معمای لورنس عربستان؛ اعجوبهای در حلقه جاسوسان
آلکس فن تانزلمن/ ترجمه: شیدا قماشچی
کتابهای بیشماری دربارهٔ لورنس نوشته شده و فیلم بسیار مشهوری نیز با همین عنوان ساخته شده است. اما وجود این حجم کتاب، منتقدین را بیش از خوانندگان به دردسر میاندازد. به هر حال این کتابها هنوز از فروش خوبی برخوردار هستند.
اندرسون یک خبرنگار جنگی کهنهکار و نویسندهٔ کتابهای داستانی و غیرداستانی، به زندگی لورنس از زاویهٔ جدیدی نگریسته و او را در متن یک بیوگرافی چند نفره جای داده است. او زندگی سه جاسوس خاورمیانه را با یکدیگر پیوند داده است: کرت پروفر آلمانی که با عثمانیها توطئهٔ سقوط امپراتوری بریتانیا را برنامهریزی میکرد؛ آرون آرونزون یک صهیونیست با اصلیت رومانیایی که در فلسطین مستقر شده بود؛ و ویلیام ییل از خاندان اشرافی کرانهٔ خاوری که مامور استاندارد اویل بود ولی در نهایت به خدمت وزارت امور خارجهٔ آمریکا درآمد.
به این ترتیب کتاب به مسائل امروزیتر چون نفت، جهاد و مبارزات عرب - یهود نیز میپردازد اگرچه یک قرن پیش هر کدام از این عناوین، مفاهیم دیگری داشتند. در این کتاب تعداد زیادی از چهرههای خاورمیانه نیز حضور دارند؛ شاه فیصل که بعدها پادشاه عراق شد، جمال پاشای ترک که حکمران سوریه بود و انور پاشا وزیر جنگ ترک، کسی که نیویورک تایمز در سال ۱۹۱۵ دربارهاش نوشت که «از او به عنوان خوشقیافهترین مرد ارتش ترکیه یاد میشود» (گرچه بعید به نظر میرسد که گزارشگر نیویورک تایمز از تمامی ارتش بازدید کرده باشد تا بتواند این اظهار نظر را انجام دهد).
با این وجود تمرکز اندرسون بر روی غربیان است و مداخلات آنها ـ سازشنامهٔ سایکس پیکو، بیانیهٔ بالفور، شورش عربی - و اکنون بهترین زمان برای انتشار چنین کتابی است. اکنون که جامعهٔ جهانی متوجه مسائل مصر و سوریه است، میتوان به صد سال گذشته نیز نگریست و به شباهت میان وقایع این دوران توجه کرد: بریتانیا، فرانسه، روسیه و ایالات متحده با احتیاط و فاصلهٔ هرچه بیشتر خاورمیانه را برهم میریزند. نتیجه نیز آشنا به نظر میرسد: «ما چنان کشورهای مسلمان را تصرف کردهایم که بیتوجهی ما به سود و منفعت غیرممکن به نظر میرسد.» این جمله را لورنس در سال ۱۹۱۶ نوشته است.
تصمیم اندرسون برای قرار دادن لورنس در کنار دیگر عوامل خارجی ایدهٔ جالب و خلاقانهای است و راهی هوشمندانه را برای درک روابط هموار میکند البته که پروفر، آرونزون و ییل از اهمیت تاریخی لورنس برخوردار نیستند.
از میان آن سه، آرونزون بهترین داستان را مهیا میکند؛ نه فقط به خاطر نوع رفتارش بلکه به دلیل حضور خواهرش در داستان. سارا آرونزون همسرش را در قسطنطنیه رها میکند و به فلسطین میرود تا حلقهٔ جاسوسی خودش را تشکیل دهد، که بیشتر «خواستگاران پر و پا قرصش» در آن عضو بودند. هنگامی که ترکها او را بازجویی میکردند و برای این کار او را به ستونهایی بسته بودند و کتک میزدند، تا جایی به آنها طعنه زد و متلک انداخت «تا از هوش رفت».
آرون آرونزون نیز همانند خواهرش بود و به حاضرجوابیهای تند و تیزش شهرت یافته بود. هنگامی که جمال پاشا او را تهدید به اعدام کرد، آرونزون پاسخ داد: «حضرت والا، سنگینی بدن من چوبهٔ دار را چنان میشکند که صدای آن در آمریکا هم شنیده شود»؛ همانگونه که اندرسون نیز به درستی دریافته است، اظهارات او «به ابعاد بدنش و نیز به شبکهٔ مهم دوستانش در خارج از کشور اشاره دارد.»
قرار دادن ییل در این میان کمی گیج کننده است؛ اگرچه او «تنها مامور اطلاعاتی در کل منطقه» بود ولی کارهای زیادی از پیش نبرد؛ صنعت نفت در منطقه، صنعتی نوپا بود و به دلایلی متفاوت علاقهٔ آمریکا نیز تازه در حال شکلگیری بود. در نهایت او به ارتش بریتانیا پیوست ولی «با گذشت یک ماه چیزی نیاموخت». در سپتامبر ۱۹۱۸ توپخانهٔ بریتانیا، پایگاههای ترکیه را مورد اصابت قرار دادند، ولی این عملیات او را تحت تاثیر قرار ندادند: «این نبردها اصلا به اندازهٔ نبردهای ساختگی که در کودکیام در پارک ون کورتلند میدیدم هیجانانگیز نبودند.» در این هنگام لورنس «با ماشین رولزرویس مسلحاش در بیابانهای درعا میراند و پلها را منفجر میکرد و ریلهای راهآهن را منهدم میکرد و هر از چندی با پاسبانهای بداقبال ترک که بر سر راهش قرار میگرفتند نزاع میکرد.»
اندرسون که یک داستانگوی ماهر است تمام سعیاش را میکند تا از کاراکتر آمریکایی کتابش روایتی هیجانانگیز بیافریند ولی در نهایت او نیز تسلیم موفقیتهای ناچیز این مرد میشود. ییل بیچاره میتوانست در رمانی از گراهام گرین نقش دومی داشته باشد و مورد بیاعتنایی و تحقیر یک مرد انگلیسی بیحوصله قرار بگیرد. اگرچه اندرسون خود یک آمریکایی است ولی از عهدهٔ این مسئولیت به خوبی بر میآید.
او دربارهٔ گزارشی که توسط ییل به وزارت امور خارجه فرستاده شده بود و اطلاعات ناچیزی را در بر داشت، اینگونه مینویسد: «او سنت تحلیل اشتباه از مسائل خاورمیانه را در سازمانهای اطلاعاتی آمریکا پایه نهاد، سنتی که جانشینانش در سازمانهای اطلاعاتی با گذشت ۹۵ سال با شدت و حرارت به آن وفادار ماندهاند!»
علاوه بر ارزش تاریخی هر کدام از این شخصیتها، این رمان چند شخصیتی، امکان گشایش پیچیدگیهای تاریخی را نیز به ما میدهد. با استفاده از مهرههای پرتعدادش، اندرسون از زوایای مختلفی به کاوش در ملغمهٔ خاورمیانهٔ قرن بیستم میپردازد. او گام ثابت و محکمی را در تمام کتاب حفظ میکند ولی از شرح جزئیاتی روشنگرانه نیز غافل نمیشود.
کتاب به واسطهٔ این جزئیات قطور میشود: تلاش لورنس برای به گردن آویختن یک یوزپلنگ زنده، برنامهٔ ۱۰ روزهٔ «نوشیدن و رقصیدن و معاشقه» که پروفر تدارک دید با حضور یک شاهدخت آلمانی و عباس حلمی امیر برکنار شدهٔ مصر.
برداشت اندرسون از شخصیت لورنس بسیار هوشمندانه است، به ویژه هنگامی که به یکی از مهمترین و بحثآمیزترین مسائل زندگی لورنس میپردازد که خود لورنس نیز در زندگینامهاش «هفت ستون حکمت» به آن اشاره کرده است؛ مسالهٔ شکنجه و تجاوز به او هنگامی که در شهر درعا زندانی شده بود. در مواجه با این بخش تعداد زیادی از زندگینامهنگاران یا به روانکاوی غیرحرفهای و احساساتی میپردازند و یا با سر و صدا و همهمه آن را تیره و مبهم و یا حتی نفی میکنند. با در نظر گرفتن این امکان که لورنس همجنسگرا بوده و گرایشات مازوخیستی نیز داشته است، برای برخی این سؤال پیش میآید که آیا ممکن است مسالهٔ درعا، زادهٔ تخیل او بوده باشد؟
در مواجه با امر ناشناخته، تاریخپژوهان به شواهد، مدارک و تائیدات نیاز دارند. این حقیقت که در مورد ادعای لورنس هیچ مدرکی یافت نشده دال بر این نیست که او این داستان را در ذهن خود پرورانده است. به گفتهٔ اندرسون، گزارشهای بهبود وضعیت جسمانی لورنس بیانگر این موضوع هستند که شاید او دربارهٔ شدت شکنجهها اغراق کرده است و شاید هم خیر.
در هر صورت، به گفتهٔ اندرسون، «در درعا اتفاقی رخ داده است و مایهٔ تعجب نیست اگر آسیبدیدهٔ چنین اتفاقی بخواهد تا خاطراتش از حادثه را به خشونت بیامیزد، خشونتی که توان هر گونه اراده و مقاومت را از انسان بگیرد.» این یک نتیجهگیری نیست بلکه نکتهای ظریف و مناسب است: اندیشهای صحیح ولی غیرقاطعانه.
حق با اندرسون است، تاریخنگاران هرگز نتوانستند تصمیم بگیرند که چه شخصیتی از لورنس بسازند (در مجموع نتوانستند دربارهٔ هیچ چیز چنین کاری را انجام دهند). او مینویسد که اگر اتفاقات به شکل دیگری پیش میرفت «بعید به نظر میرسد که تاریخی غمانگیزتر از آنچه در قرن گذشته اتفاق افتاد پدید میآمد. سیاههای از جنگها، درگیریهای مذهبی و دیکتاتوریهای بیرحمانه که نه تنها بر خاورمیانه بلکه بر تمام دنیا سایه افکند.»
لورنس علیرغم همهٔ تلاشهایش، بدون هرگونه نتیجهگیری قاطعانهای مجبور به ترک خاورمیانه شد. سؤالی جالب، هوشمندانه و پیچیده پیش میآید که آیا این محتملترین حالتی است که یک فرد بیگانه میتواند به آن دست یابد.
منبع: نیویورک تایمز
نظر شما :