زیباکلام: عقربه ساعت من روی ۲۲ بهمن ۵۷ مانده است/ ساواک گفت برو دانشگاه ملی
* پدرم متدین بود ولی مصدقی بود. یکی از دلایلی که ایشان من را به خارج از کشور فرستاد این بود که نمیخواست ایران درس بخوانم چون فکر میکرد وارد مسائل سیاسی میشوم. البته ایشان درست فکر میکرد چون احتمالش بود وقتی به دانشگاه بروم، به چریکهای فدایی خلق یا سازمان مجاهدین بپیوندم.
* در دهه ۴۰ مارکسیسم در میان بچههای دانشجوی ایرانی خارج از کشور محبوبیت داشت. زمانی که در اتریش دانشجو بودم من هم به شدت تحت تأثیر این نظریه بودم. دو استاد داشتم که یکی از آنها اصول مقدماتی جورج پلیبسر را درس میداد و یکی هم فلسه فوئر باخ. در یک مقطعی به جایی رسیدم که نمیتوانستم خدا را قبول کنم؛ پنج شش ماه بیخدا شدم و دیگر نماز هم نمیخواندم؛ ولی بدون اینکه مطالعه کنم، برگشتم. فکر میکنم دلیل این اتفاق این بود که به هر حال من در یک خانواده مذهبی به دنیا آمده بودم.
* من سال ۵۲ بعد از ۷ سال به ایران برگشتم، ۲۶ یا ۲۷ ساله بودم. مدتی بعد پدرم به رحمت خدا رفت. بعد دوباره به انگلیس برگشتم. من آن سال فوق لیسانسم تمام شده بود و برای دکترا ادامه دادم. سال ۵۲ در زمان برگشتم ساواک از من تعهد گرفت که فعالیت سیاسی نداشته باشم. سال ۵۳ که به ایران آمدم، خرداد بود که در فرودگاه مرا به اتاقی بردند و خیلی محترمانه پاسپورتم را گرفتند و بعد گفتند سوءتفاهمی بوده که رفع میشود، چون شما به تعهداتتان عمل کردید. بعد از من پرسیدند: چه زمانی میخواهید برگردید؟ بنده هم مثل آدمهای عقبافتاده گفتم: یک ماه و نیم دیگر! آن فرد یک آدرس به من داد که بعدا فهمیدم مرکز ساواک بود. اما مساله این بود که آنها قصد داشتند من را دستگیر کنند و از فرودگاه یک تیم تعقیب و مراقبت من را دنبال میکردند و هر کس را میدیدم، در لیست قرار میگرفت. تیرماه وقتی در حال خداحافظی بودم با خودم گفتم بروم پاسپورتم را بگیرم. روزی که رفتم ابتدا کمی شک کردم که این مکان شبیه اداره نیست، ولی به این موضوع توجه نکردم. آنجا به من گفتند آقای مهندس! پاسپورتتان را به یک اداره دیگر فرستادیم و برای اینکه تسریع در کار شما شود، ما شما را همراهی میکنیم. ما سوار یک اتومبیل پیکان شدیم. بعد دیدم یک نفر سمت راست و یک نفر سمت چپ من نشست. برای یک لحظه که درب داشبورد را باز کردند، یک اسلحه دیدم. من کلا از اسلحه هم میترسم و هم متنفرم. وقتی انگلیس بودم، در کتابچههایی میخواندیم که فلان فرد را ساواک گرفته و بیرون شهر رهایش کردند. تنها خوشحالی من این بود که خارج از شهر نمیرفتم. یک لحظه به شک خودم لعنت فرستادم و گفتم: بعد از گرفتن پاسپورتم از این دو نفر حلالیت بطلبم. نزدیکهای میدان فردوسی که رسیدیم آنها آقای مهندس گفتن را کنار گذاشتند و خیلی جدی به من گفتند سرم را ببرم پایین! تا من آمدم بگویم یعنی چه؟ یکی از آنها سرم را هل داد و یکی دیگر چیزی روی سرم انداخت. من را به جایی بردند که بعدا فهمیدم کمیته ضد خرابکاری ساواک بوده است. از تیر ۵۳ تا شهریور ۵۵ در زندان بودم.
* مدتی در اوین بودم، یک مدت هم زندان قصر بودم. به اتهام اقدام علیه امنیت کشور محکوم به سه سال زندان شدم. وقتی بیرون آمدم با خودم تعهد کردم دیگر مسائل سیاسی را کنار بگذارم. چون یک سال از درسم باقی مانده بود، به آنها گفتم اجازه دهید برای ادامه تحصیلم خارج از کشور بروم. ساواک گفت نمیشود. بعد از اصرار و خواهش من، آنها پیشنهاد کردند با آنها همکاری کنم. آن وقت، یکی از زمانهایی بود که من از خودم بدم آمد. با خودم گفتم به جهنم. با آنها تماس نگرفتم ولی آنها با من تماس میگرفتند. در نهایت تصمیم گرفتم در ایران بمانم. آن زمان کسانی که بیش از یک سال محکومیتی در امور دولتی داشتند، نمیتوانستند در مشاغل دولتی استخدام شوند. منتها یواش یواش حقوق بشر کارتر شروع به حرکت کرده بود. به من گفتند خارج نمیتوانی بروی ولی میتوانی در داخل کشور فعالیت کنی. من هم بلافاصله رفتم و تقاضای استخدام در پلیتکنیک، شریف و دانشگاه تهران را دادم. هر سه دانشگاه من را پذیرفتند ولی من دانشکده فنی را انتخاب کردم. بلافاصله ساواک از موضوع مطلع شد و به من گفت برو دانشگاه ملی (شهید بهشتی). منتها شرایط به سرعت از نیمه دوم سال ۵۵ بهبود پیدا میکرد و همان سال عید نوروز آقای کروبی و عسگراولادی مورد عفو قرار گرفتند. در نهایت در دانشکده فنی ماندم. مادرم میگفت باید ازدواج کنی، ولی نشد و ماجرا خورد به سال ۵۶ و من هم درگیر جریانات انقلاب شدم. در نهایت سال ۵۹ با همسرم آشنا شدم. ما اواخر سال ۵۹ ازدواج کردیم و برای ماه عسل به کرمانشاه رفتیم. آن زمان عضو شورای سرپرستی بنیاد جنگزدگان و مسئول بازرسیاش بودم. آن زمان، مسئولیت مهمی بود و با دو میلیون جنگزده سر و کار داشتم. در ماه عسل هم حسابی درگیر کار جنگ بودم. برای ماه عسل رفتیم به طرف گیلانغرب و سرپل ذهاب. همسرم بعدها به من گفت خاطره بدی از آن سفر داشت. چون در محل استقرارمان، میان یک مشت پتو فانوس بودیم و همان شب هم کرمانشاه بمباران شد. فردایش هم وضع بدتر شد.
* یک جورهایی عقربه ساعت برای من روی ۲۲ بهمن ۵۷ مانده است. ساعت ۲ بعدازظهر که اعلامیه تسلیم شدن ارتش پخش شد. من از آن به بعد نتوانستم جلو بیایم. یعنی اگر من را محکم بگیرید و تکان بدهید، چیزی که به دست میآورید، همه مربوط به ۲۲ بهمن سال ۵۷ است.
* دوست دارم خاطرات دانشگاه تهران را بنویسم. کتابی به دکتر محمد ملکی نوشتم و میخواهم آن را تمام کنم. مایلم کتابی درباره اینکه چرا آمریکاستیزی در ایران به وجود آمد، بنویسم. البته حدود ۱۵۰ صفحهای در این باره نوشتم، ولی هنوز تمام نشده است. میخواهم کتابی درباره مصدق بنویسم و فکر میکنم اقدامات او بعد از ملی شدن صنعت نفت درست نبود. درباره نفت و اینکه آیا انگلیسیها درباره آن طرحی داشتند هم تصمیم دارم کاری انجام دهم.
نظر شما :