چشم امید به آمریکا
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
رضاشاه، مرد انضباط و نظم، پدری ایران را کرده بود، و حالا پسرش میکوشید ردای او را به تن کند، اما تزلزل و بیتصمیمی محمدرضا اغلب توی چشم میزد و او از سر فلاکت رو میکرد سمت ولی نایبش، ولی نایبی که آنقدر ازش متنفر بود: امپراتوری بریتانیا. شاید او فرماندهٔ بیچونوچرای نیروهای مسلح بود و میتوانست اگر بخواهد در انتخابات دست ببَرد و دولتها را پی کارشان بفرستد، اما شاهنشاه برای گرفتن راهنمایی و بازیابی اطمینان، اغلب خودش را دربهدر پی کارگزارهای خارجی مییافت ــ بولارد، لوروگتل، سر فرانسیس شپرد. شاه لازم داشت بهش بگویند بریتانیا کاری که دارد میکند، تأیید میکند، و همین باعث میشد خیلی پدرگونه بهنظر نرسد. خانوادهٔ مصدق با لفظ تحقیرآمیز «اون پسره» بهش اشاره میکردند ــ همهشان جز خود مصدق. او حتی در خلوت هم شاه را «اعلیحضرت» خطاب میکرد. از زمانی که بریتانیاییها به صراحت اعلام کردند زیر بار هیچ الحاقیهٔ تکمیلیای برای توافقنامهٔ شرکت نفت ایران و انگلیس نمیروند، و سرنوشت توافقنامه پادرهوا ماند، ایران به هم ریخت و جانی تازه یافت: چیزی بیشتر از نفت در خطر بود. حیثیت و اعتبار بریتانیا دوباره داشت سنجه میخورد، این بار در کشوری پادشاهی با میهنپرستانی افراطی، در خاورمیانه.
حزب توده که فعالیتش ممنوع بود، داشت آمادهٔ بازگشت میشد؛ نشریات زیرزمینی درمیآوردند و در استانها حمایت جلب میکردند. مردمی مستعد به انتظار نشستن برای منجی حالا همگی با هم جوی برساخته بودند سراسر حادثه و فریب. دوران اوج توطئهچینیها و رونق نظریهپردازانش بود. حتی مجلهٔ سطح بالایی هم که علی شایگان، ایرانی تحصیلکردهٔ فرانسه و مدیر دانشکدهٔ حقوق دانشگاه تهران درمیآورد، گریزهایی داشت به قصد لکهدار کردن آبروی مخالفان کسانی ــ و نیز دوستان کسانی. رایجترین اتهام مربوط میشد به عضویت در انجمنهای نیمه مخفی ــ مثلاً فراماسونها یا بهاییها ــ که از بریتانیا پول میگیرند (اگر بریتانیا نه، پس از کی؟) و همّ و غمشان را گذاشتهاند برای به فساد کشاندن ایران. ایرج پزشکزاد، رماننویس، به درستی پارانویای ضدانگلیسیای را توصیف کرده که بهسان نوعی بیماری گریبان مملکت را چسبیده بود، و بامزه است درست در همان لحظهای که قدرت امپراتوری بریتانیا مشخصاً کاستی گرفته و رو به زوال رفته بود، به چشم ایرانیها نیرویی شکستناپذیر آمد. روایت دانشجویان در تبعید که برای نخستین بار در عمر چشمشان به صخرههای سفید بیرونزده از آب در ساحل دُور انگلستان افتاده بود، تجربهٔ اضطراب و دلهرهای بود که آنها را بر میآشفت. این جزیرهٔ رطوبتدار کوچک چیزی داشت که هم بیزار و هم شیفته میکرد. شیطان در این سرزمین دمیده بود و بااینحال منطق و ثبات معظم نهادها و سازمانهایش سرمشق و راهنمای راه بود.
خود مصدق، سلطنت مشروطهٔ بریتانیا را بهترین الگو برای حکومت ایران میپنداشت و بااینحال از بریتانیا متنفر بود و در امور مربوط به ایران، نیرویی بد ذات میشمرد؛ برداشتش از آنچه شر ذاتی شرکت نفت ایران و انگلیس میدانست، برداشتی بود ریشهدار و افراطی. تفاوت مدرن و عقلانی میان مردم یک کشور با حکومتش برای او معنا نداشت. در دموکراسیای به قدر بریتانیا بیمشکل، هر یک آدم بازتابی بود از همهٔ دیگران. احتمالاً در هیچکدام از کشورهای مستعمرهٔ بریتانیا میزان چنین تلقیاتی تا به این حد نبود. اما ایران هیچوقت رسماً مستعمره نشد و بنابراین هیچوقت هم رسماً استقلال نیافت. اینجا در ابهام مسموم رابطهای که هیچگاه تعریف نشد، و در چارچوبش بریتانیا خودبهخود طرفی پنداشته میشد که دارد چیزی را پنهان میکند، بیاعتمادی بدل شد به نوعی بیماری.
در مورد ایالات متحده چنین تلقی بیماری وجود نداشت ــ هنوز نه. اما همچنان که شاه و بریتانیا افتادند به فکر یافتن راهحلهای بن بست نفتی پیشآمده، و همچنان که مخالفان داشتند روشهای امتداد دادن و طولانی کردن قضیه را میسنجیدند، رویکرد مبتنی بر عدم مداخلهٔ امریکا در ایران هم داشت جایش را به پیوندهایی نزدیکتر میداد. این همان چیزی بود که شاه آرزویش را داشت، چون او ایالات متحده را به چشم وزنهای برای متعادل کردن نفوذ و قدرت بریتانیا میدید، کشوری غرق در شعف ثروت و زایایی دوران پس از جنگ، منبع کمک و تسلیحات. دولت هری ترومن مسئولیت حمایت و حفاظت از کشورهای شمال مدیترانه را پذیرفته بود، برای دستیابی به ثبات در ترکیه و یونان و بیرون نگه داشتنشان از مدار تسلط شوروی، حسابی پول خرج کرده بود. سؤال محمدرضا شاه این بود: پس ایران چی؟
اگرچه امریکاییها با طرحهای شاه برای ادامه دادن برنامهٔ مدرنیزاسیون پدرش همدلی داشتند، و در عین اینکه تهدید شوروی از سمت شمال را هم تصدیق میکردند، اما با شخص شاه نمیتوانستند کنار بیایند. اولین سؤال این بود که آیا او تا به آخر جنم انجام طرح سرمایهگذاری و اصلاحات هفت سالهای را دارد که لافش را میآید؟ سؤال دوم این بود که آیا ایالات متحده باید به او کمک کند که تبدیل به یک دیکتاتور بشود؟
این سؤالها هم بسته بودند به قضایای پول و اعتبار. نمونهٔ متأخر چیانگ کایشک، رهبر چین، که میلیونها دلار کمک ایالات متحده را گرفته بود فقط برای اینکه نهایتاً راه بدهد کمونیستها کاری کنند مجبور به فرار از راه دریا شود، حالا دیگر استدلالی بود مجابکننده علیه بذل و بخششهای امریکا به کشورهای ضدسرخ دنیا. و بنابراین مذاکرات بر سر کمک و تسلیحات در تهران و واشنگتن به گل نشست، و نهایت راه نمایندگان شاه رسیدن به احساسی بود تلخ و آمیخته با رنجش.
با این حال شاه، امریکاییها و بریتانیاییها سر یک قضیه متفقالقول بودند، اینکه لازم است توافقنامهٔ الحاقی تصویب شود و ایران شروع کند به گرفتن عایداتی بیشتر، عایداتی که راه را برای سرمایهگذاری و انجام اصلاحات هموار میکند. برای رسیدن به این هدف به مجلسی تازه نیاز بود.
نظر شما :