مصائب روشنفکران دوره استالین به روایت آیزایا برلین
مجتبا پورمحسن
این روایتی است که آیزایا برلین، فیلسوف سیاسی و کارمند وزارت امور خارجه بریتانیا در فصلی از کتاب «ذهن روسی در نظام شوروی» و در مقالهای با عنوان «ادیب بزرگ روس» از زبان پاسترناک نقل میکند. هجویهای که ماندلشتام در سال ۱۹۳۴ در مورد استالین سرود به بهای جانش تمام شد. آیزایا برلین که در سال ۱۹۴۵ سفری به شوروی داشت توانست با تعدادی از روشنفکران این سرزمین گفتوگو کند و از نزدیک در جریان آنچه بر ذهن و اندیشهٔ روسیه میرود قرار گیرد. در این بین او از هر یک از روشنفکرانی که با آنها ملاقات کرد دربارهٔ این شاعر بلندآوازهٔ روس پرسید و سرانجام چنین نتیجه گرفت که: «ماندلشتام برای حفظ صفات انسانی خود بهای تصورناپذیری پرداخت. از انقلاب استقبال کرد، اما در دههٔ ۱۹۳۰ از قرار معلوم کمتر از هر کس دیگری با تبعات ناگزیر انقلاب کنار آمد. من هیچ شاعر دیگری را نمیشناسم که بیش از او در برابر دشمن مقاومت کرده باشد.»
کتاب «ذهن روسی در نظام شوروی» نقل دیدههای یک ناظر بیرونی آگاه و اندیشمند از فرهنگ روسیه در دوران حکومت ژوزف استالین است. آیزایا برلین در سال ۱۹۴۵ از سوی وزارت امور خارجه به شوروی فرستاده شد تا گزارشهایی از اوضاع زندگی مردم روسیه تهیه کند. برلین در سفر به شوروی در گفتوگو با شاعران و نویسندگانی که از تصفیههای خونبار استالین جان سالم به در برده بودند، تصویر شفافی از حکومت استالینی به دست میدهد.
آیزایا برلین در مقالهٔ «هنر روسیه در دورهٔ استالین» که در دسامبر سال ۱۹۴۵ نوشته شد، به تحلیل فضای فرهنگی هنری روسیه از سال ۱۹۰۰ تا زمان نگارش مقاله پرداخت. به نوشتهٔ برلین، پس از انقلاب اکتبر «ممیزی سفت و سخت فقط به نویسندهها و اندیشههایی مجال میداد که خیلی دقیق گلچین میشدند... چون جنگ و جدال در میدان سیاست و اقتصاد خطر بیشتری داشت و ممکن بود سر آدم را بر باد بدهد، جنگ و جدال ادبی و هنری بدل شد به یگانه جنگ و جدال واقعی اندیشهها شبیه اوضاع سرزمینهای آلمانی زبان در یک قرن پیش از آن در دورهٔ پلیس مترنیخ.» (ص۵۹)
اما در دههٔ ۱۹۳۰ ارتدکسی جدیدی به رهبری استالین به وجود آمد که «پس از سقوط تروتسکی در سال ۱۹۲۸ تثبیت شد و به دورهٔ پرباری پایان داد که در آن بهترین شاعران، رماننویسان و درامپردازان و حتی آهنگسازان و فیلمسازان، اصیلترین و به یادماندنیترین آثارشان را خلق کرده بودند.»
استالین برای استمرار ارتدکسی جدید هر صدایی را که شنیده میشد خاموش میکرد. تصفیههای سالهای ۱۹۳۷ و ۱۹۳۸ چنان ویرانگر بود که به قول آیزایا برلین «ادبیات و اندیشهٔ روسی در سال ۱۹۳۹ شبیه نوعی میدان پس از جنگ شده بود که هنوز تک و توک عمارتهای قشنگ در آن نسبتا سالم مانده بودند اما غیر از این چند عمارت تا چشم کار میکرد فقط ویرانه و برهوت دیده میشد.» (ص۶۵)
با آغاز جنگ جهانی کورسوی آزادی به هنرمندان داده شد، با این شرط که شعرها و آثار هنریشان میبایست سربازان روس را در میادین نبرد تهییج میکرد. روایت آیزایا برلین از نحوه برخورد حزب کمونیست با شاعران نشان میدهد که چیزی که تغییری در آن ایجاد نمیشد به مرور شکلهای مختلفی به خود میگرفت، اصل تخطئه هرگونه اندیشهای بود که از «خط مشی حزب» کمترین فاصلهای میگرفت. برلین در این مورد نوشت: «... نویسندگان و هنرمندان از مجراهای مختلف از آخرین منویات و نظریات کمیتهٔ مرکزی حزب کمونیست باخبر میشوند. امروز حرف آخر را رسما عضوی از پولیتبورو میزند به نام میخائیل سوسلوف که به همین منظور جانشین گیورگی آلکساندروف شده است. میگویند آلکساندروف را به این جرم برکنار کردند که در کتابی نوشته بود که کارل مارکس از همهٔ فیلسوفان بزرگتر است، در حالی که میبایست بنویسد کارل مارکس با همهٔ فیلسوفان فرق دارد و اصلا از قماش آنها نیست.» (ص۷۱) یا شاعری به نام نیکلای تیخونوف، رییس اتحادیه نویسندگان، به این جرم خلع شد که اجازه داده بود ادبیات «محض» چاپ شود.
آیزایا برلین در مقالهٔ سفر به لنینگراد، از سرعت بازسازی شهر پس از محاصرهٔ مشهور آن به نیکی یاد میکند. مشاهدات او نشان میداد که شاعران و نویسندگان در لنینگراد از رفاه کمتری برخوردارند. اما او دربارهٔ زندگی سیاسی در این شهر تاریخی مینویسد: «از لحاظ سیاسی، زندگی در اینجا به سختی مسکو نبود. تا جایی که من میفهمیدم، کسی در لنینگراد تعقیبم نمیکرد و تماس و مراوده با شهروندان شوروی در اینجا به سختی مسکو نبود. در سه شب طولانی که اجازه داشتم با نویسندگان بگذرانم، و گاهی هم گفتوگوهای دو نفره کردم، محتاطترینشان به من گفت که در مسکو خیلی مواظب است که از تماس با خارجیها اجتناب کند، در حالی که در جاهای دیگر، از جمله در لنینگراد، لازم نیست آدم خیلی مواظب باشد. دیدار من با این نویسندگان با لطف و محبت مدیر «کتابفروشی نویسندگان» در خیابان نفسکی ممکن شد که آدم پختهای بود...» (ص۹۹) جالب است که در پانوشت کتاب آمده آن طور که آناتولی نانیمان به برلین گفته، گنادی راخلین، مدیر کتابفروشی به احتمال قریب به یقین مامور پلیس مخفی بوده است!
آیزایا برلین در مقالهٔ «ادیب بزرگ روس» که در سال ۱۹۶۵ نوشت، به زندگی اوسیپ امیلیویچ ماندلشتام، شاعر بزرگ روس پرداخت که در یکی از اردوگاههای شوروی از دنیا رفت. برلین همچنین پاسترناک را نابغهای معرفی کرد که موجودی سیاسی بود یا شد و رابطهاش با روسیه و تاریخ روسیه برایش مساله عذابآوری بود. از ابتدا تا انتها خطاب به مردم سخن میگوید، ماندلشتام را نقطهٔ مقابل پاسترناک میدانست که «شعر کل زندگیاش بود، همهٔ دنیایش. حضوری خارج از شعر نداشت.» (ص۱۱۲) با این حال او در سال ۱۹۳۴ هجویهای دربارهٔ استالین سرود که نهایتا به مرگش در اردوگاهی در نزدیکی ولادی واسگوک جان سپرد. آیزایا برلین نگاه ویژهای به مرگ ماندلشتام داشت. او نوشت: «زندگی شاعران روس خیلی وقتها پایان خوش نداشته است: ریلیف اعدام شد؛ شاعران دکابریست در سیبری جان دادند یا در هم شکستند؛ پوشکین و لیدمونتوف هر دو در دوئل کشته شدند، یسینین مایاکوفسکی و تسو تایوا خودکشی کردند؛ بلوک و پاسترناک در فقر مردند و از مقامات بیمهری دیدند. اما سرنوشت ماندلشتام هولناکتر از همه بود. اصلا کل زندگیاش پر بود از تصویر آدمهای بیپناه و بیگناهی که به دست دشمنانشان شکنجه میشوند و از پا درمیآیند. شاید مانند پوشکین در یوگینی آنیگین، او هم از فرجام کار خود پیشآگاهی داشت.» (ص۱۱۷)
برلین پس از نقل مصائبی که ماندلشتام در پی نوشتن هجویهای دربارهٔ استالین متحمل شد، پیشبینی کرد که او هم مانند یسینین که زمانی نادیده انگاشته میشد، بار دیگر مطرح شود. پیشبینی او تقریبا درست از کار درآمد.
روایت او از دیدارش با سرگئی آیزنشتاین در سال ۱۹۴۵ خواندنی است: «بسیار افسرده بود، زیرا استالین نسخهٔ اصلی فیلم ایوان مخوف را تقبیح کرده بود. این فرمانروای سنگدل (که استالین خود را شبیه او میدید) «مجبور» شده بود خیانت باپارینها را سرکوب کند، اما استالین شکایت داشت از اینکه ایوان مخوف در این فیلم آدم معذبی معرفی شده که دارد مشاعرش را از دست میدهد. از آیزنشتاین پرسیدم که به نظرش بهترین دورهٔ زندگیاش کدام دوره بوده. بدون مکث جواب داد: اوایل دههٔ ۱۹۲۰ دورهٔ بر و بیا بود. جوان بودیم و در تئاتر کارهای معجزهآسایی میکردیم...» (صص ۱۴۹-۱۴۸)
اما یکی از جذابترین بخشهای کتاب «ذهن روسی در نظام شوروی» گفتوگوهای آیزایا برلین با بوریس پاسترناک و آنا آخماتووا است. برلین در یک بعدازظهر آفتابی در سپتامبر ۱۹۴۵ در کلبهای در دهکدهٔ نویسندگان به نام پردلینکو که در نزدیکی مسکو قرار داشت به دیدار بوریس پاسترناک رفت. اما در هنگامهٔ دیدار کسی که اول سخن گفت، پاسترناک بود: «از انگلستان آمدهاید. بله. من در دههٔ ۱۹۳۰ به لندن رفته بودم – در سال ۱۹۳۵، در راه برگشتن از کنگرهٔ ضد فاشیستی پاریس.»
به گفتهٔ برلین، آندره مالرو برگزارکنندهٔ کنگره اصرار کرده بود از او دعوت کنند. آندره مالرو به مقامات شوروی گفته بود که نفرستادن پاسترناک و بابل به پاریس به شایعههای بیموردی دامن میزند. روایت پاسترناک از آن جلسه: «نمیدانید چه آدمهای معروفی آنجا بودند- تیودور درایزر، آندره ژید، آندره مالرو، لویی آراگون، دابلیو.ایچ.اودن، ای.ام. فورستر، روزامند لیمن، و خیلی از آدمهای معروف دیگر. من صحبت کردم. به آنها گفتم: "میدانم که این گردهمایی نویسندگان است برای سازماندهی مقاومت در برابر فاشیسم، اما من فقط یک حرف دارم که بزنم: سازماندهی نکنید. سازماندهی یعنی مرگ هنر. تنها چیزی که مهم است استقلال شخصی است. در ۱۷۸۹، ۱۸۴۸ و ۱۹۱۷ نویسندگان له یا علیه چیزی سازماندهی نشدند. نکنید، از شما خواهش میکنم نکنید." فکر میکنم تعجب کردند، ولی من چه کار میتوانستم بکنم؟» (ص۱۳۲)
آیزایا برلین سپس به نثر پاسترناک پرداخت و او را یک نابغه دانست. خالق «دکتر ژیواگو» نیز نظراتش دربارهٔ ولادیمیر مایاکوفسکی، مارسل پروست و الکساندر بلوک را با آیزایا برلین در میان گذاشت. اما پاسترناک و نویسندهٔ سالخوردهای به نام لیدیا سیفولینا در یک لحظه چنان تصویری از شرایط آن زمان روسیه ارائه کردند که از هولناکترین روایتها از اردوگاهها میتواند دلخراشتر باشد: «[پاسترناک] گفت اینجا در روسیه خبری نیست که برایم بازگو کند؛ باید بدانم که ساعت در روسیه متوقف شده (متوجه شدم که نه او از لفظ «اتحاد شوروی» استفاده میکند و نه بقیهٔ نویسندگانی که دیدم)؛ این اتفاق در حول و حوش سال ۱۹۲۸ افتاد که روابط با دنیای خارج عملاً قطع شد؛ مثلاً در دایرةالمعارف شوروی در شرح زندگی و کارهای او هیچ اشارهای به زندگی و کارهای اخیر او نشده است. همین موقع لیدیا سیفولینا حرفش را قطع کرد. این بانوی سالمند که خودش نویسندهٔ معروفی بود، دوید وسط حرف پاسترناک و گفت: این کار را با من هم کردهاند. در آخرین سطر مطلب دایرةالمعارف شوروی دربارهٔ من نوشتهاند: "سیفولینا در حال حاضر دچار بحران روانی و هنری است." بیست سال است که این مطلب را تغییر ندادهاند. به نظر خوانندگان شوروی من هنوز دچار بحرانم و زندگیام پا در هواست. ما شبیه آدمهای شهر پومپئی هستیم، باریس لیانیدوویچ. من و تو وسط دورهٔ محکومیتمان زیر خاکستر دفن شدهایم. از دنیا بیخبریم. موریس مترلینگ و رادیار کیپلینگ را میدانم که مردهاند. اما ایچ.جی. ولز، سینکلر لوئیس، جیمز جویس، ایوان بونین و ولادیسلاو خاداسیویچ چه؟ زندهاند؟» (صص ۱۳۵ـ۱۳۴)
آیزایا برلین سپس به دیدار آنا آخماتووا رفت، شاعری که به گفتهٔ خودش از جنگ جهانی اول به بعد فقط یک خارجی دیده که لهستانی بوده. در سالهای ۱۹۳۷ و ۱۹۳۸ شوهر و پسر آخماتووا را به اردوگاهها فرستادهاند. او روایت آنچه که بر او گذشت را اینگونه ناتمام گذاشت که: «نه، نمیتوانم، فایدهای ندارد، شما از جامعهٔ انسانها آمدهاید، در حالی که اینجا ما تقسیم شدهایم به انسانها و...» برلین در سال ۱۹۵۶ که بار دیگر به شوروی رفت موفق به دیدار آخماتووا نشد چون پاسترناک به او گفته بود «آخماتووا بسیار نگران است و میترسد که خارجیها را ببیند.» اما از برلین خواسته بود به او تلفن کند. ۹ سال بعد آخماتووا در دیدارش با برلین در آکسفورد گفت: «شخص استالین عصبانی شده بود که او به برلین اجازه داده به دیدنش برود. استالین گفته بود: پس راهبهٔ ما حالا دیگر جاسوسهای خارجی را مهمان میکند.»
وضعیت بغرنج شاعران و نویسندگان در نظام شوروی و سلاخی خلاقیت تحت تدابیر شدید امنیتی، گاه موقعیت طنز تلخی را رقم میزد که البته تلخ بود. برلین نوشت: «به من گفت [آنا آخماتووا] که بعد از سفر پارسالش [۱۹۷۹] به ایتالیا (که جایزهای ادبی به او اهدا شد)، مقامات پلیس شوروی به دیدنش رفته بودند و پرسیده بودند برداشتش از رم چه بوده. او در جواب گفته بود به نظرش رم شهری بوده که در آن هنوز کفر با مسیحیت میجنگیده. پرسیده بودند: چه جنگی؟ اسمی از ایالات متحدهٔ آمریکا نمیبرند؟ آیا مهاجران روس را هم میگیرند؟» (ص۱۶۴)
در مقالهٔ «چرا اتحاد شوروی خود را عایقکاری میکند؟»، آیزایا برلین چرایی اهمیت بستن افراطی مرزها برای نظام شوروی را بررسی کرد. به اعتقاد او سیاست سختگیرانه شوروی در این زمینه مبتنی بر «بدگمانی» نبود، بلکه در پایبندی آنها به مارکسیسم و ضدیت با سرمایهداری ریشه داشت. برلین نوشت که در دریافت رسمی روسها، امنیت نظام اهمیت درجهٔ اول دارد. منظور از امنیت هم صرفاً امنیت مرزها نیست، بلکه چیزی است بسیار بغرنجتر که به آسانی نمیتوان آن را توضیح داد. روسها شاید زیاد دغدغهٔ وسایل رسیدن به اهداف را نداشته باشند، اما مسلماً دغدغهٔ خود اهداف را دارند. تحلیل برلین از شوروی چنین است: «اتحاد شوروی را بهتر است نوعی موسسهٔ آموزشی بدانیم. زندان نیست. اشتباه است اگر آن را زندان بدانیم. شهروندان خود را بیشتر شبیه شاگرد مدرسه میبینند، و هدف اصلی این مدرسه هم عبارت است از تعلیم دادن و ترکیب کردن روسها برای رسیدن به سطح غرب در مدت زمان هرچه کوتاهتر. نکتهٔ اصلی که گاهی مقامات آن را به زبان هم میآورند، این است که روسها نیمه بربرند و باید آنها را از تمدن غرب و ارزشهای متمدانه آگاه کرد. این کار در مدرسهای که دویست میلیون شاگرد دارد با خنده و شوخی پیش نمیرود. اصل حاکم همان اصل مدیر مدرسههای قدیمی است: برای آنکه شاگردهای دست و پا چلفتی را آدم کنید باید مرتب آنها را کتک بزنید، وگرنه شاگردهای زبر و زرنگ مدرسههای دیگر از آنها جلو میزنند.» (صص۱۸۲-۱۸۱)
کتاب «ذهن روسی در نظام شوروی» مقالات ارزشمند دیگری هم دارد که نتیجه پالایش مشاهدات در ذهن یک اندیشمند سیاسی است؛ روایت آیزایا برلین هنوز میتواند نکات جالب توجهی دربارهٔ یکی از مخوفترین نظامهای سیاسی قرن بیستم داشته باشد. اگرچه خود برلین با فروتنی همراه با طنازیاش گفته بود که اگر صلاحیتی برای حرف زدن درباره اتحاد شوروی داشته باشد صرفاً برمیگردد به اینکه شمهای زبان روسی میداند و چهار ماه هم در روسیه بوده است.
***
ذهن روسی در نظام شوروی
آیزایا برلین
ترجمه: رضا رضایی
نشر ماهی
چاپ اول، ۱۳۹۲
۴۱۶ صفحه
۱۸۵۰۰ تومان
نظر شما :