ابراهیم حاتمیکیا: با خاک عراق مهر میساختند/ از کرخه تا راین در دوره سازندگی ساز ناکوک بود
بچه پامنار
۶ تا خواهر داشتم و من تنها پسر خانواده بودم. خانه ما در محله پامنار در مرکز شهر بود، مرکز شهر آن موقع تهران. خانهای تقریبا سیصد و چند متری بود که به قول معروف حالت قمر خانومی داشت. عمو و خانوادهاش آن طرف حیاط مینشستند و ما آن طرف دیگر. خانه، حیاط و زیرزمینهای بزرگ داشت. من خلوتهای خودم را در همین زیرزمین میگذراندم، با حرف زدن، آواز خواندن، نقش بازی کردن. این احساسها را خواهرانم خیلی خوب میشناسند.
کاری از ابراهیم حاتمیکیا
یادم نمیرود در خانه کارم کشوبافی بود. پسر عموی من در زیرزمین دستگاههای تریکوبافی گذاشت و من به عنوان کارگر آنجا کار میکردم. از قبل آن پول در آوردم و دوربین خریدم؛ دوربین سوپر ۸ دست دوم. قواعد اینکه اصلا باید با این دوربین چه کرد را نمیدانستم. ۱۳، ۱۴ ساله بودم. شاید بتوانم بگویم نقطه عطف ورود به سینما برایم روزی بود که دیدم روی این دوربین یکسری درجاتی هست، ۱۸ فریم، ۲۴ فریم و ۱ فریم. این سه درجه را داشت. من روی ۱ گذاشته بودم و متوجه شدم این تق، تق دارد فریم به فریم میگیرد. یادم نمیرود خودم بدون اینکه بدانم عروسک خواهرم را برداشتم. یک تخته سیاه کوچکی هم در زیرزمین درست کردم. گچ را دست عروسک دادم و آن را جلوی تخته گذاشتم. روی تخته هم نوشتم کاری از ابراهیم حاتمیکیا و فیلم گرفتم. حدود ۳ ماه طول کشید تا فیلم ظاهر شد چون آن موقع فیلمها به آلمان فرستاده میشدند و آنجا ظاهر میکردند و بر می گرداندند. برگشت من تو موویلاهای دستی، از اینها که با دست میشود نگاه کرد، این فیلم را گذاشتم. خودم نمیدانستم چه کردم وقتی تصویر حرکت کرد، فریاد زدم و دویدم بالا و همه اهل خانه را صدا کردم که بیایید و ببینید من چه کردم، عروسک را زنده کردم. این اتفاق آغاز یک اعتماد به نفسی در من بود. من در خانه همه کاری باید میکردم، بنایی، عملگی، سیمکشی، لولهکشی و...، همان طور که پدر میکرد. اینها کارهای فنی بود که در خانه لازم میشد و باید میدانستیم. برای همین ذهنیت فنی داشتم. وقتی هم بحث عکاسی مطرح شد من آن وجه تکنیک برایم بیشتر اهمیت داشت. فکر میکردم اگر وارد سینما بشوم فیلمبردار خواهم شد. چون آن ذهن فنی را داشتم.
ماجرای مسابقه مرگبار
آن زمانها به کتابخانه کانون پرورش فکری در خیابان فخرآباد میرفتم و یک پای ثابت آنجا بودم. داستانها و کتابهای مختلف میخواندم و این داستانخوانی و مصور خواندن برایم خیلی جذاب بود. آنجا یکسری کتابهایی هم از هنر عکاسی بود که میخواندم. مطالعه من درباره عکاسی و سینما فقط در همین اندازه بود چون فضای خانواده من اصلا فضایی نبود که کسی بتواند با من همراهی کند. در این حوزه طبعا فقط فردیت و تنهایی خودم را داشتم. آن موقع سینما رفتن برایم تابو بود. فقط یک منفذ ورود به سینما داشتم و آن هم پسرعمویم بود. پسرعمویی که بعدها داماد بزرگ خانواده ما شد. او به سینما میرفت، وقتی فیلمی را میدید که حالا به نظر خودش برای سن من مجاز میآمد دفعه بعد من را هم با خودش میبرد. یک بار اتفاق بدی افتاد. سینماها فیلم «مسابقه مرگبار» را گذاشته بودند از این فیلمهای مسابقهای که بعدها هم نسخه جدیدتر آن را ساختند. پسرعمویم حواسش نبود، نگو که این فیلم یک صحنهای داشت که همه داخل یک جایی برهنه بودند. وقتی این صحنه شروع شد پسرعمویم رسما چشمهای من را محکم گرفت که تکان نخورم. بیشتر میترسید که من در خانه بگویم که یک همچنین اتفاقی افتاده. با این اوصاف اگر جمع بزنیم من قبل از انقلاب کل فیلمهای سینمایی که دیدم شاید به ۱۰، ۱۲ تا برسد ولی عشق سینما رفتن را با خودم داشتم. اما هیچ وقت فکر نمیکردم قرار است روزی خودم هم وارد این سینما بشوم.
مدیون عمویم هستم
همان طور که گفتم پیش از انقلاب به سینما نمیرفتم و عطش سینما رفتن به شدت در من بود. نزدیکیهای انقلاب بود که من ناگهان از آن مدرسهای که نزدیک خانهمان بود رفتم به مدرسهای در خیابان شهباز سابق یا همان هفده شهریور فعلی. قرار بود به هنرستان بروم و فنی بخوانم اما چند نمره کم آوردم مجبور شدم علوم تجربی بخوانم. از این رشته متنفر بودم و از کلاسها در میرفتم و به سینماهای میدان ژاله سابق میرفتم. یعنی راه من به آنجا باز شد. جای شما خالی من دو سال درجا رد شدم. من که پیش از آن حتی تجدید هم نمیآوردم این پایم به سینما باز شدن و فرار از درسی که خیلی هم از آن بدم میآمد به جایی کشاندم که پدرم را راضی کردم که مدرسه نروم و بروم پیش او در مغازه کار کنم. بابا هم خوشحال بود و همچنین بدش نمیآمد در مغازه بایستم، به هر حال تنها پسرش بودم دوست داشت جانشین خلفش باشم. من هم رفتم پشت دخل مغازه ایستادم جوری که انگار از این به بعد این زندگی عادی من است. خیالم هم راحت بود که دیگر به مدرسه نمیروم. اما یک اتفاقی افتاد که من هنوز خودم را به خاطر آن مرهون عمویم میدانم. دوم، سوم مهر بود. یک روز عمویم آمد در آستانه در مغازه ایستاد و گفت: «مدرسهها باز شده تو اینجا چه کار میکنی؟» من زبانم گرفت. گفتم: «به آقاجون گفتم.» گفت: «چی رو گفتی؟» آقاجونم برایش توضیح داد که: «این عرضه درس خواندن ندارد، میگه بیام پشت دخل باشم.» میدیدم خوشش میآد اما میخواهد یک جوری سر من بگذارد. عمویم گفت: «بیا بیرون، تو غلط کردی پشت دخل باشی.» گفتم: «آقاجون میگویند.» گفت: «آقا جونتم غلط کرده.» دیگر من دیدم هیچ راه فراری ندارم. حالا با خودم گفتم من دو سال رد شدم، مدرسه دیگر من را قبول نمیکند. پیش خودم احساس میکردم یک آدم طرد شدهای هستم که این عالم دیگر برایم معنایی ندارد. عمو من را به زور از تو مغازه در آورد و دستم را گرفت و به یک دبیرستانی برد که آنجا رشته خدمات میخواندم. دقیقا یادم نیست خدمات چه بود. در آنجا درسهایی مثل تزئینات داخلی و گرافیک میخواندیم. من ناگهان گمشده خودم را یافتم و چسبیدم به درس.
تربت
یک بار به منطقه رفته بودم، نزدیک خط کمین. آنجا بچههای دزفول را دیده بودم که اینها نزدیکترین موقعیت را به عراقیها داشتند. دیدم یکی از اینها بلند میشد تیراندازی میکرد و بعد آنها هم دو، سه تا جواب میدادند و دوباره مینشست. یک لیوان آب هم بغل دست خود گذاشته بود. من میدیدم یک چیزی دستش است و هی با چاقو دارد آن را میسابد. متوجه شدم دارد مهر درست میکند. پرسیدم: «این چیه؟» گفت: «ما الان یک ذره داخل خاک عراق رفتیم. این یک تیکه که الان ما نشستیم تو خاک عراق است. این خاک، خاک تربت کربلا است. من به نیت این دارم مهر آماده میکنم و شهر خودمان برای بچههایمان میبرم.» این خاطره در ذهن من مانده بود. بعد داخل سنگرهای عقبتر هم که آمدم دیدم اصلا این یک سنت است همه دارند در فرمهای مختلف مهر درست میکنند. بر این اساس قصه «تربت» را نوشتم. قسمتهای که جنگ و جبهه بود را همان جا گرفتیم. بعد من به تهران برگشتم شروع کردیم بقیهاش را گرفتن که دیگر رابطه آن رزمنده با مادرش و رفتن به امامزاده و... بود. این هم امامزادهای بود که من خیلی به آن علاقه داشتم. چون جایی بود که با همسرم، اول ازدواجمان خیلی به آنجا میرفتیم، خیلی از این امامزاده درخواست داشتیم، امامزاده معصوم در دوراهی قپون.
صراط
شاید دغدغه شخصی خودم وقتی جبهه میرفتم تصورم این بود که اگر مادری که الان دارد من را راهی میکند فردا روزی اگر یک پایم قطع شود با من چه برخوردی خواهد کرد. نه با من، اصلا با ایدهها و آرمانهایم چه برخوردی خواهد کرد؟ یا پدرم؟ یاد یک خاطرهای افتادم. اوایل وقتی جبهه رفتن برای فیلمبرداری پیش میآمد صبح روزی که میخواستم بروم مادر بلند میشد، خواهرهایم بیدار میشدند و همه من را با یک مراسمی اشکریزان تا دم در بدرقه و راهی میکردند. ما باید میرفتیم داخل یک پادگانی از آنجا به جبهه میرفتیم. گاهی تا ظهر آنجا علاف میماندیم، ظهر میگفتند امروز لغو شد بروید فردا بیایید. ما هم میآمدیم خانه همه خوشحال و شاد میشدند و شب هم شام خیلی خوبی بود. فردا صبح دوباره این ماجرا تکرار میشد منتها با یک پرده ضعیفتر. مثلا مادر دوباره از زیر قرآن رد میکرد و آب پشت سرم میپاشید ولی خواهرها مثلا یکیشان غایب بود. من یادم نمیرود دیگر یک وقتی شد که فقط مادرم از زیر لحاف گفت پسرم انشاءلله سلامت باشی. رفتی؟ و من گفتم بله، رفتم. البته این جوری حس راحتتری داشتم اینکه الان دارم میروم دیگر کسی کاری به کارم ندارد. دیگر خسته شده بودند.
آشنایی با شهید آوینی
یک اتفاق دیگر هم سر فیلم «صراط» افتاد که میتوانم بگویم نقطه عطفی برای من بود. من میخواستم فیلم را مونتاژ کنم؛ دستگاه مونتاژ نداشتیم. پول هم نداشتیم. گفتند در جهاد یک جایی است که میتوانید آنجا مونتاژ فیلمتان را انجام بدهید. جهاد تلویزیون. نقطه آشنایی من با آقای مرتضی آوینی باز از سر همین مونتاژ «صراط» آغاز شد. «صراط» همین طور آغاز آشنایی من با آقای بهشتی و تشکیلات حرفهای سینمایی آن دوران هم بود. البته آن موقع من آوینی را با فاصله میشناختم. او هم کسی بود که داشت آنجا کار میکرد و هنوز «روایت فتح» هم راه نیفتاده بود. من هم او را میدیدم اما با فاصله. ما میرفتیم در اتاق مونتاژ و کار فیلم خودمان را انجام میدادیم.
سر صحنه فیلم پوراحمد
عزیزم من اصلا سر هیچ فیلم سینمایی نرفته بودم؟ اصلا نمیدانستم فیلم چه جوری میسازند؟ چه جوری دور هم جمع میشوند؟ من یک بار تصمیم گرفتم به پشت صحنه فیلمی بروم. با فارابی آشنا شده بودم گفتم من میخواهم سر صحنه بروم. گفتند اگر میخواهی برو پارک ملت آنجا دارند فیلمبرداری میکنند. آقای کیومرث پوراحمد داشتند «تاتوره» را میساختند. آقای شجاع نوری داشتند با یک بچهای بازی میکردند. گفتند از دور میتوانی نگاه کنی، اما نزدیک نشو. آقای حسین جعفریان فیلمبردار بود. من به فاصله ۴ تا درخت دورتر ایستاده بودم و هی نگاه میکردم که آهان رابطه فیلمبردار با کارگردان این جوری است. حسین جعفریان آدم آرامی است و یواش حرف میزند. آقای پوراحمد هم این جوری است، یک چیزی آرام میگوید و میرود. من میگفتم آهان پس رابطه فیلمبردار با کارگردان باید این جوری آرام و پچ پچ حرف زدن باشد. تصور من از پشت صحنه این بود.
به خانمم گفتم تو کار ما تهمت زیاده
سیطره جریان جنگ آنقدر برای من قوی بود که من میگفتم رزمنده فیلمبردار تا بگویم فیلمبردار رزمنده. خجالت میکشیدم از دهنم در بیاد بگویم که فیلمسازم. البته به زنم گفتم. وقتی میخواستم ازدواج کنم به خانمم گفتم که: «چیزه من فیلمسازم». سال ۶۲ بود «تربت» را ساخته بودم، رفتم خواستگاری. گفتم: «من درسته پاسدارم ولی فیلمسازم.» گفت: «یعنی چی؟» گفتم: «تو کاره ما تهمت زیاده.» سالی بود که یکی از بچههای ما، همین آقای حاج میری، فیلمی به اسم «حلوا برای زندهها» ساخته بود؛ بر اساس داستانی از آقای دولتآبادی. بعد به او بسته بودن که این مارکسیست و تودهای است. حالا این بچه خط امامی بود، سفارت آمریکا را گرفته بودند. ما همه مانده بودیم که چه جوری ثابت کنیم، ما که نماز میخوانیم. من میدانستم این پیچیدگیها در این عرصه هست.
طوق سرخ
۲۳ سالم بود و درگیر جنگ. یک اتفاقی سر این فیلم افتاد که خیلی جالب است. سر فیلم «صراط» من موفق شدم کمی به چشمها بیام. سر «صراط» هیچ چیز نداشتم، دوربین ۱۰۰ فیتی داشتم، ریل مثلا فرض بگیرید ۵، ۶ متر داشتم، یعنی مصیبت. حداقل ابزار ممکن برای فیلمبرداری را داشتم. سر فیلم «طوق سرخ» به من گفتند به تو دوربین میدهیم. یک دوربین ۴۰۰ فیتی کلر به ما دادند. گفتند تا ۲۰ متر هم بهت ریل میدهیم. این ریل اضافه و دوربین ۴۰۰ فیتی آن زبان نرم و عادی من را گرفت. عشق اینکه با ریل در خیابانها حرکت بکنم مصیبتی سر مونتاژ شد. آنجا یاد گرفتم بعضی وقتها محدودیتها خلاقیت میآورد.
هویت
مثل ورود یک روستایی به شهر است که روز اول قطعا جیبم را میزنند. خیلی چیزها را از دست میدهم تا یک ذره با فضای شهر آشنا بشوم تا بفهمم روز بعد باید چه کنم. من روز اول ورودم به شهر است. اتفاقا آن روستایی داشت در آن فیلمهای کوتاه خودش خوب عمل میکرد. الان یک دفعه وارد حوزه بزرگتری شد. سعی میکنم خودم را جمع کنم اما به راحتی نمیتوانم. همیشه «هویت» جزو بچههای ناخوانده من تعریف شد. یعنی آن فضا خوب درنیامد و عناصر روی آب ماندند. و الا این آشی بود که همه مواد لازم برای یک آش خوب را داشتم و میخواستم در آن بریزم. حالا یک چیزی را خوب رعایت نکردم. مثلا در یک قابلمه لعابی نباید این پخته میشد. اما من آنها را در آن ظرف قرار دادم و این ظرف، قصه من را به خطر انداخت و همه چیز یک رنگ ناآشنا گرفت. فیلم اولم سیلی بزرگی به من زد.
خسرو دهقان کاشف من بود
«هویت» اکران نشد و طبعا آن روال طبیعی خودش را طی نکرد. فیلم به سینماها نرفت و کسی آن را در سینماها ندید. منتقدین هم اعتنا نکردند جز یک منتقد، آقای خسرو دهقان. او تنها کسی بود که به این فیلم اعتنا کرد. او در یکی از مجلات سینمایی وقت ستونی درباره این فیلم نوشت و گفت یک فیلمساز صاحب قریحه دارد وارد سینمای ما میشود. لکنت دارد اما این فیلمساز حرفهایی میخواهد بزند. بعدها هم همیشه گفت که من کاشف فلانی برای ورود به سینمای حرفهای هستم. و واقعا هم کس دیگری اصلا اعتنا نکرد. اصلا من را به حساب نیاوردند که چنین کسی وارد سینما شده در آن مجموعه آن بزرگانی مثل آقا علی حاتمی، آقای کیمیایی، آقای مهرجویی و امثال اینها، اصلا من دیده نشدم و به چشم نیامدم.
دیدهبان
بعد از فیلم «هویت» در بین دوستان خودم، در جایی که کار میکردیم، رفقای همپالکی خودمان، حرفی افتاد که فلانی دست از شهر نمیکشد. چرا از تو منطقه و از خود جنگ فیلم نمیسازد؟ و از دل این حرفها در آمد که توانایی حرف زدن از فضای متن جنگ را ندارد. کمی برخورنده بود. احساس یک جور اتهام نسبت به این حرفها میکردم که در واقع این نبود و یک جور قمار هم برایم بود و نمیدانستم دقیقا چه جوابی باید بدهم. برای همین اصرار داشتم فیلم بعدیام حتما در منطقه جنگی رخ بدهد.
مهاجر
آقای دکتر کریم گوگردچی که استاد من در دانشگاه هم بودند موسیقی این فیلم را میساختند. او سعی میکرد با زبانی کلاسیک این فضا را توضیح بدهد. من زبان توضیح احساسات فیلم را نداشتم و توضیح این مساله به موزیسین خیلی برایم سخت بود. بعضی وقتها آنقدر عامیانه و سطحی میگویم که خود آنها خندهشان میگیرد. حالا شما تصور کنید کسی که جلوی شما ایستاده استاد دانشگاهتان هم باشد. یک شبی ایشان به من اصرار کردن بیا استودیو سر ضبط موسیقی. گفتم استاد من مسالهای ندارم شما آنجا کار خودتان را بکنید. گفت نه دوست دارم بیای. من هم رفتم. حالا نگو دقیقا یک شبی بود که اینها قرار بود با ساکسیفون و سازهای بادی بزنند. این ساز بادی من را یاد کارهای یک هنرمند سیاهپوستی انداخت که از بزرگترین ساکسیفوننوازها است. الان اسم ایشان را یادم نمیآید. من آمدم این را توضیح بدهم از زبانم در رفت و گفتم استاد یک ذره کابارهای نیست؟ تا گفتم کاباره و دیدم استاد سرخ شد و گفت کاباره؟! گفتم نه این نایتکلابها. مانده بودم چطوری توضیح بدهم. بعد دیگر این قدر ایشان ناراحت شدن که من گفتم شما خودتان دعوت کردید میگفتید من نیام. من هم نمیدیدم چه کار دارید میکنید.
وصل نیکان
یک قصه بگویم، خیلی قصه قشنگی است. در عملیات «بدر» شکست خوردیم. من فیلمبردارم، تو عملیات سال ۶۳. دارم از جبهه به عنوان فیلمبردار در لحظههای بسیار سخت و خونین بر میگردم با آن نیروهایی که بسیجی هستند و آن بچههایی که با هم بودیم. فرمانده لشکر حضرت رسول، که خدا رحمتش کند، آقای عباس کریمی شهید شده بود. آقای دستواره تازه فرماندهی را به عهده گرفته بود. ما از لحاظ روحی حالمان بد است. وضعیت بسیار بدی داریم. بچهها، رفقا، شهید شدن. یک وقتی در تلویزیون گفتم، من خودم در حین عقبنشینی و در آن وضعیت، یک نفر پایم را گرفت؛ یک زخمی که در لحظات آخر عمرش بود. من در آن ترس و واهمه به زور دستهایش را از پاهایم باز کردم که فرار کنم. هنوز این دستی که پایم را گرفت با من دارد زندگی میکند. برگشتیم دزفول. بخش عمده لشکر را به فرودگاه دزفول آوردند. گفتند میخواهیم با هواپیما به تهران ببریمتان. نیرو از سر ظهر به آنجا آمده، حال بد، خسته، کوفته با لباسهای نظامی و خاکی بودیم فقط اسلحهها و ساز و برگ نظامیمان را پس گرفتند. این نیرو با این احوالات در فرودگاه منتظر بود، هواپیما تا شب نیامد. هر لحظه صدای آژیر قرمز و این چیزها بود. شب شده و تاریک است. حوصله بچههای رزمی دیگر سر رفته و میگویند ای کاش با ماشین میرفتیم. کاش ما را با اتوبوس میبردند. بعد از چقدر هواپیما پیدایش شد. یک هواپیمایی آورده بودند از این ۷۴۷ها که صندلی نداشت. یعنی کارگو نبود ولی صندلیاش را برداشته بودند. ما را به زور تو این هواپیما جا دادند. تا ما میآمدیم بنشینیم، خدا رحمت کند، مرحوم دستواره میآمد داخل ورودی هواپیما داد میزد: «برادرها گردان عمار روی زمین جا مانده. به نام قائم آل محمد بلند بشین.» ما بلند میشدیم و داخل هواپیما کمی جلوتر میرفتیم و به هم میچسبیدیم. رسید به جایی که صورت به صورت هم شده بودیم، این قدر نزدیک.
داریم به تهران میرویم. یکی هم همراه ما آمده بود این بنده خدا دستش یک سطل بود، یک سطل فلزی. تو سطل آب بود. من تو تاریکی حواسم نبود. بعد نگاه کردم دیدم یکی، دو تا ماهی کوچولو هم در آن دارد. هی این لمبر میزد و روی بقیه میریخت. ما هم میگفتیم بابا این ور دار، این چیه با خودت آوردی. با سر اشاره میکرد که کاری نمیکند، یعنی حرف هم نمیخواست بزند. عصبیت به حدی بود که برای اینکه یک نفر از پنجره بیرون را ببیند مانع شد و بقیه هم دیگر نمیتوانستند بیرون را ببینند. ما هم هواپیما ندیده هستیم و تو هواپیما تا آن موقع ننشستیم. یکی گفت سرت را بکش کنار ببینم چه خبره. آن یکی هم نمیخواست گوش کند. سر همین که از جلوی پنجره کنار برو بقیه هم میخواهند ببینند، داشت دعوا میشد. این قدر جا تنگ بود که بچهها کله به هم میزدند. بقیه هم دستهای این دو نفر را گرفته بودند که آقا این چه کاری است، ول کنید. نیرو در این وضعیت بود. تاریکی مطلق، فقط یک چراغهای بسیار ریزی سو سو میزدند. آن سطل آب چه بود؟ دیدم صاحب سطل به یکی دارد یواشکی میگوید: «این آب را از فرات آوردم. من هیچ چیز ندارم تهران ببرم. حداقل این را ببرم بگویم از فرات آمدم. این آب آنجا است.» این آب نشان میداد او تا آنجا رفته یعنی لشکر تا فرات رفته بعد عقبنشینی کرده. بالاخره این هواپیما با هر مصیبتی بود رسید. تو هوا هم که بودیم همه خدا، خدا میکردند نمیشود به جای تهران به مشهد برود؟ نکند تهران بمباران باشد؛ نرویم اقلا برویم مشهد زیارتی بکنیم. نشد و هواپیما در تهران نشست. شهر ظلمات محض است. روزهای بمباران تهران است. حالا مدیریت محترم برای یک لشکری که در هواپیما مثل ساندویچ فشرده بودند ۲ تا اتوبوس فرستاده بود. اتوبوسها همان اول غیب شدند. یک ستون راه افتاد از در اصلی فرودگاه مهرآباد به سمت میدان آزادی. ستونی بود که در تاریکی مطلق دیده نمیشد چون حتی مهتاب هم نبود. یک وقت که نور چراغ ماشینی میافتاد میدیدم این ستون تا کجا دارد میرود. یک ستون از لشکری که صبح از منطقه خارج شده و الان در مرکز شهر تهران است. رسیدیم میدان آزادی.
میدان آزادی ناگهان در دایره بچههای لشکر افتاد، هر کسی میخواهد یک طرف برود. یکی میخواهد برود کرج، یکی سهراه آذری، یکی انقلاب و.... این دایره همه دنبال ماشین بودند. بچهها جلوی ماشینها دست تکان میدادند و ماشینها نمیایستادند. یکی بالاخره ایستاد، من چون فیلمبردار بودم در جیب پیراهنم پول داشتم. گفتم میدان امام حسین. میخواستم توپخانه بروم، ماشین نبود گفتم امام حسین. همین طور که داشتم سوار میشدم راننده به تندی گفت ۵۰ تومان میشود! من نشستم. مثلا شدم نفر دوم که تو ماشین بود. سه تا جا داشت. این ماشین آرام حرکت میکرد تا مسافر سوار کند. یکسری هم که در مسیر ایستاده بودند. راننده با همان لحن تاکید تکرار میکرد ۵۰ تومان میشود. میگفتند نه نداریم، باز میرفت جلوتر میگفت ۵۰ تومان میشود. من پول کم داشتم نمیتوانستم کاری بکنم. گفتم آقا، اخوی ول کن این بچهها از جنگ میآیند. با همان لحن برگشت، گفت: «خب بیان به من چه مربوط است. من زندگی دارم، زن و بچه دارم. باید کارم را بکنم.» من آن روز فهمیدم تو شهر چه اتفاقی افتاده! نور ماشین او داشت به دانه دانه بچهها میخورد. من اصلا آن عزیزی که آن کار را میکرد محکوم نمیکنم اما فکر میکردم که این چرا ما را سوار نمیکند؟ چرا فکر نمیکند ما همه از جنگ آمدیم؟ گفتم: «برادرم قیافهها را نگاه کن اینها همه خاکیاند دارند از جنگ میآیند.» گفت: «خب بیایند، هر کسی دارد وظیفه خودش را انجام میدهد. من هم باید نان زن و بچهام را تهیه کنم. میبینی که این وقت شب (نصف شب بود) دارم وسط بیابان کار میکنم. برای چه دارم کار میکنم؟ الان من هم باید کنار زن و بچهام خوابیده باشم.» من متعجب بودم، نمیفهمیدم چه میگوید. تحمل عامه مردم برای موشکباران تهران، بمباران و تاریکی مطلق یک حدی بود.
از کرخه تا راین
دوران سازندگی آغاز شده بود و میخواستند شادمانگیها را جشن بگیرند یا شادمانگی بیاورند و رنگهای تلخ و خاکستری دوران جنگ را کم کم فراموش کنند. حالا این وسط یک فیلمسازی هم پیدا شده است، ساز ناکوک میزند. حتی به من هشدار دادند که احتمال دارد این فیلم شکست بخورد و این زبانی نیست که الان مردم دوست داشته باشند. واقعا هم تا لحظهای که فیلم به نمایش درآمد من قطع یقین تصورم این بود که این فیلم شکست خواهد خورد. تا روز اولین نمایش فیلم در سینمای شهر قصه برای اهالی مطبوعات رسید. این از آن خاطرات عجیب و غریب است که برای من شکل گرفت. با این فکر که این فیلم شکست خواهد خورد هی در خیابانهای اطراف میچرخیدم و میترسیدم به داخل سینما بروم. دقایق پایانی فیلم دیگر تحمل نکردم و یواشکی تو سینما خزیدم. دقایق آخر بود که من وارد سالن شدم. دیدم همه ساکت هستند. گفتم این سکوت نشانه شکست محض است. بعد آمدم بیرون و در راهرو منتظر ایستادم. فکر میکردم از سالن که خارج بشوند از بغلم رد خواهند شد و محلی نخواهند گذاشت و اعتنا نمیکنند. اما دیدم نفر به نفر بیرون آمدند و چشمها خیس اشک است. همه من را بغل میکردند و هق هق میزدند. والله من گفتم اینها اهالی رسانه هستند دارند از این کارها میکنند. یک عده هم تهدید میکردند. همین طور که بغلم میکردن میگفتند تو کار زشتی کردی و بچههای جنگ را تحقیر کردی، باید محاکمه بشوی. یادم است در آن وضعیت یکی گردن من را گرفت و رها نمیکرد و میگفت تو نسبت به آرمانها بچههای جنگ خائن هستی و با این فیلم خیانتت را نشان دادی. تو خون این شهدا را فروختی. در لحظهای که او من را رها کرد کس دیگری میگرفت و میگفت تو عالی گفتی و آرمان شهدا را حفظ کردی. و من با هر دو این برخوردهای موافق و مخالف ماندم.
منبع: شبکه ایران
نظر شما :