بهرام بیضایی: من فرار کرده‌ام/ جای آل‌احمد خالی است

۰۳ دی ۱۳۹۲ | ۱۷:۳۵ کد : ۳۸۷۰ از دیگر رسانه‌ها
بهرام بیضایی هنرمند تکرار نشدنی سینمای ایران هر چند سه سالی می‌شود که خارج از ایران زندگی می‌کند اما هر از گاه با گفت‌وگوهای صریحش زمینه‌ای را فراهم می‌کند برای تامل بیشتر بر اندیشه‌هایش. بیضایی در تازه‌ترین گفت‌و‌گویش به مرور کارنامه کاری خویش در حیطه نمایشنامه‌نویسی پرداخته است و در این مرور یادی هم شده است از آدم‌هایی نظیر سیاوش کسرایی، جلال آل‌احمد، محمد رحمانیان و نادر ابراهیمی.

 

بخش‌های خواندنی این گفت‌وگو که در مجله «اندیشه پویا» منتشر شده را به نقل از «شبکه ایران» می‌خوانید:

 

* «آرش» واکنشی بود به منظومه سیاوش کسرایی و بازاندیشی آن. یادتان هست که روشنفکری به شناخت زبان و فرهنگ و اساطیر کهن ایرانی زخم زبان می‌زد و هم تفکر سنتی و هم بخش مهمی از تفکر چپ یک کلام ضد آن بود. برای خیلی ظاهرا امروزی شده‌ها هم معیار امروزی شدن، از بن فراموش کردن کل هویت و این حرف‌های صد تا یک غاز بود و بسیاری هم می‌گفتند درود بر ندانستن! بسیار مهم بود که سیاوش کسرایی، آرش کمانگیر را ساخت و از تنگنای چپ و سنتی و راست و امروزی سربلند در آمد. اما درست شاید برای خلاصی از همین تنگنا، به نظرم تصویرش از مردم و قهرمان هر دو فراآرمانی بود.

 

* یک روز منتظر نتیجه امتحان آخر سال، هم‌مدرسه‌ای‌ام، نادر ابراهیمی «آرش در قلمرو تردید» خودش را برایم تعریف کرد. نادر ابراهیمی کوهنورد هم بود و همه طنز و واقعیت‌گرایی‌اش را گذاشته بود برای آرش. در داستان او در پایان آرش از بالای کوه برمی‌گشت و خبر می‌داد که از آن بلندی میان سرزمین‌ها مرزی نیست. پیامی بسیار روشن و مترقی و در عین حال بهترین شیوه برای ننوشتن اسطوره و بلاتکلیف گذاشتن دو طرف جنگی که دو، سه هزاره پیش اتفاق افتاده. نمی‌دانم چرا جرأت کردم بگویم من هم آزمایشی کرده‌ام و ناچار شدم بخوانمش. حسابی زد توی ذوقم که واقعی نیست و من هم که نمی‌خواستم نویسنده بشوم، خیال راحت انداختمش کنار.

 

* پژوهش‌های «نمایش در ایران» همچنان که از اسمش پیداست بر محور نمایش ناشناختۀ ایران بود. کوشش برای پیدا کردن اسنادی که خبری از نمایشی گمشده می‌داد تا بعد از کنار هم گذاشتن این اسناد به درک چگونگی آن برسیم. این مقاله‌ها پایه کتاب «نمایش در ایران» شد که امروزه در دسترس است اما در سال ۴۱ هیچ ناشری علاقه‌ای به نشر آن نشان نداد. هنوز هم هرگز هیچ توانگر نان گندم خورده‌ای نیامد بگوید پژوهش یعنی خانه‌نشینی و خرج بی‌دخل. بیا خرج با من، این کار را بساز!

 

* نیم قرن از انتشار سه نمایشنامه عروسکی «قصه ماه پنهان»، «غروب در دیاری غریب» و «پهلوان اکبر می‌میرد» می‌گذرد و در این مدت کسی جز آل‌احمد آن را به معنایی که آل‌احمد به آن‌ها داد (که این نمایش‌ها بزرگترین کمک به تئا‌تر حکومتی است) نه خوانده است و نه می‌خواند. هم سه نمایشنامه عروسکی در دسترس است و هم نقدهای پراکنده آل‌احمد و هر کسی می‌تواند خودش بخواند و قضاوت کند.

 

* (جلال) نوشت حضرت تو داری از یک اقلیت دفاع می‌کنی! منتظر معذرت‌خواهی هیچ کس نیستم اما کجای سه نمایشنامه عروسکی دفاع از اقلیت است یا کمک به تئا‌تر حکومتی؟ آیا همه آن‌ها که سال‌ها در «تئا‌تر سنگلج» کار می‌کردند یا هر تئا‌تر دیگری، کمک به تئا‌تر حکومتی می‌کردند؟! آیا هر ساختمان دولتی، حکومتی است؟ مثلا استادان نباید یاد بدهند و دانشجویان نباید بیاموزند چون پول ساختمان دانشگاه را دولت از جیب ملت داده؟ کدام یک از ما پول ساختن یک تئا‌تر مستقل و شخصی داشتیم، آل‌احمد یا من یا دیگران؟ و اگر داشتیم آیا تهمت‌های جدیدی نثارمان نمی‌شد؟ و آیا معنی مخالف حرف آل‌احمد این است که دیگر نویسندگان تبلیغ اکثریت می‌کردند و نه چنان که همه آرزو می‌کردیم، گسترش دیدگاه و اندیشه و کوشش در شناختن این بن‌بست‌های خودساخته؟

 

* و اما در صورت درست بودن برداشت آل‌احمد، مگر من حق ندارم از اقلیت دفاع کنم؟ و مگر اقلیت حق دفاع ندارد؟ و چرا دفاع از اقلیت به معنی کمک به تئا‌تر حکومتی است؛ حکومتی خود پاره‌ای از حکومت بزرگتری است که آل‌احمد روشنفکر آن و بعد‌تر گاهی سخنگوی غیررسمی آن بود و حال اگر شکافی سر قدرت در آن افتاده بود اصل یگانگی بنیادی و مستبدانه آن‌ها را نمی‌پوشاند.

 

* من هیچ جوابی به آل‌احمد ندادم. جواب دادن به این تهمت‌های روی لبه، خود را به دام طرف دیگر انداختن است. اما حالا که فکر می‌کنم، جایش خالی، آل‌احمد با خشم بی‌دلیلش، تبلیغی را که به من بست و من هرگز نکرده بودم، خود او کرد. یعنی اگر واقعا دیو جای من به گوشه دردی نالیده بود، با دهنی آنقدر بسته که نه کسی فهمیده بود نه حتی خودم، آل‌احمد - نخواسته و ندانسته - آن را به صدای بلند فریاد کرد و به گوش همه رساند. عجب که در این تندروی بی‌پروا آل‌احمد فراموش کرده بود که از دو قرنی پیش از آنکه چشم به جهان باز کنم، سیاه خیمه‌شب‌بازی و تخت حوضی، اقلیت روی صحنه بوده‌اند که خود را مایه تفریح بزرگان کرده‌اند، شاه و وزیر و سردار و پهلوان و تاجر و ملا و همه یعنی کل نظم را به بازی می‌گرفته‌اند.

 

* دلسردی‌ام از فضای تنگ روشنفکری وطنی که از خیلی پیش شروع شده بود و فقط به کانون مربوط نبود و اینکه از‌‌ همان «ده شب نویسندگان» به استقبال نظارتی رفتند که در راه بود و بعد من هم واقعا و در عمل به خوشامد آن رفتند و رستگار شدند. اما باورم به تک تک بسیاری از آن‌ها همیشه با من است و احترامم به رنج و کار آن‌ها برجاست و نمایشنامه «مجلس شبیه در ذکر مصائب استاد نوید ماکان و همسرش مهندس رخشید فرزین» ادای احترامی به آن‌هاست که جان پای بازسازی کانون دادند.

 

* در همه نمایشنامه‌ها و فیلمنامه‌های من روی هم سه نام تاریخی بیشتر نیست و هیچ کدام تاریخ آن‌ها نیست. در «مرگ یزدگرد» یزدگرد حضور ندارد و جسدش بر صحنه تنها بهانه است برای نزدیک شدن به خانواده آسیابان زیر فشار دو زور. در «دیباچه نوین شاهنامه» اسطوره فردوسی است؛ شاهنامه بهانه است و اسطوره‌های تاریخی یا تاریخ اسطوره‌ای که او سرود موضوع ما نیست و در «تاریخ سری سلطان در آبسکون» کسی در آبسکون نبوده که تاریخ سلطان محمد خوارزمشاه در انزوا را بنویسد! یادم نمی‌آید شخصیت تاریخی دیگری نوشته باشم مگر «هدایت» که آن هم تنها درباره یک ساعت پایان اوست و باز تاریخی نیست، معاصر است.

 

* من فرار کرده‌ام؛ هم از بینش مرگبار سنتی و هم از غربی شدن. نمایش یونانی (بازنمایی یونانی اساطیر ایرانی) عالی است و برآمده از جهانی که در آن گفت‌وگو هست؛ چه کار دارد به سرزمین اهورایی ما که سرزمین تک‌گویی است یا در دل خود دزدانه حرف زدن، یا‌‌ همان حرف با خود را هم نزدن؟

 

* پیچیدگی زبان برای آن است که تماشاگر یا خواننده ذهن خود را به کار نینداخته از بس کار آسان‌پسند دیده است. دلم نمی‌خواهد فکر کنم این نفهمیدن خودخواسته یا از تنبلی ذاتی است یا بیگانگی با زبان مادری. آخر بسیاری از مردم ما دعا به زبانی می‌خوانند که نمی‌فهمند اما روحشان تازه می‌شود یا نمایش یا فیلم فرنگی می‌بینند که زبان آن را به درستی یا از بن در نمی‌یابند و هم حظ می‌کنند و هم نقد می‌کنند و هم توصیه می‌کنند. چطور است که زبان مادریشان برایشان سخت است؟ پیچیدگی زبان اگر عمدی و برای هنرنمایی باشد می‌شود فضل‌فروشی و غلطی در غلط است؛ اما در وضع طبیعی‌اش، پیچیدگی زبان نتیجه پیچیدگی موقعیتی یا روانی شخصیت‌هاست؛ مثلا در جای خود نبودن، یا بیگانه بودن، یا فاصله تاریخی، چنانکه در «چریکه تارا» هست و کسی نیست که آن را نفهمد.

 

* من خیلی کار‌ها نکرده‌ام، یکی هم ننوشتن داستان. داستان با همه ارزش‌های ادبی، توصیفی، تخیلی‌اش تک‌گویی نویسنده است و نهایتا به گذشته تعلق دارد. نمایش بر صحنه همواره زمان حال است حتی اگر تاریخ گذشتگان باشد. همیشه در حال شدن است و روح یا ساخت آن بر گفت‌وگوست. سرزمین تک‌گویی نیاز به تمرین گفت‌وگو دارد.

 

* واقعیت یک جور نیست که همه‌‌ همان یک جور را بسازند. هر کس نسبت به آن در زاویه و فاصله‌ای است؛ قدم اولش‌‌ همان سوال معروف که واقعیت از نگاه کی؟ دردناک است که این سوال همیشه برای حذف برخی از نگاه‌ها به کار رفته! هر کس فیلم را چنان می‌سازد که خود می‌بیند و استبداد محض است اگر واقعیت از همه نگاه‌ها دیده نشود. من هم شیوه خودم را دارم که گریزان از وقت‌کشی است و برای پیشگیری از همین وقت‌کشی است که به لطف گردانندگان ۱۰ سال یک بار هم فیلم نمی‌سازم اما اگر بسازم، شیوه‌ای است که شاید خیلی در قالب مالوف نباشد ولی خیلی زود هم از خاطر نمی‌رود. اسمش هر چه می‌خواهد باشد!

 

* آخرین اجرای صحنه‌ای من «افرا یا روز می‌گذرد» بود که به دلیل تعمیرات ناگهانی و حیرت‌آور تئا‌تر شهر نه در جای خود که پس از یک ماه و نیم بلاتکلیفی در یخبندان دی و بهمن ۱۳۸۶ در تالار رودکی (وحدت) اجرا شد! من خود را سیاسی نمی‌دانم اما هرگز کسی را هم از برداشت سیاسی آثارم باز نداشته‌ام؛ و مگر شغل من بازداشتن مردم از تفسیر سیاسی است؟ اما از طرفی موکول کردن ارزش هر اثری به جنبه سیاسی به نظرم نادرست است. ارزش‌ها متغیرند و در همین سینمای خودمان من گاهی فیلمی را تحسین کرده‌ام که از نقطه‌نظر فکری نفی‌اش می‌کرده‌ام.

 

* آقای رحمانیان نه از طرف من، از روی لطف و از زبان خودش نقدی بر آن‌ها که «مجلس شبیه...» را سیاسی دیده بودند نوشت که البته از زبان من فصیح‌تر است و من هم مثل شما تا انتشارش از آن بی‌خبر بودم و به گمانم در برابر کسانی نوشت که با تندروی در معنای سیاسی «مجلس شبیه...» دانسته یا ندانسته زمینه‌های حذف آن از صحنه را فراهم می‌کردند و خوشبختانه موفق هم شدند و آن نمایش پس از ۱۰ روز تشنج پشت پرده که می‌کوشیدم از بازیگران پنهان کنم بالاخره در شب بیست و یکم از ۴۵ اجرای مصوب آن، در میان اشک بازیگرانش از صحنه پایین کشیده شد و تئا‌تر ایران برای همیشه نجات یافت!

 

* خیال نمی‌کنم به واسطه ترک ایران امکان مهمی داشته‌ام که از دست داده‌ام. فیلم و صحنه بله، اگر راهی به دلخواهی بود، ولی پیشیزی نمی‌ارزد به از دست دادن آنچه من از دست دادم؛ به عمری در نوبت نه شنیدن، از کارهای دیگری ماندن! استراحتی دادم به کسانی که در واقع هم کاری جز استراحت نداشتند و آمدم پی شغلی جای دیگری از جهان و درست ۳۰ سال پس از آنکه از دانشگاه بیرونم گذاشتند به دانشگاه برگشتم.

 

* خیال نمی‌کنم از دوستانم دورم و خیال نمی‌کنم دوستی مرزی دارد. سال گذشته خانمی از تهران برای من شال گردنی فرستاد که با دست خودش بافته بود؛ امیدوارم بداند که به یادش هستم و اما دستاورد. همانم که بودم. می‌نویسم، به‌‌ همان زبان و فرهنگ خودم؛ یعنی سرزمینی که با خودم آورده‌ام و هر از گاهی که دست دهد لایه‌های فرهنگی ایران را معنا‌شناسی می‌کنم آن طور که می‌فهمم. دور و برم مهربانی موج می‌زند و تشنگی است برای گفت‌وگو در خود‌شناسی فرهنگی و تاریخی. اینجا خارج از درس موظف دانشگاهی و جلسات فوق برنامه فارسی، توانستیم با پشتیبانی «مرکز مطالعات ایران‌شناسی دانشگاه استنفورد»، «جانا و بلادور» را روی صحنه ببرم. سایه‌بازی؛ هنری که هفت قرن پیش از ما گم شد و اگر این هم می‌خواست در قالب‌های مالوف باشد اصلا باید نمی‌بود و پا به هستی نمی‌گذاشت. کاری که به انجامش آنجا حتی فکر هم نمی‌کردم و با کم و بیشی که در ایرانیان پراکنده دیگر جهان می‌شناسم شاید هیچ کجای دیگر هم احتمال اجرای آن نبود. خیلی رویایی بود. در غیبت هفت قرن تجربه‌ای که از ما دریغ شده، داوطلبانی جمع شدند تا همه چیز را از درون این فرهنگ و از نو خلق کنیم. دو بازیگر/ خواننده زن و مرد، دو نوازنده و پنج پیکرک‌باز. «جانا و بلادور» طومار سایه‌بازی که در چهار دهه دو بار بازنگری کرده بودم سرانجام نهایی شد و به چشم آمد و دیدیم که پس می‌شود و من بار سنگینی را زمین گذاشتم. همچنین و به دنبال همین و این بار در یکی از تالارهای استنفورد، روخوانی دونفره‌ای از «آرش» نشان دادیم، با دو بازیگر / خواننده زن و مرد و بالاخره پس از بیش از پنج دهه، صدای این برخوانی در آمد و من مطمئن شدم که اولین تصورم از اجرای آن وقت نوشتنش، خیالات نبوده است و به خوبی شدنی است. خوشحالم تجربه‌ای که راهی به آن نمی‌دادند اینجا اتفاق افتاد و امیدوارم ضبط این‌ها به دستتان برسد.

 

* گذشته از این‌ها همچنان نمایشنامه می‌نویسم به امید اجرا و انتشار در ایران و مثل همه این سال‌ها در انتظار باز شدن آسمان تهرانم و به امید باد و بارانی که هر هوای آلوده‌ای را بشوید.

کلید واژه ها: بهرام بیضایی


نظر شما :