شد که دستور دادند خانه‌هایشان را تخلیه کنند. می‌گوید: «یکی از فالانژ‌ها می‌خواست به من تعرض کند اما سرباز اسرائیلی جلویش را گرفت، انگار می‌خواست نشان دهد از فالانژ‌ها بهتر است.»

 

غوغایی به پا شده بود و یکی از همسایگان لبنانی بلقیس سر صحبت را با مهاجمان باز کرد و گفت انگار دارند مردم را قتل‌عام می‌کنند. مهاجمان گفتند این حرف‌ها دروغ است. همسایهٔ بلقیس هم گفت اگر راست می‌گویند به فلسطینی‌هایی که در بیمارستان غزه در صبرا گیر افتاده‌اند، کمک کنند.

 

مهاجمان پس از پرسیدن نشانی بیمارستان، حدود ۲۰۰ نفری را که جمع کرده بودند به سمت بیمارستان حرکت دادند. همین که به بیمارستان رسیدند به پزشک‌ها و پرستاران که اکثرشان خارجی یا لبنانی بودند، دستور دادند از ساختمان بیرون بیایند.

 

بلقیس می‌گوید: «به یاد دارم پسر فلسطینی دوازده، سیزده ساله‌ای از خانوادهٔ سالم‌ها برای آنکه بتواند فرار کند روپوش پزشک‌ها را پوشیده بود. اما لبنانی‌ها دستگیرش کردند و وقتی فهمیدند فلسطینی است گلوله بارانش کردند.»

 

 

سینه‌خیز و مرگ

 

مهاجمان سپس زنان و مردان را جدا کردند. «از میان مردان افرادی را به صورت اتفاقی انتخاب می‌کردند و دستور می‌دادند روی زمین سینه‌خیز بروند. اگر کسی به نظرشان خوب سینه‌خیز می‌رفت فرض می‌کردند آموزش نظامی دیده است و پشت تپه‌ای شنی تیربارانش می‌کردند.»

 

مهاجمان لبنانی، تیرباران ‌نشده‌ها را وا می‌داشتند روی جنازه‌های پراکنده شده در خیابان‌های منتهی به ورزشگاه بزرگ کنار اردوگاه راه بروند.

 

بلقیس می‌گوید: «وادارمان می‌کردند جنازه‌های ولو شده میان بمب‌های خوشه‌ای را لگدمال کنیم. تانکی را دیدم که جنازهٔ نوزادی چند روزه به چرخ‌هایش چسبیده بود.»

 

در ورزشگاه هم اسرائیلی‌ها فرمانده بودند نه لبنانی‌ها. بلقیس می‌گوید: «در ورزشگاه بود که اسرائیلی‌ها برادر ۳۰ ساله‌ام را برای بازجویی بردند.»

 

درون ورزشگاه مردان را بازجویی، شکنجه و تیرباران می‌کردند. کمتر کسی توانست جان به در ببرد. اسرائیلی‌ها تهدید می‌کردند و می‌گفتند اگر همکاری نکنید به فالانژ‌ها تحویلتان می‌دهیم.

 

 

وضا سابق

 

خانم وضا سابق در آن هنگام ۳۳ ساله بود و در محلهٔ بیرحسن در مجاورت اردوگاه‌ صبرا و شتیلا زندگی می‌کرد، محله‌ای که اکثر ساکنانش لبنانی بودند.

 

سابق به الجزیره گفت: «صبح جمعه همسایه‌ها گفتند که باید برای مهر زدن کارت‌های‌ شناسایی‌مان به جایی در کنار سفارت کویت در بیرون در ورودی صبرا برویم. ما هم رفتیم.» هشت فرزندش را هم که سه تا ۱۹ ساله بودند، همراه برد.

 

از شتیلا که گذشتند فالانژ‌ها جلویشان را گرفتند. «جلوی ما و دیگران را گرفتند و مردان را از زنان جدا کردند.» مهاجمان ۱۵ مرد از خانوادهٔ سابق را بردند که پسر ۱۹ ساله‌اش محمد، پسر ۱۵ ساله‌اش علی و برادر ۳۰ ساله‌اش در میانشان بودند. «مرد‌ها را جلوی دیوار به صف کردند و به زنان دستور دادند که به ورزشگاه بروند. دستور دادند در یک صف حرکت کنیم و به چپ و راست نگاه نکنیم.» مهاجمان فالانژ در کنارشان حرکت می‌کردند تا از دستور‌ها سرپیچی نکنند.

 

این آخرین باری بود که خانواده‌اش را می‌دید. به ورزشگاه که رسیدند چاره‌ای جز آن نداشتند که منتظر بمانند. می‌گوید: «هنوز نمی‌دانستیم داستان از چه قرار است و همچنان فکر می‌کردیم که می‌خواهند کارت‌های شناسایی‌مان را وارسی کنند.»

 

تمام روز را در ورزشگاه بودند تا اسرائیلی‌ها آن‌ها را به خانه‌هایشان فرستادند.

 

 

سر تا پا خون

 

صبح روز بعد، سابق به ورزشگاه برگشت تا از سرنوشت مردان خانواده‌اش باخبر شود. می‌گوید: «زنی که جیغ‌کشان از ورزشگاه می‌آمد به ما گفت که برای شناسایی کشته‌ها به اردوگاه برویم.»

 

دوان دوان راهی ورزشگاه شدند. سابق همین که جنازه‌های پخش شده روی زمین را دید از هوش رفت. می‌گوید نمی‌شد به صورت جنازه‌ها نگاه کرد. پر از خون و از شکل افتاده بودند. فقط از روی لباس می‌شد جنازه‌ها را شناسایی کرد.

 

سابق می‌گوید: «نه توانستم پسرهایم را پیدا کنم و نه هیچ یک از افراد خانواده‌ام را. برای خبر گرفتن از آن‌ها هر روز به هلال احمر و بیمارستان‌ها سر می‌زدیم. هیچ کس پاسخی نداشت.»

 

اشک روی گونه‌هایش روان شده است و می‌گوید: «هیچ وقت جنازه‌هایشان را پیدا نکردم.»

 

 

جمیل خلیفه

 

خانم جمیل خلیفه هنگامی که کشتار رخ داد ۱۶ ساله بود و تازه نامزد کرده بود. می‌گوید: «صبح شنبه بود که دیدیم (مهاجمان) دارند از تپهٔ شنی پایین و به سوی خانه‌ها می‌آیند. ورود تانک‌ها را هم دیدیم که سربازهای اسرائیلی و مهاجمان لبنانی سوارشان بودند. بعضی‌شان لباس شخصی به تن داشتند و بعضی هم نقاب به صورت زده بودند.»

 

همین که مهاجمان شروع به در زدن کردند اکثر اعضای خانواده‌اش از در پشت به پناهگاه همسایه گریختند. سرباز‌ها می‌گفتند اگر تسلیم شوند شلیک نخواهند کرد. پیرزنی در پناهگاه روسری سفیدش را پاره پاره کرد و به افراد درون پناهگاه داد تا به علامت تسلیم در بالای سرشان تکان بدهند.

 

خلیفه می‌گوید: «پدرم دستم را گرفته بود و می‌گفت نمی‌گذارد از پناهگاه بیرون بروم. اما من می‌گفتم چارهٔ دیگری نداریم.»

 

اول زن‌ها از پناهگاه بیرون رفتند. مادرش که از پناهگاه بیرون آمد یکی از مهاجمان لبنانی با کلاشینکف به شکمش زد و گفت: «می‌کشمت پتیاره!»

 

سربازی اسرائیلی که در کناری ایستاده بود به زبان عبری به مهاجم لبنانی گفت که کوتاه بیاید.

 

خلیفه می‌گوید: «پدرم داشت پشت سر مادرم از پناهگاه بیرون می‌آمد. همین که از پناهگاه بیرون آمد سربازی اسرائیلی گلوله‌ای به سرش شلیک کرد و کشته شد.»

 

 

کسی حرفمان را باور نمی‌کرد

 

مهاجمان این گروه را نیز مانند بقیه به سوی مقصد نامعلومی به حرکت درآوردند اما خلیفه و چند بچهٔ دیگر توانستند از طریق کوچهٔ تنگی به سوی یکی از مساجد درون اردوگاه فرار کنند.

 

خودش می‌گوید: «به گروهی پیرمرد و پیرزن رسیدیم که بیرون مسجد نشسته بودند. به آن‌ها گفتیم که اسرائیلی دارند مردم را می‌کشند. حرف ما را باور نمی‌کردند. می‌گفتند که دست از دروغگویی برداریم و پی کارمان برویم.»

 

خلیفه سرانجام به بیمارستان غزه رسید و دوباره خانواده‌اش را پیدا کرد. وقتی دیدند که دارند مردم را می‌کشند تصمیم گرفتند از طریق کوچه پس کوچه‌های اردوگاه بگریزند.

 

خلیفه می‌گوید: «در واقع از فرار کردن هم ترس داشتیم چون دیده بودیم کسان دیگری که سعی کرده بودند فرار کنند با شلیک تک‌تیرانداز‌ها از پا درآمده بودند.»

 

توانستند از اردوگاه بیرون بزنند و در یک محلهٔ لبنانی‌نشین پناه بگیرند. فقط وقتی که باخبر شدند کشت و کشتار تمام شده است به اردوگاه برگشتند.

 

خلیفه می‌گوید: «وقتی برگشتیم به چشم خودمان می‌دیدیم جنازه‌ها را که از روی زمین حرکت می‌دهند منفجر می‌شوند. فالانژ‌ها و اسرائیلی‌ها زیرشان مین‌گذاری کرده بودند. همه جا را بوی بدی فرا گرفته بود. با آنکه همه جای اردوگاه را افشانه زده بودند این بوی تند تا یک هفته پابرجا بود.»

 

 

منبع: الجزیره انگلیسی

کلید واژه ها: صبرا شتیلا


نظر شما :