علیزاده طباطبایی: انجمن حجتیه در بین افسران ارتش نفوذ داشت/ اندرزگو حال شاه را می‌پرسید

۰۲ مهر ۱۳۹۲ | ۱۷:۲۲ کد : ۳۵۸۰ از دیگر رسانه‌ها
دکتر سید محمود علیزاده طباطبایی که نامش با وکالت پرونده‌های عمدتا سیاسی در جامعه شناخته می‌شود، پیش از پیروزی انقلاب اسلامی «همافر» بوده و همزمان در مدرسه عالی بازرگانی اقتصاد بین‌الملل و در دانشگاه ملی سابق (دانشگاه شهید بهشتی) حقوق خوانده است. وی از سازمان‌دهندگان رژه معروف همافران نیروی هوایی در مدرسه رفاه، در ۱۹ بهمن ماه سال ۵۷ نیز بوده است.

 

پایگاه اطلاع‌رسانی و خبری جماران به مناسبت هفته دفاع مقدس بخش‌هایی از یک گفت‌وگوی طولانی با وی را منتشر کرده که گزیده‌ای از آن را می‌خوانید:

 

* اتفاقی برای من در سال ۱۳۵۴ پیش آمد که در نوع خودش معجزه‌وار بود و من داشتم جذب گروه‌های چریکی می‌شدم! آقای روغنی زنجانی در دانشگاه ملی مرا با یک سرگردی که از مجاهدین خلق بود مرتبط کرد که یک کامیون اسلحه برداشته بود و فرار کرده بود. سال ۵۴ یک اتفاق خاصی برای من افتاد، برای یک مراسم عروسی به قم رفته بودیم من در آنجا با یک شخصی به نام مرحوم آقای صفایی آشنا شدم که به عنوان «ع ص» قبل از انقلاب یک سری کتاب نوشته بودند. ایشان معلم اخلاق بودند. یادم می‌آید که شب اولی که با ایشان آشنا شدم، پیش خودم گفتم فکر نکنند من ارتشی‌ام بنابراین نفوذی هستم، گفتم که من نظامی هستم. گفت من کاری ندارم که تو چه کسی هستی، اصلا تو پسر اعلیحضرت باش، من وقتی با تو برخورد می‌کنم یک تکلیفی دارم و باید تکلیف خودم را انجام دهم. گفت چه کاری انجام می‌دهی و من هم شروع به تعریف کردم که ما کوه می‌رویم و اسلحه داریم و به حالت تمسخر گفت که این ترقه‌بازی‌ها کار خود ساواک است، زیاد گول این چیز‌ها را نخور. گفت چریک کسی است که خانه به خانه دنبالش می‌گردند و آخر هم سوار یک ماشین ارتشی می‌شود و به تهران می‌رود و هیچ‌کس هم او را نمی‌شناسد. بعد‌ها همیشه این حرف آقای صفایی در ذهن من بود، ساعت ۴ صبح که می‌خواستم برگردم، گفت آن لباس پاسبانی‌ات را هم با خودت آورده‌ای؟ گفتم بله، چون صبح اول وقت باید پایگاه باشم لباسم همراهم است، گفت آن لباس پاسبانی را بپوش ببینیم چه شکلی می‌شوی. گفتم برای چه و ایشان اصرار کردند، پوشیدم، گفتند می‌خواهم با همین لباس پشت فرمان بنشینی و دوتا از رفقای ما را هم همراه خودت ببری. من هم با‌‌ همان لباس پشت فرمان نشستم و آمدیم و هیچ وقت یادم نمی‌رود، خاطره خیلی جالبی بود، سه روحانی بودند که سوار ماشین من شدند، این‌ها می‌خواستند به چیذر بروند، باید از جلوی کاخ نیاوران رد می‌شدیم، ساعت ۵:۳۰ صبح بود و از آنجا که رد می‌شدیم، جلوی کاخ نیاوران، یکی از آن‌ها به نام حاج محسن بغدادی، که برادر حاج حسن بود که ایشان، پدر خانم آقای خوشبخت بودند، حاج محسن گفت که یک دقیقه توقف کنید ما یک احوالی از اعلیحضرت بپرسیم، ما ماشین را نگه داشتیم و این سه روحانی جلوی کاخ نیاوران از ماشین بیرون پریدند و یک سرگردی آمد و با حالت ترس گفت، برو اینجا نایست، این‌ها او را بغل کردند و روبوسی کردند و شروع کردند به یک حالت دیوانه‌بازی که ما می‌خواهیم احوال اعلیحضرت را بپرسیم و کارمان فقط یک دقیقه طول می‌کشد و این سرگرد هم اصرار می‌کرد که این دیوانه‌‍‌ها را از اینجا ببر که من هم با خواهش آن‌ها را از آنجا بردم. این اتفاق بسیار تکرار شد تا سال ۵۶ که سید علی اندرزگو شهید شد، وقتی من عکس ایشان را در روزنامه دیدم جا خوردم و گفتم آقای صفایی ایشان که‌‌ همان شیخ عباس هستند که من بار‌ها او را از قم به تهران آوردم! ایشان را که من به عنوان شیخ عباس تهرانی می‌شناختم! گفتند خب، قرار نبود که من هویت ایشان را برای شما فاش کنم. گفتم خب برای چه؟ گفتند اگر شما دستگیر می‌شدی در‌‌ همان اندازه‌ای که می‌دانستی اطلاعات داشتی. شهید اندرزگو ایشان یکی از‌‌ همان سه تا آخوند بودند که می‌آمدند جلوی کاخ نیاوران و می‌گفتند می‌خواهیم برویم اعلیحضرت را ببینیم! فی‌الواقع این آقای صفایی بسیار بر روی من تاثیر داشتند که واقعا این گروه‌های چریک‌های فدایی و مجاهدین و این‌ها در چشم من بسیار کوچک شدند.

 

* اولین حرکت سازمان‌یافته‌ای که در نیروی هوایی شروع شد، اعتصاب غذای همافر‌ها بود که در اوایل سال ۵۷ اتفاق افتاد و بهانه‌اش هم این بود که نهارخوری آن‌ها از افسر‌ها جداست. بچه‌ها در یک زمان تصمیم گرفتند که به نهارخوری نروند. ضد اطلاعات احضار می‌کرد و هرکس بهانه‌ای می‌آورد. این اعتصاب به دلیل هماهنگی با حرکتی بود که بیرون شروع شده بود ولی با این بهانه که چرا میان افسران و همافران تبعیض قایل هستید. وقتی ضد اطلاعات این حرکت را شناسایی کرد، از اوایل سال ۵۷ بازداشتها آغاز شد ولی بسیاری هم لو نرفتند که بازداشت شوند. تعدادی هم از قبل که حرکتهایی وجود داشت بازداشت شده بودند. در این میان عده‌ای هم تصمیم به ترور ولیعهد داشتند، ولیعهد یک دوره‌ه‍ایی به کیش می‌آمد. کسانی که برنامه ترور داشتند در پیت روغن، اسلحه جاسازی کرده بودند و به کیش فرستادند. در این رابطه چند نفری را واقعا بی‌گناه دستگیر کرده بودند از جمله یک ستوان‌یار بود که وی را به حبس ابد محکوم کرده بودند، انقلاب که شد ایشان آزاد شد.

 

آقای رجایی وقتی رئیس‌جمهور شد، به نیروی هوایی آمده بودند، بعد از فرار بنی‌صدر، ایشان آمدند و با بچه‌های انجمن اسلامی صحبت کردند و فورا خواست که بچه‌ها خودشان نیروی هوایی را دست بگیرند. ما گفتیم نمی‌توانیم. گفت من خودم گروهبان نیروی هوایی بودم و حالا رئیس‌جمهور هستم. ما آمدیم به یک عده از سروان‌ها درجه سرهنگی دادیم امثال بابایی و خضرایی و بچه‌هایی که فرمانده شدند. بعد آقای رجایی سراغ آن ستوان‌یار را گرفت. او را صدا کردیم آمد و گفت ما با هم هم‌سلول بودیم و آقای رجایی به حالت خاطره تعریف کردند که ایشان بسیار انسان محکمی بود، آنقدر وی را شکنجه کرده بودند ولی هرگز زیر بار نرفته بود که بپذیرد که چنین کاری را کرده است. ستوان‌یار گفت آقای رجایی حالا که انقلاب شده مملکت هم دست شماست به خدا من این کار را نکرده‌ام و آقای رجایی بسیار به این مساله خندیدند. این فضا در نیروی هوایی وجود داشت تا بعد از ۱۷ شهریور و اعلام حکومت نظامی. آن زمان در داخل پایگاه‌های نیروی هوایی هم نیروهای گارد مستقر شد چون بسیار نگران بودند که از داخل نیروی هوایی هم اتفاقی بیفتد.

 

* در نیروی هوایی به دلیل تبعیض‌هایی که هم در سطوح بالا و هم در بدنه وجود داشت، ما فدایی رژیم و فدایی شاه نداشتیم. انقلاب که شد بچه‌های نیروی هوایی به خصوص همافر‌ها با لباس نظامی به راهپیمایی می‌رفتند. سرویس‌های نیروی هوایی از در پادگان که بیرون می‌آمدند بچه‌ها بیرون می‌ریختند و مردم این‌ها را روی دست بلند می‌کردند. وقتی کمیته استقبال از امام تشکیل شد در اول بهمن ماه، یکی از دوستان ما به نام آقای دانش‌منفرد که در مدرسه رفاه بود و چند دوره هم نماینده مجلس شد و اولین فرمانده سپاه هم بودند، ایشان از من دعوت کردند و من از‌‌ همان ابتدا در کمیته استقبال از امام بودم و برنامه‌ریزی‌های مربوط به دیدار همافر‌ها با امام(س) را انجام می‌دادیم. آقای بازرگان یکی از بچه‌هایی بود که پایگاه همدان را اداره می‌کرد، او از زندان که آزاد شد به ملاقات امام(س) رفت، ایشان می‌گفت که ما از قبل با شهید عراقی در ارتباط بودیم، گفتم هر طور شده باید امام(س) را ببینم. گفتند شما امشب اینجا بمانید و من صبح فردا شما را نزد امام(س) می‌برم. گفت من شب را تا صبح بیدار بودم و صبح با شهید عراقی به شاه عبدالعظیم رفتیم و ایشان گفتند صبر کن تا من برگردم و رفتند زیارت و برگشتند و ما نماز صبح را پشت سر امام(س) خواندیم، بعد از اینکه نماز خواندیم من رفتم و دست امام(س) را بوسیدم و گفتم آقا اینجا محاصره‌ایم. وی در ادامه می‌گفت به امام گفتم که پایگاه‌های نیروی هوایی امن‌ترین مکان است ما می‌توانیم پایگاه همدان یا مهرآباد را آماده کنیم و ۵ هزار محافظ هم برای شما بگذاریم و تمام دیدار‌هایتان هم در آنجا انجام شود. آن زمان واقعا هیچ‌کس حتی فکرش را هم نمی‌کرد که به این زودی انقلاب پیروز شود، امام(س) خیلی خونسرد فرمودند که کار به آنجا نمی‌کشد. گفت حاج آقا شما ساده‌اید، شما ارتش را نمی‌شناسید، ایشان خیلی خونسرد گفتند: ارتش با ماست نگران نباشید!

 

* امام از اول دیدگا‌ه‌شان نسبت به ارتش همین بود و من که خودم داخل ارتش بودم طوری شده بود که ناراحت بودم. ما که از اول ورودمان به ارتش انقلابی بودیم پس چرا جزو ارتش امام(س) نیستیم! ما فکر می‌کردیم امام(س) یک نیروی سازماندهی شده در ارتش دارند. بعد که انقلاب شد دیدیم که کسی نبود و همه این‌هایی هم که ادعا کردند، ادعا‌هاشان بی‌جا بود. چرا که درون ارتش کنترل بسیار شدید بود و تنها فعالیت مذهبی‌ای که تا حدی آزاد بود، انجمن حجتیه بود و این انجمن در همافر‌ها کمتر نفوذ کرده بود. در همافر‌ها دو تیپ وجود داشت، یک تیپ انجمن حجتیه و دیگر طرفداران دکتر شریعتی ولی در افسر‌ها انجمن حجتیه بیشتر نفوذ داشت. یادم می‌آید که سرهنگ سلیمی در سال ۵۶ به نام خودش در منزلش برنامه می‌گذاشت و به مناسبت ۱۵ شعبان سخنرانی بود که ما می‌رفتیم. مثلا شهید صیاد و اقارب‌پرست و کلاهدوز و نامجو همه اعضای انجمن حجتیه بودند. در واقع ما بعد از انقلاب فهمیدیم که ارتباطی میان ارتش و امام(س) وجود نداشته بلکه همین هسته‌های خودجوش بوده که مهم‌ترینشان هم در داخل نیروی هوایی بود.

 

* امام(س) از ۲۶ دی ۵۶، یعنی شروع حرکت صحبتی داشتند که می‌فرمایند: من نمی‌دانم که این ارتش چرا خواب است. ایشان دنبال بیدار کردن ارتش بودند و ارتش را هرگز مورد حمله قرار نمی‌دادند و به دنبال جذب ارتش بودند. در سال ۵۶ یک استفتاء از ایشان می‌شود در مورد سوگندی که ارتشی‌ها یاد کرده‌اند، که آیا عدول از سوگند جایز است؟ امام(س) پاسخ می‌دهند قسم برای حفظ قدرت طاغوت صحیح نیست و مخالفت با آن واجب است.

 

بعد از ۱۷ شهریور بود که امام(س) دستور فرار از پادگان‌ها را صادر کردند. بعد از انقلاب ما گزارش‌ها را دیدیم که متوسط روزی ۱۲۰۰‌-‌۱۰۰۰ نفر از پادگان‌ها فرار کرده بودند. خب این حرکت‌ها ادامه داشت تا به پیروزی انقلاب اسلامی انجامید. در واقع اعتمادی که امام خمینی به ارتشی‌ها و علی‌الخصوص جوانان ارتشی داشت، باعث شد که آن‌ها روحیه لازم برای همراهی با انقلاب و رهبر آن را به دست آوردند و این امر یکی از نکات درخشان رهبری امام خمینی در ماه‌های منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی بود.

کلید واژه ها: علیزاده طباطبایی انجمن حجتیه ارتش اندرزگو


نظر شما :