حاشیهای بر روایت مصطفی اسلامیه از زندگی مصدق و نیما
روایت مصطفی اسلامیه از زندگی مصدق و نیما نیز گذشته ناتمام را احضار میکند تا شاید بازخوانیشان وضعیتی تازه را ممکن سازد. نیما و مصدق در فاصله دو گسست تاریخی مدرن و مهم زیستهاند. انقلاب مشروطه و کودتای ۲۸ مرداد. هر دو نیز در راستای آرمانهای مشروطه و دستاورد ملتی ایستادند و مبارزه کردند «که انقلاب خونین مشروطه را پشت سر نهاده بود و نخستین مجلس شورای ملیاش به توپ بسته شده بود؛ زهر استبداد صغیر را چشیده بود و بار دیگر برای آزادی جنگیده بود؛ بیطرفیاش در جنگ جهانی اول شکسته بود و از قحطی و طاعون جان سالم به در برده بود، به تاوان ایستادگیاش در برابر دخالت دولتهای بیگانه، آوار کودتای ۱۲۹۹ بر سرش ریخته بود و در سالهای سیاه خودکامگی رضا شاه، تعطیلی مطلق مشروطه و دموکراسی جوانش را دیده بود... تا سرانجام پس از آن همه رنج و نامرادی توانسته بود در شرایطی استثنایی صاحب دولتی ملی و قانونی شود.» مصدق و نیما هر دو دورانی را تمام و دوران دیگری را آغاز کردند. هر دو در آغاز عصر مدرنِ ما وضعیتآفرین بودهاند: نیما، بیشک آغازگر شعر مدرن ایران است. شاعری که برای گفتن آنچه میاندیشید و میخواست بگوید گریزی نداشت مگر آنکه ساختار کهن شعری را بشکند و گنجایشی فراهم آورد تا آدمهای فضای شعریاش بتوانند «در یک یا چند مصراع یا یکی دو کلمه از روی اراده و طبیعت هرقدر بخواهند صحبت» کنند و «هرجا خواسته باشند سوال و جواب خود را تمام کنند.» شاعری که پس از انتشار منظومه «افسانه»، «لشکری از محافظهکارانی که تاب هیچگونه نوآوری را نداشتند، در پس ستونهای عظیمی چون فردوسی و مولوی و سعدی و حافظ سنگر گرفتند، ارتجاع خود را پنهان کردند و به بهانه پاسداری از شعر ادب فارسی بر سراینده افسانه تاختند.» اما او از عیبگیری مخالفان خود نهراسید و حتی از طعنه و استهزای آنان نرنجید. شاعری که در پاسخ طعنهها، خطاب به میرزاده عشقی- از معدود دوستان نزدیک نیما، که او را به واسطه استعدادی که داشت با خود هم عقیده کرده بود، هم او که جسارت این را داشت که افسانه را در روزنامه انقلابی و پیشرواش به چاپ برساند- نوشت: «من هیچ متالم نمیشوم. به جای فکر طولانی در ایرادات آنها با کمال اطمینان به عقیده خود، شعر میگویم، یا همین که هوا تاریک شد به میهمانخانه یالتا میروم. غذا میخورم به سلامتی تو و هشترودی... من مصایب خود را به دوش کشیده و به آنجا میبرم.»
مصدق نیز با رخداد ملی شدن صنعت نفت، وضعیتی را خلق کرد که «الهامبخش اعتماد و آگاهی هزاران آدمی شد که در بنبست استعمارزدگی خویش تا «یا مرگ یا مصدق» پیش رفتند.» نیما یوشیج و دکتر محمد مصدق هر دو وضعیتآفرین و البته دچار «وضعیتکشی» بودهاند. زیرا کودتا، گذشته از آنکه به معنای ساقط شدن دولت است به تعبیر کلود لوفور، «وضعیتکشی» نیز هست. مصدق که در آخرین سخنان خود در دادگاه تجدیدنظر گفت: «اینجانب زیر بار هیچ محکومیتی نخواهم رفت و تا سر حد امکان با تمام وسایل قانونی و در تمام مراجع قضایی موضوع را تعقیب خواهم کرد، زیرا محکومیت من محکومیت ملت ایران است.» پس از کودتا سه سال زندان انفرادی خود را در زندان لشکر دو زرهی پادگان قصر گذراند و پس از آن به احمدآباد، به تنها باغ کوچکی که برایش مانده بود منتقل شد و «تا واپسین ماههای عمر خود، به رغم سختگیریهای شدید و موانعی که ساواک در راه ارتباط او با دیگران فراهم آورده بود، با اغلب افراد و سازمانهای فعال در مسیر جنبش ملی ایران» در ارتباط مستمر بود. و نیما که در رویدادهای ۲۸ مرداد چنین سرود: «فکر میکردم در ره چه عبث/ که ازین جای بیابان هلاک/ میتواند گذرش باشد هر راهگذار/ باشد او را دل فولاد اگر/ و برد سهل نظر/ در بد و خوب که هست/ و بگیرد مشکلها آسان/ و جهان را داند/ جای کین و کشتار/ و خراب و خذلان»، سالهای پس از کودتا را «در بیابان هلاکی گذراند که خون برادرهایش «ناروا در خون پیچان، بیگنه غلتان در خون» بود.
۲- بیراه نیست که مصدق و نیما، همواره دو شخصیت مورد علاقه مصطفی اسلامیه بودهاند، روشنفکری که همواره با تاریخ و ادبیات نسبت نزدیکی داشته و با روایتهایش از تاریخ - زندگینامه دکتر مصدق (فولادقلب) و زندگینامه نیما یوشیج (به کجای این شب تیره)، نشان داده است که «روایت» همواره با «تاریخ» سروکار دارد. و بیش از آنکه متون تاریخی باشند، تاریخ میل به متن شدن دارد. جدا از روایت خاطرات و دورانها، کارنامه کاری مصطفی اسلامیه، خود بیانگر دورانی است که اسلامیه و همنسلانش سپری کردهاند. دورانی که امر سیاسی در آن دوپاره شد و به نوعی جای خود را به تاریخ/ فرهنگ داد. این دست روشنفکران تحت تاثیر نیروی گریز از مرکزِ وضعیتی پساانقلابی، ناگزیر به حاشیه رانده شدند و این «پرتابشدگی» نوعی واگرایی ذهنی را موجب شد که در برخی آثار و رویکردهاشان خود را نشان داد. وضعیتی که در آن «تخیل آگاهانه» (= توهم آگاهانه)ای که نیچه معتقد است هر امر سیاسیای حامل آن است، دو شقه شده و به تخیلِ بدون آگاهی و آگاهی بدون تخیل بدل میشود. با این همه این واگرایی در چنین وضعیتی خود را به عنوان تنها راه تداوم و بقا نشان میدهد و با وجود اینکه در بسیاری موارد امر سیاسی جای خود را به تاریخ میدهد، تخیلی که نسبت چندانی با وضعیت موجود ندارد، اما خود به نوعی سیاسی میشود. چرا که در امتداد خود، میتواند «نوشتن» را به نوعی کنش سیاسی بدل کند.
مصطفی اسلامیه، گرچه بیشتر بر تاریخ تمرکز دارد اما روایتهایی از تاریخ ارایه میدهد که در خوانش انضمامی آن میتوان نسبتهایی با وضعیت موجود را در آنها پیگیری کرد. زندگینامه دکتر محمد مصدق، «فولادقلب» در فاصله بین دو گسست، روایت میشود: فاجعه کودتای ۲۸ مرداد و رخداد انقلاب ۱۳۵۷و روایتی است که با «گردآوری قطعههای پراکنده و کنار هم چیدن لحظههای فراموشناشدنی تاریخ مردمی که با زندگی دکتر مصدق پیوند یافتند» نوشته شده، برای شناساندن «شخصیت اسطورهواری که از بالاترین قشر اشرافیت قاجار برخاست، به پاریس و نوشاتل رفت، به میان مردم بازگشت.» و البته نگاه سیاسی (و نه فقط تاریخی) آن را در جای جای روایت و به خصوص در پایانبندی آن میتوان پی گرفت: «و در نخستین روزهای بهار آزادی پس از انقلاب، در پی دعوتی که روزنامهها از مردم کرده بودند، روز دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۵۷، هزاران نفر، پیاده و سواره، از کوه و دشت، از تهران و شهرستانها در سکوتی زایرانه به سوی احمدآباد، تبعیدگاه و مزار دکتر مصدق سرازیر شدند. شاید با این آرزو در دل که کاش میتوانستند مسیر تاریخ خود را از همان جایی پی بگیرند که ۲۵ سال پیش به دست "آن قوم بداندیش در آغوش بهاری" افتاده بود که گلش به قول نیما یوشیج، "از خون و زخم بود."»
در زندگینامه نیما یوشیج نیز رگههای سیاسی بسیاری هست که ضمن بازخوانی «نیما» به وضعیت موجود تنه میزند و روایت تاریخی از نیما را به روایتی سیاسی نزدیک میکند. آنجا که «در زمان اوجگیری جنبش جنگلیها نیما تفنگ به دست گرفت و به آزادیخواهان شمال پیوست.» یا وقتی تجربههای سیاسی دورانش را به شعر درآورد و شعرش نیز وضعیتی سیاسی پیدا کرد. از این رو در «نامه مردم» شعر امید پلید (اسفند ۱۳۱۹) را سرود با مضمون صبح روشنی که «بگشاده به رنگ خون خود پر و شبی سیاه رو در پی آن است تا با دم پر از سموماش آلوده بدارد آن را...» یا شعر «نه، او نمرده است» در سالگشت دوست بربادرفتهاش، دکتر تقی ارانی و البته اوج این رویکرد در سالهای دهه ۳۰، که نیما در زمستان ۱۳۳۰ آمینگویان شعر مرغ آمین را سرود که بشارت میداد: رستگاری روی خواهد کرد و شب تیره، بدل با صبح روشن گشت خواهد. و بعدتر «دل فولادم» را در زمستان ۳۲ سرود، زمستانی که دادگاه نظامی، دکتر مصدق را به سه سال زندان محکوم کرد. این است که روایت زندگی مصدق و نیما در دورانی که جریان غالب ادبیات اخیر ما از هرگونه مواجهه با تاریخ چشمپوشی کرده و به روایتی یکپارچه و خنثا تن داده، اهمیت خود را بیشتر نشان میدهد. زندگی کسانی که خاطرات و تالمات ملتی را «به دوش کشیدند» و «تالمات عمومی» نوشتند و گفتند. همان طور که نیما در نامهای مینویسد: «ملت را که تربیت میکند؟ شاعر میتواند از عهده این کار برآید، به شرط اینکه... شعر تصویرات مختلفه زندگی عصر و تالمات عمومی باشد... شاعر لازم است که نترسد، غیرمقید و جری و مستقبل باشد. قدما به خواب جاودانی رفتهاند. ولی زمان حاضر زنده است، جان دارد و با ما حرف میزند و باید برای احتیاجات ملتی که اکنون زندهاند، چیز بنویسد.»
منبع: روزنامه شرق
نظر شما :