در خلوت ثریا
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
به چشم عامهای که قدرت تمییز و تشخیص نداشتند، غولهای ملی کردن، جمعی سه نفره بودند که سه عنصر اصلی و اساسی زیست ایرانیها را به هم پیوند میدادند و متحد میکردند: دولت که نمایندهاش مصدق بود، سلطنت که نمایندهاش شاه بود و مراجع روحانی که آیتالله کاشانی نمایندگیشان میکرد. از همان اولش شاه متزلزل و مردد بود.
محمدرضا شاه آدم غیرمیهنپرستی نبود؛ برایش ملی کردن نفت با اهدافی مشروط حتی جذابیت هم داشت، اما معتقد بود ایران راهحل بدیل دیگری ندارد غیر اینکه با شرکت نفت ایران و انگلیس قرارداد ببندد. با این حال به صراحت هم نمیتوانست در برابر موج ملیگراییای مقاومت کند که داشت کشور را درمینوردید. او قطعاً تسلیم خواستهٔ بیاندازه بیملاحظهٔ شپرد برای برکناری مصدق نمیشد، تسلیمشدنی که قطعاً تاج و تخت او را به خطر میانداخت. او طاقت میآورد و منتظر میماند.
میشود تصورش را کرد این کار چقدر برای شاه جوان آزاردهنده بوده. طی این مدت محمدرضا شاه با قدرت و اختیاراتی فراتر از حد قانونیاش سر کرده بود، زن جوانی گرفته بود که امید میرفت برایش وارث و جانشینی به دنیا بیاورد، و مسیری برای پیشرفت طراحی کرده بود که ایران را همتراز غرب میکرد و نگه میداشت. حالا اما میدید جا و جایگاهش را نخستوزیری سالخورده گرفته که محبوبیتش دارد به شدت از او بیشتر میشود و اصرار هم دارد که او باید استعفا بدهد و حکومت نکند. شاه احساس میکرد تنها است و کسی دوستش ندارد، اما معدود آدمهایی محرم راز داشت که میتوانست بهشان اعتماد کند، و بنابراین تمایلش به این بود که درددلش را پیش خارجیها ببرد. هندرسون، سفیر تازهٔ آمریکا، احتمالاً شگفتزده شده وقتی دیده در اولین دیدار رودررویشان شاه از اضطراب و نگرانیهایش برای او میگوید ــ و مدام و مدام تکرار میکند «من چیکار میتونم بکنم؟ من درموندهام.»
مصدق داشت برنامهای را برای سلطنت اجرا میکرد که مدتهای مدید سودایش را داشت: تبدیل کردن سلطنت به مقامی بیارتباط با سیاست. در دل برنامهٔ گذار به جمهوری نداشت و کابینهاش را هم با میانهروها ــ حتی محافظهکارها ــ پر کرده بود اما به شاه اجازه نمیداد بر خط مشیای که در پیش گرفته، تأثیری بگذارد و اختیار عزل و نصب مقامات را هم از او گرفته بود. برخورد مصدق با حسین علاء که دوباره برگشته و شده بود وزیر دربار، با همان ادب و نزاکت معمولش بود، و وقتی شاه برای عمل آپاندیس در بیمارستان بستری شد، کابینه از سر وظیفه همگی برایش آرزوی سلامتی کردند، اما اغلب وقتهایی که نخستوزیر را به دربار میخواندند، مصدق اعلام ناخوشاحوالی میکرد و ممکن بود واکنشهایش به پیغام پسغامهای ملوکانه موذیانه و گستاخانه باشد. یک بار علاء به او در مورد نگرانیهای شاه از حملهٔ بریتانیا گفت و مصدق در جواب خط و نشانهای بریتانیا را با خط و نشان کشیدنهای خودش در تمام آن سالهایی مقایسه کرد که در نوشاتل زندگی میکرد، آن زمان که پسرها از همسایهها انگور دزدیده بودند و او قسم خورده بود بکشدشان. مصدق مشخصاً درخواست کرد این قیاس را به شاه منتقل کنند.
مصدق عین بیاعتمادی و سوءظن شاه را به خودش برگرداند. او در ظنّش به شاه سر دست داشتن در قتل رزمآرا تنها نبود و اوایل نخستوزیریاش که شاه به او هشدار داده بود ممکن است زندگیاش در خطر باشد، پیشنهاد محافظ مسلح را رد کرده بود، اگر قرار بود همانهایی باشند که از رزمآرا محافظت میکردند. مصدق این بدهبستان کلامیاش با شاه را برای مجلس تعریف کرد و سرخوش اضافه کرد برای شاه این بیت را خوانده که «گر نگهدار من آن است که من میدانم/ شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد».
شاه حاصل جمع همهٔ تناقضات درونیاش بود. به تصدیق همگان تجددخواه بود اما ضمناً خرافاتی و عابد هم بود؛ اینها را ملکه به مرشد سوئیسی بدطینتش ارنست پرون گفته بود، همان «همجنسباز... اهریمنخویی» که بیرحم و بیامان دسیسه میچید و در زندگی خصوصی زوج سلطنتی فضولی میکرد. شاه آرزو داشت دوستش داشته باشند اما صرافت طبع و طنز مصدق را نداشت؛ با زیردستهایش خشک و سرد برخورد میکرد و از درباریها انتظار داشت تشریفات را بیکم و کاست اجرا کنند. شاه میهنپرست هر وقت راه میداد، عین خارجیها رفتار میکرد. به نظرش هیچ عجیب نبود که برای عمل آپاندیسش سه دکتر و سه پرستار آمریکایی بیاورد، یا در گیرودار آغاز نبرد عظیم کشورش با بریتانیا، به همسرش رولزرویسی سفارشی هدیه بدهد.
شاید میهنپرستی مصدق، آرمانگرایانه و دنکیشوتوار بود اما این ادعا مطلقاً نامعقول و ناموجه است که احساسش در مورد هویت ملی درست و تمام و کمال بود، یا اینکه با خارجیها راحتتر از هممیهنان خودش است ــ اتهامهایی که به شاه میزدند. مصدق تأثیر سودمند سالها اقامتش در اروپا را تصدیق میکرد اما این اقامت هویت ایرانی او را تقویت کرده بود. از آنسو محمدرضا شاه در مدت اقامتش در سوئیس رفتارها و رسم و رسوم اروپایی اندوخته بود و سالهای مدرسه رفتنش در آنجا را بهترین دوران عمر میخواند. همسر تازهاش ثریا، مادری آلمانی داشت و مدتی را در اروپا بزرگ شده بود. او هر چیز اروپاییای را تحسین میکرد و از نکبت و فلاکت ایران در شگفت بود. احتمالاً این بیگانگی را فقط و فقط احساس تعلق نداشتن به جایی که برش حکومت میکند، شدت میداده.
شاه از بسیاری لحاظ هیبتی مصیبتبار و رقتانگیز داشت، حساس و باهوش بود اما از انجام مسئولیتهایی که بنا به مقامش داشت، هیچ لذتی نمیبرد. به چشم ثریا در خلوت خجالتی و بامحبت بود اما از کوچکترین سرزنش و کنایهای زخم میخورد و میرنجید. شاه پاکارد کروکیاش را با سرعتی بیملاحظه در جادههای پر پیچ و خم کوهستان البرز میراند. وقت خلبانی آرزویش این بود که هیچگاه فرود نیاید. گفتههایی از شاه میشنیدی دال بر اعتقادش به تقدیر و گرایشش به آزادی. مصدق هم به تقدیر اعتقاد داشت و دلش آزادی از دغدغهها و قید و بندهای مقام میخواست، اما ــ به خلاف شاه ــ به عوض استتار این خصایص، بزرگشان میکرد و به رخشان میکشید، و تبدیلشان میکرد به زوایایی درخشان از شخصیتش. در واقع آن زمان که توجه جهان بهش جلب شد و هر روز بیشتر از قبل موضوع به زیر ذرهبین میرفت، خودش آن کسی بود که آتش کاریکاتورها را تندتر میکرد.
وجههٔ بینالمللی مصدق با ملی کردن صنعت نفت و توجه جهانیان به ایران تثبیت شد. ورنون والترز، مترجم هریمن که بعدها معاون سازمان سیآیای میشد، هر جا راه داشته او را ساحر پیری جذاب و کمابیش یکدنده توصیف کرده، آدمی ریزجثه و نحیف، ضعیف و کر. زندگینامهنویس هریمن توجهش را گذاشته روی مهارت حیرتانگیز او در تغییر سیما؛ انگار نخستوزیر هر وقت دلش میخواسته میتوانسته «از پوستهٔ آدمی شکننده و فرتوت دربیاید و تبدیل بشود به هماوردی مکار و نیرومند.» در دیدار با خانم هریمن زیادی آراسته و خوشرفتار بود: «دست خانم را گرفت و دیگر به نزدیکیهای آرنج رسیده بود که دست از بوسیدن آن برداشت.» چند ماه بعدتر که مصدق به ایالات متحده رفت، دین آچسون، وزیر امور خارجهٔ دولت ترومن، در ایستگاه قطار یونیوناستیشن به استقبال و دیدار او رفت. آچسون به یاد میآورد «پیرمردی خمیده» دید که «به کمک عصا داشت روی سکوی ایستگاه میشلید... دم دروازهٔ ورودی که من را دید، عصایش را انداخت زمین، از همراهش جدا شد، و جلوتر از بقیه جست و خیزکنان آمد به سمت ما تا سلام و احوالپرسی کند.»
نظر شما :