خاطرات منتشرنشده محمدعلی صدوقی(۳ و پایانی)/ شهادت پدرم پیشبینی شده بود
***
اگر موافق باشید برگردیم به مقطع پیروزی انقلاب و شکلگیری نهادهای انقلابی. از حال و هوای آن روزها برایمان بگویید؟
گمان کنم بعدازظهر ۲۱ بهمن بود که رژیم تقریبا سقوط و ارتش بیطرفی خودش را اعلام کرد. آن موقع من یزد بودم و اتفاقا منزل آقای ربانی. در ذهنم میآید که حاج آقا به استقبال امام رفته بودند تهران و هنوز بازنگشته بودند. روز عجیبی بود برای ما و بالاخره هم پیروزی بود و هم نمیدانستیم که چه خواهد شد، ارتش و ژاندارمری و شهربانی اعلام همبستگی کرده بودند. خدا رحمت کند مرحوم شهید محمد منتظری، او یک برنامهای را شب میخواست اجرا کند چون برداشتش این بود که اصلا به اینها نمیشود اعتماد کرد. میگفت که باید شب بریزیم و هم ژاندارمری و هم شهربانی را خلع سلاح کنیم و هرچه اسلحه دارند بگیریم. من خیلی با این کار موافق نبودم، میگفتم که نه دیگر اینها صدمه خودشان را خوردند و اکثریتشان هم از رژیم گذشته نارضایتی داشتند و دیگر توان اینکه باز بیایند و در برابر این انقلاب بایستند را ندارند. لزومی هم ندارد که ما بیاییم و چنین کاری انجام دهیم ولی ایشان خیلی با شدت میگفت که باید این کار را انجام دهیم. همان شب ۲۲ بهمن بود که در نهایت با حاج آقا هم تماسی گرفته شد و ایشان به گونهای نهی نکردند. ایشان برنامهاش بر این بود که بعد از نماز مغرب و عشا جمعیت را حرکت بدهیم و برویم به آنجا. یادم نیست به چه نحوی ایشان قانع شد که این حرکت عملی نشود و خوب هم شد که عملی نشد چون دیگر آنها توانی نداشتند که بتوانند کاری انجام دهند و شاید همان حرکت و آن رفتن باعث درگیری هم میشد. یادم هست حاج آقا وقتی که برگشتند استقبال بسیار پرشکوهی از ایشان به عمل آمد، نه تنها در یزد در سراسر راه از شهرستانها، اردکان، دهات و روستاها که میآمدند استقبال بسیار فوقالعادهای صورت پذیرفت. تقریبا آن موقع هنوز دستگاهی بر سر جای خودش نبود و مدیری که ثابت باشد نبود. ما به دستور حاج آقا کمیته انقلاب اسلامی را تشکیل داده بودیم، به دستور ایشان رفتیم به شهربانی و ژاندارمری یک تعداد اسلحه میخواستیم. اسلحه را گرفتیم، آوردیم. افرادی را میخواستیم که گشت بدهند، یادم هست در همین اتاقی که الان من مشغول صحبت هستم، آوردیم. یکی از دوستان مشغول آزمایش این اسلحهها بود که اظهار میداشت من سربازی رفتم و وارد هستم. من هم رفتم در این اتاق پشتی چیزی بردارم یک مرتبه دیدم صدای تیر است که در اتاق بلند شد. من هم خیلی خیر گذشت چند تیر به دیوار بالای سرم خورد. بالاخره همه کاری اینجا بود. به دستور حاج آقا حتی بسیاری از مدیران رئیس شهربانی و افراد دیگر با حکم من که آن موقع مسئول کمیته بودم به کارشان ادامه دادند. اینگونه حاج آقا فرمودند و حکم دادیم و ادارات به کار خودشان طبق روال قبل پرداختند.
آیا اولین سمت شما بعد از پیروزی انقلاب همین اداره کمیته بود؟
بله من مسئولیت کمیته را داشتم. بعدا همین کمیته تبدیل به شورای سپاه شد. بعد از اینکه سپاه پا گرفت، من یکی از اعضایش بودم و یکی دیگر از اعضایش هم شهید منتظرقائم بود که او به عنوان فرمانده سپاه آن موقع بود و عمل میکرد و عزیزان دیگری هم بودند که در خدمتشان بودیم.
مستقر در ساختمانی که ساواک ساخته بود؟
بله در ساختمانی که برای ساواک ساخته شده بود مستقر بودیم. از پیمانکارش تحویل گرفتیم، یعنی کسی اصلا واردش نشده بود و الان هم در اختیار سپاه است. مدتی اداره اطلاعات آنجا بود، ما اولین افرادی بودیم که در آنجا ساکن شدیم و ماندیم. ساختمان بزرگی بود و بازداشتیهای مختلفی را داشتیم، زندانی داشت در کنارش و آن موقع از لحاظ جا نسبتا در آسایش بودیم.
اسنادش هم قبلا که تحویل شهربانی شده بود؟
بله اسناد هم تحویل داده شده بود و اسناد را ما تحویل گرفتیم.
خب بعد از اینکه کارها سر و سامان پیدا کرد و شما از کمیته رفتید، دیگر چه سمتی داشتید؟
در استان اولین انتخاباتی که در رابطه با نوع نظام شد و مردم «آری» یا «نه» رای میدادند، مسئول برگزاریاش کلا من بودم. رئیس هیات بودم و این انتخابات را برگزار کردیم. طرح انتخاباتی هم بود که در دو روز ۱۰ و ۱۱ فروردین سال ۵۸ صورت گرفت، اتفاقا مصادف بود با اولین سال حادثه «دهم فروردین یزد» و شهادت چند تن از عزیزان یزدی. این دو روز انتخابات و رفراندوم در رابطه با نظام برگزار شد و نتیجه آن شنبه شب اعلام شد روز یازدهم. روز دوازدهم نیز امام طی ابلاغیهای نظام را رسما نظام جمهوری اسلامی اعلام کردند.
بعد از برگزاری انتخابات دیگر چه پستی را قبول کردید؟
بعد از این مطلب اولین ماموریتی که من گرفتم گمان کنم در رابطه با شورای عالی قضایی بود. آن موقع انتخابات دستگاه قضایی شورایی اداره میشد، به وسیله شورای ۵ نفره، دادستان کل کشور و رئیس دیوان عالی کشور که این دو نفر از طرف رهبری منصوب میشدند و سه عضو هم داشت که توسط قضات انتخاب میشدند. اولین دوره آن انتخاباتش به گونهای بود که یک نفر از طرف امام باید به عنوان نماینده باشد یک نفر هم دادستان کل و دیوان عالی کشور، ترکیبش دقیقا یادم نیست طبق قانون مصوب شورای انقلاب. امام به من حکم دادند که این انتخابات را برگزار کنم و به عنوان نماینده ایشان بودم. مدتی نگذشت که حادثه شهادت شهید پاکنژاد و هفتم تیر به وجود آمد. من هم یکی از کاندیداهایی بودم که خودم را برای رفتن به مجلس نامزد کردم، رای آوردم در مجلس اول بعد از شهادت شهید پاکنژاد، به عنوان نماینده مردم یزد به مجلس رفتم. یک مرتبه دیگر هم امام برای نمایندگی خودشان در شورای عالی قضایی امام مرا معرفی کردند. یادم نیست سه مرتبه یا دو مرتبه که من از امام حکم گرفتم و به عنوان نماینده مردم یزد در مجلس شورای اسلامی بودیم. در مجلس دوم باز نامزد شدم اما رای نیاوردم که داستانش را عرض کردم میخواستم بروم قم و با اصرار احمد آقا و دستگاه قضایی و در نهایت مطلبی که امام فرمودند در دستگاه قضایی ماندم و حدود ۴ سال در آنجا بودم. ۲ سال اولش به عنوان دادستان کل انجام وظیفه میکردم، بعد شورای عالی قضایی از من دعوت کرد به عنوان معاون شورای عالی قضایی انجام کار بکنم. معاون شورای عالی قضایی آن موقع پست سنگین و مشکلی بود، هم معاونت شورا بود، هم رئیس کل تشکیلات دستگاه قضایی و اداری، بودجه هم آن روز متمرکز بود.
بعدا انتخابات مجلس سوم شد و به عنوان نامزد از تهران شرکت کردم. آن موقع تقریبا انشعابی از جامعه روحانیت مبارز به وجود آمده بود و ما بالاخره در جریان مجمع روحانیون به گونهای قرار گرفتیم ولی اسم من هم در لیست جامعه روحانیون بود و هم در مجمع روحانیت مبارز. در نتیجه من نسبتا رای خوبی آوردم و در دور اول به مجلس سوم راه یافتم. در همین مجلس سوم بود که رحلت مرحوم آیتالله خاتمی اتفاق افتاد و امام تصمیمشان بر این قرار گرفت که من این مسئولیت را قبول بکنم هرچند خودم خیلی مایل نبودم و احساس وحشت هم داشتم. این مسئولیت سنگینی بود. بعضی از دوستان از تهران آمدند، به آنها گفتم من نمیتوانم. حتی به احمدآقا برای اینکه یک مقدار زمان خریده شود، گفتم حالا بیایید مثل تبریز که بعد از شهادت مرحوم آقای مدنی به عنوان موقت کسی رفت الان هم امام جمعه موقت بیاورید تا تصمیم بگیرم. احمد آقا در پاسخ به من گفت الان امام نظرشان بر تو است و انتخاب اولشان تویی. این کار یعنی اگر بعدا حکم بگیری خیلی فرق دارد تا الان مستقیما حکم بگیری. در عین حال من قبول نمیکردم و همان روز ۱۳ آبان بود. یادم هست صبحش به یکی از دوستان مشترک من و احمدآقا که امام هم نظر خاصی به ایشان داشتند زنگ زدم و گفتم که واقع امر من آمادگی پذیرایی این مسئولیت را ندارم. خدمت امام به گونهای عرض شود که کس دیگری را انتخاب بکنند. این را گفتم و خیالم دیگر راحت شد که با این پیام مسئله تمام میشود و از ذهن خودم خارج کرده بودم تا اینکه شب در حسینیه شیخداد سالگرد شهدای شیخداد بود. نشسته بودیم یک مرتبه یکی از دوستانی که سابقه دوستی داشت آمد و گفت الان تلویزیون حکم شما را خواند، من خیلی متعجب شدم. دوستانی که کنار من بود گفتند تو حالت دیگری پیدا کردی. ولی دیگر تحت امر امام بودیم. این شد که پذیرفتیم و ماندیم و تا توان داشتیم شانه زیر بار بردیم. یادم هست یک مرتبه احمدآقا از من پرسید به غیر از روزهای جمعه، نماز جماعت هم داری؟ گفتم من هر ۳ وقت نماز جماعت میروم. خیلی تعجب کرد، گفت صبح هم میروی؟ گفتم بله من صبح اول وقت میروم. گفت نه به آن قبول نکردنت نه به این سه وعده نماز رفتنت. گفتم آدم یا کاری را قبول نمیکند یا وقتی که قبول کرد باید تا جایی که توان دارد انجام دهد. تا به حال هم ما در خدمت مردم یزد بودیم و تا هر موقع هم اراده رهبری باشد در خدمتشان هستیم.
از آن روزهایی که در قوه قضاییه بودید، چه خاطره خاصی از آن دوران، حالا به جز گرفتاریهای اداری و مالی، مثلا محاکمات طولانی دارید؟
در آن موقع اولا من خودم از لحاظ شخصی شاید بتوانم بگویم یک مقدار ضعف نفس داشتم و هیچوقت فکرش را نمیکردم که بتوانم به عنوان قاضی بنشینم و حکم قطعی بخواهم صادر کنم. هیچوقت هم این کار را نکردم هرچند در دستگاه قضایی به عنوان قاضی استخدام شدم. آن موقع استخدام ممنوع بود و فقط دستگاه قضایی اجازه داشت به عنوان قاضی استخدام بکند، آن هم مدتی داشت و تمام میشد بنابراین زودتر از موعد و قرار حکم من صادر شد، در نتیجه کار من هم هیچ کار قضایی نبود. نظارت بر کار قضات بود، تقاضای نقل و انتقالات و جابهجایی اینها، ماموریتهایشان یا کل کارهای اداری و حقوق و بودجه کلا زیر دست من بود.
در اولین دوره انتخابات میان دورهای نمایندگی مجلس از حوزه یزد، آیا نظر خودتان بود که وارد عرصه رقابت شوید یا نظر پدر؟
من خودم که انگیزه داشتم بر این امر قطعا، بالاخره افتاده بودیم در جریان سیاست و هم خدمت به نظام. شهید صدوقی هم صددرصد موافق با این امر بودند و شدیدا از من در مواضع خاصی حمایت کردند. در آن دوران حتی تبلیغات نمایندگی هم من اصلا انتظار نداشتم، خوشایندم هم نبود ولی ایشان حمایت را رسما از من داشتند.
از جریانات و نحوه شهادت آیتالله صدوقی برایمان بگویید؟ از خاطرات و تعاملات آن روزها؟
شهادت مرحوم شهید صدوقی قابل پیشبینی بود و تاکیدهای فراوانی هم میشد حتی امام گاهگاهی به فرماندهی سپاه به خصوص به حاج آقا در این مورد تاکید هم داشتند. بعد از چهرههایی مثل شهید دستغیب، شهید مدنی، شهید قاضی طباطبایی که از ائمه جمعه و استوانههای قوی بودند خواهناخواه بحث ایشان، بحث اشرفی اصفهانی و بعضی دیگر از افراد در آن موقع مطرح بود. ماه رمضانی که آن اتفاق افتاد من در آن موقع نماینده مجلس بودم و طبق فتوای امام، تهران را از بلاد کبیره میدانستم و قصد کرده بودم و شب هم آنجا میخوابیدم، متاسفانه من یزد نبودم. اولین تماس را احمدآقا با من گرفت و گفت مختصر حادثهای پیش آمده. به من نگفت که حاج آقا شهید شدند، به گونهای رساند که ایشان زخمیاند و حالشان خوب است. آنچنان جدی گفت که من هم پذیرفتم حادثه این چنینی بوده. گفت اگر میخواهی بروی یزد هواپیما حاضر است، با چند تن از اقوام و دوستان سوار هواپیما شدیم و به یزد آمدیم. انسان خیلی چیزها را نمیخواهد باور کند. شاید من اولین دفعهای که با این خبر مواجه شدم وقتی بود که وارد فرودگاه شدم. خبرنگار از من پرسید شهادت حاج آقا در شما چه اثری گذاشته؟ این مسئله را از چه کسی میبینید؟ همان جا من چیزی که تقریبا میدانستم و نمیخواستم باور کنم، یقین کردم. پاسخ دادم من قاتل اصلی را ابرقدرتی چون آمریکا میدانستم و وابستگی این گروه به آنها. بعد متاسفانه توسط جریاناتی علیه سپاه آن موقع بحث شد که کوتاهی کرده. فرماندهی سپاه و بعضی از افراد دیگر را خواستند، گمان کنم حکم بازداشت هم برایشان صادر کردند، من نامه نوشتم که کوتاهی نمیبینم و رضایت دادم و پیگیری کردیم تا اینکه پرونده هم به گونهای خاتمه پیدا بکند. بعدا هم طی جریاناتی آن قاتلین پیدا شدند. شب جنازه را آوردند منزل برای غسل دادن و غسل داده شد و آقای انوری خیلی در رابطه با غسل و کارهای دیگر تلاش و کوشش کردند. بعدا هم من و فرزندان حاج آقا رفتیم برای زیارت جنازهشان. تشییع باشکوهی صورت پذیرفت و نمازی که مرحوم آیتالله خاتمی بر جنازه گزاردند. با اینکه ماه رمضان بود و امام ملاقات نداشتند، در عین حال برای اینکه یک دلجویی از ما بشود وقت ملاقاتی دادند.
صدوقی در کنار پدر
شما در لبنان چند روزی را با امام موسی صدر بودید. با توجه به اینکه ایشان شاگرد مرحوم شهید صدوقی بودند چه خاطرهای از ایشان دارید، مخصوصا اینکه ایشان از خانواده بزرگ ریشهدار صدر بودند؟
بله من گمان کنم که سال ۵۶ بود. به حج مشرف شدم به همراه خانوادهمان. رفتم کویت، از آنجا ویزا گرفتم و حاج آقا ظاهرا میدانستند که آقای موسی صدر به حج مشرف میشوند. یادم هست که پول هم به من دادند گفتند امام موسی را میبینی به ایشان بده. من در مکه ایشان را ندیدم البته اول رفتم مدینه ایشان را پیدا نکردم. در منا و عرفات ماشینهای هلال احمر لبنان را دیدم از آنها سوال کردم که امام موسی آمده، گفتند بله آمده. من جدی شدم ولی در نهایت وقتی دو مرتبه برگشتم به مدینه، بعد از اعمال حج رفتم و ایشان را دیدم که در یک هتلی بود. نزدیکیهای غروب من رفتم آنجا و خیلی ایشان به خاطر سابقه دوستانهای که با حاج آقا داشت مرا مورد محبت و لطف خودش قرار داد. میخواستم بیایم، اصرار کرد که شب شام را بمان با هم بخوریم. یادم هست شب شام را در هتل که برای ایشان آوردند، مرغ سرخ کرده بود و خیلی هم سرخ شده بود. من متحیر بودم که با کارد و چنگال خیلی مشکل است خوردن این مرغ با این همه تشریفات. ایشان یک مرتبه آستینش را بالا زد و گفت که اجازه داده شده مرغ را با دست بخوردند. مرغ را تکه کردند و خوردند و گفتند که تو هم همینگونه بخور. ما یک مقدار آزادی در خوردن پیدا کردم. ایشان گفت کی میخواهی بروی ایران؟ گفتم که دارم میروم شام (سوریه) و از شام هم میآیم لبنان. ایشان به من گفت شام هتلهای درجه یک آن از لحاظ مذهبی مناسب نیست. هتلهای پایینش هم خیلی از لحاظ بهداشتی وضع خوبی ندارند. من آنجا دفتری دارم شما برو آنجا. نامهای نوشتند گفتند مسئولش در زینبیه است. من رفتم آنجا و منزل خوبی بود. دو، سه روزی آنجا بودم و بعدا هم رفتیم طرف لبنان و چند روزی در لبنان بودیم. همان شب اول هم که دوتایی در لبنان با همسرم بودیم، از آنجایی که یزدی بودیم و صدای تیر را نشنیده بودیم شام را که خوردیم ساعت ۱۲ بعد از نصفه شب آنچنان صدای تیراندازی بلند شد که ما وحشت کردیم. اصلا چنین چیزی را ندیده بودیم.
چه اتفاقی افتاده بود؟
خیلی به خودمان جرات دادیم و یواشکی از پشت پرده به خیابان نگاه کردیم. دیدیم که خیابان عادی است و خلقالله دارند خریدشان را میکنند. ماشین دارد میآید و میرود و این هم بر تعجب ما افزود که این چه بوده. بعد از جنگهای شش روزه لبنان هم بود. صبح که پا شدیم گفتیم چه خبر بود، گفتند اینجا مجلس عروسی بوده. در لبنان بود که آشناییام با آقای صدر بیشتر شد. در آنجا توفیق دیگری داشتم و آن آشنایی بسیار صمیمی با شهید چمران بود و خیلی نسبت به من محبت کرد و تقریبا تاریخچه جنگهای داخلی لبنان و خاطراتی که داشت در آن مخروبهها بیان کرد و در نهایت مرا به صیدا و صور هم برد، موسساتی که امام موسی صدر در آنجا داشت نشانمان داد. وقتی هم که میخواستم بیایم آقای صدر خیلی به من اصرار داشت که اینجا بمان و به ایران نرو. بالاخره، دو تا بچه داشتم، بچهها را جا گذاشته بودیم، گفتم میروم بچهها را برمیدارم میآیم، از حاج آقا هم اجازه میگیرم. گفتند تو اگر بروی دیگر برنمیگردی، من نامه مینویسم خدمت حاج آقا اجازهات را میگیرم، بچهها هم را میآورند اینجا. پیشنهادش این بود که اینجا بمان. گفت هم میتوانی دانشگاه بروی، به دانشگاه آمریکاییها که دانشگاه خوبی است، حداقل سه زبان را آنجا تضمین میکنم شما یاد بگیری، عربی و انگلیسی و فرانسه را به خوبی میتوانی بیاموزی. در کنارش تحصیلات حوزوی را هم بیاموزی. ما اینجا اساتیدی داریم. در هر صورت آن موقع سختم بود چون دو بچه داشتم، یکیاش اول دبستان بود یکیاش هم دو سال کوچکتر. گفتم میروم برمیگردم که دیگر آمدیم و گرفتار مسائل شدیم و توفیق نبود. مدت زیادی هم طول نکشید که این حادثه ناگوار برای ایشان پیش آمد.
در مورد شخصیت حضرت آیتالله خاتمی برایمان بگویید؟
در مورد حضرت آیتالله خاتمی، شخصیت ایشان خلاصه میشود در پیامی که امام برای وفاتشان دادند. خیلی پیام پر معنایی بود و هست. متاسفانه روی پیامهای امام روی مصادیقش مطلقا کار نکردیم. مصادیق را باید آدم بداند اما ما نتوانستیم هنوز پی ببریم. در مورد شخصیت ایشان به دلیل ارتباطی که با حاج آقا و صمیمیتی که داشتند، قبل از ازدواج با همسرم ایشان را میشناختم و ارادت خدمتشان پیدا کردم. ایشان سر تا پا اخلاص بود و مخلصانه کاری را انجام میداد. اخلاص عجیبی داشت، در خانواده خیلی با فرزندانش ارتباط صمیمی و دوستانهای برقرار کرده بود، شدیدا اهل مطالعه بود. به کتاب عشق میورزید، در رشتههای مختلفی هم ایشان مطالعه میکرد. آن موقعها قبل از انقلاب شاید ما مثلا در منزلمان رادیو نداشتیم ولی ایشان هر چند رادیو نداشت مقید بود به منزل یکی از صبیههایشان که در منزلشان رادیو بود برود و هر شب اخبار رادیو لندن و اخبار مختلف را گوش کند. اهل اینکه تحلیلی داشته باشد از حوادث و وقایعی که در زمان میگذرد بود. من یادم هست که پدرم بعضی وقتها خیلی از ایشان تعریف میکردند و میگفتند من افسوس میخورم که چنین شخصیتی مثل آقای خاتمی در شهر کوچکی مثل اردکان است در صورتی که ایشان باید در جایی باشد که خیلی دامنه فعالیتش گسترده باشد مثل تهران. تا اندازهای بعد از شهادت حاج آقا محیط بزرگتری فراهم شد هرچند همانگونه که شهید صدوقی میگفت محیط یزد هم برای ایشان کوچک بود.
از تواضع ذاتی در وجود ایشان بگویید؟ این تواضع از چه جنسی بود؟
بله، فوقالعاده انسان متواضعی بود هم در عملش هم در حرفش، حتی مثلا نسبت به ما که حکم فرزندش را داشتیم اگر کتابی یا چیزی را میخواست و ما پیش او بودیم به ما نمیگفت که بیاور، خودش بلند میشد و برمیداشت. حتی وقتی چیزی را برای او میآوردیم با همان تواضعی که داشت میگفت: ببوسم دست شما را، با این حالت نسبت به افراد و اشخاص کوچکی مثل ما که بالاخره در حکم فرزند ایشان بودیم تواضع فوقالعادهای داشت.
و از آقای سید محمد خاتمی بگویید...
آشناییام با آقای خاتمی در پی ارادتی بود که به آیتالله خاتمی پیدا کردم، بعدا هم میرفتیم اردکان و میآمدیم که با ایشان بیشتر آشنا شدم. البته در اکثر سفرهایی که من در خدمت حاج آقا میرفتم ایشان نبود چون مشغول تحصیل هم در حوزه علمیه اصفهان و هم در دانشگاه بود. بعد از اینکه ما ازدواج کردیم و رفتیم به قم ایشان هم اتفاقا دوران تحصیلی لیسانسش را در اصفهان تمام کرد و برای ادامه تحصیل به قم آمد. من داماد شده بودم اما ایشان هنوز داماد نشده بود، با اینکه از من هم چند سالی بزرگتر بود خیلی دیرتر از من داماد شد. مدتی که در قم بودند قبل از ازدواج در منزل ما بودند، ایشان هم شخصی متعبد بودند و یک حالت اخلاص خاصی نسبت به همه ائمه به خصوص نسبت به حضرت زهرا داشتند. دقیقا اهل بحث، اهل مطالعه و اهل تحقیق بود. الان این مطلب را هم بد نیست بیان کنم که نام حضرت زهرا پیش آمد. در دوره اول ریاست جمهوری ایشان یک سفری رفت به قم با مراجع دیداری داشت، مرحوم آیتالله وحید که در قید حیات هستند خصوصی ایشان را برده بود و در رابطه با حضرت زهرا صحبت کرده بود. آقای خاتمی و هم آیتالله وحید خیلی گریه کرده بودند. آنجا ایشان پیشنهاد کرده و گفته بودند بد است که در کشور جمهوری اسلامی شهادت حضرت زهرا تعطیل نباشد. ایشان از قم که برگشت در اولین جلسه هیات دولت گوشهای از این دیدارش را نقل کرد و پیشنهاد لایحهای را داد که شهادت حضرت زهرا را تعطیل بکنند که تا آن موقع تعطیل نبود. آن لایحه بلافاصله با سرعت در مجلس تصویب شد، من هم معاون پارلمانی بودم و افتخار داشتم که آن را به مجلس تقدیم و پیگیری کنم. این سالروز شهادت حضرت زهرا هم تعطیلیاش از برکات دوران ریاست جمهوری ایشان است.
تحصیلات حوزوی آقای خاتمی در چه حد است؟
ایشان سطح را به خوبی تمام کرده، چند سالی در درس خارج، از شاگردان حضرت آیتالله آقا موسی زنجانی و از شاگردان خاص ایشان بود. در جلساتی که علامه مطهری میآمدند قم با ایشان بسیار نزدیک بود. من توفیق درک جلسات شهید مطهری را نداشتم ولی ایشان دقیقا از محضر ایشان استفاده میکرد، با مرحوم شهید بهشتی هم بسیار نزدیک و همفکر بود و شاید به اشاره ایشان هم بود که به آلمان رفت.
چند سالی؟
گمان کنم ۴ سال. ولی ایشان مدتی که آلمان بود از دوران آلمانش، عزیزان به خوبی یاد میکنند.
ایشان زبان آلمانی را خوب میدانند؟
در حد خوب خوب نه، ولی در حد درک مطلب و سخن گفتن، بله.
ایشان زبان دیگری هم میدانند؟ مثل عربی؟
عربی را نسبتا بلدند مثلا رادیوهای عربی را به خوبی گوش میدهد.
از آیتالله خامنهای بفرمایید. از اولین آشناییتان با ایشان؟
اولین آشنایی من با حضرت آیتالله خامنهای زمانی بود که به مشهد مشرف میشدم در خدمت حاج آقا یا در خدمت آیتالله خاتمی شاید، آیتالله خاتمی قبلا مشهد میرفتند و مدت زیادی میماندند بعضی وقتها دو سه ماه میماندند. آقای خامنهای هم با حاج آقا و هم با مرحوم آیتالله خاتمی آشنایی نزدیک داشتند البته آشناییشان با مرحوم آیتالله خاتمی و نزدیکیشان خیلی بیشتر بود. من در یکی از سفرهایی که در خدمت شهید بزرگوار بودم ایشان به دیدن حاج آقا آمدند. در آنجا ایشان را از نزدیک دیدم و علاقهمندشان شدم. این اولین آشناییای بود که ما در خدمت ایشان داشتیم. در دوران مبارزات هم حاج آقا خیلی ارتباط نزدیکی با ایشان داشتند. وقتی که سیستان و بلوچستان بودند مرا یک مرتبه فرستادند که به دیدن ایشان بروم، به خاطر سیلی که آنجا آمده بود یکی دو تا نامه درهمان موقع بین مرحوم شهید صدوقی و آیتالله خامنهای رد و بدل شده بود.
ایشان در همان زمان هم در مشهد شاخص بودند؟
بله آن موقع ایشان یکی از اساتید حوزه بودند، یک عالم وارسته آشنای به مسایل روز. حالا نمیخواهم بگویم تعبیر متجدد، شاید افرادی برداشت خاصی داشته باشند. یعنی همان عالمی که به زمانش آگاه است، مشکلات بر او هجوم نمیآورد، چنین حالتی داشتند و یکی از افراد مبارز بودند. قم که میآمدند افراد و اشخاص میرفتند خدمت ایشان. راهنماییهایی هم در رابطه با مطالعه داشتند، یادم هست در یکی از جلسات درباره نحوه فیشبرداری و اینکه چگونه فیشبرداری کنیم و چگونه مطالعه بکنیم یک بحث مشروعی داشتند. علاوه بر مسائل مبارزاتی در رابطه با کیفیت مطالعه و کیفیت فیشبرداری هم صحبت کردند. سالها پیش از انقلاب من سابقه ارادت و آشنایی را خدمتشان داشتم.
از سنگر نماز جمعه و مسئولیت آن که علیالاصول بار سنگینی است برایمان بگویید؟ میدانیم که نماز جمعه تنها یک نماز نیست و وظایفی هم در قبالش است مثل نمایندگی ولیفقیه و مشکلات و مسائلی که در این باره وجود دارد؟
همانگونه که عرض کردم خودم مایل و به دنبالش هم مطلقا نبودم و نمیخواستم این مسئولیت به گونهای به من واگذار شود اما به صلاحدید امام این کار انجام شد. من یادم هست از احمدآقا سوال کردم که شما به امام پیشنهاد دادی یا اینکه خود امام هم در ذهنشان این مطلب بود؟ گفت من در خدمت امام نشسته بودم گفتند که یزد را چه بکنیم. در ذهنم میآید که اول من گفتم فلانی چگونه است؟ آقا هم فرمودند اتفاقا من هم تنها کسی که در ذهنم آمده فلانی است و این مسئولیت بالاخره به من واگذار شد. اولین بنایی که داشتم این بود که سعی بکنم در شهری که هستم دوستان و افراد و اشخاصی که با تفکر سیاسی متفاوت در برابر خودم داشتم از آنجا که در دو دوره از انتخابات این شهر حضور پیدا کرده بودم و خب افرادی موافق بودند افرادی مخالف بودند، یادداشتهایی از حوادث گذشته و مسائل و نسبت به افراد و مسائل دیگر داشتم، اول تصمیم گرفتم که در این رابطه با هیچ گروهی حالت حب و بغض نداشته باشم. من قبل از آن چیزهایی که برایم تلخ بود یادداشت کرده بودم، در یک جمعآوری بدون اینکه مرور مجددی بر آن داشته باشم اینها را محو کردم. تصمیمم بر این بود، حالا تا چه اندازه در این تصمیم موفق بودم واقع امر نمیدانم، اینکه بیطرفانه نسبت به مسائل و جریاناتی که پیش میآید رفتار بکنم و نگاه یکنواختی نسبت به افراد مختلف، تفکرهای مختلف و تفکرهایی که در چارچوب قانون و ضوابط ما میگنجد داشته باشم. نماز جمعه یک بحثش همان بحث خطبه است که به خودی خود این مسائل را میطلبد، تنها بحث سخنرانی، بحث علمی و موضوعی نیست، موضعگیریهای خاص و حوادث خاص است، اینکه آدم چه مطالبی را در خطبه مطرح کند، چه مطالبی را در خطبه مطرح نکند، با مسائل و مشکلات و با مسئولین چگونه رابطهای داشته باشد؛ اینها بحثهایی است که سیاست و مدیریت خاص خودش را طلب میکند. حالا این قضاوت را باید هم مسئولین و هم مردم داشته باشند ولی من سعیام بر این بوده که با کمال تفاهم کارهای استان به نحوی پیش برود. در اکثر مسائل استان به گونهای من حضور، حمایت و پیگیری داشتم چه از طریق مسئولین خود استان و چه از طریق عزیزانی که در هیات دولت، وزرا و رئیسجمهور در تهران بودند؛ به گونهای این ارتباط و پیگیری مسائل مهم استان را هم داشتم.
در مورد شهید دکتر سید رضا پاکنژاد بفرمایید. از شخصیت و منش ایشان؟
ایشان در خلاصه کلام یک شخصیت مردمی و دلسوز برای محرومین و مستضعفین بود. به اسلام علاقه داشت، مطالعاتی در حد یک پزشک که علاقهمند شده به مسائل دینی و مذهبی و تاریخ مذهبی به نسبت خودش داشت. تلاش و کوشش کرده بود و حاصل تلاشهایش هم کتابهای اولین دانشگاه و آخرین پیامبر است که قابل استفاده میباشد. با توجه به نزدیکی و نسبت فامیلی که با هم داشتیم البته اختلاف سنی ما خیلی زیاد بود ولی با هم حشر و نشر زیادی داشتیم. ایشان در مطبش به روی همه به خصوص بر روی مستضعفین باز بود و عجیب ایشان از عمرش استفاده میکرد. من بارها شاهد بودم مثلا همین فاصلهای که یک مریض میرفت بیرون و یک مریضی میخواست بیاید تو. مثلا یک جملهای را ایشان یادداشت میکرد یا کتابی جلویش بود یک خطی از آن کتاب را میخواند، این حالت را داشت. در دوران انقلاب هم خواهناخواه لازم بود که حرفهایی زده شود، پیامهایی به مسئولین اجرایی آن موقع داده شود، شهید صدوقی اصلا ارتباط مستقیمی را نمیخواستند داشته باشند، زنگی بزنند صحبتی بکنند، نقش ایشان نقش واسطهای بود که اگر مطلبی را داشت به وسیله ایشان منتقل و یا اگر پاسخی داشت، صحبتی داشت به وسیله ایشان منعکس میشد. ایشان در بین مردم هم محبوبیت خوبی داشت و از طرف مردم هم به نمایندگی مجلس انتخاب شد. نهایتا در حادثه ۷ تیر ایشان و برادرشان مرحوم دکتر محمد پاکنژاد که دکترا در رشته اقتصاد و در آلمان بود هر دو به شهادت رسیدند. اخویشان از ایشان خیلی کوچکتر و یک کمی از من بزرگتر بود. با ایشان هم آشنایی داشتم هر دو افرادی مخلص و سلیمالنفس بودند.
هر دفعه که برای ایراد خطبههای نماز جمعه وارد محراب میشوید یا محل شهادت شهید صدوقی را میبینید چه احساسی دارید؟
انسان در این مکان که قرار گرفته تنها جایگاه شهادت شهید صدوقی نیست که او را به خودش متوجه میکند، مسئولیت سنگینی است، البته آن خودش خیلی موثر است که ما در جایگاه چه افرادی نشستیم ولی همین که انسان وارد میشود قیافه پدران شهدا را میبیند، اطلاعیه مجالس شهدا را میبیند، اینها برای کسی که این مسئولیت را دارد خیلی سنگین است و مسلما از خدا این درخواست را دارد که اگر ما نتوانستیم پاسدار خوبی برای خون شهدایمان باشیم راه این عزیزان را به خوبی ادامه دهیم. انشاءلله به گونهای نباشد که نسبت به آرمانهای اینها ضرر و زیانی بزنیم و خدای نکرده خونشان را پایمال کنیم.
از جبهه و جنگ و فعالیتهای شما در آنجا برایمان بگویید؟
در مورد جبهه و جنگ من توفیق چندین مرتبه حضور در جبهه را داشتم، حتی در دوران نمایندگی مجلس که با گروهی از نمایندگان میرفتیم. یادم هست یک مرتبه با آقای سید محمد خاتمی و با مرحوم شهید شاهچراغی رفتیم و همچنین با چند تن دیگر از نمایندگان، آن موقع شهید بزرگوارمان که از اردکان بود فرماندهی تیپ را به عهده داشت.
عاصیزاده؟
عاصیزاده، بله. ایشان آن موقع گمان میکنم فرمانده تیپ نبود ولی مسئولیت خطی را عهدهدار بود، ما را برداشت و برد در خطرناکترین جای جبهه. تنگه چزابه بود، آن موقع هم خیلی تنگه تنگ میشد و هم اینکه فاصله نزدیکی بود به دشمن. آنها هم خیلی اصرار بر این داشتند که زیاد حرکت نکنید، خیلی آرام باشید در خط مقدم هستیم، توضیحاتی میدادند، ولی حالا چه شد که شهید شاهچراغی با آن حالت جستجوگرانهای که داشت بلند شد و رفت روی سنگر دیدهبانی ایستاد نمیدانم. شاید یک دقیقه هم بیشتر نشد این ایستادنش ولی علت این حملات دیدن او بود یا گزارشهایی به آنها رسیده بود که گروهی از مجلس آمدند، مشخص نبود. حدود سه ربع ساعت آن منطقه آنچنان زیر خمپاره قرار گرفت که همه جا میلرزید و ما به زحمت توانستیم بیاییم. آن ماشینی که ما را برده بود چند جایش سوراخ سوراخ شده بود ولی الحمدلله سالم آمدیم، بعدا هم که مسئولین بالای جنگ فهمیدند آن گروه به آنجا رفتهاند شدیدا ناراحت شدند و گفتند که چرا به آنجا رفتید. دفعات دیگر در خدمت بعضی از روحانیون بودیم یا از طرف شهید صدوقی میرفتم. ارتباط به این شکل را داشتیم، گمان کنم ۴ یا ۵ مرتبه توفیق زیارت عزیزان را در جنگ داشتم. در عملیات بیتالمقدس در خدمت حاج آقا رفتیم، من بودم و ایشان و آقای هادی خامنهای. رفتیم بوشهر، شب حمله شب پر خاطرهای است برای من شب پراضطرابی بود. بالاخره فرمان حمله و رمز حمله داده شد، میکروفون را دادند به حاج آقا که پیامی بدهد، افرادی که آنجا بودند دنبال این بودند که به همین شکل عنوان شود که رزمندگان پیروز باشید بروید ولی ایشان با کمال آرامش اول دعای حضرت ولیعصر را شروع کرد با همان لهجه خودش مفصل خواند و بعد تشویق برای حضور در حمله. چند روزی ما آنجا بودیم و آن شب گزارشهای خوشحال کننده و ناراحت کنندهای میرسید، گزارش که مثلا فلان گردان ارتباطش با ما قطع شده، گم شده، چندین ساعت مثلا هیچ اطلاعی نداشتند، نگران کننده بود. خدا رحمت کند شهید بزرگوار شهید صیاد شیرازی در آن جمع جایگاه خاصی داشت، از چهرههایی بود که دقیقا یادم هست، از بزرگانی که بودند در آن سنگر فرماندهی و اتاق جنگ حضرت آیتالله مشکینی حضور داشتند. از چهرههای بارز این دو چهره بودند، البته فتح و پیروزی خرمشهر طول کشید، از حملهای که شروع شد تا فتح خرمشهر مدت نسبتا طولانی زمان برد تا اینکه حملات پی در پی انجام گرفت و به خواست خدا خرمشهر آزاد شد. امیدواریم هرچه زودتر بیتالمقدس هم آزاد شود و به پیکر اسلام بازگردد.
شهید شاهچراغی در همان تنگه چزابه به شهادت رسید؟
نه، آقای شهید شاهچراغی آمد و در مجلس باز با هم بودیم. یکی از خصوصیاتی که داشت این بود که ایشان خیلی اهل مطالعه بود، مثلا بعضی وقتها که بحث مهمی در مجلس نبود یا نطقهای پیش از دستور بود ایشان مطالعه میکرد و آنچنان غرق در مطالعه میشد که وقتی میرفتی بالای سرش صدایش میزدی متوجه نمیشد و باید حتما دست بگذاری تکانش بدهی تا متوجه شود. خیلی اهل مطالعه بود و عشق به مطالعه
نظر شما :