کاظم موسوی بجنوردی: مبارزه مسلحانه را ما آغاز کردیم
***
حزب ملل اسلامی توسط چه کسانی و در چه سالی تأسیس شد و چرا نام تشکل خود را حزب ملل اسلامی گذاشتید؟
در سال ۱۳۴۱ همزمان با اوج جنگ سرد فعالیت سازمانهای رهاییبخش در سرتاسر دنیا معمول بود. کمونیستها به رهبری شوروی سابق از این جنبشها علیه غرب پشتیبانی و حتی تلاش میکردند به این جنبشها سمت و سوی چپ بدهند. در آن زمان حرکتهای مسلحانه برای مبارزه با استعمار و چریکهایی که برای آزادی ملتهای خودشان علیه دیکتاتورها میجنگیدند در دنیا حرف اول را میزدند و از اعتبار زیادی برخوردار بودند برخلاف امروز که اصلاً جنبش رهاییبخش به آن معنا وجود ندارد. آن زمان بیشتر کسانی که دست به مبارزه مسلحانه میزدند بر خلاف گروههای سلفی که امروز دست به اسلحه بردهاند برای زندگی انسانها حامل پیام بودند فارغ از اینکه این پیام درست یا غلط باشد. امروز گروههای مسلح سلفی میگویند ما فقط برای خدا میجنگیم. میکشند و کشته میشوند تا فقط به بهشت بروند چرا که اینها برای خودشان در دنیای مدرن جایگاهی نمیبینند خیلی راحت خودکشی میکنند. این یک انحراف بزرگ در جهان اسلام است و امروز تبدیل به بلای انسانیت شده. برای همین هم امروز دیگر مبارزه مسلحانه در جهان یک ارزش تلقی نمیشود ولی نیم قرن پیش مبارزه مسلحانه علیه دیکتاتورها و مستعمران در جهان دارای ارزش و اعتبار بود. در آن زمان حزب ملل اسلامی با ایده تأسیس حکومت اسلامی تشکیل شد و البته ما فرقی میان جمهوری اسلامی با حکومت اسلامی قائل نبودیم چرا که در برنامه حزب از هر دوی این عناوین استفاده کرده بودیم و در واقع حکومت اسلامی را در قالب جمهوری اسلامی میدیدیم و چون همه ملتهای مسلمان را دارای سرنوشت واحد به عنوان یک امت بزرگ اسلامی میدانستیم قصدمان این بود که ایران را به پایگاهی برای انقلاب در کشورهای دیگر اسلامی تبدیل کنیم. البته آرزو بر جوانان عیب نیست و من اذعان دارم که بلندپروازی خیلی زیادی داشتیم که مقتضای جوانی ما بود ولی هدف اصلی ما برای تأسیس حزب این بود.
ایده اولیه توسط چه کسانی شکل گرفت. شخص خاصی ایدهپرداز بود یا جمعی از افراد با همفکری هم به دنبال تأسیس حزب بودند؟
مؤسس حزب من بودم ولی طبیعی است که ایده در شکل جمعی خودش شکل میگیرد. از جمله کادرهای اولیه حزب به همراه من، حسن عزیزی، سید محمد سید محمودی طباطبایی و مولوی عربشاهی بودند.
ظاهراً در سال ۴۴ که با حزب برخورد میشود ۵۵ نفر دستگیر میشوند.
بله حدود ۶۰ نفر دستگیر میشوند که برای ۵۵ نفر کیفرخواست صادر میشود چرا که ثابت میشود این افراد عضو حزب بودند.
این افراد بیشتر از چه طبقاتی بودند؟ گویا برای جذب افراد سختگیری به عمل میآمده است.
بله. از قشرهای تحصیلکرده اعم از معلم و دانشجو...
از بازاریان چطور؟
از بازاریها به خاطر نمیآورم عضوی بوده باشد.
وجه مشترک هویتی حزب مذهبی بودن بود یا داشتن تحصیلات دانشگاهی یا...
بله. اعضا همه تحصیلکرده بودند و از قشر فرهنگی و دانشگاهیان هم جذب میشدند.
جالب است که اغلب فعالیتهای مسلحانه در ایران مانند سازمان مجاهدین خلق (منافقین) از سال ۴۴ در ایران شکل گرفته است اما حزب ملل اسلامی سه سال قبل از آن و در سال ۴۱ تأسیس شد!
بله خود بیژن جزنی که رهبر چریکهای فدایی خلق بود به من در زندان گفت جریان شما و مطرح کردن مبارزه مسلحانه به ما کمک کرد که ما هم روش مبارزه مسلحانه را در پیش گیریم. در واقع نخستین گروهی که در ایران به طور رسمی شعار مبارزه مسلحانه علیه رژیم شاه را سر داد حزب ملل اسلامی بود. برخی به اشتباه مبارزه مسلحانه را بد تعبیر میکنند. برای مثال ادعا میکنند فدائیان اسلام مبارزه مسلحانه میکردند در حالی که رفتار آنها در قالب مبارزه مسلحانه تعریف نمیشود. مبارزه مسلحانه مشی گروههای نظامی ـ سیاسی است که طی برنامهای قصد دارند با در هم کوبیدن قدرت نظامی رژیم حاکم قدرت را به دست بگیرند نه اینکه با ترور افراد و اشخاص به انگیزه صرفاً مذهبی یا سیاسی محدود.
حزب ملل اسلامی چه نسبتی با مبارزات امام خمینی(ره) پیدا میکند؟
مبارزات حضرت امام(ره) زمینه را مساعد کرد که ما در میان جوانها پذیرش بیشتری داشته باشیم ولی ما ارتباط تشکیلاتی با امام راحل نداشتیم، من خودم به ایشان ارادت داشتم و حتی وقتی در اطراف قم عضو سپاه دانش بودم و در خیابان صفائیه قم اتاقی اجاره کرده بودم، اغلب شبها به منزل امام میرفتم و پشت ایشان نماز میخواندم. پدر ما با امام خمینی(ره) دوست بودند ولی ما هیچ ارتباطی با ایشان به لحاظ تشکیلاتی نداشتیم.
جریان شما از سمت چه اشخاصی پشتیبانی فکری میشد؟
به لحاظ سیاسی ما کتابهای ابوالعلاء مودودی را خوانده بودیم با تفکرات سید قطب و حزبالتحریر الاسلامی آشنایی داشتیم و با توجه به اینکه من در دوره جوانی در عراق زندگی میکردم با تمام افکار سیاسی جهان اسلام آشنایی داشتم. تازه در عراق کودتای عبدالکریم قاسم علیه نظام سلطنتی انجام شده بود و قاسم با اینکه آدم خوبی هم بود ولی گرایشهای چپ داشت و در زمان او حزب کمونیست عراق به شدت فعال شد و علیه ناسیونالیستها و بعثیها بود. مذهبیها هم خیلی نگران شدند. به طوری که آیتالله حکیم فتوای الحاد و تکفیر کمونیستها را صادر کرد و دشمنی زیادی میان کمونیستها و آیتالله حکیم ایجاد شد. در آن ایام اعلامیههایی با امضای جماعه العلما منتشر شد که علیه حرکت کمونیستی در عراق بود و همزمان با او حزب الدعوهالاسلامی عراق ایجاد شد. یعنی همینهایی که امروز به رهبری نوری مالکی دولت عراق را در دست دارند. حزب دعوه آن زمان به انگیزه مبارزه علیه کمونیسم ایجاد شد و ما به طور کامل شاهد این حرکتهای اسلامی در سرتاسر جهان اسلام بودیم و حتی خود من در زمان نوجوانی عضو حزب دعوه عراق بودم.
در میان اشخاص معتبر ایرانی هم کسانی بودند که به اندیشههای آنها ارجاع بدهید یا اینکه معتقدید چون آبشخور فکری شما فراتر از مرزهای ایران بود ترجیح میدادید خود را محدود به شخص خاصی در داخل ایران نکنید.
بله، همینطور است. البته ما به لحاظ تشکیلاتی تجربه کمونیستها را هم داشتیم و من کتابهای آنها را هم مطالعه میکردم.
فکر میکنید اینکه ادعا میشود مذهبیها با الهام از چریکهای فدایی خلق رو به کار مسلحانه آوردهاند یک اشتباه تاریخی باشد؟
نه کاملاً برعکس است. حتی بیژن جزنی در کتاب خود وقتی از جریان ما صحبت میکند به انحراف تاریخی متشبث میشود. نخست اینکه چون ما پیش از او مبارزه مسلحانه را مطرح کرده بودیم علیالظاهر آن را برنمیتافت و حاضر نبود بپذیرد که یک حزب اسلامی پیش از او و گروهش برای مبارزه با استعمار و دیکتاتوری وارد عمل شده و در واقع نسبت به کمونیسم که آنها آن را علم مبارزه میدانستند پیشروتر بوده است.
آرم حزب شما دایرهای بود که یک ستاره ۸ پر داخل آن بود. این آرم اشاره به نماد خاصی داشت؟
نخیر. اصلاً ما پیشنهادهای مختلفی برای آرم داشتیم و اینها به دست ما میرسید و ما آنها را درون پوشهها و مدارک خود نگهداری میکردیم. وقتی این اسناد به دست ساواک افتاد آنها این طور اعلام کردند که ما از چنین آرمی استفاده کردهایم ولی به طور رسمی ما چنین آرمی را انتخاب نکرده بودیم.
آیا حزب ملل اسلامی با توجه به اینکه پسوند اسلامی را برای خود برگزیده بود در قیام سال ۴۲ و به خصوص دستگیری امام خمینی(ره) تصمیمی برای صدور بیانیه یا اعلام موضع نگرفته بود؟
حرکت امام خمینی(ره) کل جامعه ایران را آماده پذیرش مبارزه کرده بود و ما هم به عنوان یک گروه مخفی زیرزمینی از شرایطی که حرکت امام(ره) ایجاد کرده بود استفاده کردیم. اما ما نمیتوانستیم به طور علنی بیانیه صادر کنیم چون ما فعالیت تشکیلاتیمان را در ۳ دوره تقسیم کرده بودیم: دوره «ازدیاد و تعلیم» که مقدماتی بود و برای ایجاد هستههای تشکیلاتی بود. پس هرگونه اعلام موجودیت در این دوره برای ما منع تشکیلاتی داشت چون نمیخواستیم در این دوره تشکیلات لو برود. در مرحله بعد که «استعداد» نام داشت به تدریج سازمان نظامی را از سازمان سیاسی جدا میکردیم و شروع به آموزش نظامی میکردیم، به علاوه برای تدارک و تهیه اسلحه و ابزار مبارزات مسلحانه اقدام میکردیم و مرحله سوم را ظهور مینامیدیم که در آن مقطع قرار بود اعلام موجودیت کنیم و اهداف و اندیشههای سازمان را مطرح سازیم. همزمان با این مرحله اخیر بود که جنگ چریکی ما هم شروع میشد. بنابراین در سال ۴۲ ما هنوز در مرحله اول بسر میبردیم و صلاح نبود که اعلام موضع رسمی داشته باشیم.
تشکیلات حزب ملل اسلامی خاص و جالب است و از دل آن انشقاقهای عجیبی به وجود آمد. یک طیف جواد منصوری که فرمانده سپاه میشود یا سپاسی آشتیانی که حزبالله را ایجاد میکند و بعد به سازمان مجاهدین (منافقین) میپیوندد و سپس گروه پیکار را تأسیس میکند. دلیل این انشقاقهای بعدی را در چه چیزی میبینید؟
دلیل اصلی این بود که تجربه ما کم بود. ما لو رفتیم و صنوبری سر قرار مورد سوءظن پلیس قرار گرفت. درون کیفش نشریات حزب بود. آن زمان مأموران شهربانی در تمام محلهها و کوچهها حضور داشتند. پاسبانها از نظم مناسبی برخوردار بودند. اینان به صنوبری ایست میدهند و او فرار میکند و دستگیر میشود. فکر میکردند مواد مخدری، چیزی همراه دارد. کاغذها را که میخوانند متوجه نمیشوند. صنوبری تعریف میکند که تفنگ را زیر گلوی من گذاشته بودند تا تکان نخورم. حالا خود مأموران هم ترسیده بودند که از اطلاعات شهربانی دستور میدهند که متهم را نگه دارید تا ما برسیم.
خلاصه یکی یکی بچهها زیر شکنجه لو میروند و ما هم تا مدتی خبر نداشتیم تا اینکه سید محمودی دستگیر میشود. قرارهای شورای مرکزی ۲۴ ساعت یکبار بود. وقتی خبری از او نمیشود، خبر میدهند شب در خانهاش دستگیر شده. تازه ما میفهمیم که سازمان لو رفته. با مهندس میرمحمد صادقی که مسئول شاخه مهندسان بود، تماس گرفتیم و متوجه شدیم شاخه او سالم است، ولی او گفت که من شنیدهام پسرعمویم محمد میرمحمد صادقی را که سر شاخه دیگری بود، دستگیر کردهاند. شاخه دیگری داشتیم که مسئول آن عباس مظاهری بود. هر عضوی یک شماره رمز مخصوص برای تماس اضطراری داشت. با همان شماره با عباس مظاهری تماس گرفتیم. بزرگترین شاخه حزب ملل اسلامی متعلق به او بود. شاخه او هم سالم بود. به این نتیجه رسیدیم که شاخه میرمحمد صادقی آسیب دیده. به تکاپو افتادیم تا جلوی دستگیریها را بگیریم. جریان درگیریهای کوه پیش آمد تا بالاخره همه دستگیر شدیم. در زمان خودش حزب ملل اسلامی مقتدرترین تشکیلات زیرزمینی ایران بود و این ۵۵ نفر کسانی بودند که نام آنها در دفتر رمز وجود داشت. اسم افراد جدیداً به صورت رمز نوشته شده بود و چون این دفتر جدید بود همه در آن نبودند. مثلاً علیاکبر ولایتی در آن نبود. شهید باهنر نیز در آن نبود و از اینرو دستگیر نشدند. البته شهید باهنر یک شب بازداشت شد و چون مدرکی علیه او وجود نداشت، آزادش کردند. برای ۸ نفر از دستگیرشدگان تقاضای اعدام شد. برای بقیه تقاضای ۳ تا ۱۰ سال حبس شد. دادگاه به ۷ نفر با یک درجه تخفیف حبس ابد داد و من به عنوان متهم ردیف اول محکوم به اعدام شدم. حکم اعدام برای برهم زدن اساس حکومت و تاج و تخت سلطنت بود و چند محکومیت دیگر: برای تشکیل جمعیتی با مرام و رویهای ضد سلطنتی به ۱۰ سال و برای مقاومت مسلحانه ۶ سال و برای توهین به مقام سلطنت ۳ یا ۴ سال و برای قاچاق اسلحه هم به ۳ یا ۴ سال حبس محکوم شدم. آن زمان دادگاههای سیاسی نداشتیم و سیاسیها را در دادگاه نظامی محاکمه میکردند. در دادگاه تجدیدنظر نظامی نیز حکم اعدام من قطعی شد، ولی بعداً علما فشار آوردند و به خاطر خانوادهام که منتسب به مرحوم حضرت آیتالله سید ابوالحسن اصفهانی مرجع بزرگ شیعه و مرحوم پدرم آیتالله بجنوردی که ایشان هم از مراجع شیعه بودند، یک درجه تخفیف شامل حالم شد و اعدام نشدم. من معتقد بودم چون ایران زیر سلطه آمریکا قرار دارد و رژیم استبدادی بر آن حاکم است بهترین جا برای انقلاب اسلامی است.
میتوان گفت شما از قدیمیترین زندانیان سیاسی بودید که از سال ۴۴ در زندان بودید و سال ۵۷ آزاد شدید و قاعدتاً خاطرات زیادی از دوران زندان و مبارزات دارید. گویا پارهای اتفاقات در زندان افتاد که کماهمیتتر از حوادث بیرون زندان هم نبود. برای مثال گرایش زندانیان سیاسی به مارکسیسم در یک مقطع که ماجراهایی دارد و منجر به فتوای برخی علما شد و همچنین مراودات شما با مجاهدین خلق (منافقین) و از جمله افرادی چون مسعود رجوی که البته در محیط زندان غیرقابل اجتناب هم بوده.
بله بیژن جزنی رهبر چریکهای فدایی خلق که جریان سیاهکل را نیز به وجود آورد با جریان احمدزاده و پویان که مبارزه مسلحانه علیه رژیم را اعلام کرده بودند، متحد شدند که در واقع سازمان چریکهای فدایی خلق زائیده همین اتحاد بود. همزمان مجاهدین خلق هم مبارزه مسلحانه را شروع کرده بودند و اغلب بچه مسلمانهایی که وارد زندان میشدند در محور آنان بودند. قرار شد به دعوت بیژن جزنی که متفکر چریکهای فدایی بود، جلسهای برای تقسیم مسئولیت در زندان سیاسی برگزار شود. از جانب مذهبیها رجوی برای شرکت انتخاب شد. وقتی به او گفتم که من هم شرکت کنم، گفت نه دیگر ما خودمان هستیم و اجازه نداد. آدم انحصارطلبی بود. بیژن جزنی در آن جلسه پیشنهاد کرد رجوی و مجاهدین خلق (منافقین) نماینده مذهبیها باشد و او هم نماینده مارکسیستها. رجوی پس از جلسه برای من تعریف کرد که به بیژن جزنی اعتراض کرده و گفته ما هم مارکسیست هستیم! من حیرت کردم و به او گفتم یعنی تو به عنوان نماینده بچه مذهبیها گفتی ما هم مارکسیست هستیم!؟ گفت: بله! من گفتم: هیچ میدانی با اضافه کردن یک مفهوم در یک مذهب، فرقه جدیدی ایجاد میشود!؟ گفت: به هر حال ما این شعار را قبلاً دادیم و جوانهای مذهبی هم از ما استقبال میکنند.
چه سالی بود؟ قبل از تغییر ایدئولوژی سازمانی بود؟
بله، فکر میکنم سال ۵۰ یا ۵۱ بود. تازه کادرهای مجاهدین خلق (منافقین) دستگیر شده بودند و تعدادی مانند حنیفنژاد و سعید محسن اعدام شده بودند و...
آن زمان ذوالانوار هم زندان بود. درست است؟
بله.
در بحثها ذوالانوار حریف رجوی میشد یا اصلاً وارد بحث نمیشد؟ و آیا تا آخر مذهبی ماند؟
من ندیدم وارد بحث با رجوی بشود و تا روزی که به شهادت رسید، مسلمان بود و مسلمان خوبی هم بود. منتهی اینها در تشکیلات فرو رفته بودند یا به عبارتی مسخ تشکیلاتی شده بودند.
میخواهم بگویم اینکه رجوی میگفت ما مارکسیست هستیم، تعارف نبود؟
نه، به هیچوجه. همه آنها مارکسیست بودند. به تحلیل تاریخی مبنی بر اینکه تضاد اصلی میان مناسبات تولید و نیروهای تولید است باور داشتند و مارکسیسم را منهای ماتریالیسم قبول داشتند با همان منطقی که مارکس تعلیم داده بود. یعنی به جامعه بیطبقه سوسیالیستی اعتقاد داشتند. البته با این تفاوت که فقط معتقد بودند وجود محدود به ماده نیست و ماورایی هم وجود دارد.
یک جور التقاط دیگر؟
بله، انحراف آنها از آنجا شروع شد که مرحوم حنیفنژاد و سعید محسن که ظاهراً سابقه نهضت آزادی داشتند و یکی دو نفر هم که مانند ناصر صادق از بچههای ما بودند در مطالعات ایدئولوژیکی خود برای یافتن تئوری مبارزه، مارکسیسم را به عنوان علم مبارزه تلقی کردند و حتی به غلط اینطور به نظرشان رسیده بود که مارکسیسم یک نوع علم مبارزه است و حتی برخی از آنها میگفتند علمالاجتماع اسلامی و غیراسلامی نداریم مگر ما فیزیک اسلامی و غیراسلامی داریم!؟ انحرافشان از همین جا شکل گرفته بود.
یعنی نوعی نگاه پوزیتیویستی یا تجربهگرا به مقوله علوم انسانی. پس تغییر ایدئولوژیک در دهه ۵۰ معنایی پیدا نمیکند؟
بله. این نگاه در واقع تا آن زمان مخفی بود و خیلی از بچه مذهبیهایی که به اینها ملحق میشدند، از ماهیت التقاطیشان اصلاً مطلع نبودند. من چون خودم تا حدودی مطالعات مارکسیستی داشتم، خیلی سریع متوجه شدم.
احتمالاً از جزوه «شناخت» که همان اوایل منتشر کرده بودند؟
بله. رجوی وقتی فهمید که من از مارکسیسم آگاهی دارم، به من گفت: آقای بجنوردی، این جزوهای که ما به شما دادیم، همان دیالکتیک است. من لبخند زدم و گفتم بله، ولی فقط مثالهای آن عوض شد! مثالهای اسلامی برای آن آورده بودند. ما ۶ سال بود زندان بودیم که تازه مجاهدین وارد زندان شدند. ظاهراً آنها سال ۵۰ آمدند. من بعداً به دوستانم گفتم از مجاهدین خلق آنهایی که مسلمان باقی میمانند تشکیل یک مذهب جدید خواهند داد و بقیه کمونیست میشوند. همین اتفاق هم افتاد. در میان به اصطلاح مذهبیهای اینها افراد باسوادی وجود نداشت تا به اصطلاح متکلمین صاحبالمقالات بشوند، یعنی تئوریسین نداشتند که از بحثهای آنها نظریه جدیدی ارائه نماید.
شما از وحید افراخته هم چیزی به خاطر دارید؟
زندان بودم که او دستگیر و اعدام شد. اصلاً در بند ما نیامد. در مراحل بازجویی بود. وحید افراخته یک لمپن به تمام معنا بود. یک آدمکش حرفهای و نترس. او یک ژنرال آمریکایی را کشته بود و بعد از آن رژیم خیلی هار شد و ۹ نفر از زندانیان سیاسی را اعدام کرد که بیژن جزنی، مصطفی خوشدل و کاظم ذوالانوار هم جزو آنان بودند. اینان محکومیت اعدام نداشتند.
اخیراً پرویز ثابتی در کتابش گفته بود که اینها را حین فرار کشتهاند...
نه، این حرفها دروغ است. آنها را از پیش ما بردند. یکی از آنها آقای چوپانزاده بود که ۸ سال محکومیت داشت و در یکی از شهرستانها تبعید بود. برای اعدام او را به تهران آورده بودند و خودش خبر نداشت. توی حیاط با او صحبت کردم. میگفت من زندانیام تمام شده و آوردهاند تهران تا آزادم کنند که البته اعدام شد. مدتی بعد هم گروهی دستگیر شدند که همه دانشجو بودند و همه را محکوم به اعدام کردند که خوشبختانه وقتی وحید افراخته دستگیر شد و عامل قتل ژنرال آمریکایی معلوم شد آنها از اعدام نجات پیدا کردند
وگرنه اعدام آنها قطعی بود. وحید افراخته وقتی دستگیر شد شروع به همکاری با ساواک کرد و همه را لو داد. حتی بچهها را با شلاق میزد. یعنی برای اعتراف گرفتن مأمور شده بود. وقتی میخواستند اعدامش کنند ناسزا میگفت که من را با این همه همکاری چرا اعدام میکنید. ما با رفقا جریان را که شنیدیم با لبخند گفتیم احمق نمیدانسته که ارباب را کشته و باید اعدام بشود.
شما از تقی شهرام هم چیزی به خاطر دارید؟
تقی شهرام با ما در زندان بود و به نظر من از روز اول چپی بود. مجاهدین خلق (منافقین) که آمدند سفره ما را با چپیها مشترک کردند. از میان گروههای مذهبی غیر از گروه آیتالله انواری و مؤتلفه همه پذیرفتند که با چپیها سفره مشترک داشته باشند. یک بار من نشسته بودم سر سفره و غذا میخوردم. تقی شهرام متوجه من نشد. چون سر سفره خیلی شلوغ میشد. داشت با کمونیستها صحبت میکرد گفت این قدر (اشاره به ته استکان) خوردن مشروب اشکالی ندارد. اعتقادات شل و ولی داشت.
برخی معتقدند تقی شهرام به نوعی با هماهنگی رژیم از زندان فرار کرد و بعد هم آن تسویهها در سازمان انجام شد.
نه ماهیت سازمان مجاهدین چپی بود. اینها حتی به یکدیگر رفیق میگفتند. غیر از برخی ظواهر مانند نماز و اعتقاد به خدا و پیامبر(ص) تمام اندیشههایشان چپی بود.
نقل شده شبی احمدزاده به ابریشمچی میگوید شما یک هسته مارکسیستی دارید که یک روز پوسته مذهبی شما را میشکافد و بیرون میآید...
بله این حرف دقیقی است و همان چیزی است که آن زمان من به دوستان خودم آقایان سرحدیزاده و مرحوم سید محمودی گفتم.
برخی معتقدند جریان مجاهدین خلق (منافقین) از دل نهضت آزادی و جبهه ملی بیرون آمده. نسبت بچههای حزب ملل اسلامی با نهضت آزادی چگونه بود؟ گویا نهضت آزادی هم در سال ۴۰ تأسیس میشود و تقریباً همزمان با تشکیلات شما پا میگیرد.
ما که آمدیم زندان برخی از اعضای نهضت آزادی زندان بودند. با ما هم بحث میکردند ولی ما با هم همفکر نبودیم.
با خود مرحوم بازرگان هم بحث میکردید؟
من با مرحوم بازرگان همبند نبودم. البته از بچههای ما آقای حجتی کرمانی با ایشان همبند بود و بحث ما با آنها به این صورت بود که آنها مذهبی بودند ولی نمیخواستند حکومت اسلامی ایجاد کنند ولی ما میخواستیم حکومت اسلامی ایجاد کنیم.
هدف آنها گویا نوعی مشروطه سلطنتی بوده است.
بله، آنها بیشتر مشروطهخواه بودند و میگفتند شاه باید به جای حکومت سلطنت کند یعنی همان شعار جبهه ملی را میدادند ولی خودشان آدمهای مذهبی و بسیار وارستهای بودند و حتی شعائر مذهبی را با وسواس انجام میدادند. سینهزنی و عزاداری عاشورای آنها را خوب به یاد دارم ولی آنها به دنبال اسلام سیاسی نبودند. ما در این میان یک معجون خاصی بودیم. در واقع هم جنبه روشنفکری داشتیم و هم به دنبال حکومت دینی بودیم. منتهی حکومت دینی ما به طور طبیعی رنگ و بوی دیگری داشت. برای مثال ما به جای شورای نگهبان به مجلس بزرگان معتقد بودیم. از شرایط آن اجتهاد و عدالت بود ولی به هر حال مجلس بود و به جای مجلس سنا فرض کرده بودیم. لوایح و طرحها نخست به تصویب مجلس مردم میرسید و بعد به تصویب مجلس بزرگان آنها باید تأیید میکردند تا جنبه قانونی پیدا کند. نیمی از مجلس بزرگان انتخاب مردم و نیمی دیگر انتخاب حزب بود. در رژیم شاه اینگونه بود که نیمی از مجلس سنا را شاه انتخاب میکرد و نیمی دیگر به انتخاب مردم بود، فرمول اسلامیت نظام را ما اینگونه دیده بودیم. به عقیده من فرمولی که ما ارائه داده بودیم از لحاظ قوه مقننه پیشرفتهتر بود منتهی ما آن زمان با مسأله ولایت فقیه آشنا نبودیم.
مسأله سپاسی آشتیانی هم برای من سؤال شد.
سپاسی آشتیانی از دانشجویان عضو حزب ملل اسلامی بود و ۲ یا ۳ سال هم محکوم شد. خیلی جوان خوبی هم بود. پس از اینکه سازمان متلاشی شد بچههایی که بیرون رفتند مثل ابوشریف (عباس آقازمانی)، علیرضا سپاسی و جواد منصوری و احمد احمد گروه حزبالله را تشکیل دادند که از همان اول مبارزه مسلحانه را در پیش گرفت.
و در واقع ادامه حزب ملل بودند.
بله جناح نظامی این حزب که در رأس آن علیرضا سپاسی و احمد احمد بود زمانی که سازمان مجاهدین خلق (منافقین) لو میرود با مجاهدین خلق متحد میشوند. ابوشریف قبول نمیکند. احمد احمد میرود ولی با آنها درگیر میشود و به او تیراندازی میشود ولی ابوشریف با دوستانش به لبنان میروند و با چریکهای فلسطینی علیه فالانژها میجنگند و در واقع ابوشریف یک هویت نظامی پیدا میکند. آن زمان حدود ۹۰ درصد کادر مجاهدین دستگیر شده بودند و گویا علیرضا سپاسی و دوستانش جان تازهای به سازمان مجاهدین میدمند. پس از فرار تقی شهرام از زندان و تغییر ایدئولوژی سازمان، سپاسی هم با آنها کمونیست میشود و من شنیدم پس از اعدام تقی شهرام، سپاسی در رأس پیکار قرار میگیرد و مدتی بعد هم خودش دستگیر و اعدام میشود. ما همیشه باید در نماز بگوییم «اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا» علیرضا سپاسی بچه خوب و مذهبی و مبارزی بود و خیلی هم دوستداشتنی بود و روحیه خوبی هم در زندان داشت ولی متأسفانه به انحراف کشیده شد.
منبع: روزنامه ایران
نظر شما :