مصدق؛ نشانی گمنام در تهران
کاشی ۱۰۹، آخرین امید
ساعت ۵:۲۵ بعدازظهر ۲۸ مرداد سال ۳۲ در حالی که صدای تیر و تفنگ و مردان بد دهان لحظه به لحظه بیشتر میشد؛ صدای فضلالله زاهدی شهر را در سکوتی عجیب فرو برد: «بنا به حکم اعلیحضرت اینجانب سپهبد فضلالله زاهدی نخستوزیر ایران هستم و دکتر محمد مصدق از این سمت استعفا داده است.» همه نگاهها در خانه شماره ۱۰۹ خیابان کاخ به پیرمرد بود که با پیژامه خاکستری رنگش آرام روی تختش نشسته و به عصایش تکیه داده بود. ساکنان آن خانه در خانه ایشان حبس شده بودند. از آن روز تا حالا تهران و این خیابان ۶۰ سال پیرتر شدهاند و خیلی از خانه باغهایی که آن روزها بوده حالا نیستند. ساختمانهایی که کریستوفر دی بلینگ روزنامهنگار در کتاب «ایرانی میهنپرست؛ محمد مصدق و کودتای خیلی انگلیسی» توصیف کرده حالا جایشان را به ساختمانهای نوساز داده است. تعداد خانههای قدیمی خیابان فلسطین جنوبی به اندازه انگشتان دست نمیرسد. برای همین پیدا کردن کاشی ۱۰۹ با توصیفهایی که در کتابها هست و خیلی از روزنامهنگارانی که تا دم در آن رفتند؛ برای کسی که سالهاست در همین خیابان زندگی کرده و در حوالی آن خانه مدرسه رفتهاند، نباید کار سختی باشد. از آن چند ساختمان قدیمی که در خیابان فلسطین بود و در مسیر مدرسه از مقابلش رد میشدیم یکی همان خانهای است که در عکسهای به جای مانده از ۲۸ مرداد ثبت شده است. از سر کوچه نوشیروان که رد میشوم، از مرد میانسالی که در حال رفتن به سمت خیابان جمهوری است؛ سوال میکنم: «شما میدانید خانه دکتر مصدق کدام یک از این خانههاست؟» مرد نگاهی پر از تعجب میکند و میگوید: «۱۰ سال است که در این خیابان کار میکنم؛ اسم دکتر مصدق را نشنیدهام. دکتر چی هستند؟» وقتی میگویم کدام دکتر مصدق را میگویم؛ تعجبش چند برابر میشود و میگوید: «جداً خانه دکتر مصدق توی این خیابان است؟» اما پیرزنی که با سبد خرید در حال رفتن به سمت کوچه لقمانالدوله ادهم است؛ از این سوالم تعجب نمیکند. بعد از لحظهای درنگ به خانهای اشاره میکند و میگوید: «از خانه دکتر مصدق فقط همین قسمت باقیمانده است. تا چند سال پیش خوابگاه بود. اما الان ظاهرا کسی در آن نیست.» خودش خاطرهای از ۲۸ مرداد ندارد. اما میگوید که خواهر بزرگترش که چند سال پیش عمرش را به ما داده از آن روز سیاه یادش بوده است.
به ایوان خانهای که زن به آن اشاره کرده نگاه میکنم و یاد گفتههای دکتر محمود مصدق میافتم که یکبار در گفتوگویی از ایوانی با صفا در خانه پدربزرگش یاد کرده بود: «خانه پدربزرگم از سر چهارراه حشمتالدوله تا خیابان ولیعصر بود. این خانه را که باغی با درختهای کهنه و قدیمی بود قبل از جنگ جهانی دوم به سفیر ژاپن اجاره داده بود.» دکتر مصدق چندین خانه دیگر در تهران داشت. اما روز کودتا در همین خانه بود. هم آن زمانی که نصیری نامه برکناریاش را آورد و هم آن زمان که صدای زاهدی از رادیو شنیده شد. دکتر محمود نریمان، دکتر سنجابی و دکتر فاطمی تا آخرین ساعتهای مقاومت در همین خانه بودند. بعد از کودتا خانه به مهندس احمد مصدق بخشیده شد و بعد قطعه قطعه شد. بخش اصلی که همان شاهد وقایع آن روز بود، باقی ماند و به دانشگاه هنر بخشیده شد. اما سندش هنوز به نام خانواده دکتر مصدق است. اما این را نه آن دانشجوهایی که در آن سالها در آن خوابگاه ساکن شدند میدانند؛ نه همسایهها و نه حتی سربازانی که در کنار گیت انتهای خیابان کشیک میدهند.
یک داروخانه، چند پوستر قدیمی
در راهرو منتهی به طبقه دوم تئاتر شهر چند پوستر تئاتر قدیمی نصب شده؛ که روی آنها نوشته شده است: «خیابان مصدق، مجموعه تئاتر شهر.» این چند پوستر تنها یادگاری از روزگار کوتاهی هستند که بلندترین خیابان پایتخت به نام دکتر محمد مصدق نامگذاری شده بود. حدود سال ۵۸ روزهای اول انقلاب اسلامی تصمیم شورای انقلاب بر این بود که نام پهلوی را از این خیابان حذف کنند. پس نام مصدق به جای پهلوی نشست. این خیابان از میدان راهآهن تا میدان ولیعصر به نام مصدق نامگذاری شد. اما بعد از زمانی کوتاه با توجه به وسعت و اهمیت این خیابان به نام حضرت ولیعصر(عج) نامگذاری و قرار شد نام مصدق را به روی خیابان دیگری بگذارند. اما اگر یک نگاه کوتاه روی نقشه اینترنتی و حتی کاغذی تهران بیندازید، نامی از مصدق روی حتی یک کوچه بنبست هم نیست. نوه دکتر مصدق در یکی از مصاحبههایش گفته بود که ایشان تمایلی نداشتند که نامشان روی خیابانی باشد؛ یا مجسمه ایشان ساخته شود. در سالهای گذشته چندینبار تلاشهایی برای نامگذاری یک خیابان به نام دکتر مصدق شد؛ اما هیچکدام عملی نشد. مرداد سال ۸۷ بود که تعدادی از خبرنگاران از نمایندگان شورای شهر خواستند که نام یکی از خیابانها را به نام مصدق نامگذاری کنند. این درخواست از سوی بعضی از نمایندگان شورای شهر هم استقبال شد؛ اما مانند نخستین بند وصیتنامه او عملی نشد. دکتر مصدق در وصیتنامهای که در ۲۰ آذر ۱۳۴۴ تنظیم کرد، خواست که پیکرش در کنار شهدای ۳۰ تیر در ابنبابویه دفن شود، جایی که درست در چند قدمیاش پیکر دکتر حسین فاطمی آرام گرفته است. اما بعد از درگذشتش در بیمارستان نجمیه که موقوفه مادرش بود، حکومت پهلوی دوم اجازه دفن دکتر مصدق را در ابنبابویه نداد و پیکرش در مهمانخانه تبعیدگاهش در احمدآباد مستوفی به امانت گذاشته شد و امانت ماند. بدون هیچ سنگ گوری.
با اینکه دکتر مصدق در زمان حیاتش چندین مدرسه و بیمارستان ساخت، نامش به روی یک مدرسه نیز نیست. این روزها تنها سهم مردی که نفت را ملی کرد، در کلانشهر تهران یک داروخانه است. داروخانهای قدیمی درست چند قدم بالاتر از چهارراه ولیعصر. اما این تنها دکتر مصدق نیست که از خاطره ملی شدن صنعت نفت نامش در شهر گم شده است. در شهری که حتی نام قوامالسلطنه به یاد قیام بزرگ دکتر مصدق به همراه آیتالله کاشانی به ۳۰ تیر تغییر کرده است، جای کمی برای نامها دارد. دکتر مصدق در راه مبارزه برای ملی کردن صنعت نفت تنها نبود. مردان بزرگی چون مهندس یدالله سحابی، دکتر کریم سنجابی، دکتر حسین مکی، دکتر محمود نریمان، دکتر حسین فاطمی و مهندس احمد زیرکزاده. اما در میان این یاران پرشمار تنها دو یار دکتر مصدق یعنی دکتر حسین فاطمی و مهندس زیرکزاده نامشان را به دو خیابان دادند. اما شاید کمتر کسی جز ساکنان خیابانهای نزدیک به هفت تیر بداند، که آن مهندس ریاضی بزرگی که نامش را به آن خیابان فرعی منتهی به خیابان سعدالدین وراوینی داده است، مهندس احمد زیرکزاده یار دکتر مصدق است.
شهید گمنام
از ۲۸ مرداد ۳۲ تا سحر ۱۹ آبان ۳۳، ۴۴۸ روز فاصله بود. ۴۴۸ روزی که دکتر حسین فاطمی از کاشی شماره ۱۰۹ خیابان کاخ تا ابنبابویه برسد. ۴۴۸ روزی که سرنوشت مردی که در ۲۵ مرداد ۳۲ در بالکن روزنامه باختر امروز پایان حکومت پهلوی را اعلام کرد و سفارت انگلستان را بست، رقم زد. او تنها همراه دکتر مصدق بود که تیرباران شد. هر چند که زخمهای تازه بر پیکر جوانترین وزیر تاریخ ایران بر زخمهای کهنهای که داشت، بیشتر از این هم به او مجال زندگی کردن نمیداد. اما سرنوشت پیشنهادکننده ملی کردن صنعت نفت این بود که به نام وطن با تب ۴۰ درجه در ۳۷ سالگی در مقابل چوبه تیرباران زندان زرهی قرار گیرد. یکی از مقالههای دکتر فاطمی درباره متعلق بودن بحرین به ایران که در روزنامه باختر امروز منتشر شده را در دست دارم و در کنار تابلویی ایستادهام که روی آن نوشته شده است: «خیابان شهید دکتر حسین فاطمی منطقه ۶ شهرداری تهران.» خیابانی در یکی از خیابانهای مرکزی تهران میان خیابان ولیعصر تا تقاطع بزرگراه شهید چمران. برجکهای نگهبانی ۰۰۱ ارتش است. اما کمی که از پادگان نظامی به سمت شرق خیابان بیایی میتوان خیابان متفاوتی دید. خیابانی که در آن هم سفارتخانه است، هم وزارتخانههای مختلف. مهمترین وزارتخانه این خیابان هم وزارت کشور است. این خیابان که خیابان امیرآباد و اراضی جلالیه را قطع میکند؛ در دوره قبل از انقلاب به نام خیابان آریامهر نامگذاری شده بود. ساختمان مجلل و مدرن حزب ایران نوین در میانه راه به حزب رستاخیز تعلق گرفت. نخستین ساختمانی که باند فرود هلیکوپتر هم روی آن طراحی شد. اما حزب تاسیس شده از سوی پهلوی دوم عمرش به تمام شدن این ساختمان قد نداد. این ساختمان بعد از انقلاب مدتی در دست شهرداری تهران بود. اما با توجه به اهمیت وزارت کشور شهرداری پایتخت به خیابان بهشت منتقل شد و وزارت کشور به این ساختمان آمد. در همان سالها بود که شهرداری تهران نام این خیابان را به نام حسین فاطمی نامگذاری کرد.
تا چند سال پیش هر کدام از بیش از ۲۴ تابلو شهری که در دو طرف خیابان نصب شده است؛ به یک نام بود. یکی حسین فاطمی بود، یکی دیگر فاطمی و تابلو دیگر شهید حسین فاطمی. اما در یکی دو سال گذشته شهرداری همه تابلوها را یکسانسازی کرده و نام شهید روی همه آنها به رنگ سرخ نوشته شده است. از مرد جوانی که معلوم است برای ورزش به پارک لاله در ابتدای بخش شرقی خیابان آمده درباره حسین فاطمی میپرسم. میگوید: «اهل این اطراف نیستم. باید از محلیها بپرسید.» مردی که آن طرفتر دست دختر چهار، پنج سالهاش را گرفته هم فکر میکند، باید یکی از شهدایی باشد که در جنگ به شهادت رسیده است: «به نظرم در عملیات کربلای پنج شهید شده.» یکی از دو دختر جوانی که در ایستگاه اتوبوس منتظر اتوبوس هستند، با بیحوصلگی میگوید: «روی هر خیابانی یک اسم میگذارند. اسم این خیابان هم شده فاطمی.» اما مردی که به همراه همسرش چند قدمی هممسیر من میشوند، دکتر فاطمی را میشناسد. میگوید: «وزیر امور خارجه دکتر مصدق بود. خانم نمیدونی چه آدم با دل و جراتی بود.» از کنار وزارت کشور رد میشوم؛ در مقابلم یک میدان قرار دارد که همه تاکسیها به اسم میدان فاطمی میشناسند. اما روی تابلو میدان نوشته شده میدان جهاد. به خاطر وزارت جهاد که در غربیترین بخش خیابان قرار داشت. از خیابان نسبتا کجی که خیابان فاطمی را قطع میکند به سمت میدان گلها میروم. نرسیده به خیابان گلها خیابان دیگری قرار دارد که آن هم متعلق به منطقه ۶ شهرداری است. به نام خیابان دکتر شهید فتحی شقاقی. از یکی از مغازهداران این خیابان میپرسم، دکتر فتحی شقاقی که بوده؟ میگوید: «از بنیانگذاران جهاد اسلامی فلسطین.» میپرسم دکتر فاطمی را هم میشناسید؟ میگوید: «از شهیدان دفاع مقدسه. پزشک بوده فکر کنم که سر امدادرسانی به شهادت رسیده است.» میگویم: «چطور دکتر فتحی شقاقی را اینقدر خوب میشناسید؟» میگوید: «خانم ۲۰ سوالی میپرسی. خب دارم توی این خیابان کار میکنم. بری اول خیابان نوشته زندگینامشو. سمت خیابان ولیعصر. توی خیابان فلسطین هم یک نقاشی ازش هست نوشته روش رهبر جهاد اسلامی فلسطین.» این را راننده تاکسی گفت. گفت: «خانم رد میشیم میبینیم دیگه.» وقتی میگویم این همان کسی است که پیشنهاد ملی شدن صنعت نفت را داد. میگوید: «یعنی از یاران مصدق بوده؟» پیرمردی که آرامآرام در خیابان کجی که تالار وزارت کشور در آن است قدم میزند و اتفاقا فاطمی و دکتر مصدق را خوب میشناسد. میخواهم وارد میدان جهاد شوم که چشمم به نام خیابانی که خیابان فاطمی را قطع میکند، میافتد؛ چه تقارن جالبی بعد از ۶۰ سال: «شهید گمنام.» به سمت خیابان فلسطین باز میگردم و به این میاندیشم که سهم مصدق و یارانش از ملی شدن صنعت نفت در جایی از این شهر گم شده است.
منبع: روزنامه شرق
نظر شما :