تقلب عجیب و ترور هژیر
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
مصدق هیچ وقت بازنشستهٔ خیلی فعال و مصممی نبود، اگرچه بابت همین دودلی و بیتصمیمی آقامنشانهاش محبوب بود و اگر توجه کافی بهش نمیشد آن جذابیت مشهورش را از دست میداد. یادش بود چه طور در انتخابات پیشین تقلب شد و در پاییز ۱۹۴۹ همچنان که انتخابات مجلس شانزدهم داشت نزدیک میشد، نگران بود این قضیه تکرار شود. دستیار جوانش تملقش را میگفت و او را «رهبر ملی بزرگ ایران» میخواند. برای همین او هم مستعد قبول کردن این استدلال بود که جز او کسی نیست که بیاید و منجی شود. همچنان که بعدها نوشت: «بعد از تأملات بسیار، به این نتیجه رسیدم که اگر خاموش بنشینم، کار اشتباهی کردهام.»
حالا در عرصهٔ مبارزه با یک شخصیت پیچیده و نیرومند دیگر شریک بود، آیتالله ابوالقاسم کاشانی که سال ۱۹۴۹ به دستور شاه در تبعید بود اما کماکان بر رخدادهای داخل کشور تأثیر میگذاشت. کاشانی از سلسلهٔ روحانیان سیاسی فرهمند ایران بود. او که چند سالی جوانتر از مصدق و درسخواندهٔ مدرسهٔ علوم دینی نجف در بینالنهرین عثمانی بود، سر جنگ اول جهانی در قیامی مذهبی علیه بریتانیا نقش داشت که به قیمت مرگ پدرش هم تمام شده بود (پدرش هم روحانی برجستهای بود) و همین هراس همیشگیاش از بریتانیا را تقویت کرده بود. سر جنگ دوم جهانی که او را به اتهام ستون پنجم آلمان بودن به زندان انداختند، بریتانیا باز از او شکایت کرد، و بعد از همین قضیه بود که باعث شد با رفتارهای خشن و تبعید آشنا شود.
حالا او مانعی بود سر راه ثبات که علیه شرکت نفت ایران و انگلیس و دستنشاندههای ایرانیاش حرف میزد و پدرخواندهٔ گروهی از متعصبان مسلح بود به نام «فدائیان اسلام». کاشانی سودای رهبری احیای اسلامی در سرتاسر دنیا را داشت اما در سلسله مراتب مذهبی او آشکارا مقامی فروتر از آیتالله عظمای شیعه سید حسین بروجردی، داشت. بروجردی معتقد بود اگر روحانیت خودش را درگیر سیاست کند، حرمت و احترامش را نزد عموم از دست خواهد داد، اما همچنان که شاه به قدرت چنگ میانداخت و شرکت نفت ایران و انگلیس دندان نشان میداد، خطر پرهیز و زهد آشکارتر میشد.
کاشانی هم از متعصبان مسلمان کمک میخواست هم از سکولارهای تحصیلکردهٔ غرب که گرد مصدق جمع شده بودند. خانهٔ آیتالله نزدیک مجلس ــ قبل از تبعید او ــ پاتوق روزنامهنگارها و سیاستمدارهایی از همه طیف شده بود، همچنان که محل آمد و شد فقرا و بیوههای ملتمس و متضرع. مشغولیتش به سیاست اعتبار او را بین بازاریهای مؤمن تهران بالا بُرده بود، بازاریهایی که آماده بودند به حرف او کرکرههای مغازهها را پایین بکشند و راهپیمایی کنند. با سهمی که از اصناف بازار میگرفت، همزمان شکم صدها تن از حامیانش را سیر میکرد. حتی حالا هم که در بیروت بود، کماکان در عرصهٔ سیاست ایران حضوری زنده و فعال داشت. او شبکهٔ هوادارانش را وزنهای در این عرصه کرده بود.
برای همهٔ همنسلان مصدق، فکر همکاری رهبران روحانی و غیرروحانی طبیعی بود، حتی اگر مصدق بعضی وقتها هیات معمول روحانیون تُندخو و ریاکار را تحقیر میکرد. روابط میان این دو مرد گرم و صمیمانه بود، اما نظرات و باورهای مشترک اندکی داشتند. نفرتشان از استبداد سلطنت و شرکت نفت ایران و انگلیس مشترک بود اما کاشانی چیزهای دیگری را هم ناپسند میشمرد که مصدق نمیشمرد: فروش الکل و زنان بدون حجاب. حامیان کاشانی، «فدائیان اسلام»، اعتقاد داشتند مجلس باید همهٔ قوانین غیراسلامی را فسخ کند و بعد دیگر کارش تمام میشود. این نگاه به سیاست در تضاد با نظر مصدق بود که حول مجلسی با نمایندگانی قوی میگشت، مجلسی که بر کار شاه و ارتش نظارت کند.
مصدق همیشه همهٔ تصمیماتش را شخصاً گرفته بود و عمرش را عامدانه به قدم زدن در حاشیهٔ خشونتی گذرانده بود که جزئی جداییناپذیر از زندگی اجتماعی و سیاسی ایران بود. حالا در اواخر دههٔ هفتم زندگی، او بدل به سیاستمدار تودهها شده بود، دوست و همراه کاشانی و همچنین دیگرانی چون مظفر بقایی عوامگرا شده بود که امتناعی از قساوت و ارعاب نداشت. این آدمها از سوی بازار تهران حمایت میشدند، اجتماع گستردهای از تجار، باربرها، و رهبران اصناف، همراه دار و دستهای از جانیان و اوباش مشکوک ــ معروف به «گردن کلفتها» ــ با اسمهایی چون رمضون یخی و مهدی کلهپز، که درکشان از اخلاق محدود میشد به زیارت مکه و نیز نذری دادنهای مفصل، آدمهایی که معمولاً آماده بودند در صورت پرداخت معقول، بیعت و وفاداریشان را از کسی به کس دیگر منتقل کنند.
انتخابات مجلس ششم اول در استانها برگزار شد و سر نتایج آنقدر تقلب شد که حتی بریتانیاییها هم جا خوردند. فرمان ماشین تقلب دست دو تا از اعضای محفل دور و بریهای شاهزاده اشرف بود: وزیر دربار شاه، عبدالحسین هژیر، متین و موقر اما بیمایه و فرماندهٔ جاهطلب ستاد ارتش، سپهبد حاجعلی رزمآرا. از اینسو حامیان مصدق و آیتالله کاشانی مصمم بودند نگذارند صاحب منصبهای شاه مهمترین دوازده کرسی مجلس را برنده شوند، کرسیهای تهران. نامزدهای آنها عمدتاً ملیگرا بودند ــ اما شبه نظامیهای مذهبی هم پشتیبانیشان میکردند، شاگردهای کاشانی و بازاریان سنتی.
مجلسی رده بالاتر، سنا، هم داشت تشکیل میشد و مصدق از اعضای جمعی بود که پانزده سناتور «انتخابی» تهران ــ پانزدهتای دیگر را شاه منصوب میکرد ــ با رأی مخفی از میانشان برگزیده میشدند. اما مصدق به رأی اعتقاد نداشت و قبل اینکه رأیگیری شروع شود، خیلی پر سر و صدا اعلام کرد دولت از همین الان تصمیمش را گرفته کی «انتخاب» شود. پاکتی مهر و موم شده از جیبش درآورد و گفت تویش اسامی برندهها است. انتخابات مطابق برنامه برگزار شد و بعد که پاکت مصدق را باز کردند و فهرست اسامی را بلند خواندند، جز یک مورد جاافتادگی عین فهرست برندهها بود. (از سر ادب اسم خواهرزاده و دامادش، احمد متین دفتری را از فهرستش درآورده بود؛ متین دفتری روابط حسنهای با دربار داشت) اسم خود مصدق در میان برندهها نبود.
صبح سیزدهم اکتبر بعد از صدها تلگراف از استانها که ادعای وقوع تقلب میکردند، مصدق آماده شد قدمزنان به باغ مرمر برود تا تقاضای ابطال انتخابات پر اشکال مجلس بکند. بابت تحذیرهایی که اخطار میدادند خونریزی خواهد شد، معذب بود و شب قبل را اصلاً خوابش نبرد، اما وقتی رییس پلیس تهدید کرد اگر برود او با خشونت برخورد خواهد کرد، عزمش جزم شد. مصدق جواب داد: «ما هر اتفاقی برایمان بیفتد، میپذیریم.»
مصدق که آمد بیرون تا پیاده چند صد متر مسیر تا دروازههای کاخ مرمر را برود، اطراف ساختمان شمارهٔ ۱۰۹ خیابان کاخ چند هزار نفر آدم جمع شده بودند. حامیان کاشانی شعارهای مذهبی میدادند اما مصدق بهشان امر کرد بس کنند. با بلندگویی اعلام کرد: «شعار ما سکوت است!» اینطوری میتوانست اختلافات میان حامیانش را پنهان کند. بعدها مصدق به یاد میآورد جمعیت که راه افتادند «غیر از صدای پاها هیچ صدایی نبود.» یکی از مأمورها که قصد داشت جمعیت را تحریک کند، فریاد زد: «رییسجمهور مصدق!» اما درجا ساکتش کردند.
حسین مکی بعدها ادعا کرد در مسیر رسیدن به کاخ، او و مصدق دست در دست همدیگر بودند ــ عصای مصدق دست دیگرش بود ــ اما روایتی دیگر میگوید مصدق دست در دست حسین امامی بود، از اعضای فدائیان اسلام که به خاطر کشتن یک سکولار صریحاللهجه بدنام بود و با شفاعت هژیر، وزیر دربار، آزادش کرده بودند. با توجه به نظرات مصدق و این که معتقد به چند صدایی جامعه بود، روایت مکی پذیرفتنیتر است اما به نظر میآید وقتی رسیدند دم دروازههای کاخ و هژیر نامهٔ مصدق به شاه و درخواست بست نشستن داخل کاخ را گرفت امامی هم نزدیک مصدق بوده.
مصدق حالا دیگر جانی گرفته بود؛ زد به سینهٔ هژیر و فریاد کشید: «عبدالحسین هژیر! تو وجدان داری؟ اگر داری به من بگو انتخابات آزاد است!» بعد هم گفت: «برو به شاه بگو این خانهٔ مردم است و مردم میخواهند بیایند تو.» بعد بین هژیر و حسین امامی بگومگویی شد و امامی تهدید کرد: «من اگه تو رو نکشتم حرامزادهام!» مصدق به امامی گفت خفه شود.
اینجا شاه و هژیر زیرکانه هوشمندی به خرج دادند. فقط بیست تا از راهپیمایان را داخل کاخ راه دادند، از جملهشان مصدق که اشتباه کرد و جمعیت را فرستاد به خانههایشان. حالا که مصدق خلع سلاح شده بود، هژیر دیگر میتوانست با مهمانان شاه بازی بازی کند، برایشان غذاهای حسابی بیاورد و گفتوگوهایی راه بیندازد که نگرانشان کند. مصدق و همراهانش که فهمیدند اشتباه کردهاند، به یکباره دست به اعتصاب غذا زدند، و وقتی هژیر دعوتشان کرد به غذا، فقط آب قبول کردند، اما چند ساعتی که گذشت مصدق ضعف کرد؛ زهرا مخالفتش را با این شیوهٔ خطرناک مبارزه از طریق فرستادن یک کیلو کلوچهٔ خانگی اعلام کرد. سه شب روزهشان را نگه داشتند ــ تا این که دیدند دیگر نمیشود از کلوچههای زهرا گذشت. همان هنگام شاه هم گفت کوچکترین خبری از تقلب انتخاباتی ندارد. چنین بود که فرجام نخستین حرکت تودهای مصدق بدل به شکستی تمام شد.
نهایتاً مصدق و حامیانش از کاخ بیرون آمدند و برگشتند به خیابان کاخ؛ آنجا بود که پیمانشان را با همدیگر محکم کردند و گروه فراگیرتر و تازهای تأسیس کردند به رهبری مصدق، نامش «جبههٔ ملی». حال و روزشان هیچ خوش نبود؛ و انتخابات تهران نزدیک بود، و هژیر داشت تمام تلاشش را میکرد تقلب کند.
شمارش آرا در مسجد سپهسالار انجام میشد، کنار مجلس، و طی چند روز بعدی این بنای استوار قاجاری پشت صحنهٔ بازی موش و گربهای سر صندوقهای رأیهای مخفی بود؛ مأموران حکومتی میکوشیدند به صندوقها دست برسانند و حامیان مصدق نگهبان ایستاده بودند. گردن کلفتهای شاهدوست جمع شدند تو اما دار و دستههای رقیبشان که طرفدار فدائیان اسلام بودند، پسشان زدند؛ همزمان طلبههای طرفدار کاشانی روی پشتبام یکی از مدارس مذهبی مجاور غوغایی راه انداختند و شلوغ کردند. منشی مصدق با اخبار و اطلاعاتی رسید؛ زهرا هم غذا فرستاد. «شما باید تا آخرین نفس از رأی مردم دفاع کنید»؛ دستورات مصدق را اجرا کردند و حالا بعد از شمارش دو سوم آرا، او، کاشانی و پنج نفر دیگر از رهبران جبههٔ ملی در آستانهٔ تصاحب هفت تا از دوازده کرسی تهران بودند.
حکومت که میدید اوضاع وارونه شده، همهٔ وانمودهایش به پذیرش قواعد بازی را کنار گذاشت. ناظران انتخاباتی مصدق و کاشانی را از پا درآوردند و توی مسجد داخل اتاقی زندانی کردند. مصدق سریع با ماشین عازم کاخ شد تا گلایه به هژیر ببرد ــ فایدهای نداشت. بعد مقامات کار شمارش را به ساختمان دیگری منتقل کردند و جلوی دسترسی مخالفان به صندوقها را گرفتند. همچنان که شمارش آرا ادامه یافت، بخت نامزدهای حکومت معجزهآسا جان گرفت و خیلی طول نکشید که دیگر تنها نامزد جبههٔ ملی که هنوز بخت برنده شدن داشت خود مصدق بود در جایگاه دوازدهم؛ تا پیش از پایان شمارش هر آن امکانش بود او هم از فهرست حذف شود.
و بدین ترتیب، با این تقلب انتخاباتی رسوا، به نظر میآمد مجلسی دارد تشکیل میشود که جنبش ملی مصدق را حتی پیش از آغاز راهش، تمام میکند. مصدق از گزینههای خودش خسته شده بود چون صرفاٌ مسالمتآمیز و مطابق قانون اساسی بودند. به عکس، فدائیان اسلام خودشان را محدود و مقید به مشروطه و قانون نمیدیدند.
اواسط ماه محرم بود، ماهی که شیعیان شهادت امام حسین را گرامی میدارند، که هژیر رفت به مسجد سپهسالار ــ مسجدی که حالا به کارکرد اصلیاش برگشته بود ــ تا میزبان دستهای مردان سیاهپوش باشد که جمع شده بودند سینه بزنند و نوحه بخوانند. فشار و حدت چنین مراسمهایی بدلشان میکند به عرصهای مناسب برای دسیسه و توطئهچینی ــ آن شب هم همین بود، چون گوشهای از مسجد قاتل کمین کرده بود، حسین امامی.
سه هفته پیشترش امامی جلوی همه عهد کرده بود هژیر را بکُشد، بعد ماجرای تقلب در مسجد سپهسالار را دیده بود. حالا آمد جلو و به هژیر شلیک کرد؛ گلوله زیر ریهٔ سمت چپ را بُرد، یک اینچ پایینتر از قلب. اسلحهاش گیر کرد و قبل اینکه دستگیر شود تلاش کرد با اسلحه توی صورت هژیر بزند. فردایش وزیر دربار در بیمارستان مُرد. فدائیان اسلام درخواست دادند انتخابات از سر برگزار شود ــ فقط این بار آزاد.
مرگ هژیر یکی از معدود فرمانبُردارانی را از شاه گرفت که کامل بهش اطمینان داشت. با همان تناقضهای معمولش به این قضیه واکنش داد؛ دستور داد چهرههای مخالف همهٔ طیفها را دستگیر کنند، از جمله مصدق را (که حالا در احمدآباد در حبس خانگی بود) اما ضمناً با برگزاری مجدد انتخابات تهران هم موافقت کرد. شاه و مشاورانش بیشک متأثر از این ترس بودند که باز هم قتلهای دیگری در راه باشد ــ از جمله شاید قتل خود شاه؛ در پایتخت تنش واقعاً درجا فروکش کرد. چرخش شاه سودمندی و اثربخشی خشونت را به منزلهٔ ابزاری سیاسی تأیید کرده بود. جبههٔ ملی نجات یافت.
شاه که وزیر دربارش، حامی وفادارش، را از کف داده بود، حالا به شدت جلوی رییس ستاد ارتش، حاجعلی رزمآرا، احساس ضعف میکرد. شاه به رزمآرا اعتماد نداشت اما نمیتوانست راحت کنارش بگذارد چون در ارتش محبوب بود و بین بریتانیاییها و امریکاییها ستایندگانی داشت. اینجا ممکن بود مصدق و حامیانش به کار بیایند. آنها از جمله بیدلیل از رزمآرا بدشان میآمد ــ ظن داشتند که گرایشهای مستبدانه دارد ــ و اگر بهشان خط میدادند، بیوقفه به او حمله میکردند. شاه تصمیم گرفت این خط را بهشان بدهد ــ این یکی از فجیعترین اشتباهات محاسباتی دوران حکومتش بود.
هنوز یک ماه هم از دستگیری رهبران جبههٔ ملی نگذاشته بود که آزاد شدند. حامیان مذهبی کاشانی یک تجمع انتخاباتی برگزار کردند. مصدق، که به تهران برگشته بود، گفت ایران هرگز مجلسی را نمیپذیرد که با توطئههای خارجیها تشکیل شده باشد.
شاه چشمش را بست و در انتخابات مجدد مصدق دوباره نمایندهٔ اول تهران شد. کاشانی (در غربت) و شش نفر دیگر از رهبران جبههٔ ملی هم رأی آوردند ــ جز یکی همهشان از پایتخت. تعداد مجلسیها صد نفر بود اما نمایندههای تهران فارغ از رقم آرا نفوذی در مجلس داشتند. طولی نمیکشید که مصدق و همپیمانانش از این نفوذ برای ملی کردن صنعت نفت و جلب توجه دنیا استفاده کردند.
نظر شما :