آخرین نماینده ساواک در آمریکا: به بقایی گزارش میدادم
***
شما بر حسب پیشینهتان در دوران جوانی، جزو نیروهای تحولخواه و به نوعی اپوزیسیون حاکمیت وقت محسوب میشدید، یعنی عضویت در حزب زحمتکشان و حضور در زمره اطرافیان دکتر مظفر بقایی که دستکم ظاهراً، نسبت به شرایط جاری و حاکمیت وقت منتقد بودند. در چنین شرایطی، راه پذیرش ریاست ساواک در آمریکا چگونه بر شما هموار شد؟ ممکن است این سؤال برای عدهای صرفنظر از اینکه کتاب خاطراتتان را خوانده یا نخوانده باشند پیش بیاید که چگونه ممکن است جوانی آرمانخواه و مخالف حکومت، بتواند راهی به ریاست ساواک در آمریکا پیدا کند؟
کاملاً درست است. من در حزب زحمتکشان بودم و افتخار داشتم آقایان دکتر بقایی و علی زهری استادم بودند. بسیار دوستشان میداشتم. تیمسار حسن پاکروان با هر دو فردی که نام بردم، دوست بود. آنها جلسات زیادی با هم داشتند. قاعدتاً اگر با تاریخ آشنایی داشته باشید، میدانید تیمسار پاکروان تفاوتهای محسوسی با امثال تیمسار نصیری و حتی تیمسار مقدم داشت. من قبل از پذیرش این سمت، دو، سه دفعه هم زندان رفتم و طعم رفتارهای شهربانی و ساواک را چشیده بودم. میخواستند کسی را در آمریکا داشته باشند که کارهای ساواک را انجام بدهد. تیمسار مرا پیشنهاد داد و من هم واقعاً به طرز مطلوب کارم را انجام دادم...
به هر حال متوجه این مساله بودید که دارید از یک نیروی اپوزیسیون به سازمان امنیتی کشور، یعنی نقطه مقابل پیشینه خود، منتقل میشوید.
نه، این مساله برایم مطرح نبود! من با دیکتاتوری مبارزه میکردم!
حضور در ساواک در آمریکا چه نسبتی با مبارزه با دیکتاتوری دارد؟
یعنی چه؟ تمام کارهایی را که شاه و ساواک برخلاف منطق و قانون میخواست در آنجا بکند، جلویش را میگرفتم. به تیمسار پاکروان گفتم من هیچ وقت پایم را از قانون و منطق فراتر نمیگذارم...
گفتید در مقام ریاست ساواک در آمریکا، جلوی خیلی از خلافها را گرفتید، میتوانید بیشتر توضیح دهید که این خلافها، چه چیزهایی بودند؟
دانشجویان را اذیت کرده و برایشان پرونده درست کنند. معمولاً هنگام حضور شاه و خانواده سلطنتی در آمریکا، مخالفان و دانشجویان تظاهرات میکردند. شاه و اشرف توقع داشتند ما پس از مسافرت آنها، بیفتیم به کشتن یا اخراج و محروم کردن آنها. من این کارها را نمیکردم. خیلی چیزها بود. شاه این اواخر جنون کشتن و برخورد کردن پیدا کرده بود. خاطرم است در آخرین سفرم به تهران، پیش تیمسار پاکروان رفتم. منزل ایشان بودم. گفتم جریان چطور است؟ فکر میکنی چطور شود؟ ایشان بلند شد و مرا دعوت کرد به دیدن عکسی که روی دیوار اتاقش بود. گفت: «منصور پاشو بیا اینجا.» رفتم، گفت: «بایست کنار عکس». عکس خودشان بود و شاه و هواپیمای او در فرودگاه. دستهای شاه هم، در عکس بالا بود که انگار دارد فریاد میزند! پرسید: «میدانی چه میگوید؟» جواب دادم: «نه». گفت: «به من میگوید چرا فلانی را نکشتی!؟ حالا میگویی چه کار کنم؟» حالت خودکشی داشت. ظاهراً یک بار هم به دکتر بقایی گفته بود که چنین حالتی دارد!
در دیدار آخر این را به شما گفت؟
بله، دیدار آخر در خانهاش. امکان نداشت علیه دموکراسی و آزادیخواهی اقدامی کنم! امکان نداشت! گفتم که من خودم، قبلاً در تهران زندان رفتم.
در خاطراتی که از شما منتشر شده یا در نقل قولهایی که از شما شنیدهایم، سهم زیادی از علل انقلاب را به رفتارها و خطاهای شاه و خاندان وی اختصاص دادهاید، یعنی معتقدید خانواده سلطنتی و شخص شاه در ایجاد بدبینی و انزجار مردم خیلی مؤثر بودند. این موارد به طور مشخص چه چیزهایی بودند؟ به شهادت آنچه خود شاهد آن بودهاید؟
همهشان. اعلیحضرت، شهبانو، والاحضرت اشرف، والاحضرت شمس و...تمامشان بودند و این کارها را میکردند.
از داستانهایی که خودتان شاهد بودید برایمان نقل کنید.
یک بار در یکی از مسافرتهای شاه به آمریکا، به دانشگاه هاروارد رفتیم که درجه دکترای افتخاری به شاه میدادند. مهمانی بود. این را در کتاب خاطراتم نوشتهام. کاری کردم که هیچ کس در آنجا حفاظتهای غیرمعمول و آزاردهنده نکند. همه دانشجوها ریختند و رومیزیها و بشقابها را به طرف تریبون پرت کردند، برنامه به هم ریخت و جشن گرفته نشد...
دانشجویان ایرانی این کار را کردند؟
بله، آن روز که اینطور شد، اول به آسمان نگاه کردم و گفتم: «خدایا! این آدم (شاه) چه کارها که در زندگیاش نکرد!» یادم افتاد مرحوم علی زهری اجازه میخواست خارج از ایران برود و قلبش را عمل کند، اجازه ندادند. در آن روز همهاش به یاد علی زهری بودم که بر اثر این ممانعت، سکته کرد و مرد. به هر حال برنامه تمام شد و با شاه به فرودگاه آمدیم، مرا صدا زد. گفت: «سر اینها را زیر آب کنید!» تعظیم کردم ولی گوش نکردم!
ظاهراً شما خاطراتی از سفرهای اشرف به آمریکا دارید. اشرف از نظر شخصیتی چه جور آدمی بود؟ این حرفهایی که دربارهاش میزنند چقدر درست است؟
همهاش راست است. آدمی بود بسیار کثیف. خیلی هم علاقه داشت مرا در دار و دستهاش ببرد. یکی، دو بار هم از آن پیشنهادات خاصش به من داد (با خنده). آدم بسیار مادیای بود. اصلاً انگار این بشر سنگ بود، ذرهای احساس نداشت! برخلاف تصورات بعضیها، اعلیحضرت هم از خیلی از کارهای او خوشش نمیآمد، چون درباره کارهایی که انجام میشد و گزارش میدادند، میگفت: «جلوی این کارها را بگیرید و به انجامش کمک نکنید!» مثلاً والاحضرت اشرف به نیویورک آمدند، رفتم فرودگاه. رئیس اداره گمرک جلو آمد و گفت: «آقای رفیعزاده!» گفتم: «بفرمایید»، گفت: «ایشان در چمدان خودش، مواد مخدر آورده است! چکار کنیم؟» گفتم: «وظیفهتان را انجام بدهید!» اشرف مرا کنار کشید که یک کاری بکن. گفتم: «چکار کنم؟» اینها را گرفتند. یادم نیست سفیر چه کسی بود. قرار شد گزارش به مرکز نوشته شود. اشرف اصلاً خوش نداشت که این گزارشها به مرکز ارسال شود. یک بار هم تصمیم گرفت توسط آدمکشهایی که در اختیار داشت، از معترضان خود در آمریکا انتقام بگیرد و ساختمان محل تجمع آنها را منفجر کند!...حالا در اینجا من یک سؤال از شما مطرح میکنم: من اگر در حزب زحمتکشان میماندم و مثلاً اعلامیه پخش میکردم بیشتر به نفع آزادی تمام میشد یا کارهایی که در اینجا کردم؟
من در جایگاهی نیستم که به این سؤال شما جواب بدهم، چون همه اطلاعات را در اختیار ندارم اما به مناسبت سؤالی که مطرح کردید، نکتهای به ذهنم رسید. خیلیها معتقدند دکتر بقایی سبکش اینگونه بود که در همه دستگاهها دوستانی و در واقع نفوذیهایی داشت که ماوقع را برایش خبر میبردند، یعنی از میان صف اول مخالفان و اپوزیسیون بگیرید تا دوستان نزدیک شاه، یکی، دو نفر از دوستان و نزدیکان دکتر بقایی بودند که برایش خبر ببرند. برخی هم معتقدند رفتن شما به ساواک هم برای این بود که اخبار درجه یک را برای دکتر ببرید. این را قبول دارید؟
صد درصد! موقعی که به آقای دکتر نامه مینوشتم و بعضی اوقات تلفن میکردم، تمام ماوقع را به ایشان اطلاع میدادم! مثلاً در همان ماجرای تظاهرات هاروارد و پس از بدرقه شاه، بلافاصله به دکتر در تهران تلفن کردم و ماجرا را گفتم. خاطرم هست من پای تلفن گریه کردم که اینها یک پاسپورت به زهری ندادند اما امروز تاوان آن را پس دادند! دکتر هم پای تلفن گریه کرد و گفت: «خوب کردی. بسیار کار خوبی کردی.» از آن گذشته رؤسای ساواک از قبیل مقدم یا پاکروان دوستان چه کسی بودند؟ پاکروان دوست علی زهری و دکتر بقایی بود. اینها با هم مدرسه رفته بودند و همه هم آدمهای باسوادی بودند، پس برای پول و مقام نرفته بودند! به هر حال من تمام کارهای خلافی را که میشد، به دکتر میگفتم!
ردههای دیگر ساواک از اخباری که به دکتر بقایی میدادید، خبر داشتند؟
رؤسا خبر داشتند...
چرا حساسیت نشان نمیدادند؟
چرا حساسیت نشان بدهند؟ آنها هم حساب میکردند ممکن است آقای دکتر بقایی یک روزی به قدرت برسد. یکی هم این بود که روش آقای دکتر را دوست داشتند. دکتر بقایی آدم غیرقانونی و جنگجویی نبود، در مدار قانون مبارزه میکرد، چرا با او مخالف باشند؟...
پس رؤسای ساواک با علم به اینکه شما مسائل را به دکتر بقایی انتقال میدهید، حساسیت چندانی نشان نمیدادند؟
ابداً، حتی در بعضی موارد سؤال میکردند که نظر دکتر در این کار چیست!؟ ایشان هم مثلاً میگفتند: اینطور رفتار نکنید. به یاد دارم پدرم فوت کرده بودند و به تهران آمدم و مجلسی در خانقاه صفی علیشاه گرفتیم. مسئولان و همکارانم در ساواک بودند، آقای دکتر بقایی هم بودند، برخوردشان محترمانه بود. به هر حال، من اتفاقات را از دکتر بقایی پنهان نمیکردم.
آیا در طول مدتی که رئیس ساواک در آمریکا بودید، هیچ وقت چیزی دیدید یا شنیدید که پشیمان شوید چرا این سمت را پذیرفتید؟
من که به دستگاه حاکمه کمک نمیکردم! هیچ وقت پشیمان نشدم، هر چه میدیدم ساواک ضعیفتر میشود و پایینتر میرود، خوشحالتر میشدم!...
بر حسب آنچه در خاطراتتان گفتهاید و در اطلاعات مربوط به شما هم هست، مسئولان ساواک در تهران از عملکردتان رضایت کامل داشتند و حتی یک بار هم به شما نشان تقدیر دادند...
به من چند بار نشان تقدیر دادند...
خب، سؤال اینجاست که آنها در جریان افکار و عملکرد شما نبودند که نه تنها به شما مشکوک نمیشدند بلکه تشویقتان هم میکردند؟
نخیر، از افکار و آنچه در ضمیر من بود که مطلع نبودند، در عمل هم طوری کارم را انجام میدادم که چندان سوءظنبرانگیز نبود...
چگونه ممکن است یک دستگاه پیچیده امنیتی، این چنین از رفتار یک کارگزار عالیرتبه خود در آمریکا، بیخبر بماند؟ این چندان باورپذیر نیست!
حالا باورپذیر باشد یا نباشد! البته آنها از گذشته من خبر داشتند اما تصور میکردند که من دیگر فعالیتهای خودم را ترک کردهام! مثلاً وقتی تیمور بختیار برگه مربوط به استخدام من در ساواک را دیده بود، زیر آن نوشته بود که این فرد در ساواک پرونده دارد و جزو خرابکارهاست. تیمسار پاکروان هم در ذیل نوشته بختیار آورده بود که او تعهد کرده دیگر از این کارها نکند. به هر حال عده کمی بودند که از گرایش واقعی من در مأموریت آمریکا خبر داشتند، یکی دکتر بقایی بود، یکی تیمسار پاکروان بود، یکی هم تیمسار مقدم بود که فکر میکنم چیزهایی میدانست ولی به روی خودش نمیآورد! تیمسار نصیری تا مدتها در این حد مطلع بود که من با دکتر بقایی صمیمی هستم و افکار او را قبول دارم، البته تصور میکنم در این اواخر که به آمریکا آمد و مقداری با من درد دل کرد، چیزهای بیشتری دستگیرش شده بود. اردشیرخان (زاهدی) هم در همین حدود اطلاع داشت.
منظور من در سؤالات گذشته این بود که شما هیچگاه در ادامه همکاری با ساواک، تردید نکردید؟ مثلاً شما در کتاب خاطراتتان به صحنهای اشاره کردهاید که دور از چشم محافظان شاه وارد اتاق محل اقامتش در آمریکا شدید و صحنه زشت و شنیعی دیدید. وقتی امثال این صحنه را میدیدید، پشیمان نشدید چرا به ساواک رفتید؟
نه، چرا پشیمان شوم؟ اگر این را نقل نمیکردم که در تاریخ نمیماند. مگر من برای خدمت به شاه رفته بودم که با دیدن این صحنه، از این کار منصرف شوم. رفتن من به ساواک، بدون اجازه دکتر بقایی یا مشورت با علی زهری که نبود. اتفاقا پیشنهاد آنها هم بود! به من گفتند برو ببین اینها آنجا چه کار میکنند و واقعاً هم به نفعشان تمام شد، ولی نهایتاً کسی از من قدردانی نکرد! شما همه جوانب امر را در نظر بگیرید، من جانم را در این کار گذاشتم! شما آن را حساب نمیکنید؟ خود من همیشه در معرض خطر دستگیری و انتقام بودم. یک شب به تهران میآمدم، برادرم معمولا میآمد داخل هواپیما و مرا پایین میبرد. یک مقدار کاغذ و اسناد هم داشتم که میخواستم نشان آقای دکتر بدهم. در راه خوابم برد. موقعی که هواپیما نشست، دیدم یک نفر به شانهام زد. نگاه کردم و دیدم یک افسر است. گفتم مرا گرفتند. برادرم نتوانسته بود بالا بیاید و به کس دیگری گفته بود برو و برادرم را پایین بیاور و این مرد آمد. یعنی در اینگونه موارد، همیشه منتظر دستگیر شدن هم بودم. به هر حال آن اسناد را بردم و نشان آقای دکتر دادم که اینها چکار کردهاند. من حتی این مسائل را به افرادی مثل آقای اردشیر زاهدی هم میگفتم...
مثلاً در مقطع اوجگیری انقلاب، به او چه گفتید؟
در همین اواخر سلطنت شاه، زاهدی به مسافرتی رفته بود و بعد از آن، به نیویورک هتل «اولدروف آستوریا» برگشت. در کارتی که بر دسته گل ارسالی خودم الصاق کرده بودم، نوشتم: این آخرین دسته گلی است که به عنوان سفیر شاهنشاه آریامهر برای شما میآورم! اکثر کارمندان عالیرتبه کنسولگری ایران در آمریکا در اتاق نشسته بودند که وقتی آقای زاهدی از سفر برمیگردند، بگویند اوضاع ایران چگونه است. موقعی که زاهدی کارت را خواند، به من نگاهی کرد و چیزی نگفت. یکی از متملقینی که آنجا بود، گفت: «آقا! باید این آدمها را از سفارت بیرون کنید، اینها خائن هستند.» من هم بلافاصله گفتم: «خائن خودت هستی. خفه شو!». بعد از این جریان اردشیر مرا خواست و گفت: «باید بروم آقای دکتر بقایی را ببینم و با او ملاقاتی کنم» که متعاقب آن، در تهران ملاقات شاه با دکتر بقایی صورت گرفت.
با توجه به اینکه ترجمه کتابتان در ایران را مخدوش میدانید، خودتان نقل کنید در دیدار دکتر بقایی با شاه چه گذشته بود؟ یعنی دکتر بقایی از دیدارش با شاه برای شما چه نقل کرد؟
تا آنجا که یادم میآید، دکتر که تشریف برده بودند آنجا، اعلیحضرت دراز کشیده بودند! این طوری که آقای دکتر به من گفتند: شاه اول گفته بود دیدید چه شد! به چه سرنوشتی دچار شدم. بعد از دکتر سؤال میکند چه کار باید کرد؟ چه کسی میتواند این شرایط را روبهراه و جمع و جور کند؟ آقای دکتر فرمودند: قوامالسلطنه میتواند. شاه با تعجب پرسیده بود: قوام که سالهاست مرده!؟ دکتر در جواب گفته بود: شما پرسیدید چه کسی؟ من گفتم آدمی مثل قوام! شاه در ادامه پرسیده بود: شانس من چقدر است؟ گفتم هیچی! شما شانسی ندارید، اگر بخواهیم خوشبین باشیم باید بگوییم حدود ۱۰ درصد. شاه پرسیده بود ولیعهد چطور؟ دکتر گفته بودند: او را نمیدانم، شاید شانس او ۲۰ درصد باشد. شاه پرسید شانس بختیار چند درصد است؟ گفتم او هم شانسی ندارد. میگفت هی سؤال کرد بلکه بتواند از جوابهای من تسلایی پیدا کند و من هم جوابی نداشتم. خیلی هم ناراحت شدم که واقعاً آخر دیکتاتوری چه میشود و بیرون آمدم. روز بعد علیاحضرت شهبانو ایشان را خواسته و گریه کرده که این حرفها چیست که زدید؟ چکار کردید؟ شاه ناراحت شده است. گفتم: «واقعیت را گفتم.» اینها در کتاب خاطرات دکتر بقایی که در پروژه تاریخ شفاهی حبیب لاجوردی ضبط شده، هم نوشته شده است.
البته در همان کتاب هم بقایی تصویر مبهمی از دیدارش با شاه به دست نمیدهد، میگوید فراموش کردهام!
بله، در آن کتاب هم دکتر بقایی خیلی دقیق یادش نیست، نقل به مضمون میکند. یک بار از آقای دکتر پرسیدم: «هیچی یادتان نیست؟ » ایشان جواب داد: «حال بدی شده بودم.» آخر جریان این ملاقات پیشدرآمدی هم دارد. آقای دکتر در سالهای قبل هم خدمت اعلیحضرت شرفیاب شده و نصیحت کردند این کارها را نکنید، این طور رفتار نکنید. شاه ناراحت میشود و میگوید این حرفها چیست میزنید؟ اگر دشمنان من نزدیک بیایند، من با مسلسل میریزمشان پایین! آقای دکتر هم عصایش را بلند میکند و میگوید یک زمانی هم میرسد که مسلسلها به طرف شما میآید...دکتر میگفت این را گفتم و راهم را کشیدم و آمدم بیرون. این آخرین ملاقاتی است که آقای دکتر با شاه داشتند قبل از این ملاقات آخر. جزئیات حرفها یادم نمیآید، اما قیافه دکتر خدابیامرز جلوی چشمم است که گفتند به شاه گفتم یک روز هم میشود این مسلسل به سمت شما میآید!
بعد از انحلال ساواک دیگر ارتباطی با این خانواده نداشتید؟ آیا به آنها گفتید این وضعیت نتیجه بیتوجهیهایی است که به حرفهای ما کردید؟
به پسر شاه که اصلا نمیشد این حرفها را زد، متوجه نمیشد اما به شهبانو گفتم که خودش میدانست، چهار، پنج بار به او گفتم. یک بار هم به پسرش گفتم، اما قبول نمیکرد، نمیتوانست درک کند. بعد هم دیگر با آنها تماسی نداشتم. به شهبانو پس از مرگ شاه و در مصر این مطالب را گفتم. ناراحت بود و مدام گریه میکرد. خاطرم است یک ساختمان نسبتاً بزرگ اما فاقد امکانات را به او داده بودند. گفت اینجایی که آمده و نشستهام سوسک و موریانه هست. گفتم چکار میشود کرد؟ قضیهای بوده است که خود اعلیحضرت و برخی اطرافیان بیتدبیر و متملق به وجود آوردهاند.
در سالهای اخیر دیداری با فرح و رضا پهلوی نداشتید؟
سال اول چند باری دیدمشان، ولی دیگر دیداری نداشتم.
در ۳۰ سال اخیر چه میکردید؟
کارهای شخصی میکنم، نویسندگی میکنم. کتابهای زیادی دارم که میخواهم به دانشکده کرمان بفرستم. البته مدارک و اسنادی هم دارم که دارم آنها را مرتب میکنم...
در مورد ثروت و برخورداری مالی شما هم شایعات زیادی وجود دارد. به هر حال شما در ۵۰ سال اخیر با نهادهایی مثل ساواک و سیا مرتبط بودهاید و امکان اندوختن هم داشتهاید...
شایعه ساختهاند، همهاش دروغ است. من یک زندگی متعارف دارم...
از قول مادر شاه و در خاطراتش آمده که رفیعزاده از ریاست ساواک در آمریکا و ارتباطات گستردهاش، به ثروت کلانی رسید...
ایشان که کتابش کلاً مزخرف است. تازه در آنجا مرا کشتهاند! (با خنده)
بله، در ادامه نوشته که پسر رفیعزاده به طمع اموال پدرش، او را کشت!
نه، اینطور نیست، من فعلاً زندهام و دارم با جنابعالی صحبت میکنم! بخور و نمیری هست فعلاً! همه اینها اغراق است. حالا خودتان را جای من بگذارید، همه این کارها را کردی، دولت هم با شما بد بود، بعد هم این حرفها را برایت در بیاورند! عرض کردم روزی که در دانشگاه هاروارد جلسه به هم خورد، اعلیحضرت درباره معترضین به من گفتند: یواشکی سر اینها را زیر آب کن! بعد از دو، سه ساعت از آن ماجرا به دکتر خبر دادم که شاه چه گفت؟ خندید و گفت: خیلی خوب میکنی که به حرفش گوش نمیکنی! شاید این حرفها برای جبران آن نافرمانیهاست که در قالب این جعلیات عرضه میشود.
شما گفتید کتاب خاطرات من در ایران چاپ شده، چه کسی چاپ کرده است؟
کتابی به اسم «خاطرات منصور رفیعزاده» حدود ۱۶ سال قبل و از سوی انتشارات اهل قلم در ایران چاپ شده است. الان یک کتاب جلوی روی من هست که مزخرف است!
یعنی این کتاب خاطرات شما نیست؟
خیر، ایشان برداشته و یکسری لاطائلاتی را نوشته است.
چه کسی؟
فردی به نام اصغر گرشاسبی.
تا به حال خاطرات شما چاپ شده است؟
خاطراتم به انگلیسی چاپ شده و اسم کتابم هم است witness یعنی شاهد.
این ترجمه ایرانی که چاپ شده است، واقعی نیست؟
نه، تمام آن دروغ است. میآیم خودم به خودم فحش میدهم؟ میآیم خدای نکرده به مرحوم دکتر بقایی بد بگویم؟
شما که در کتابتان یکسره و بدون وقفه از دکتر بقایی تعریف کردهاید!
در این کتاب منتشر شده در ایران که از دکتر بقایی بد گفتهام.
متوجه شدم. احتمالا شما به مقدمه این ترجمه که از سوی ناشر نوشته شده و دربردارنده انتقاداتی از شما و دکتر بقایی است اعتراض دارید. این یک رویه متداول است که ناشر دیدگاههای ولو انتقادی خود را در آغاز ترجمهاش بیاورد.
بله، میدانم نوشته است خاطرات منصور رفیعزاده، آخرین رئیس شعبه ساواک در آمریکا ترجمه اصغر گرشاسبی. اما این شیوه رفتار درست نیست، در اینجا قانون این است که وقتی میخواهند کتابی را ترجمه کنند، باید از نویسندهاش اجازه کتبی بگیرند، بعد بگویند چقدر پول میدهند! بعد ترجمه کتاب را به نویسنده بدهند تا بخواند. این چه کارهایی است. یک مشت فحش و بد و بیراه در مقدمه من نوشته است، آن هم به همه. این کارها واقعاً شرمآور است.
تا جایی که من دیدهام، ناشر مطالب شما را جز در دو، سه مورد که علت آن را در مقدمه ذکر کرده، با رعایت امانت آورده، البته دیدگاههای خود را هم در مقدمه ذکر کرده که آن هم تحریف کتاب شما محسوب نمیشود. در این موارد قضاوت با خواننده است. احتمالاً در ذهن ناشر هم مطلب همینگونه بوده است.
منبع: روزنامه جوان
نظر شما :