غروب دولت با طلوع کودتا
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
دوست و دشمن متفقالقولاند که کیم روزولت و ماموران همراهش بین روزهای ۲۴ تا ۲۸ مرداد ماه طالع را یکسر وارونه کردند. شکست را بدل کردند به پیروزی و روشهایشان برای این کار بعدها وارد کتابهای درسی و آموزشی شد. پیوند روزولت با دانشگاه هاروارد و تنیس بازی کردنش این تصور را بوجود آورده که روزولت یکجور «جاسوس متشخص» بوده، اما روشهایی که او به کار زد، هر چیزی بشود خواند، جوانمردانه نمیشود. طرح اولیۀ روزولت برای خلاص کردن ایران از دست دولتش، طرحی کمابیش معتدل بود و احتمالا سر آخر به چند اعدام جهت عبرت گرفتن سایرین میانجامید. طرح دومش شنیع و مهیب بود. ویرانی در مقیاس وسیع و بیشترین میزان کشته را ایجاب میکرد و در آن وقوع جنگ داخلی با احتمال بالا پیشبینی شده بود.
شبکۀ نظامی توطئهچینها متعاقب ۲۴ مرداد ماه ضربه خورده و آسیب دیده بود، اما بازیگران اصلی آزاد بودند. زاهدی کپیهایی از حکمهای شاه به نصب او و عزل مصدق نگه داشته بود و حالا اینها برایش فرصت بودند. دولت در روایتش از رخدادها اشارهای به حکمهای شاه نکرده بود اما قرار بود توطئهچینها از این ورقهها استفاده کنند تا نشان بدهند مصدق از قانون سرکشی کرده. دوم، قرار بود این ترس را به جان مردم بیندازند که کشور دارد میافتد دست حزب توده، اسلام هم همراهش. نهایتا هم قرار بود شبکۀ نظامیان همسو با کودتا آن قدر گسترده شود که فرماندهان پادگانهای بیرون تهران را هم در بر بگیرد؛ فرماندهانی که باید آماده میبودند با نیروهایشان به سمت پایتخت گسیل شوند. روزولت اعتنایی به دستورات واشنگتن نکرد که باید ماجرا را رها کند و از ایران بیرون بزند. او به این نتیجه رسیده بود که طرح هنوز «کامل از دست نرفته».
طی سه روز بعدش، طرح هوشمندانه و ماهرانه با پنهانکاری سفت و سختی دوباره احیا شد. این بار هیچ اطلاعاتی به هیچ جا درز نکرد. برنامهریزیها انجام شد تا تبلیغات حول احکام شاه در مطبوعات آمریکایی و ضد دولت پیش برود و نسخههای این نشریات در یگانهای ارتش هم پخش شد. اعلامیهای به نام زاهدی از همۀ افسران ایرانی میخواست آماده باشند تا خودشان را در راه خدا و شاه فدا کنند. سیآیای به مزدورانش دهها هزار دلار داده بود تا تبلیغات کنند و مطمئن شوند در پایتخت جمعیتهایی بلوا به پا خواهند کرد. مقداری از اینها رفت و رفت تا رسید به آیتالله بهبهانی و مقداری هم احتمالا به آیتالله کاشانی.
کودتاچیها بر پایۀ ترس همیشگی مردم از آشوب و هرج و مرج بازیشان را پیش بردند و برای این کار کمکهای ارزشمندی از منبعی گرفتند که هیچ احتمالش نمیرفت در راستای خواست آنها عمل کند: حزب توده. حزب توده به لطف شبکۀ نظامی افسرانش از پیش از نقشۀ نظامی علیه مصدق خبر داشت و احتمالش هست یکی از رهبرانش به نخستوزیر هشدار هم داده باشد. بعد از ۲۴ مرداد ماه همۀ اطلاعات موجود حکایت از آن داشتند که زاهدی عقبنشینی خواهد کرد به سمت جنوب کشور و حزب توده دوباره توجهش را معطوف کرد به سیاست. کمونیستها معتقد بودند ایران در آستانۀ تغییر است و آنها نباید از قافله عقب بمانند. اگر قرار بود جمهوریای شکل بگیرد، نه ملیگراها بلکه حزب توده باید متحققش میکرد.
سپیدهدم روز ۲۶ مرداد ماه بود، گرم و سوزان، که دستهجاتی از هواداران حزب توده با پیراهنهای همسان سفیدرنگ به خیابانها آمدند و شعار در حمایت از «جمهوری دموکراتیک» دادند. این عبارتی رمزی بود به معنای کشوری وابسته به شوروی، از آن سان که در چکاسلواکی و بلغارستان تشکیل شده بود، کمونیستها داشتند دستشان را رو میکردند. هواداران حزب توده هر گوشه و کناری در خیابانها جمع شدند و سخنرانیهای پرشور کردند. بعد عین دیوانهها دوره افتادند توی کل شهر. تابلوهای سلطنتی را پاره کردند (خیابان چرچیل قربانیای قابل پیشبینی بود)، به آرامگاه رضاشاه حمله کردند و مجسمهاش را با جرثقیل پایین آوردند. روزنامههای عصر پر از تصاویری از مجسمههای برنزی درب و داغان شده از خاندان سلطنت بودند.
هیچ کس بیشتر از کیم روزولت راضی و خوشحال نبود. این «بهترین اتفاقی بود که ما میتوانستیم امیدش را داشته باشیم.» فردایش بلواها بیشتر بود؛ ملیگراها و کمونیستها با همدیگر مسابقهای خشونتبار برای خلاص کردن شهر از شر همۀ نشانههای سلطنت گذاشته بودند. مصدق دستور داد مجسمههای جان به در بردۀ رضاشاه با رعایت نظم و به گونهای شایسته برداشته شوند، تصمیمی که بعدتر این جور توجیهش کرد که نمیتوانسته با خواست و ارادۀ مردم مخالفت کند. هواداران حزب توده به تحریک ماموران مخفی روزولت به جنون افتادند و شیشههای مساجد را شکستند، دفاتر احزاب مصدقی را غارت کردند و نعرهکشان خواستار اخراج دیپلماتهای خارجی شدند. کنت لاو، خبرنگار «نیویورک تایمز» را از تاکسی بیرون کشیدند و کم مانده بود تظاهرکنندههای روحیه گرفته از سرنگونی مجسمههای رضاشاه بکشندش. لاو تنها آمریکاییای نبود که بهش حمله شد، و همۀ این ماجراها هم البته آب به آسیاب روزولت ریخت.
حزب توده از گذر رفتارهای روز ۲۷ مرداد ماه نشان داد محدودیتهای قائل شده برایش را پوچ و بیاعتبار میداند. کارخانهای دولتی را تظاهرکنندهها زمینگیر کرده بودند که خواستشان آزادی کمونیستها از زندان بود. نشریۀ توقیف شدۀ حزب را بیهیچ پنهانکاری در خیابانها میفروختند و اعضایش در میدان سپه، کمی آن طرفتر از خیابان کاخ، بیرق عظیمی برافراشته بودند که رویش نوشته بود «زندهباد حزب تودۀ ایران».
تصویری که در ذهنها ایجاد شد، حزبی بود افراطی، رویارو با هر آنچه در سنتهای ایرانی عزیز بود، و توطئهچینها هم داشتند آتش ماجرا را زیاد میکردند. روزنامههای طرفدار شاه از تهدیدهای کمونیستها خبر میدادند و روحانیها نامههای تهدیدآمیزی میگرفتند نوشته شده با جوهر قرمز، به ظاهر از طرف حزب توده. واقعیت این بود که نامهها در خانۀ آیتالله بهبهانی جعل میشد.
بعد از ناهار دیگر مصدق آن قدر اوضاع دستش آمده بود که دستور داد جلوی راهپیماییها را بگیرند. ضمنا دستور داد هر کسی صلای جمهوریخواهی بر میدارد، تعقیب قضایی شود. مصدق با این تصمیمهایش نشان داد گروگان حزب توده و خواستههایش نخواهد شد. اما حزب توده منظمترین و کارآمدترین نیرویی بود که مابین او و شکست ایستاده بود، و حالا مصدق داشت آنها را از زمین بازی بیرون میفرستاد.
این رویکرد تازۀ مصدق برای نیروهای نظامی سلطنتطلب فرصتی بود تا بتوانند حس کینهشان را از دشمن کمونیست ارضا کنند. کامیونها اطراف پایتخت میغریدند و آدمهای مسلحی تخلیه میکردند که با لذتی قساوتبار بر آتش معترضان میدمیدند. در روایت کنت لاو، سربازهایی که فرستاده شدند تا درگیری میان حزب توده با گروههای مصدقی را فرو بنشانند، بیهیچ تفاوتی هر دو دسته را میزدند و همزمان شعار میدادند «زندهباد شاه، مرگ بر مصدق». سربازها که هیجانزده شده بودند، ریختند توی خیابان لالهزار و آدمهایی را که از تالارهای سینما بیرون میآمدند، مجبور کردند همان شعارها را تکرار کنند، به تهدید کتک خوردن با قنداق تفنگ یا زخم برداشتن از سرنیزه.
به گفتۀ لاو، به سربازها دستور داده شد «به سرعت هرچه تمامتر» برگردند سر جاهایشان، اما ضربه کاری بود. صدها هوادار حزب توده دستگیر و مجروح شده بودند. گاز اشکآور در هوا بود. کمونیستها زخمهایشان را لیس میزدند و توطئهچینها نقشۀ فردا را میکشیدند.
مصدق تا حدودی خبر داشت گرفتار وضعیت خیلی خطرناکی شده. بین اطرافیانش معدودی اطلاعاتی بیشتر از صرف خبرهای خشک و خالی داشتند. ذهن او و مشاورانش را موضوعاتی مشغول کرده بود که حالا به نظر بیمورد و بیاهمیت میآمدند. سر صبح روز ۲۸ مرداد ماه مصدق گرم بحث در مورد بیوههای مردانی بود که در جریان قیام تیرماه سال قبل کشته شده بودند. غلامحسین میخواست برود سری به جایی بزند که او و پدرش برنامه داشتند آنجا بیمارستانی روانی بنا کنند. سنجابی عازم دانشکدۀ افسری بود تا آنجا برای دانشجوها سخنرانی کند و شایگان همسر و بچۀ کوچکش را از خانهشان در کوهپایهها به شهر آورده بود تا بروند حمامی بگیرند. در دفتر «باختر امروز» سفری خم شده بود روی میزش و داشت کار میکرد. مقدر بود اولین نشانۀ فتنه برایش صدای شکستن شیشۀ دفتر بود و غریو جمعیتی که مصمم به کشتن او بودند.
ساعت هشت صبح غلامحسین صدیقی رسید به وزارت کشور و خودش را مشغول تمهید مقدمات برای برگزاری انتخابات شورای سلطنت آینده کرد. خبر آمد گروههایی از مردم جمع شدهاند در میدان سپه و دارند به طرفداری از شاه شعار میدهند و پلیس هم تحریک و تشویقشان میکند. صدیقی به یکی از افسران زیردستش دستور داد یکی از ماشینهای وزارت را بردارد و برود سر و گوشی آب بدهد اما کلیدهای ماشینها پیدا نمیشد. تلفن کرد به رئیس شهربانی و او ادعا کرد کاملا از این وقایع بیخبر است. بعد سرتیپ ریاحی تلفن کرد تا بگوید رئیس شهربانی اخراج شده.
در جنوب و مرکز تهران وضعیت داشت وخیمتر میشد. کامیونهای ارتش چندین گروه دویست، سیصد نفری نیرو خالی کرده بودند و این آدمها الان اطراف بازار بودند و داشتند پیش میآمدند. در میدان بهارستان بین سلطنتطلبها و طرفداران دولت درگیری شد؛ نیروهای امنیتی فقط نشستند و تماشا کردند. ماموران محلی روزولت آشوبگرها را هدایت کردند به سمت دفتر «باختر امروز»؛ دفتر را غارت کردند و آتش زدند. (محمدعلی سفری از طریق پلههای اضطراری فرار کرده بود) دفاتر روزنامههای حزب توده، یک تالار تئاتر که مال کمونیستها بود و ساختمانهای چندین حزب طرفدار مصدق سرنوشت مشابهی یافتند.
حدود ده صبح گروهی دیگر از بازار عمدهفروشهای میوه و ترهبار در جنوب تهران راه افتادند. این گروه را آدمهایی از زورخانهها تشکیل میدادند، خشمگین از این شایعه که حزب توده برنامه دارد پرچمش را بر فراز شهرداری بالا ببرد؛ سرکردۀ این کشتیگیرهای عضلانی، گردنکلفت مشهور طیب حاجرضایی بود؛ همراهشان چاقو و چماق و عکسهایی از شاه داشتند. حاضران در خیابانها تعدادشان را بیشتر کردند، بسیاریشان پسران جوان و سربازها؛ اتوبوسها و کامیونها را میگرفتند و رانندههای در حال عبور را مجبور میکردند به طرفداری شاه چراغهای ماشین را روشن کنند و بوق بزنند.
گروه دیگری از گردنکلفتها به دار و دستۀ طیب پیوستند، این یکی به سرکردگی رمضون یخی. گروهی از پابرهنههای فقیرنشین هم بودند که یکی از هواداران مصدق به یاد میآورد: «از قیافۀ هر کس خوشششان نمیآمد، میزدندش.» شکیلترین صف را یک خانم مشهور جمع و جور کرده بود شامل روسپیهایی با اسامیای چون زینب لبشکری و اعظم چشم ورقلمبیده. آنها فریاد میزدند «جاوید شاه!»
در قلب اداری شهر، راهپیمایان راهشان را به ساختمانهای دولتی باز کردند و عکس شاه را به دیوارها زدند. صدیقی از پنجرۀ دفترش در وزارت کشور آنها را دید و تلفن کرد به مسوول حکومت نظامی تا بپرسد چرا با این آدمها مقابله نمیشود. جواب این بود که «به آدمهای خودمان اعتماد نداریم.» شهردار تهران زنگ زد به صدیقی و به فرانسه بهش گفت به شهرداری حمله شده و نگهبانها هیچ کاری نکردهاند.
در رم محمدرضا شاه پهلوی بیخبر از همۀ اینها بود. همزمان که در هتل اکسلسیور قهوۀ صبحش را میخورد، موج سلطنتطلبها داشت شمال شهر را درمینوردید.
اتفاق غریبی داشت میافتاد. دولتی مرکزی و مدرن شامل مردانی صاحب دکتراهای فرانسوی را دار و دستههایی از جانیها داشتند به هماوردی میطلبیدند و ارتش و پلیس هم فقط داشتند نگاه میکردند. کنار خیابان دانشجوها، کارمندان دولت و دیگر شهروندان هم مبهوت و حیرت زده ناظر اتفاقات بودند. مغازهدارها کرکرهها را پایین کشیده بودند و همان دور و بر ایستاده بودند تا از مغازههایشان حفاظت کنند. حتی به رغم این همه هم هنوز سخت بود باور کردن اینکه تعداد آدمهای چنین جنبشی بتواند خیلی بالا برود. مشخص بود جمعیت خیلی زیاد نیست و در بسیاری خیابانها هیچ اتفاقی نیفتاده بود. جادۀ تهران به شمیران ساکتتر و آرامتر از همیشه بود. کاش دلیلش فقط بسته شدن مغازهها بود.
هر کسی رادیو داشت، گوشش به آن بود. اخبار ساعت دوازده و نیم ظهر صرفا به خبرهای خارجی پرداخت. کی قرار بود مصدق هوادارانش را به خیابانها بخواند و بساط این کثافتکاری را جمع کند؟ تصویری که از نخستوزیر در روز ۲۸ مرداد ماه داریم، تصویر خوشایند و دلنشینی نیست. بین بیعملی و خوشبینی بیدلیل در نوسان بود. داوریاش در مورد قضایا معایب مرگباری داشت. نهایتا هم دست و پای خودش را با اصولش بست. بعد دراز کشید تا بمیرد.
مصدق هم چند باری پیش از این و هم در جریان رخدادهای آن روز، پیشنهادهای دخالت نظامی به نفعش را رد کرد. از خطر پیدا شدن انشعابها در ارتش باخبر بود و فکر ایجاد نیروی شبهنظامی دولتی را در نطفه خفه کرد. از طرف ایلات و طوایف پیشنهادهایی آمد: بگذارید راه بیافتیم به سمت تهران. کمونیستها عاجزانه درخواست میکردند یک «گارد ملی» به فرماندهی او تشکیل بدهند. در تمام موارد گفت نه. ادعا شده پیشنهادهای حزب توده را دریافت و رد کرد؛ چه این قضیه حقیقت داشته باشد چه نداشته باشد، روشن است مصدق با اینکه دولتش داشت شکست میخورد نه امید داشت و نه میخواست زیر بار کمک کمونیستها برود.
این رفتارها همه با شخصیت و سیاست مصدق میخواند. غریزتا صلحجو و آرامشطلب بود. حاضر نبود اسلحه دست گروهی بدهد که قطعا بعدتر جلوی خودش قد علم میکردند. اما این قضیه هم توجیه نمیکند چرا از استفاده از حامیان مردمیاش که مطیع حرفهایش بودند، اجتناب کرد. تا همان جا هم بیآنکه خودش واسطه شود، حامیان او در بازار سلطنتطلبها را عقب رانده بودند. بازار ایستاد، چراغ هشدار مصدقی بودن! چرا از طرف خانۀ شمارۀ ۱۰۹ خیابان کاخ هیچ اعلامیهای نیامد، احزاب ملیگرا هیچ نگفتند؟ چرا همچنان که فتنه نیرو میگرفت و سر آخر شکستش داد، او مبهوت و بیعمل ماند؟
به نظر میآمد مصدق دستکم تا نزدیک ظهر هنوز خطری را که آشوبها متوجه او میکردند، جدی نگرفته بود. چهار روز میشد بلوا و درگیری خصیصۀ تهران شده بود، چرا این یکی باید فرقی با بقیه بکند؟ مصدق همچنین اعتقاد زیاده از حدی به تمایل نیروهای امنیتی تحت امرش برای فرو خواباندن جمعیتهای آشوبگر داشت. اما آنهایی که شب قبل کمونیستها را در هم کوبیده بودند، حالا حاضر نبودند شهروندانی را در هم بکوبند که حالا به حکم سرلشکری بازنشسته و به نام شاه داشتند تظاهرات میکردند. تازه ظهر که گذشت، مردمی عادی و سنتی هم به این جانیان و ارتشیها پیوستند. بعضیشان حامی مصدق هم بودند، اما تندرویهای فاطمی متقاعدشان کرده بود ملیگراها و کمونیستها پی یک چیزند. تبلیغات سیآیای هم به همین باور تشویقشان میکرد. این بود که آنها هم به سلطنتطلبها پیوستند.
اینجا بود که مصدق اشتباه هولناکی در تصمیمگیری کرد. منصب رئیس شهربانی خالی مانده بود. قرار بود سرتیپی به اسم شاهنده پرش کند. بعد حدود ظهر، مصدق تلفن زد به وزیر کشورش و اعلام کرد نظرش عوض شده. رئیس تازۀ شهربانی نه شاهنده بلکه سرتیپ محمد دفتری خواهد بود، برادرزادۀ خود مصدق.
دفتری همپیمان زاهدی بود. همه این را میدانستند. حکم دستگیریاش هم نوشته شده بود اما مصدق جلویش را گرفت. نخستوزیر نمیتوانست باور کند یکی از اعضای خانوادۀ خودش بهش خیانت خواهد کرد. آن روز صبح دفتری آمد پیش عمو و گریه کرد. التماس کرد: «من چه موقع مناسبتر از حال میتوانم به شما خدمت کنم؟» مصدق در شکنندهترین وضعیت ممکنش بود و تحت تأثیر این جوان قرار گرفت. به دفتری گفت: «برو شهربانی را تحویل بگیر.» دفتری همین کار را کرد و اولین دستور مهمش به آدمهایش این بود که از دخالت در کار تظاهرکنندگان دست بردارند. بعد هم روند رخدادها را قاطعانه به سمتی برد که مطلوب توطئهچینها بود.
درست قبل از ظهر، سرتیپ ریاحی به قوایی از نیروهای پیادهنظام و تانکهای شرمن دستور داد که بروند جلوی جمعیتی را که راهی شمال تهران بودند، بگیرند. دفتری به این قوا برخورد و ازشان پراحساس درخواستی کرد. گفت: «ما هم دوست و برادریم و ما هم عاشق شاهایم.» برای اعضای این قوای تنبیهی، یادآوری سوگند التزامشان به شاه حتما آزاردهنده بوده. مردد شدند و از هم پاشیدند. قضیه به عوض خون و خونریزی تبدیل شد به مجلس انس. سلطنتطلبها تانکهای شرمن را گرفتند و راه افتادند بروند ساختمان رادیو را بگیرند.
بعدها قرار بود حامیان شاه رخدادهای روز ۲۸ مرداد ماه را قیام مردمی به طرفداری از سلطنت بخوانند. در واقعیت، قضیه کودتای نظامی بود و تصمیم در مورد سرنوشت دولت را مردانی یونیفرمپوش گرفتند. روایت روزنامۀ «کیهان» به وضوح این را نشان میدهد: «ساعت دو بعدازظهر دور ستاد شهربانی و ستاد ارتش را شش تانک و چند کامیون احاطه کرده بودند که سرباز داخلشان بود... سرتیپ دفتری با چند جیپ متعلق به پلیس گمرک به ستاد شهربانی آمد و آنجا را گرفت.» خبرنگار «کیهان» همچنین دید که «چندین کامیون سرباز و انبوهی پلیس و خیلی از خودروهای زرهی کاملا مجهز، به علاوۀ چندین تریلر... همگی تصاویر شاه و رضاشاه را جلو و عقبشان داشتند.»
نظر شما :