راز مرگ تختی به روایت علی حاتمی
هر چند که از شمار قائلان به فرضیه قتل سیاسی توسط ساواک شاه به مرور زمان کاسته شده و اگر در یکی، دو سال پس از انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۷ اکثریت مردم به قتل او باور داشتند اکنون این عده در اقلیت قرار گرفتهاند، بیآنکه ذرهای از محبوبیت تختی کاسته شده باشد و شگفت اینکه طی ۴۶ سالی که از مرگ او میگذرد محبوبیت او افزایش یافته و در قلب همه ایرانیان جای دارد و به نمادی ملی در حد پوریای ولی بدل شده است.
افسوس که یادگاران تختی دور از ایران زندگی میکنند. تا جایی که چند سال پیش غلامرضا تختی – نوه او- در مدرسهای آمریکایی با این پرسش معلم روبهرو شد که این غلامرضا تختی که در اینترنت این همه از او یاد میشود چه نسبتی با تو دارد و پاسخ شنید پدربزرگ من بوده است.
بابک- فرزند تختی- اهل ادبیات و کتاب و ترجمه است و علاقهای به بحث درباره علت و چگونگی مرگ پدرش ندارد و همچون احسان شریعتی معتقد است حتی اگر ساواک شاه دخالت مستقیم در مرگ پدرش نداشته باشد باز هم مسئول است چرا که یک استاد دانشگاه را به کوچ از وطن وا میدارد و درباره تختی نیز بابک به همین مسئولیت به دلایل دیگر باور دارد. اما اصراری نشان نمیدهد از پدر خود با لفظ «شهید» یاد کند و تقریبا فرضیه قتل را منتفی میداند.
داستان زندگی و مرگ تختی چنان جذاب بود و هست که فیلمسازان را نیز طبعا علاقهمند میساخت و علی حاتمی، کارگردان نامدار ایرانی در سال ۱۳۷۵ در حالی درگذشت که پروژه بزرگ جهان پهلوان تختی را در دست داشت و بخشهای مربوط به کودکی تختی نیز آماده شده بود.
طبعا همه میخواستند بدانند او مرگ تختی را چگونه روایت میکند. اما مرگ سراغ خود کارگردان آمد و این مجال را نیافت که فیلم را به پایان رساند. کارگردان جدید ـ بهروز افخمی ـ نیز مسیر فیلم را به گونهای دیگر هدایت کرد و برای حل معما نکوشید.
علی حاتمی اما پیشتر در فیلمنامه جهان پهلوان سناریوی مرگ تختی را آماده کرده بود. بخش آخر فیلمنامه جهان پهلوان تختی ـ بیآنکه بدانیم تا چه اندازه از قوه خیال خود بهره گرفته و تا چه اندازه مستند به واقعیت است - از این قرار است:
صدای تلفن: همه چیزو نمیتونم تلفنی بهت بگم. تو به خانوادهات بگو باید بری سفر برای دو، سه روز حفظ ظاهر کن. چمدون بردار بیا هتل آتلانتیک یک اتاق بگیر. سعی کن اتاق شماره ۲۳ باشه. خالیه.
[دو صفحه بعد و پس از شرح دیدار با فردی به نام دکتر کاشفی]
دکتر: شتاب نکن. دانسته تصمیم بگیر. من با تو طرفیتی ندارم. اونا خودشون هم میتونستن به بهانه دیگری یا حتی با پای خودت تو رو بیارن. این کارو از من خواستن که منو در اول کار بشکنن. این قضیه برای سیاسی کردن من بود و من به پاس دوستی گذشته و با شرمندگی از عهدشکنی خودم. نصیحتت میکنم دست از مخالفت بیحاصل بردار. زندگی من میتونه عبرت تو باشه. من با اون همه توانایی ذهنی از داخل پوسیدم. پیرمرد خدا بیامرز راست میگفت سیاست چه ربطی داره به آسیاییها؟ حالا وقت تودیعه و من روی بوسیدن حتی دستهای تو رو ندارم. سربسته بگم این هتل پر از مهمانهای جورواجوره. حتی کارشناسای خارجی و یک در هتل باز میشه به اون اداره جهنمی. جهنمی بدتر از جهنم خانه ایزا. زنده بمون.
[دکتر از نردبان مقابل پنجره پایین میرود. نردبان برداشته و پنجره بسته میشود. انگار تمام این صحنه یک رویا بود. مدتی میگذرد و جهان پهلوان روی تخت مینشیند و تلفن را بر میدارد و در گوشی میگوید:]
جهان پهلوان: میخواستم با آقای دکتر کاشفی صحبت کنم.
تلفنچی: شماره اتاقشون چنده؟
جهان پهلوان: نمیدونم.
تلفنچی: گوشی خدمتتون.
[چند لحظه میگذرد]
تلفنچی: همچین شخصی جزو مسافرین نیست. امر دیگری ندارید؟
جهان پهلوان: خیر. عرضی ندارم.
[چند لحظه میگذرد. جهان پهلوان بر میخیزد و دستگیره در را میچرخاند اما در از بیرون قفل است. تلفن زنگ میزند، گوشی را برمی دارد اما صدایی نمیآید.]
جهان پهلوان: الو... الو...
[جهان پهلوان به تلفنچی نمره خانه خودشان را میدهد و از آن طرف سیم همسرش گوشی را برمیدارد.]
جهان پهلوان: الو شهلا...
صدای همسر: خودتی جهان پهلوان؟
جهان پهلوان: آره، شما خوبین؟ تو، مادر، بچه...
صدای همسر: آره، تو کجایی؟
جهان پهلوان: توی راه. بازم تلفن میکنم. خداحافظ.
صدای همسر: خداحافظ. راستی یه آقایی تلفن کرد این شماره رو داد: ۶۵۶۳۰. التماس میکرد باهاش تماس بگیری. یادداشت کردی؟
جهان پهلوان: شمارهش روند بود...
[جهان پهلوان نمره تلفن را به تلفنچی میدهد. ارتباط برقرار میشود.]
جهان پهلوان: من تختی هستم. یه آقایی به خونه من تلفن کرده...
صدای تلفن: من بودم آقا، دست شما رو میبوسم. من عنصری هستم. کار هنری میکنم.
جهان پهلوان: موفق باشید، امری با من داشتید؟
صدای تلفن: یه عرض مختصر. ما یک فیلم تبلیغاتی داریم برای تبلیغ تیغ ریشتراشی. خواستم شما نقش اول اونو بازی کنید. پلان درشتی از صورت شماست که یک دست زیبای زنانه به اون دست میکشه و شما این شعر ریتمیک رو میخونید. اجازه بدید شعرو پخش کنم:
[صدای زدن دکمه ضبط صوت. ضرب نواخته میشود. بعد یک صدای نتراشیده نخراشیده میگوید.]
صدا: رو صورتم مورچه بیاد لیز میخوره. ریشام هر روز دو دست تیغ تیز میخوره.
[ضبط صوت خاموش میشود. صدا ادامه میدهد]
صدای تلفن: جالبه، نه؟ واقعا با مزهس قبول میکنید؟
جهان پهلوان: «نخیر آقا. بنده اهل این کارا نیستم.»
صدا: اجازه بدید بگم تا صد هزار تومان اسپانسر حاضره به شما برای این چند ثانیه بده.
جهان پهلوان: خیر آقا. انگار شما عقل و بار درست و حسابی ندارین.
صدا: صد هزار تومان به راحتی میتونه همه مشکلات شما رو حل کنه.
جهان پهلوان: مشکلات منو پول حل نمیکنه.
صدا: به هر حال بازی کردن در این فیلم تبلیغاتی همه مشکلات شما رو حل میکنه. مشکلاتی که در چند روزه اخیر دارید. پذیرفتن این کار در حقیقت تنها راه آزادی شماست. تحمل چند لحظه رفتار مبتذل به یک عمر زندگی کردن میارزه. شما هنوز ۳۶ سال دارید. نصف عمرتون فرصت دارید. حتی میتونید اعلامیهها رو به هزینه خودتون چاپ کنید و پخش کنید. به هر تقدیر هر وقت تغییر عقیده دادید و خواستید ظرف این چند روز به ساز ما برقصید آن هم فقط برای چند ثانیه بیایید جلوی پنجره اتاق، پنجره را باز کنید و یک نفس عمیق بکشید. ما با دوربین شما رو زیر نظر داریم.
[تلفن قطع میشود. جهان پهلوان با تعجب گوشی را میگذارد. کاغذی از زیر در به داخل فرستاده میشود. جهان پهلوان کاغذ را باز میکند. این متن روی آن نوشته شده است: این نامه را به خط خودتان بنویسید: «حضور مبارک آقای دادستان، این ورقه وصیت نامه اینجانب است. تمنایی که از جنابعالی دارم این است که اولا مهریه زنم هر چه هست بدهید. بیشتر راضی نیستم. ثانیا از هیچ کس گله و شکایت و ناراحتی ندارم. خودم این تصمیم را گرفتم و احدی در کار من دخالت ندارد. غلامرضا تختی ۴۶.۱۱.۱۶»
«برای خودکشی قرص داخل کشوی میز است و آب از دستشویی بردارید. لیوان کنار شیر آب است.»
جهان پهلوان به طرف میز میرود. لوله قرص را برمیدارد و کف دستش میریزد. دوباره در قوطی خالی میکند. به طرف توالت میرود که لوله را بیندازد. آب باز است. لیوان آب را پر میکند و آب میخورد. میآید طرف پنجره شیشه را پرت کند. متوجه میشود ممکن است ماموران را به اشتباه بیندازد. پنجره را به سرعت میبندد. تلفن زنگ میزند. گوشی را بر میدارد. صدای قبلی است.]
صدا: آیا تغییر عقیده دادهاید یا ما دست به آن عمل بزنیم که آبروی هرچه پهلوان است بر باد برود؟
[جهان پهلوان در دهنی تلفن تف میاندازد. مینشیند روبهروی آینه به خودش، قرصها و شیرآب باز نگاه میکند.]
جهان پهلوان روی تشک خودش را مشاهده میکند. با خودش در حال کشتی گرفتن است. خودش را به پل برده و در لحظات جانفرسای مقاومت مرگبار است. در این لحظه برق اتاق قطع میشود. تاریکی و سکوت حاکم است. پس از مدتی صدای باز شدن شدید پنجره شنیده میشود و صدای گذاشتن چند نردبان و بالا آمدن چندین نفر...
به تماشای ورزش زورخانهای مشغول است و تنهاش تا نیمه از سوراخ نورگیر بیرون آمده و به طرف پایین آویزان است. برای آخرین بار میل منقش به پرچم ایران به طرفش میآید. میل را میگیرد و میخواهد نگه دارد اما موفق نمیشود. پدرش پشت سرش در عبای سفیدی ظاهر شده و پایش را نگه داشته تا مانع سقوط او شود. ولی جهان پهلوان با میل منقش به پرچم ایران به کف گود سقوط میکند و درهم میشکند و غرقه به خون میشود.
چند مامور کلانتری در اتاق شماره ۲۳ باز میکنند و داخل میشوند. جسد تختی روی تخت افتاده و شیشه قرص طرف دیگر. شیر آب باز است. پاسبانی آن را میبندد. وصیتنامه به خط جهان پهلوان روی میز قرار دارد.
مامور دادستانی: خودکشی کرده.
[عارفی دفزنان وارد میشود و دور گود کنار بدن خونین و پاره و شکسته جهان پهلوان میچرخد و اشعار عارفانه میخواند.]
عارف: گرد مرد رهی میان خون باید رفت...
منبع: عصر ایران به نقل از مجموعه آثار علی حاتمی- جلد دوم – صفحات ۱۲۷۳ تا ۱۲۷۷- نشر مرکز
نظر شما :