ناگفته‌های ابوشریف از تاسیس سپاه

۱۰ مهر ۱۳۹۲ | ۲۱:۵۲ کد : ۳۶۰۶ از دیگر رسانه‌ها
از مقطع پیروزی انقلاب در بهمن ۱۳۵۷ تا اواسط سال ۱۳۶۰، نام ابوشریف ملازم با سپاه پاسداران بوده است. در این سال‌ها ابوشریف به عنوان عضو شورای فرماندهی، فرمانده عملیات و فرمانده کل سپاه، فعالیت می‌کرده است. دوران فرماندهی ابوشریف در سپاه، همزمان بود با انتخاب ابوالحسن بنی‌صدر به سمت رئیس‌جمهوری و انتصاب او به جانشینی فرماندهی کل قوا از سوی آیت‌الله خمینی. ابوشریف نیز در این چارچوب مقید بود نهاد انقلابی سپاه پاسداران در راستای حفظ هماهنگی با منویات رهبری انقلاب و منصوبین او و قوای رسمی کشور حرکت کند. در اواسط سال ۱۳۶۰، پس از تغییر و تحولات پیش آمده در سپاه، عباس آقازمانی در اقدامی تعجب‌برانگیز راهی پاکستان شد. او اگرچه در این سال‌ها چندباری به ایران آمد و شد داشته است اما زندگی جدید ابوشریف از سال ۶۳ در پاکستان رقم خورده است. گفت‌وگوی ذیل بخشی از ناگفته‌های ابوشریف از چگونگی تاسیس سپاه است:

 

***

 

آقای ابوشریف شما گویا در مقطعی قبل از انقلاب در آلمان بودید و ملاقاتی با شهید بهشتی در هامبورگ داشتید. همین ملاقات سرچشمه حضور شما در سپاه شد؟

 

داستان مفصلی دارد. باید بگویم که قبل از انقلاب شهید بهشتی به اروپا آمده بودند و در مرکزی به نام مرکز اسلامی‌ هامبورگ فعالیت داشتند که بعد از ایشان هم آقای خاتمی بودند. در آن مرکز و در‌‌ همان روزهایی که نزدیک پیروزی انقلاب بود، ملاقاتی با ایشان داشتم و ایشان فرمودند که شما بیایید ایران با ما همکاری کنید.

 

 

یعنی همین صحبت منجر به بازگشت شما به ایران شد؟

 

نه مدتی طول کشید. به هر حال انقلاب پیروز شد و ما شروع به فعالیت کردیم. در یکی از روز‌ها در نزدیکی مدرسه رفاه، شهید بهشتی با ما برخورد کردند و گفتند: ‌آقای ابوشریف شما کجا هستید و چه کار می‌کنید؟ گفتیم که ما تازه از پاکستان آمده‌ایم. ایشان گفتند که شما بیایید در اینجا و فعال شوید و به فکر جمع کردن اسلحه باشید که از دیگران غافل نمانید، چپی‌ها دارند اینجا اسلحه جمع‌آوری می‌کنند و شما هم زمان را از دست ندهید. بنابراین ما آمدیم در مدرسه رفاه – که این مدرسه دوتا در داشت، یک در شمالی و یک در جنوبی – و ما در قسمت جنوبی مستقر شدیم و شروع به فعالیت کردیم و کارهای عملیاتی ما از آنجا شروع شد. دوستانی را که داشتیم، آمدند و از آنجا کم‌کم به مراکزی که لازم بود، نیروهای مسلح فرستادیم و اسلحه‌هایی را که مردم گرفته بودند و می‌خواستند تحویل بدهند، ما در آنجا تحویل می‌گرفتیم و آن‌ها را انبار می‌کردیم. در‌‌ همان کنار کمیته، یکی از دوستان که از آشنایان ما بود دو تا خانه بزرگ در اختیار ما گذاشتند که تقریبا ۲۰‌-‌۱۰ اتاق داشت و چون مدرسه رفاه جا نداشت، آنجا را مرکز قرار دادیم و اسلحه‌ها را بردیم آنجا و آموزش را هم به‌‌ همان جا منتقل کردیم. هم افراد را آموزش می‌دادیم و هم اسلحه‌ها را جمع‌آوری می‌کردیم و آنجا شد مرکزی برای فعالیت‌های نظامی ما.

 

 

چطور سر از پادگان جمشیدیه درآوردید؟

 

بعد از چند وقت دیدیم که آنجا هم کوچک و تنگ است و جای اسلحه و مهمات دیگر نیست و هم اینکه افراد آموزش دیده هم در حال زیاد شدن بودند، لذا با مشورت آیت‌الله موسوی اردبیلی پادگان جمشیدیه را در نظر گرفتیم و رفتیم آنجا را مرکز قرار دادیم؛ چرا که پادگان جمشیدیه چون بزرگتر بود و اتاق‌های بیشتری داشت، به راحتی می‌توانستیم خیلی زود افراد را آموزش بدهیم. یک عده‌ای از دانشجویانی هم که آمدند آنجا دانشجویان انرژی اتمی بودند و ما آن‌ها را زود آموزش دادیم، چون از نظر آموزشی کادر خیلی خوبی داشتیم. دانشجویان دیگری هم به ما مراجعه می‌کردند. به هر حال سریع توانستیم عده زیادی را آموزش بدهیم و منظم بکنیم و از آنجا فعالیت‌های مسلحانه ما شروع شد و نقاط حساس را تصرف کردیم؛ نقاطی مثل کمیته، بیت امام، فرودگاه و رادیو و تلویزیون به دست ما افتاد.

 

آن موقع ضد انقلاب و چپی‌ها فعالیت خودشان را شروع کردند و احزاب مختلف مانند دموکرات و چپی‌ها به تحریک مردم در کردستان پرداختند و در جنوب ایران هم خلق عرب شروع به فعالیت کرد و آمدند آبادان و مسجد سلیمان را اشغال کردند و بعد در بلوچستان چپی‌ها آمدند و بعضی از بلوچ‌ها را تحریک کردند و در ترکمنستان آن زمان هم خلق ترکمن و کمونیست‌ها آمدند و ترکمن‌ها را تحریک کردند، ‌حتی در تبریز هم حزب خلق مسلمان آمد و عده‌ای از تبریزی‌ها و آذری‌ها را تحریک کرد و گفت که این انقلاب، انقلاب فارس‌هاست و شما زبان فارسی را قبول ندارید و آن‌ها رادیو و تلویزیون را اشغال کرده‌اند؛ یعنی تقریبا تمام مناطق مرزی ایران از طریق چپی‌ها و حتی غیرچپی‌ها اشغال شد.

 

خود آقای شبیر خاقانی که در جنوب ایران در مناطق خوزستان و مناطق عرب زبان بود و شیعه هم بود، و با وجود شیعه بودنش با پول‌ها و اسلحه‌هایی که از خارج گرفته بود، آمد و بر ضد جمهوری اسلامی قیام کرد و در تبریز هم با وجود اینکه مردم شیعه بودند، عده‌ای گفتند ما زبان فارسی را قبول نداریم و کرد‌ها و بلوچ‌ها هم که اهل تسنن بودند. به هر حال کار ما این شد که نیرو بفرستیم به این مناطق و ما نخستین نیرو‌ها را فرستادیم به خرمشهر، آبادان و مسجد سلیمان و هنوز درگیر و ‌دار این‌ها بودیم که جریاناتی هم در کردستان آغاز شد و حزب کومله و دموکرات خیلی سریع شهر‌ها را اشغال کردند و پادگان‌ها را گرفتند.

 

 

در همین مقطع گروه‌های دیگری هم البته کار نظامی می‌کردند...

 

بله آن وقتی که ما در این فعالیت‌ها بودیم، یک عده دیگری هم در مدرسه رفاه مشغول کارهای نظامی بودند، که آن‌ها زیر نظر دولت موقت آقای بازرگان بودند و در راسشان آقای ابراهیم یزدی بود و از طرف آقای یزدی هم اشخاصی مثل آقای دانش بودند که این‌ها از آنجا آمدند و یک کارهایی را شروع کردند و آقای غرضی و آقای رفیق‌دوست و آقای صباغیان بعد از کمیته که کارشان توسعه پیدا کرد، آمدند و با عنوان پاسداران رفتند و در مرکز سلطنت‌آباد – همین پاسداران فعلی- که مرکز ساواک سابق بود و آنجا را مرکز قرار دادند و فعالیت می‌کردند و ما هم که اینجا فعالیت می‌کردیم. البته یک عده‌ای هم از مساجد آمدند و مراجعه می‌کردند و می‌گفتند که محله ما انتظامات می‌خواهد و از اینجا اسلحه می‌گرفتند و پیش‌نماز‌ها هم که به ترتیب کمیته‌ها را تشکیل دادند و آن هم یک تشکیلات جدایی شد.

 

تشکیلات ما در جمشیدیه بود و یک تشکیلات هم در مرکز سلطنت‌آباد یا پاسداران فعلی بود. این دوتا تشکیلات فعال بودند. بعد وقتی که جریانات در کردستان اوج گرفت و حاد شد. آقای رفیق‌دوست که از دوستان ما بودند و در همین فعالیت‌ها با هم آشنایی داشتیم، یک روز آمدند و به من گفتند که آقای ابوشریف اوضاع خراب است، شما در اینجا کار می‌کنید و ما هم که در آنجا کار می‌کنیم. اوضاع مملکت به مرحله خطرناکی رسیده است و شما بیایید تا با هم سپاه‌ها را ادغام بکنیم. از این لحاظ ما هم موافقت کردیم و گفتیم مساله‌ای نیست و قرار شد که ما بیاییم و بنشینیم و با هم یک جلساتی بگذاریم که هماهنگ بشویم و فعالیت مشترکی را شروع کنیم.

 

 

شورای انقلاب را در جریان امور قرار می‌دادید؟

 

با شورای انقلاب رابطه داشتیم و با آقای موسوی اردبیلی و شهید بهشتی و آقای خامنه‌ای و افراد دیگری هم تماس گرفتیم و قرار شد که جلساتی بگذاریم و در این جلسات هم از طرف شورای انقلاب، آقای رفسنجانی مامور شدند که بیایند و در جلسات ما شرکت کنند، که ما این گروه‌های مسلح را به صورت یک سازمان واحد درآوردیم و یک آئین‌نامه برایش درست کنیم و به آن رسمیت بدهیم. چون تا آن موقع چنین چیزی در سیستم ایران نبود. فقط ارتش و ژاندارمری و پلیس بود.

 

من دیدم یک نیروهای مسلحی هستند مثل پلیس و ژاندارمری که امنیت مملکت به دست این‌هاست و این‌ها هم که منحل شده است و حالا امنیت مملکت از بین رفته و کشور به مخاطره افتاده است. قرار شد بیایند این‌ها پاسداران مختلف را هماهنگ و سازماندهی کنند و یک سازمان واحدی درست کنند و به آن رسمیت و امکانات بدهند. جلسات در‌‌ همان جمشیدیه برقرار شد و آقای هاشمی آمدند و در بحث‌ها و تدوین امور مربوط، نظارت کردند و اساسنامه را نوشتند. البته ناگفته نماند که در کنار ما آقای شهید محمد منتظری هم یک عده‌ای از افراد گارد سلطنتی را آورده بودند و در یک ساختمانی به نام اداره گذرنامه در خیابان شهرآرا مستقر کرده بودند و آقای کلاهدوز هم با آقای محمد منتظری در آنجا بودند.

 

سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی هم در حال تشکیل بود که یک جلساتی داشتند که ما هم بعضی اوقات در این جلساتشان شرکت می‌کردیم. منتها آن روزهای آخر که امضا می‌کردند تا بیانیه بدهند، بعضی از افراد ما به عنوان حزب‌الله در بیانیه‌های ایشان شرکت می‌کردند و بعضی از افراد حزب‌الله با این کار که ما هم اعلامیه‌های آن‌ها را امضا کنیم موافق نبودند، ولی من شخصا شرکت می‌کردم، بعد آن‌ها اعلام موجودیت کردند و بعد از اعلام موجودیتشان که در دانشگاه بود، یک جلسه‌ای گذاشتند و سخنرانی کردند و ۴۰۰‌-‌۳۰۰ نفر از نیروهای مسلحی را که ما سازماندهی کردیم، منظم و با لباس آمدند و امنیت آنجا را حفظ کردند. بعد از این قرار شد که سه نفر از تمام گروه‌هایی که عملیات مسلحانه داشتند، بیایند و در این جلسات شرکت کنند. یعنی از طرف گروه‌ آقای دانش، سه نفر و سه نفر از طرف ما، سه نفر از طرف مجاهدین انقلاب و سه نفر هم از طرف آقای محمد منتظری؛ یعنی ۱۲ نفر بیایند و در این جلسات شرکت کنند.

 

آقای محمد منتظری آمدند و در جلسات شرکت کردند و از طرف ایشان آقای کلاهدوز و آقای بجنوردی هم بودند. از طرف ما هم که بنده بودم و آقای جواد منصوری و آقای عباس دوزدوزانی، چون این‌ها با حزب‌الله بودند و از طرف سپاه سلطنت‌آباد هم آقای رفیق‌دوست و آقای بشارتی و بعضی وقت‌‌ها هم آقای دانش‌ می‌آمدند و بعضی وقت‌ها شخص دیگری را می‌فرستادند، ولی همیشه آقای بشارتی و آقای رفیق‌دوست می‌آمدند. از طرف مجاهدین انقلاب هم آقای محسن‌ رضایی، آقای الویری و آقای فروتن که بعضی وقت‌ها هم آقای محسن رضایی و آقای الویری نمی‌آمدند و فرد دیگری جای ایشان می‌آمد. آقای محمد منتظری بعد از چند وقت به خاطر اینکه قبلا با ما در لبنان بودند، بیشتر در کارهای سیاسی فعال شدند و اداره گذرنامه را هم به ما تحویل دادند. چون نیرو برای اداره آنجا نداشتند و‌‌ همان چند تن از برادرانی بودند که از گارد آورده بودند و این‌ها در آموزش و تکثیر کوشش نکردند. چون ما در آموزش افراد زیادی داشتیم، آن مکان - اداره گذرنامه - و همه اسلحه‌ها را به ما تحویل دادند، که اسلحه‌ها را آوردیم و بعد از چند وقت هم، اداره گذرنامه آمد و ما آنجا را تحویل آن‌ها دادیم.

 

تقریبا یک ماهی این جلسات ادامه داشت تا اینکه آئین‌نامه سپاه پاسداران آماده شد و در این آئین‌نامه تشکیلاتی ریخته شد که سپاه، شورای فرماندهی، یک فرمانده، یک فرمانده عملیات، یک مسوول تدارکات، مسوول روابط عمومی، یک مسوول اطلاعات و یک مسوول آموزش داشته باشد و این‌ها آمدند و سازماندهی شدند و قرار شد که چه شخصیت‌هایی در کدام قسمت‌ها بروند. بعد آمدند و به هر کسی گفتند که شما سابقه زندگی‌تان را بگویید، هر کس سابقه زندگی‌اش را گفت و چون بنده تجربه‌ام از نظر نظامی از دیگران بیشتر بود، من را به عنوان فرمانده عملیات انتخاب کردند و بقیه افراد را هم به شغل‌های مختلف گذاشتند. مثلا آقای رفیق‌دوست مسوول تدارکات شدند، آقای جواد منصوری فرماندهی کل، آقای فروتن روابط عمومی، آقای بشارتی اطلاعات و ‌آقای کلاهدوز هم آموزش.

 

اساسنامه که تدوین شد، شورای انقلاب به ریاست آقای شهید بهشتی حکمی را صادر کردند برای ما شش نفر به مدت شش ماه. شش ماه این جریان ادامه داشت. ما به فعالیت ادامه دادیم و پس از انتقال به محل اصلی سپاه، مرکز جمشیدیه هم شد بخش خواهران و آنجا را تحویل دادیم و آمدیم به مرکز سلطنت‌آباد - پاسداران فعلی- و دیگر سپاه‌ها در یکدیگر ادغام شد و تبدیل به یک سپاه واحد شد. بنابراین دفتر‌ها یکی شد و دیگر آن سیستم سابق به‌ هم خورد. آقای محمد منتظری که رفتند کنار و مجاهدین انقلاب هم که جا و مکان خاصی نداشتند، آمدند اینجا و هر کدام قسمت خودشان را گرفتند و کار شروع شد و سپاه رسما کار خودش را آغاز کرد و حقوقی هم برایش قایل شدند و لباس و آرمشان هم مشخص شد.

 

 

چه سابقه‌ای از نام «سپاه پاسداران انقلاب اسلامی» به یاد دارید و چگونه این ترکیب به‌ وجود آمد؟

 

در‌‌ همان جلسات بود که اسمش را گذاشتند سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و آرم سپاه و رنگ لباس‌ها در‌‌ همان جلسات بحث شد و تصمیم‌گیری شد و تصویب شد.

 

 

در آن زمان چه ویژگی‌هایی برای یک فرد سپاهی قائل بودید؟

 

اول اینکه باید مکتبی باشد؛ یعنی به مکتب اسلام و ایدئولوژی اسلامی معتقد باشند و قرار شد که در آن کلاس‌ها ما همه پاسداران را با ایدئولوژی اسلامی آشنا کنیم که انسان‌های متعهدی باشند و صرف نظامی نباشند و دارای هدف‌های مقدسی باشند و اهداف انبیا را داشته باشند و بدانند که برای چه می‌جنگند و بدانند که این راه، راه انبیا، صدیقین و شهداست و یک کار نظامی صرف نیست و یک راه مقدسی است و کار آموزشی سپاه هم همین بود.

 

 

آیا در کنار این موارد، ویژگی‌های دیگری هم مورد نظر بود که بچه‌هایی که به سپاه می‌آمدند، می‌بایست دارا باشند؟

 

اولا مکتبی باشند، و دوم از نظر نظامی آموزش ببینند، و در میدان‌های جنگ مخلصانه کار کنند و مادی نباشند. در روزهای اول هم به این موضوع تاکید داشتیم که مسایل مادی در سپاه مطرح نباشد و افراد سپاه مادی نباشند. در آن زمان تمام حقوق‌ها یکی بود؛ یعنی بنده که فرمانده سپاه بودم، حقوقم با یک پاسدار برابر بود و این‌طور نبود که اگر کسی درجاتش بیشتر بود، حقوقش هم بیشتر باشد، یا مثل ارتشی‌هایی که آن روز در جبهه بودند، اضافه حقوق بگیرند. اصلا این‌طور نبود، چه در جبهه، چه در اداره، ‌چه افسر و چه پاسدار‌، همه یک حقوق داشتند و حقوق‌ها هم تقریبا بر اساس احتیاج بود. مثلا اگر کسی بچه داشت یا متاهل بود یک حقی برای بچه و تاهل و اولاد می‌گرفت و این‌طور نبود که یک حقوق مساوی داشته باشند بلکه نسبت به احتیاج خانواده حقوق قائل می‌شدند، این چیز‌ها بود و ما معتقد بودیم سپاه باید برای خدا بجنگد، نه برای گرفتن اضافات و این چیز‌ها.

 

 

منبع: روزنامه اعتماد

کلید واژه ها: ابوشریف سپاه پاسداران


نظر شما :