نامه منتشر نشده ابراهیم گلستان به نادر ابراهیمی: تاریخ تو کدام است؟
احمدرضا که آمد نامه ترا برای من آورد، چیزی که پیشبینی آن از خیال نگذشته بود، تا آن روز. از آن روز زیرورو میکردم آیا باید یک چند کلمه پاسخی بنویسم، که اگر بنویسم باید از فقط برای سپاس از محبتت باشد، یا پاسخ به خواهشت یا واکنش به حرفهای توی آن نامه. در هر حال باز از خیال هرگز نمیگذشت که من بنشینم، یک روز، و نامهای برای تو بنویسم. حالا چیزهایی که هرگز از خیال نگذشته بودهاند در هر زمینه اتفاق میافتد. پایان دوره هزاره است و حادثات زیرورو کننده پیش میآیند. این هم یکیش. چه باید کرد؟
نامه تو با، اولا، خطاب حضرت و خان به من شروع میشود که یک ادای قدیمیپسندی است و من هرگز به آنها نه برای خودم و نه برای هیچ کس دیگر موافق نبودهام و هرگز آنها را به کار نبردهام و از آنها مبرا و مصفا هستم، و ثانیا با یک شعر پر از حسرت از گذشته شروع میشود که میگویی «یاد باد آن روزگاران یاد باد / گرچه غیر از درد سوغاتی نداشت.» که این پرسش را پیش میآورد که اگر جز درد سوغاتی از آن روزگار نگرفتهای چرا حسرت آن را داری؟ و به هر حال چرا حسرت گذشته را داری، و به هر حال درد سوغاتی کدام است و کجاست؟
آن وقت شروع میکنی به گفتن اینکه نمیتوانی بفهمی و حس کنی – و «هرگز هم نخواهم توانست» – که چگونه ممکن است در آنجا که میهن فرهنگی، عاطفی و تاریخی انسان نیست، به انسان خوش بگذرد. دشواری سر نفهمیدن است البته، و نفهمیدن، یا دستکم معین نکردن اینکه میهن فرهنگی و عاطفی و تاریخی انسان کجاست و چگونه خوشی به انسان دست میدهد بیرون از این مدارها. این نکتهها را بنشین یا بنشینیم و بسنجیم و ببینیم لولهنگ این نکتهها چقدر آب میگیرد. از خوشی شروع کنیم.
پرتغال خوردن، بیماری را شفا دادنِ، [...]، به صفای ذهن و با صفای ذهن نماز خواندن، [...]، خوابیدن، خواب دیدن، دویدن به قصد ورزیدن و بهتر نفس کشیدن، حافظ و سعدی و رومی و شکسپیر را خواندن، بهار «بوتیچلی» و «عذرای صخره» لئوناردو و «تعمید» دلا فرانچسکا و «تازیانه خوران» دلا فرانچسکا را و رامبراندتها و سلطان محمدها و رضا عباسیها و دوهررها و کاراواجوها و سزانها و ماتیسها و پیکاسوها را دیدن، جان فوردها و ویسکونتیها و رنوارهای اصلی را تماشا کردن، و صدای ضبط شده جیلی، قمر، پاوارتی، عبدالعلی وزیری، کالاس، کابایه را شنیدن و مبهوت و بیصدا و پاک و خلص و خالص شدن در پیش کارهای موتسارت و باخ و بتهوون، دیدن غروب و برف و آسمان و طلوع و شکوفه و دریای آبی مرجانی – و هی بگویم و بنویسم هر چند شاید که فکر کنی دارم برایت معلومات پشت هم قطار میکنم، تمامی اینها کجایشان به یک مکان برای درک خوشی بستگی دارند؟
وقتی که جدول ضربی به کار میبری، یا اصول هندسهای که اقلیدس ساخت، یا نجوم بابلیها را یا فیزیک نیوتن و بعد اینشتین را، طب بقراطی و کشف گردش خون بیش از دو تا هزاره بعد از او، پاستور را، جیمز وات را اینها را که فرهنگاند میخوانی یا ورق میزنی آیا جزئی از فرهنگ «خویش» میدانی؟ بختیشوع از یونانی و سریانی به یک زبان که زبان قادر فرهنگی بود ترجمه میکرد آیا او را که آسوری یا کلدانی بود، یا آن زبانهای اصلی را یا آن زبان که اینها به آن ترجمه میشد، اینها را جزئی از فرهنگ خویش میدانی؟ بختیشوع را ایرانی بخوان که مختاری. اما بود؟
تاریخ تو کدامش هست؟ آنهایی را که هرودت و گزنفون برایت به یادگار گذاشتند تا بیست و چند قرن بعد که حسن پیرنیایی بیاید و آنها را برایت به ترجمه درآورد یا آنهایی که دبیران ساسانی به جعل نوشتند و بعدها حکیم ابوالقاسم فردوسی که من نمیدانم این حکیمی و حکمت در کجایش بود آنها را به نظم درآورده است؟ از دویست سال بعد از تاریخ جعلی و بیکوچکترین سند از تولد مشکوک «حضرت عیسی» تا هفتاد سال پیش از همین امروز این اجداد پرافتخار حضرتعالی را هیچ یک از افراد میهن مقدس ما نشناخت، و نام یا نشانی از آنان بر زبان نمیآورد. و من نمیدانم پیش از به روی کار آمدن اردشیر ساسانی، و حذف کارکرد پنج قرنی اشکانیان آیا آن دوران «پرشکوه طلایی» را در قلمرو پارتیها کسی به جای میآورد یا نمیآورد. از آن اثر یا اطلاع نداریم، یا من نمیدانم. یا اشکانیان چگونه کورش و دارا را به یاد میآوردند، اگر میآوردند. هیچ اطلاعی از این امور در اختیار حضرتعالی نیست، با کمال تاسف.
حالا بگو که فردوسی تاریخ و همچنان زبان برایت به مرده ریگ گذاشته است، مختاری. اما این چه جور تاریخ است یا حتی چه جور اسطوره است؟ اسطورهای که جهان پهلوان آیت مردانگیاش سر نوجوان بیگناه کلاه میگذارد تا با خنجر جگر او را بدراند بعد مینشیند به گریه سردادن. یا کاوهاش تحمل کرد بیش از بیست فرزندش را خوراک مار بسازند، و تنها پس از رسیدن نوبت به بیست و چندمین فرزند آن وقت پا شد علم برداشت. از قصههای کودکانه فقط مغزهای کودکانه راضیاند. بدتر، از قصههای کودکانه مغزها کودکانه میمانند. که مانده است و میبینیم.
تازه، این «ما» کیست؟ آیا «بنیطرف» و «شادلو»، «هزاره»، «شاهسون»، «ممسنی»، «کهگیلویهای»، «تالشی»، کوهستاننشین دامن البرز، گیلک، لر، چهارلنگه، شیبانی و قشقائی، و هی بشمار… اینها تمام از یک نژاد و یک خوناند؟ اصلا نژاد و خون در جایی که چهارراه رفت و آمد هر ایل و ایلغار بوده است مطرح یا قابل قبولاند؟ حالا بگذر از اینکه تجربههای دقیق علمی این ادعاها را میتکاند و میپاشاند، یک نگاه بینداز به شکل و قد و قواره و رنگ و زبان و لهجه و آداب و خورد و خوراک و لباس مردمی که در این بازماندۀ خاکی که از شکستهای فتحعلیشاهی به اسم ایران ماند زندگی دارند، این «ما»، حالا بگو که نه از روی قصد لذت گرفتن از حوادث بیرون از حدود عادی و امثال جیمز باند یا حسین کرد و دارتانیان، از این «سوپرمن»های امروزی تا گردان میز گرد آرتور شاه، و گیو و توس و اشکبوس و رستم و اسفندیار، نه، به حسب «ملیت»، به حسب «همخونی» [...]
بیش از دوازده قرن در این زبان فارسی – دری که در واقع تنها پایهای برای خاص کردن این فرهنگ است اسمی و رسمی از «وطن»، «میهن» و حتی «ایران» برایت نیست، و هیچ شاعر و گویندهای از آن به صورت یک قطعه خاک مشخص مرکب از زادگاههای گوناگون شاعران گوناگون که گوینده در این زبان هستند به هیچ وجه ذکر و نشانهای نداده است، جز همین حکیم فردوسی، آن هم برای دوره گذشته اسطوری آن هم بیجا دادن بلوچستان، خوزستان، کردستان، محال خمسه و غیره در آن. آن هم در قبال آنچه سعدی و رومی و حافظ و خیام گفتهاند – که جمله ناقض این برداشت، ناقض این فکراند. اجداد تو در این هزار و سیصد سال – یا بگیر دویست – «میهن» نداشتند؟ تا وقتی که از شکست احمقانه قاجاری این چهارگوش گربه شکل شد ایران. و اقتضای اقتصادی، و در این میانه آمدن تلگراف و راه و حمل و نقل موتوردار این تکههای بازمانده را به هم چسباند، و باز از اقتضای یک چنین چسبی میهن، آن هم همپالکی با خدا و شاه، که البته شاه رضاشاه مقصود اصل کاری بود، پیدا شد؟ آن وقت مرحوم کسروی شروع کرد به دشنام بر ضد سعدی و رومی، و گوینده افسانههای «اساطیری» شد پرچمدار «میهن» موجود و «خاک» و «خون» و «افتخارهای باستانی».
اما میهن یک قطعه خاک نیست. خاک هر جا هست. میهن آن میهنی که لایق دلبستگی باشد ترکیب میشود از فضای فکری یک دسته آدم شایسته. شایستگی هم از فهم میآید نه از اطاعت بیگفتوگوی هر دستور، حتی اگر دستور از روی فهم و دقت و انصاف هم باشد. حیف است آنچه «عاطفه»اش نام میدهی فدایی و قربانی خیال غلط باشد. یک جا میگوییم ما همه ایرانی فلان و فلان هستیم، اما به هرکسی که در این قطعه خاک، که گفتم، با آن زبان که از بچگی فقط با آن نفس کشیده، زر زده، اندیشیده، خندیده، گریه کرده – با آن زبان سخن بگوید که این طبیعی و در حد قدرت او هست، و این زبان «ترکی» هست، [...] اما همان زبان را «لهجه» میخوانیم. «میگوییم لهجه محلی آذری». اما این لهجه محلی در فارس هم هست. و بعد با کمال پررویی میخواهی همچنان با تو یکی باشد. بعد هم قیقاج میزنی، و نادرشاه را که ترک بوده و حوصله مهملات ترا هم نداشت میستایی چون رفت هند غارت کرد، میستایی هر چند بر حسب آن سنت او را نباید دارای هوش و فکر بدانی. بهترین اشعار رزمی و بزمی را برایت مردی از گنجه آورده است. حالا بگو که این زبان ترکی چند صد سالی بعد از او رسید به گنجه یا تبریز. [...] دست وردار از این نارو. دست ورداریم از این فریب به خود دادن. تقسیمبندی جغرافیایی، زبانی، خونی، نژادی را بریز دور.
عرب هم ترا «عجم» خوانده است. یعنی گنگ. ما گنگیم، پرحرفترین مردمها؟ [...] آیا تو گنگ و بیزبان بودی، و هنوز هم هستی؟ صدام هم که ترا رسما امروز با پشه و مگس در یک ردیف میداند همان جور است، و چه فرق دارد با تو از این حیث؟ در هر جا نفهم و گنگ و چرت و پرتگو فراوان است. نزدیک خود را ندیدن و نزدیک خود ندیدنِ اینها اما انتساب این صفات به همسایه، بیلطفی است. انتخاب اینکه چه کس قوم و خویش توست نیز با بیلطفی زیاد اتفاق میافتد. عینا مانند بذل محبت به هر کسی که فکر میکنی با تو همراه است. تعریفها و تحسینها، بزرگداشتها و کرنشها وقتی که یک نتیجه از اندازهگیری عینی نیست، وقتی که روی پیشداوریها هست در حد هیچ هم نمیارزد. خطرناک هم هست. اگر طلا بیفتد در چاه مستراح همچنان طلای بیزنگ است [...] از قاب و حلقه طلا سنده چیز دیگری نمیتواند شد. جنس از زور قاب هرگز عوض نخواهد شد. لابد این زبان که من به کار بردم از ادب دور است در این حسابهای ظاهرساز [...]. راستی و راست از این ادب دور است. انسان به این ادب احتیاج ندارد. آدم یعنی صریح، ساده، راست، بیپرده، پاک، روشن، و جستوجو کننده درستی و پاکی. رنج درست و رنج درستی را درست فهمیدن شرط اساسی رفع شکنجه و درد پلیدی است، چیزی که از زیور به خود بستن به دست نمیآید، چیزی که از تخیل بیسنجش به دست نمیآید، چیزی که از ادعا به دست نمیآید. این جور ادعا و خطاهای توخالی تنها پناهگاه بیپاهاست، یک جور عصا و سنگر «مظلومی» و بیزوری است.
بگذار برگردم به این درازگویی درباره «ملت». این «ملتبازی» منحصر به ماها نیست چون ضعف آدمها منحصر به خون و نژاد و از این چیزها نیست. یک امر بیشتر فرهنگی است و اکتسابی از آب و هوای انسانی، از اقلیم انسانی. افغانها ترا قبول ندارند میگویند این زبان تو از آنهاست، و غزنه بود که قدرت به این زبان «دری» داد. همسایههای آن وری، عربها، هم، اما عرب هم خودش حرفی ست، ها. در سراسر دنیا زبانی کمتر به این قرابت و هم ریشه بودن عربی با عبری سراغ نمیتوانی کرد. وقتی عمر به فلسطین رفت یک عده را مسلمان کرد. اینها شدند عرب، مابقی یهودی ماند. از آن طرف بربرهای شمال آفریقا، کارتاژیها که همان قرطاجنهای باشند، قبطی، سودانی، فینیقی، تمام به زبان عرب درآمدند چون اقتضای دین و حکومت، که واحد بود، این چنین میشد. حالا اینها تمام میگویند ما عرب هستیم. اما یهودی یهود ماند، نه فلسطینی. [...] مسیحی لبنانی خدا را «الله» میگوید چون در زبان او لغت برای خدا همین الله است. [...] پس این اختلاف ربطی ندارد به مذهب و آئین. [...]
از سوی دیگر میبینی «مراکشی – مغربی – بربر»، «کارتاژی – تونسی»، «قبطی – یونانی – مصری»، «ایلامی- کلدانی- آسوری»، «دروز- کرد- فینیقی» تمامشان از بیخ عرب گشتهاند با رنگ و قامت هر چه قاطی و درهم. و با زبانی که نحوش را سیبویه ساخت، مردی که گورش همسایه است با خانهای که در آن من تشریف آوردهام به این دنیا، و اولین یادهایم از آنجا هست، در محله سنگ سیاه در شیراز. [...] این اقوامی که من شمردم اگر باید به ضرب زبان عرب، عرب باشند، امروزه هندیها، استرالیائیها و نیوزیلندیها، و کلیه کسان از هر طرف رسیده به آمریکا را باید «انگلیسی» خواند؟ یا از سکوتوره تا مردم جزائر آنتیل را اعقاب «ورسن ژتوریکس» و شارل مارتل و دیگر بزرگمردان اهل «هکساگون» که فرانسه است؟ این مهملگوئیها منحصر به منطقه جغرافیائی واحد نیست. نافهمی حدود و مرز ندارد. در هر جای این دنیا اگر قدم بگذاری به کافهای که صاحبش از حدود یونان است بپا که «قهوه ترک» نخواهی اگر نمیخواهی گیرنده آنیترین فحشها، اگرنه ضربه چاقو، قرار بگیری چون با انتساب قهوه به ترکیه باید انتقام پنج قرن سلطه عثمانی بر یونان را پس بدهی، آنا، جا در جا. حالا بگو بابا قهوه از اصل ترکی نیست. بیفایده ست. یونانی عقیده دارد که «کفتادیس» خوراک ملی است و از زمان هم ربوده است و سقراط آن را میخورانده است به افلاطون، و قسعلی ذلک، بیآنکه از همر یا از سقراط و افلاطون چیزی بداند، اما مباد بگویی که «کفتادیس» همان «کوفته» است که در ترکیه گفتهاند «کفته» و از آنجا در این پانصد سال راه پیدا کرده است به یونان. ترکها هم که افتخار میکنند از یک طرف به اینکه سلطان محمد بیزانس را مالاند در عین حال میگویند چون ما امروز در این شبهجزیره آناتولی هستیم پس حتی هیتیها در هزاره دوم قبل از مسیح، و همچنین تمام آن تمدن یونانی – مسیحی – ارمنی – در آسیای کوچک، تمام ترک بودهاند و نشانه قدیم بودن تاریخ ترک. کردهاشان هم که «ترکهای کوهی»اند، البته. و البته داستان بلزن ومایدانک و داخاو و آشویتز و بوخنوالد را هم که میدانی. امروز هم تیترهای خبرهای روز جنگ در یوگوسلاوی است.
اینها هستند حاصل و برآمد این حرفهای حامل جرثومههای هول، اینها هستند حاصل و برآمد از یاد بردن خود انسان و بعد در جعبه آینههای هزار پیشهای از آن قبیل که فرمودهای قرار دادن این دسته دسته کردن و تقسیم انسانی، یا در واقع غیرانسانی – اگر که آدمیت باشد آنکه سعدی گفت. بهتر است بگوییم تقسیمبندی انسان به وجه غیرانسانی. نه. نه، دوست من نادر. ما نیستیم. ما از این قماش نخواستیم و نمیخواهیم. گرمای انسانی، خوش بودن از محبت و از مهر و پاکی و صراحت و اندیشه میآید نه از تقلب و حسد و جعل و نافهمی، نه از دستهبندی و از مافیابازی. در دستهبندی ناپاکها نرفتن و با خیلی احمقها نجوشیدن مردمگریزی نیست. ملیتبازی و توجه به این دستهبندیها خواه موذیانه باشد خواه معصوم یا نفهمیده، در هر حال، تبدیل میشود به تصادم، راه پیدا میکند به تجاوز، نقب میزند به کار و نیروی انسانی را به خدمت حرص شرور درآوردن، به خر کردن برای تجاوز، و خر شدن در آرزوی تجاوز. این اندیشه روی پایه تملک است که پیدا شده است، و جانبداری از آن به روی همین پایه است که مرسوم است.
وقتی برای پس زدن این چنین شرارت مغفول فکری دلیل میگویی میگویند آقا، آخر حتی حیوانات هم از بیشه و مکان و لانهای که در آن زندگی دارند پاس میدارند. این بیآنکه خود ملتفت باشند در واقع چه میگویند یعنی بیا به پایین تا حد حیوانات، تا حد غاز که کنراد لورنزمیل تجاوز آن را مطالعه کرده است. بیچاره تازگیها مرد. غاز نه، کنراد لورنز البته. اینها نمیبینند این دفاع تنها مقابلهای با تهاجم است. تهاجم را که برداری «دفاع» لازم نخواهد ماند. بیاین جور اندیشهها انسان بهتری هستی، انسانی. انسان اگر باشی عضوی مفیدتر برای مردم و همسایههای خود هستی. تاریخ میگوید، و یک نگاه به هر روز و دور و برهایت نشان میدهد وسیعترین تهاجمها یک امر روزانه، یک واقعیت مداوم لاینقطع بوده است – نه از سوی «خارجی» و بیگانههای برون مرزی، نه گاهگاه و ادواری، نه، بلکه پیوسته از سوی آن «خودی» که آدمیت معیوب داشته ست، که زور میگفته. هجومهای ایلی و «قومی» هیچاند در قیاس با تهاجم هر روزی مداوم همگانی، از خونی که هر دقیقه قطره قطره از تن هر کس مکیده میشود، زهری که هر دقیقه قطره قطره میدهند به خون و به فکر یکدیگر، از خانهات بگیر تا خودت، هر روز. از آجدان بگیر تا افسر راهنمایی، از مامور تامینات تا مامور مالیات، تا تاجر، تا درس معلم و دشنام «آی نفسکش» بگوی کوچههای سیداسماعیل یا گودهای پشت خیابان شوش یا روی تپههای حصارک. هر کس به حد خود از روی حرص خود دنبال دید تنگ دوده گرفته لجنبسته پیوسته زور میگوید، زهر میپاشد – میگفته است و پاشیده است. و از هر هزار بار نهصد و نود و نه بار دور از چیزی که «عاطفه» میخوانیش، اما به ضرب یا به اسم آنچه در ردیف یا از انواع عاطفهها هستند. اسم گذاشتن به روی هر چیز آسان است. سی سال پیش در گفتار یک فیلم این جمله بود که «خودکامهای فریفت و بر حرص خویش نام نجیب پاکی پوکی زد.» چقدر از این نامهای نجیب و پاک امِما پوک به خورد ما دادهاند؟ اینها را شعار میگویند. شعار آسان است. شعار دادن بر حسب پیشداوری، غریزه، عادتها. وقتی شعار مکرر شد میشود عادت، میشود باور، میشود سنت، میشود ارثی. گاهی هم «با ذوق»ها آن را میآرایند – گاهی برای خودنمایی و گفتن که با ذوقیم، گاهی برای مزد با چشم پوشیدن از شعور و شرافت، گاهی به گمراهی، گاهی چون خود دستدرکاراند.
این، درجای باز کردن و اصلش را درستتر دیدن بر شاخ و برگ میافزایند. حتی اصل گاهی میشود بهانه برای همان شاخ و برگ کشیدنها، برای زورآزمایی حرفی، برای کرسی نهم آسمان به زیر پای الب ارسلان گذاشتنها. اینها برای روی شرارت لعاب رنگی شیرین کشاندن است. لعاب آب میشود شرارت اثر میکند آدمی میشود ناخوش. اگر که حتی قصدت چنین نبوده باشد در اصل. از روی یک نفهمی دنبال رسم رفتهای، و آنچه به ذهنت نشاندهای تکرار کردهای – به صورت معصوم – هر چند هوش را به کار نبردن گناه کبیره است و ذنب لایغفر. قانون پاولف ترا کشیده است به بدکاری هر چند میخواستی شیرین بکاری و حرفهای گنده گنده بگویی، یا دست خودت نبود و فقط رسم روز بود. در این میانه هم یک دسته فرمولساز میشوند برای جنبههای جوربجور همان اعمال، اما خود از تمام بیبخارتر، ولی پرگوی بیجاتر ولی پر از جنجال، از جای خود نجنبنده پشت میز کافهنشینِ عرقخورِ دودی - سوزنی، دارای ادعای روشنایی چیزی که هیچ نزدشان نمیبینی. دنیای تنگشان را به وسعت دنیای واقعی، حتی به وسعت کیهان بیحساب میانگارند. خود را روشنفکر میخوانند بیآنکه نزدشان اصلا فکری یا فکرکی باشد چه بکر چه آلوده. شعر میگویند، فیلم میسازند، نقاداند، و همچنین به ترجمه رو میکنند بیدانستن زبان اولی یا زبان خود، حتی؛ و مافیای مفنگی که با همانندهای خود دارند تضمین ادعاشان است که مانند پمپ با باد یکدیگر را پروار مینمایانند، یکدیگر را بهم حقنه میکنند. به ناحقِ.
باید فرمان ایست به خود داد، مطلبهای سپرده به ذهن و گرفته به عادت را زیرورویی کرد تا حالا که آنقدر شعور و شرف داری که به دیگران میاندیشی راهی که راه باشد بیابی و بیهوده دور ورنداری تا تنگچشم و بیحساب بیفتی به کوره راه یا در مانداب درمانده و لجن گرفته بمانی. اینست کار روشنفکر نه ساختن یا تکرار حرفهای مثل ورد سحر فریبنده – چیزهایی که متکی به سنت است نه بر عقل. حرفت باید از حساب و تجربه باشد، از محک زدن به سنتها نه از اطاعت آنها، نه از عادت. اینها را برای تو میگویم اما، از تو نیست که میگویم اینها را در جواب تو میگویم اما درباره تو نیست که میگویم. حرفت مرا به حرف آورده، و حرفت باید تا حدی که میتوانی نه به حسب حسابهای شخصی و محدود و دم دمی باشد بلکه با جا دادن در متن منظره روزگار – نه یک روز– کامل بگویی و چیزی از جا نیندازی. اینست انگیزه این صفحهها سیاه کردن من از برای تو.
با ارادت بسیار و با آرزوی روشن شدن
گلستان
شنبه ۲۱ دسامبر ۱۹۹۱
منبع: ناکجا [با تلخیص]
نظر شما :