فردوسی، نیما، هدایت و...- آیدین آغداشلو
«بوف کور» به گمان من داوری تلخ و سهمگین نویسندهای حساس و دلزده از دورانی است که نه با «مدینه فاضله»، که با معقولترین توقع و تصور حداقلی او سازگار و جفتوجور نیست. دورانی که از آرزوهای اصلی- و شاید اصلیترین آرزوی- مشروطهخواهانی که در جستوجوی تغییر بنیانهای مدنی مسلط جامعهشان بودند فاصله گرفته بود و در آن، در رجعتی تکاندهنده «نقاش قلمدان» و «دختر اثیری» به «پیرمرد خنزر پنزری» و «لکاته» مسخ میشدند؛ دایره باطلی که - به شهادت تاریخ طولانی و اغلب خونین این سرزمین - راه گریزی باقی نمیگذاشت و مفری نداشت و سالهای احمدشاهی نشانه تام و تمامی از آرزوهای تباه شده و ناتوانی بیحد دستانی بود که نمیتوانستند این چرخ را بایستانند و در چنین روزگاری، حق بود که صادق هدایت چنین تلخ باشد و ناظر و راوی تنهای مسخ آرمانهای شریف به جهانی گندیده بماند.
«بوف کور» هم مانند شاهنامه فردوسی در نامطلوبترین شرایط روزگاری نامطلوب نوشته شده، اما شاهنامه - جز آخرین ابیاتش - پیروزی انسان واقف و جنگجو و انتخابکننده تقدیرش را - نه مانند تراژدیهای یونانی - نوید میدهد و هدایت تلخ تلخ، دری را نیمه باز هم نمیکند - چه برسد که بگشاید! اما در شباهتی ناگزیر هر دو به یمن کار و اثر عالی و ماندگارشان، پیروزی تداوم معنا و خلاقیت را - تلخیها به کنار- ممکن و مقدور میکنند.
صادق هدایت و نیما یوشیج سرفصلهای دورانی تازهاند که از بطن نیازی یک صد ساله برخاستهاند و ناچارند که - به قول خیام - «بر نطع وجود» بازی کنند و ایام و عمرشان که سپری شود «به صندوق عدم» بازگردند؛ اما چنین «آمد و شد»ی بیحاصل و بیاثر نمیماند و فرهنگ معاصر ایران به پشتیبانی آنان قدم در راه پُر پیچ و خم و خطیر و سرشار از بدعت و خلاقیتی میگذارد که با تاسی به «آلدوس هاکسلی» میشود آن را «جهان نو و شجاع» نامگذاری کرد. اما هدایت به عنوان یک شخصیت بسیار تاثیرگذار، روشنفکر و نویسندهای پرتناقض است؛ به خاطر عصری که در معرض مدرنیسم قرار داشت و خود از تناقض انباشته بود. او آدمی بود که از آنچه در فرهنگ جهانی غرب میگذشت خبر داشت، اما دلش همیشه در گروی تاریخ این آب و خاک ماند. بسیار مؤدب و مبادی آداب بود اما در «علویه خانم»اش رکیکترین فحشها را نثار آدم و عالم کرد. مردم عامی را به حریمش راه نمیداد و تنها با جمعی از خواص دستچین شده شب و روزش را میگذراند، اما نیرویی بسیار گذاشت تا فرهنگ عوام و قصههای فراموش شده را جمع و جور کند! چپی معتقدی بود بیآنکه بره و مطیع باشد و جز در یکی / دو قصه کوتاهش، زیر بار دستورهای حزبی موظف و فرمایشی نرفت. به پدر و برادر اشرافی متشخصاش نهایت احترام را میگذاشت و دلبستهشان بود، اما از الطاف اشرافیگری و تبار پشت اندر پشت رجال معتبرش نخواست بهرهای ببرد و کمپول و قناعتگر باقی ماند و وقتی قرار شد آخرین بار به سفر پاریس برود کتابخانهاش را فروخت! همسر خواهرش نخستوزیر وقت بود، اما هرگز کمکی از او نخواست و صبوری کرد و کارمندی ساده دانشکده هنرهای زیبا را تا سالها ادامه داد.
متشخص و فاصلهگذار و جدی بود، اما به روایت دوست عزیزی وقتی به خانه خواهرش میرفت، با لذت به غیبتها و سخنچینیهای دورههای زنانه گوش میداد و ریزریز میخندید. بعضی از تلخترین و شومترین قصههای ادبیات معاصر ایران را نوشت، اما زبان و قلم طنزش کمنظیر بود، نگاهی به نقدی که بر داستان آبکی «ناز» حسینقلی مستعان نوشت شاهد این مثال است. یا «وغوغ ساهاب»اش که بدیلی ندارد و آدم را از پس سالها از خنده رودهبر میکند! اکراه و نفرتش را از «رجاله»ها هیچ وقت پنهان نکرد- در عصر رجالهها زندگی میکرد - اما در خیلی از جاها غیظش را فرو خورد و به فاصله گرفتن اکتفا کرد. مهمترین - به زعم من - رمان کوتاه ادبیات معاصر ایران - «بوف کور» - را نوشت، اما کارنامه نویسندگیاش کم ندارد داستان کوتاههای متوسط را. زبان پهلوی را نزد «انکلساریا» آموخت، عربی خوب میدانست و ادبیات قدیمه و پیکره عظیم و استوار نثر فارسی را خوب میشناخت و به آن تکیه میکرد، اما نثرش از غلط و اشتباه و شلختگی عاری نیست. عاشقی نکرد، اما در چندتایی از قصههایش میبینیم که زنها را چه خوب میشناسد. به انتشار نوشتههایش چندان اعتنایی نداشت، اما «بوف کور» را با چاپ استنسیل و فقط برای دوستانش، در پنجاه نسخه منتشر کرد: جمع ضدین شد؛ هم منتشر کرد و هم منتشر نکرد!
به تبار اشرافیاش نبالید و «سلطنه» بودن را ابزار زیادهخواهی نکرد، اما مجال هم نداد چپیهای دوآتشه با هزالی و مسخرگی تبار اصیل او و آن دسته از رجال خوشنام و شریف گذشته را دست بیندازند و شمایلشکنی کنند. با تکبر و تفاخر فاصلهاش را نگاه میداشت بیآنکه مهربانی از یادش برود.
در تداوم سنت مرسوم رجال و اشراف قاجاریه، نقاشی هم میکشید. نقاشیهایش ساده و اغلب در پشت یا روی کارتپستالهای معمولی طراحی - و وقتهایی هم رنگآمیزی- میشدند. نقاش حرفهای که نبود، اما دو / سه کار کوچک و ظریفش بسیار دلنشین هستند: «فرهوهر» که بالهای آویخته دارد و بسیار ملول است، آهویی که با لطف تمام سرش را به عقب کشیده است و آن هم ملول است. دو / سه نقاشی دارد با خطوط هندسی تاثیر گرفته از کوبیسم دورانش. کارهای گرافیکش هم مختص به خود اوست؛ مانند لوگوی «بوف کور» یا «حاجی آقا». شاید بشود او را پیشگام گرافیک معاصر ما هم به حساب آورد که در عین حال، به طراحی گرافیک قاجاری روی جلد کتابها اشراف دارد.
نقاشی مدرن را خوب میشناخت، اما به نگارگری قدیمی ایرانی هم علاقه داشت و «درویش سوریوگین» نقاش را واداشت تا مجموعههای ادبی گذشته را مصور کند و در حمایت از او به «بروخیم» کتابفروش توصیهها کرد.
صادق هدایت آدم غریب و یگانهای بود. نبوغ و معرفتی انکارناپذیر داشت و هر قدر هم که انکار شد یا بشود، در حقانیت جایگاهش کمتر جای تردیدی ماند. تاثیری شگفتانگیز بر دوستان و نزدیکانش گذاشت، طوری که بسیاری از آنان هرگز نتوانستند از زیر سایهاش بیرون بیایند و چه باک، که از خرمن معرفتش خوشهها چیدند و به یمن او نامشان ماندگار شد. به طنز و مسخرگی، و در رقابت با گروه رسمی و جا افتاده «سبعه»، گروه «ربعه» را در کافهنشینیهایش تاسیس! کرد، اما از همین گروه کوچک «ربعه» بود - که مانند حلقههای منتشر پیاپی بر سطح آبی راکد که پرتاب قلوهسنگی سکونش را برهم زده باشد- گسترش آغاز شد و میراث به صادق چوبک، ابراهیم گلستان و آلاحمد رسید و ادامه یافت تا به امروز...
منبع: روزنامه اعتماد
نظر شما :