داوری اردکانی: خاتمی را از ذخایر و نوادر میدانم/ سنتگرا نیستم/ مصدق یک اشرافی عوامدوست بود
این استاد فلسفه در گفتوگو با ماهنامۀ «مهرنامه» به سؤالی تاریخی که از دکتر مظفر بقایی کرمانی، رهبر حزب زحمتکشان ایران دربارۀ قتل سرتیپ افشارطوس، رئیس شهربانی دوران مصدق پرسیده بود، اشاره کرده و میگوید: «ایشان پاسخ داد: نوشتهام و بعد از مرگم باخبر میشوی.»
او دربارۀ اختلافات عقیدتیاش با دکتر عبدالکریم سروش هم گفته است: «چیزی که اختلاف و سوءتفاهم میان ما پدید آورد شاید کتاب درس معارف اسلامی بود که به نظر من مطالبش هرچه بود ربطی به دین نداشت.» او با بیان اینکه «سروش همه فلسفه را در آرای پوپر میدید»، میگوید: «او اهل تعمق فلسفی نبود و بیشتر یک ادیب رسمی است.»
داوری همچنین در داوری کارنامۀ دکتر مصدق، او را «پوپولیست» و «عوامزده» نمیداند اما معتقد است میتوان مصدق را «اشرافی عوامدوست» نامید. او با بیان اینکه از میان روشنفکرانی که همزمان با او در اروپا به تحصیل میپرداختند، به دکتر داریوش شایگان نزدیکی بیشتری احساس میکرده، میگوید: «به آقای دکتر نصر هم احساس نزدیکی میکردم اما به هر حال من سنتگرا نیستم. هرچند که برای سنت اهمیت قائلم.»
داوری در این گفتوگوی مفصل از بسیاری چهرهها همچون محمد مصدق، احمد فردید، غلامحسین صدیقی، احسان نراقی، عبدالکریم سروش، سید روحالله خاتمی، سیدمحمد خاتمی، جلال آلاحمد، غلامحسین ساعدی، مهدی بازرگان و بسیاری دیگر سخن به میان آورده است. «تاریخ ایرانی» بخشهایی از این اظهارات را انتخاب کرده که در پی میآید:
* رساترین بوق تبلیغات متعلق به حزب توده بود که علم داد و رفع تبعیض طبقاتی به دست گرفته بود و فاصله طبقاتی را محکوم میکرد. کتابهای حزب توده هم در همه جا منتشر میشد. من هم بعضی از آن کتابها را که بیشتر در اتحاد جماهیر شوروی چاپ میشد و به ایران میرسید میخواندم. تا ۲۰ سالگی دهها مجلد از این کتابها را خواندم و اعتقادکی نیز به انقلاب و عدالتی که در مارکسیسم مطرح میشد پیدا کردم.
* کودتای ۲۸ مرداد برای من حادثه بسیار مهمی بود. این کودتا برای من صرفاً رفتن یک نخستوزیر مردمی و آمدن یک نخستوزیر نظامی نبود. ۲۸ مرداد همواره برای من یک مساله بوده است و آن را در فرار شاه به بغداد و بازگشت او از رم به تهران خلاصه نمیکنم زیرا این حادثه گشتی در کل تاریخ توسعهنیافتگی است. ۲۸ مرداد حادثهای در تاریخ معاصر ما بود که دشوار بودن و تیرهتر شدن راه توسعهنیافتگی با آن اعلام شد. به عبارت دیگر ۲۸ مرداد به مثابه گردنهای در تاریخ معاصر بود که تیرگی راه جهان توسعه نیافته را نشان داد.
* من شخصاً دکتر مصدق را دوست میدارم هر چند اگر کسی سیاستهای دکتر مصدق را نقد کند، با او محاجه نمیکنم، ولی نظرم این است که اگر مصدق اشتباه هم نکرده بود دوران او به سر میرسید. هیچ سیاستمداری نمیتواند اشتباه نکند حتی اگر مرد بزرگ و باتجربهای مثل مصدق باشد. من چون مصدق را عزیز میدارم، گهگاه قصیدۀ غرای مهدی اخوان ثالث در ستایش پیرمحمد احمدآبادی را زمزمه میکنم:
دیدی دلا که یار نیامد
گرد آمد و سوار نیامد
بگداخت شمع و سوخت سراپای
وان صبح زرنگار نیامد
* دکتر مصدق پوپولیست نبود، شاید نحوی عوامفریبی (دماگوژی) در کارش وجود داشت...
* دکتر مصدق عوامزده نبود؛ اما شاید یک اشرافی عوامدوست بود.
* آقای [روحالله] خاتمی بزرگ شهر ما و مورد احترام همه بودند. من هم گاهی خدمت ایشان میرسیدم. نمیدانم چه شد که رابطۀ ما بسیار نزدیک شد و از همان اوان جوانی و در سن ۱۸ سالگی مورد لطف ایشان قرار گرفتم. آقای خاتمی صاحب درک سیاسی و فضیلت عقلی بود. اگرچه در سیاست مداخله نمیکرد، اهل تحلیل مسائل بود و در گفتار و رفتار خویش از حوصله و تساهل و تسامح خاصی برخوردار بود. به عنوان مثال وقتی از حزب توده سخن میگفت، به هیچ وجه آثار نفرت در چهره و زبانش نبود، بلکه عالمانه و منطقی سخن میگفت. مسلم است که من از این معاشرت که قریب به ۴۰ سال طول کشید تاثیر پذیرفتم و بهرهها بردم.
* یک بار که خدمت ایشان [آیتالله روحالله خاتمی] بودم، «معلم مدرسه» جلال آلاحمد کنار دستشان بود. پرسیدم: شما رمان میخوانید؟ ایشان با اینکه به آلاحمد علاقه داشتند کتاب را مثل یک منتقد ادبی نقد کردند. به ایشان عرض کردم: «شما نقد ادبی هم میکنید؟» پاسخ دادند: «نه! حرف آخوندی خودمان را میزنیم.»
* وقتی که در سال ۱۳۳۴ به دانشگاه تهران آمدم، نخستین استادی که در فکر و روح من اثر گذاشت، مرحوم دکتر صدیقی بود. او استادی دانشمند، متین، مودب، خوشبیان و خطیب بود. دکتر صدیقی کمتر درس میداد بلکه به ما میگفت که کتاب یا جزوه را بخوانیم و مشکلات را در کلاس بپرسیم. ایشان دانشجویان را از طریق پرسشهایشان میشناخت و الحق که به پرسشها خوب پاسخ میگفت. یک بار که مطلبی از ایشان پرسیده بودم پس از اینکه پاسخ دادند گفتند: «آیا قانع شدی؟» من بدون آنکه قصد مجامله یا تملق داشته باشم بیاختیار این بیت به زبانم آمد که: «نیاز من چه وزن آرد بدین ساز / که خورشید غنی شد کیسهپرداز».
* دکتر بقایی استاد من بود و به من لطف داشت، اما نظرم این است که با دکتر مصدق بد کرده بود. روزی هم در کلاس درس از دکتر بقایی قضیه قتل افشارطوس را پرسیدم و ایشان پاسخ داد: نوشتهام و بعد از مرگم باخبر میشوی ولی ظاهراً نوشتهای در کار نبوده یا از بین رفته است.
* دکتر فردید به هیچ عنوان به سیاست نظری به صورتی که میشناسیم علاقه نداشت و اهمیت نمیداد. من حتی یک بار ندیدم که فردید از کانت، هگل و مارکس مطلب سیاسی به میان آورد تا چه رسد به اینکه از ماکیاولی و اسپینوزا بگوید. البته نمیخواهم بگویم که از سیاست اطلاع نداشت. من هنوز نخستین سخنرانی ایشان را در دانشکده به یاد دارم. سال سوم مقطع لیسانس بودم که دکتر فردید به دعوت دکتر مهدوی در سر کلاس ما حاضر شد و سخنرانی کرد. آن روز یک کلمه از سخنان فردید را درنیافتم، ولی احساس کردم که ممکن است پاسخ برخی از مسائل و پرسشهای خویش را بتوانم در آن سخنان بیابم. این یک احساس مبهم بود که شاید ممکن است برای شما هم اتفاق افتاده باشد.
* نمیتوان منکر شد که فردید بعد از انقلاب قدری تغییر پیدا کرده بود اما به درستی نمیدانم چه اتفاقی افتاد که فردید از هدایت برگشت. شاید قضیه شخصی بود. چنانکه میدانید هدایت در نامههایش فردید را دست انداخته بود. نقل شده است که گاهی در حضور هم با فردید هم شوخی میکرده است. مثلاً در مورد مقالهای که در مجلۀ سخن تحت عنوان از کانت تا هایدگر چاپ شده بود. متأسفانه من هیچوقت فرصت مناسب پیدا نشد که از دکتر فردید بپرسم چه شد که میان او و صادق هدایت شکرآب شد. شاید اگر هم میپرسیدم پاسخی نمیشنیدم.
* دکتر نراقی بیشتر با روشنفکران و مطبوعات ارتباط داشت. دکتر نصر و شایگان هم کار خودشان را میکردند. من از بین روشنفکران شاید بیشتر از همه ساعدی را میدیدم که این دیدارها به مناسبت همکاری با او در مجلۀ انتقاد کتاب او بود. در مورد استادان نامبرده هم بگویم که من بیشتر با شایگان قرابت فکری داشتم. به آقای دکتر نصر هم احساس نردیکی میکردم اما به هر حال من سنتگرا نیستم. هرچند که برای سنت اهمیت قائلم.
* آقای دکتر سروش دوست آقای دکتر حدادعادل بود و من به واسطۀ ایشان با آقای سروش آشنا شدم. بعد هم که آمدند و عضو ستاد انقلاب فرهنگی شدند و به تدریس فلسفه علم پرداختند، با ایشان از نزدیک همکاری پیدا کردم. چیزی که اختلاف و سوءتفاهم میان ما پدید آورد شاید کتاب درس معارف اسلامی بود که به نظر من مطالبش هرچه بود ربطی به دین نداشت.
* من هرگز فردید را با سروش قیاس نمیکردم. فردید فلسفه خوانده بود و فیلسوف بود اما آقای دکتر سروش تحصیلات فلسفی نداشت و با سنت فلسفه قارهای اصلاً آشنا نبود. او همه فلسفه را در آرای پوپر میدید. البته قدری فضل و معلومات ادبی داشت اما اهل تعمق فلسفی نبود. سروش بیشتر یک ادیب رسمی است.
* یک روز آقایان حاجسیدجوادی، رخصفت و شهید منتظرقائم نزد من آمدند و از من خواستند که برای شمارۀ نخست مجلۀ کیهان فرهنگی مطلبی بنویسم. در آن زمان کیهان فرهنگی زیر نظر جناب آقای خاتمی فعالیت خود را آغاز کرده بود. من به آقایان قول دادم که یادداشتی در مورد غرب بنویسم و نتیجۀ آن هم یادداشت مسألهساز «غرب نفسانیت است» شد. البته مراد من از نفسانیت، سوبژکتیویته بود. در آوردن این تعبیر غفلت کردم که نفسانیت بیش از آنکه معنای لغوی داشته باشد، متضمن یک بار ارزشی و اخلاقی است. این یادداشت واکنشهایی برانگیخت و حتی آقای دکتر جواد لاریجانی در یک مقالهای نوشت که غرب نفسانیت نیست، بلکه علم و تکنولوژی و... است. با این سوءتفاهم من شدم غربستیز! البته این عنوان بیدلیل هم نبود. من از اوایل سالهای دهۀ ۴۰ به غربزدگی و پایان غرب میاندیشیدم. دکتر سروش معتقد بود که غرب پایان تاریخ است و من فکر میکردم که تاریخ غرب به پایان و تمامیت خود میرسد. مشخص است که این دو مطلب با هم جمع نمیشود. وقتی سخن از تمامیت یافتن تاریخ غرب گفته شود، برای کسانی که لیبرال دموکراسی را مطلق میدانند، گران میآید. ظاهراً اختلافات از اینجا آغاز شد. حال چرا این اختلافات به صورت یک اختلاف و نزاع شخصی درآمد، خدا عالم است. ما در گروه فلسفه همه با هم دوست بودیم، در حالی که در همه مسائل اشتراک نظر و همفکری نداشتیم. شاید سیاست بود که یک اختلاف فکری را تبدیل به نزاع شخصی کرد.
* من همواره جناب آقای خاتمی را مثل پدر بزرگوارشان بسیار عزیز داشتهام و ایشان را از ذخایر و نوادر میدانم. معهذا وقتی که به ریاست جمهوری رسیدند نامهای برایشان نوشتم و در آن تقدم توسعۀ سیاسی را قابل تامل دانستم. آن نامه چاپ شده است. آقای خاتمی در دفاع از عدالت و آزادی، زبان و دلش از هم جدا نیست و چیزی میگوید که به آن معتقد است. وقتی آن نزاع بیهوده کذایی در کیهان فرهنگی شروع شد، ایشان مدیرمسئول کیهان بودند. وقتی باخبر شدند مدیران کیهان فرهنگی پاسخ مرا چاپ نمیکنند، نامهای نوشتند که لحن سخن ولتر در دفاع از آزادی و عدالت داشت.
* من هرگز هیچ درخواست خصوصی از هیچ سیاستمدار و حتی آقای خاتمی نداشتهام و چه میتوانستم درخواست کنم؟ در دورۀ نخست ریاست جمهوری آقای خاتمی یک بار پیش آمد که بودجۀ فرهنگستان به صورت کامل پرداخت نشده بود. من در نهاد ریاست جمهوری ایستاده بودم که آقای رئیس سازمان برنامه و بودجه بیایند و از ایشان بخواهم که مازاد بودجه را مرحمت فرمایند. آقای خاتمی از اتاق بیرون آمدند و پرسیدند منتظر چه هستم؟ عرض کردم منتظر رئیس سازمان برنامه و بودجه شما هستم، پرسیدند با ایشان چکار دارید؟ گفتم درصدی از بودجه فرهنگستان تخصیص داده نشده است، بیتی از سعدی خواندند و گفتند که منتظر نباشم خودشان دستور میدهند و خیلی زود درخواست فرهنگستان را اجابت کردند.
* روشنفکر میتواند عامل به احکام دین باشد اما معلوم نیست وقتی میخواهد در سیاست دخالت کند با ملاک احکام و قواعد دینی حکم میکند یا به ملاکهای دیگر برای حکم در قضایا متوسل میشود. اگر مثلاً او به لیبرالیسم و سوسیالیسم قائل است چه لزوم دارد او را روشنفکر دینی بخوانند و اگر ملاک را فقه میداند چه اصراری دارد نام روشنفکر داشته باشد. روشنفکر مدافع تجدد و نقاد سیاستهایی است که تخطی از اصول تجدد باشد. این روشنفکر چگونه دینی باشد؟ البته اگر نماز بخواند و روزه بگیرد پیداست که مشکلی در کار روشنفکریاش پدید نمیآید. من حتی با الهیات انقلابی مشکلی ندارم. در کشور ما مهندس بازرگان بهخصوص در اواخر عمر نمونۀ اعلای این روشنفکری بود.
نظر شما :