جنبش مسلحانه ایران و سازمانهای خارج از کشور- منوچهر صالحی
بنابراین در کوران مبارزات سیاسی آن زمان قرار داشتم و رخداد سیاهکل و پیدایش جنبشهای مسلحانه در ایران در زندگی من بیتأثیر نبود.
روایت سیاهکل
در زمانی که من در آلمان میزیستم و بدون آنکه از فعالیتهای سیاسی برادر کوچکم ایرج با خبر باشم، او با کسانی چون البرز محرابی، عباس دانش بهزادی و محمدعلی محدث قندچی در دوران تحصیل در دانشکده دامپزشکی تهران دوست بود و آنها با هم "مطالعات مارکسیستی" میکردند.
علاوه بر آن محمدعلی محدث قندچی دوست خانوادگی برادرم بود و برای دیدار برادرم هر از چند گاهی به خانه ما میآمد. همین دوستی سبب شد تا برادرم به همراه عباس دانش بهزادی و محمدعلی محدث قندچی برای آغاز جنبش مسلحانه پارتیزانی به سیاهکل برود. برادرم اما چند روز پیش از آغاز مبارزه مسلحانه دچار تردید و دو دلی شد و بدون آنکه به دوستان خود بگوید، از کوه به تهران بازگشت و پس از سه روز اقامت در تهران به سر کار خود که در دوگنبدان در استان لرستان بود، رفت.
بنا بر اسناد "ساواک" که در نخستین جلد کتاب "چریکهای فدایی خلق، از نخستین کنشها تا بهمن ۱۳۵۷" انتشار یافته، دیگران که در سیاهکل ماندند، پنداشتند برادرم در هنگام جمعآوری هیزم از کوه پرت شده و مرده است. آنها حتی کوشیدند جسد او را بیابند، اما این تلاش بینتیجه ماند.
از ۹ تنی که در جنبش سیاهکل شرکت داشتند، هادی خدا بنده پیش از آنکه مبارزه آغاز شود، در ۱۹ بهمن ۱۳۴۹ توسط مردم دهکده خسبلات دستگیر و به ژاندارمی تحویل داده شد.
علی اکبر صفائی فراهائی، هوشنگ نیری و جلیل انفرادی برای رهایی خدابنده در غروب همان روز به پاسگاه سیاهکل حمله کردند که طی آن یک ژاندارم کشته و جلیل انفرادی نیز اشتباهأ توسط صفائی فراهانی زخمی شد.
آن سه پس از حمله موفقیت آمیز به پاسگاه به دهکده چهلستون رفتند و در آنجا توسط مردم آن روستا دستگیر و دست و پا بسته به ژاندارمری تحویل داده شدند.
در نخستین برخورد نظامی میان مابقی اعضاء گروه با نیروهای نظامی دولتی، صمیمیترین دوست برادرم محمدعلی محدث قندچی ترسید و گریخت و خود را پنهان ساخت و پس از هشت یا نه روز گرسنگی خود را در ۷ اسفند به روستائی رساند و ژاندارمری با راهنمایی مردم روستایی توانست او را دستگیر کند.
عباس دانش بهزادی، احمد فرهودی، رحیم سماعی و مهدی اسحاقی پس از چند روز سرگردانی تصمیم میگیرند خود را تسلیم نیروهای دولتی کنند، اما با مقاومت آنها روبهرو و مجبور میشوند با نیروهای نظامی بجنگند که طی آن سماعی و اسحاقی کشته شدند و فرهودی زخمی و اسیر گشت و دانش بهزادی توانست از معرکه در رود، اما توسط مردم شناسایی شد و ژاندارمها او را دستگیر کردند. در رخداد سیاهکل به جز رحیم سماعی و مهدی اسحاقی، یک غیرنظامی و همچنین ۵ نظامی کشته شدند.
دو دوست برادرم، عباس دانش بهزادی و محمدعلی محدث قندچی، پس از تحمل شکنجههای وحشیانه سرانجام کسانی را که گرفتار نشده بودند، "لو" دادند و در این رابطه ساواک توانست رد برادرم را بیابد. او را در قطار و هنگام سفر به دوگنبدان دستگیر کردند و آن چنان شکنجه دادند که ۳ روز بیهوش بود.
تا ۶ ماه خانواده من نمیدانست بر سر برادرم چه آمده است و مقامات دولتی هم به آنها خبری مبنی بر دستگیر شدنش ندادند. برادرم پس از تحمل شکنجههای سنگین دانستنیهای خود را در اختیار "ساواک" قرار داد و از آنجا که در ماجرای سیاهکل مستقیما شرکت نداشت و "ساواک" نتوانست مدارک بیشتری علیه او به دست آورد، پس از چندی از زندان آزاد شد و توانست از آن معرکه جان سالم به در برد. من از این ماجرا هنگامی باخبر شدم که برادرم از زندان رها گشت.
اما دو دوست مبارز برادرم عباس دانش بهزادی و محمدعلی محدث قندچی همراه با دیگر اعضاء "گروه جنگل" و بخشی از اعضاء "گروه شهر" توسط دادگاه نظامی رژیم به اعدام محکوم و به فرمان مستقیم محمدرضا شاه در سحرگاه ۲۶ اسفند ۱۳۴۹ تیرباران شدند. آنها جان خود را برای تحقق آرمانهای انسانی خویش فدا کردند.
دولت ایران در زمان سلطنت محمدرضا شاه بهخاطر همسایگی با روسیه شوروی، بهخاطر داشتن منابع سرشار نفت و همکاری نیمه مخفی با اسرائیل، یکی از متحدین مهم غرب در منطقه بود و حتی ایالات متحده و انگلستان برای کاستن هزینه نظامی خود در خلیج فارس، مسئولیت "ژاندارم منطقه" را به ارتش ایران واگذاردند.
در آن زمان رسانههای خبری غرب چنین وامینمودند که شاه در پی ساختن ایرانی مدرن است و در نتیجه در برابر جنایات و فساد آن رژیم سکوت میکردند. به همین دلیل کنفدراسیون، یعنی یکی از سازمانهایی که من عضو آن بودم، میکوشید با انتشار اسناد فساد مالی خانواده پهلوی، تهیه گزارش از پایمالی حقوق اساسی مردم توسط نهادهای سرکوب دیکتاتور ایران، چهره واقعی استبدادی رژیم شاه را به افکار عمومی جهانیان بشناساند.
بههمین دلیل کنفدراسیون از مبارزات همه مردم ایران، از نیروهای مذهبی گرفته تا نیروهای ملی و چپ، و همچنین از مبارزات صلحآمیز تا مسلحانه پشتیبانی میکرد و توفیری میان اشکال مبارزات آن نیروها نمیگذاشت.
به نظر من کنفدراسیون یکی از بهترین سازمانهای دمکراتیک تاریخ ایران بود که در آن گروهها و افراد مختلف با داشتن بینشها و باورهای مختلف در کنار هم و با هم برای یک هدف مشترک، یعنی دفاع از حقوق پایمال شده مردم ایران مبارزه میکردند.
جبهه ملی خاورمیانه
من از دسامبر ۱۹۶۸ تا تابستان ۱۹۷۱ در دو دوره یکی از اعضاء هیات اجرائیه پنج نفره "جبهه ملی خارج از کشور" بودم. در دوره دوم سه تن از اعضاء هیئت اجرائیه جبهه ملی همزمان عضو گروه مارکسیستی "کارگر" و دو تن دیگر بنا بر اطلاعاتی که اینک از آن برخوردارم، عضو گروه مارکسیستی- لنینیستی "ستاره" بودند.
در آن زمان، منوچهر کلانتری که دائی بیژن جزنی و یکی از اعضاء اولیه گروه جزنی بود، در انگلستان به سر میبرد. تقریبأ شش ماه پیش از رخداد سیاهکل یکی از خویشاوندان کلانتری که در آمریکا تحصیل میکرد و عضو جبهه ملی آمریکا بود، به اروپا آمد و به ما خبر داد که در ایران نیرویی چریکی به وجود آمده است و میخواهد مبارزه پارتیزانی علیه رژیم را آغاز کند و اینک چند تن از اعضاء این گروه در خاورمیانه به سر میبرند و جبهه ملی میتواند از طریق او با آنها رابطه برقرار کند.
همین مساله سبب شد تا اندیشه ایجاد "جبهه ملی خاورمیانه" به وجود آید، زیرا از یک سو میتوانستیم با اعضاء سازمانهای چریکی که برای آموزش تعلیمات نظامی و تهیه اسلحه به عراق و فلسطین میآمدند، رابطه برقرار سازیم و با پیوند نیروهای درون و بیرون و ایجاد جبهه بزرگتری از نیروها به ابعاد مبارزه با رژیم شاه بیفزاییم و از سوی دیگر، میتوانستیم به تبلیغ مبارزه میان بسیاری از ایرانیان بپردازیم که برای حج و زیارت مقبرههای امامان شیعه به عربستان، عراق و سوریه سفر میکردند.
در آن زمان این باور وجود داشت هرگاه بتوانیم بخش اندکی از آن توده را جلب کار سیاسی مخفی کنیم، در آن صورت مبارزه با رژیم خودکامه شاه میتوانست از کیفیت و کمیت نوینی برخوردار گردد.
دو عضو هیات اجرائیه که در عین حال عضو گروه "ستاره" بودند، خود را داوطلب رفتن به خاورمیانه و تأسیس "جبهه ملی خاورمیانه" کردند.
در آن زمان قرار بر این بود که "جبهه ملی خاورمیانه" سازمانی مخفی باشد تا رژیم شاه نتواند اعضاء آن را در تبانی با رژیم بعثی عراق دستگیر و همچنین ساواک نتواند در آن نفوذ کند. اما متأسفانه چنین نشد، زیرا رفقایی که به خاورمیانه رفتند، بسیار زود و بدون تصمیم اکثریت اعضاء هیات اجرائیه با برگزاری یکی دو تظاهرات در بغداد و چاپ عکس تظاهرکنندگان در روزنامههای عراقی موجودیت آن سازمان را علنی ساختند.
این کار در خدمت منافع آن روز رژیم عراق قرار داشت، زیرا در آن دوران، رژیم شاه از جنبش خودمختاری کردهای عراق به رهبری مصطفی بارزانی پشتیبانی میکرد و رژیم عراق نیز با کمک مالی و سیاسی به "جبهه ملی خاورمیانه" و حتی چریکهایی که به آن کشور رفتوآمد میکردند و از آنجا به لبنان و اردن میرفتند، کوشید رژیم شاه را مورد فشار متقابل قرار دهد.
همین امر سبب شد تا آن بخش از اعضاء هیات اجرائیه که به گروه "ستاره" وابسته بود، در خاورمیانه راه دلخواه خود را در پیش گیرد و حتی روابط خود با سازمانهای فدایی و مجاهدین را از ما، یعنی مابقی اعضاء هیئت اجرائیه پنهان نگاه دارد.
پس از رخداد سیاهکل شکاف میان دو بخش هیات اجرائیه بیشتر شد، زیرا جبهه ملی خاورمیانه که نشریه "باختر امروز" را انتشار میداد، بدون مشورت با ما و بدون آنکه مصوبهای از سوی کنگره و یا دیگر ارگانهای جبهه ملی صادر شده باشد، به هواداری بیچون و چرا از آن جنبش پرداخت، در حالی که نه فقط ما، بلکه نیروهای مائوئیست و نیز هواداران روسیه شوروی در خارج از کشور برای آن جنبش چشماندازی نمیدیدند.
منوچهر حامدی یکی از دو عضو هیات اجرائیه جبهه ملی خارج از کشور بود که برای ایجاد شاخه خاورمیانه این سازمان به آن منطقه رفت. او که در آغاز عضو گروه "ستاره" بود، پس از ایجاد "گروه اتحاد کمونیستی" عضو آن گروه گشت و به نمایندگی آن گروه به ایران رفت و در سال ۱۳۵۶ در یکی از "خانههای امن" سازمان چریکهای فدایی خلق در رشت توسط پلیس کشته شد. یادش گرامی!
در آن دوران چون بیشتر گروههای مائوئیست از خط سیاسی چین پیروی میکردند، پا را در یک کفش کرده بودند که در ایران مناسبات "نیمه فئودالی و نیمه مستعمره" حاکم است و در نتیجه راه مبارزه مسلحانه آنها، راه "محاصره شهرها از طریق روستاها" بود و در این راه نیز تلاشهایی در کردستان و مناطق قشقایی نشین ایران کردند، اما همۀ آن تلاشها ناکام ماند.
پس از رخداد سیاهکل یک بخش کوچک از مائوئیستهای سابق که در حال گسست از مائوئیسم بود، هوادار جنبش چریک شهری شد و پس از آمدن اشرف دهقانی به اروپا توانست به تدریج زمینه را برای همکاری مشترک با او هموار سازد.
ما، یعنی مارکسیستهای مستقلی که نه از شوروی و نه از چین و آلبانی پیروی میکردند و مناسباتی را که در آن کشورها وجود داشت، اقتصاد دولتی و نه مناسبات سوسیالیستی میپنداشتند، رهایی طبقه کارگر را وظیفه خود این طبقه میدانستیم و بر این باور نبودیم که بتوان با مبارزات چریکی شهری رژیم شاه را سرنگون ساخت.
نمونههای تاریخی نیز نشان دادند که گسترش این روش مبارزه همه جا سبب افزایش اختناق گشت. بنابراین برای آنکه طبقه کارگر بتواند از پس کار سترگ رهایش خود برآید، باید به طبقهای آگاه بدل میگشت.
ما در آن زمان ضعف تئوریک جنبش کارگری را پاشنه آشیل آن جنبش پنداشتیم و با انتشار نشریه "کارگر" به صورت گاهنامه کوشیدیم در حد توان خود مسائل و مشکلات ایران را با دامن زدن به بحثهای تئوریک با روش دیالکتیک مارکس مورد بررسی قرار دهیم.
در همین رابطه طی سالهای ۵۲-۱۳۵۱ چند مقاله در رد مبارزه مسلحانه و رد "تئوری بقاء" امیر یرویز پویان انتشار دادیم و همچنین در سال ۱۳۵۳ تئوری "جامعه نیمه فئودال و نیمه مستعمره" مائو را به مثابه تئوری ضد مارکسی نقد کردیم.
در کنار آن، کتابهای "آنتی دورینگ" فریدریش انگلس، "ایدئولوژی آلمانی" مارکس و انگلس و "مبارزات طبقاتی در فرانسه" مارکس را به فارسی برگرداندیم و انتشار دادیم.
اختلاف و انشعاب
سرانجام وجود اختلافنظرهای تئوریک با گروه "ستاره" و تلاش آن گروه برای تبدیل "جبهه ملی خارج از کشور" به سازمان دنبالهرو جنبش چریکی سبب شد تا گروه "کارگر" خود را از جبهه ملی خارج از کشور کنار کشد. ما از آن پس در چارچوب کنفدراسیون به فعالیتهای خود در پشتیبانی از مبارزات دمکراتیک مردم ایران ادامه دادیم.
البته پس از تشکیل گروه "کارگر" ما همچنان عضو جبهه ملی باقی ماندیم، زیرا بر این باور بودیم که تحقق جامعه سوسیالیستی در کشوری عقبمانده چون ایران کار امروز و فردا نیست و بلکه آنچه در دستور روز قرار دارد، تحقق دولت دمکراتیک و متکی بر قانون در ایران است.
بههمین دلیل در دورانی که من و دوستانم در رهبری جبهه ملی سهیم بودیم، توانستیم در کنگرهای که چند ماه پس از رخداد سیاهکل در تابستان ۱۳۵۰ در آلمان تشکیل شد، شعار "استقرار حکومت ملی هدف جبهه ملی ایران است"، را به شعار "استقرار حکومت دمکراتیک ملی هدف جبهه ملی ایران است"، تغییر دهیم، زیرا حکومتی میتواند ملی باشد، اما دمکراتیک نباشد.
همچنین بر این باور بودیم که با این شعار میتوان از قانون اساسی مشروطه فراتر رفت، که بنا به اصل ۳۵ آن "سلطنت ویعهای" بود که "به موهبت الهی از طرف ملت به شخص پادشاه مفوض شده" بود.
گروه ما هرگز نکوشید "جبهه ملی" را به جریانی مارکسیستی بدل سازد، زیرا بر این باور بودیم که بدون مطالعه و فهم آثار کلاسیک مارکسیستی نمیتوان مارکسیست شد. به همین دلیل ما در درون جبهه ملی کوشیدیم از مبارزه مردم ایران با رژیم شاه پشتیبانی کنیم، حتی اگر این مبارزات دارای سویه دینی و یا مبارزه مسلحانه پارتیزانی و چریک شهری بودند.
ما بر این باور بودیم که جبهه ملی باید از حقوق فردی و اجتماعی همه زندانیان سیاسی دفاع کند و این کار بهمعنی تائید و یا تکذیب سیاست و ایدئولوژی آن گروهها و افراد نخواهد بود و بلکه دفاع از زندانیان سیاسی به معنی دفاع از حقوق اساسی آنها خواهد بود که در قانون اساسی مشروطه تضمین شده بودند و رژیم شاه آن حقوق را روزمره پایمال میکرد.
بههمین دلیل نیز در دورانی که من و دوستانم عضو هیات اجرائیه جبهه ملی بودیم، در روزنامه "ایران آزاد" ارگان رسمی "جبهه ملی خارج از کشور" اخبار مبارزات همه گروهها و از آن جمله "روحانیت مترقی" به رهبری آیتالله خمینی و سازمانهای چریکی را نیز انعکاس میدادیم.
همچنین پس از انتشار خبر اعدام ۱۳ تن از چریکهای فدایی که در رخداد سیاهکل مستقیم و یا غیرمستقیم سهیم بودند، در نشریه "ایران آزاد" چندین مقاله تحلیلی در تمجید و بزرگداشت آن مبارزان نوشتیم و در فروردین ۱۳۵۰ یادآور شدیم که "ما اصولا با پرنسیپ ترور فردی بهخاطر از بین بردن این و آن پیچ مهره ارتجاع و امپریالیسم در ایران به تصور اینکه بتوان حکومت وابسته به امپریالیسم را سرنگون ساخت، موافقتی نداریم." با این حال ترور فرسیو را گامی در جهت ارتقاء جنبش دانستیم. همچنین در مقاله دیگری کوشیدیم "سیاهکل" را از "چشمانداز دیگری" مورد بررسی قرار دهیم.
از جنگ پارتیزانی و چریک شهری تا مبارزات تروریستی
سازمان چریکهای فدایی خلق در آغاز با ایجاد تیمهای "جنگل" و "شهر" کوشید مبارزه خود را به مبارزهای پارتیزانی بدل سازد، یعنی در مناطقی از جامعه شرائطی را به وجود آورد که زندگی در آن بیرون از حوزه اقتدار رژیم سرکوبگر قرار داشته باشد.
مبارزه پارتیزانی باید با آسیب رساندن به نیروهای نظامی رژیم به تدریج منطقهای را که پارتیزانها در آن حرف آخر را میزنند، گسترش دهد تا بتواند منطقه تحت کنترل خود را به "منطقه آزاد" بدل سازد، اما نخستین گام در این مسیر با شکست روبه رو شد و از آن پس چریکهای فدایی دیگر به دنبال مبارزه پارتیزانی نرفتند و در عوض تحت تأثیر مبارزات چریک شهری توپاماروها قرار گرفتند.
ابزار مبارزه چریک شهری بسیار متنوع است. چریک شهری میتواند با پخش "شبنامه" رژیم استبدادی را افشاء کند؛ میتواند با خرابکاری در زیرساخت اجتماعی، ناتوانی رژیم را در تأمین نیازهای بلاواسطه مردم نمایان سازد؛ میتواند با سرقت بانکها از یک سو هزینه "انقلابیون حرفهای" خود را تأمین کند و از سوی دیگر، مدعی مبارزه با امپریالیسم گردد؛ و سرانجام آن که میتواند با دست زدن به ترورهای سیاسی و ربودن چهرههای سیاسی و اقتصادی ناتوانی رژیم را در تأمین امنیت برای هیات حاکمه آشکار کند.
چریکهای فدایی از همه این اشکال مبارزه استفاده کردند، آنها پس از سرقت بانکها، اعلامیههای افشاگرایانه خود را پخش کردند، آنها کوشیدند با انفجار دکلهای برق سراسری ناکارآمدی زیرساخت اجتماعی را در رابطه با جشنهای ۲۵۰۰ ساله که شاه در تخت جمشید برگزار کرد، نمایان سازند. آنها با ترور فرسیو که یکی از چهرههای سرکوبگر رژیم بود، کوشیدند عدم امنیت کسانی را که با خشونت خواستهای مشروع تودهها را سرکوب میکردند، آشکار سازند.
اما هر اندازه سرکوب رژیم شدیدتر شد و چریکهای فدایی بیشتر آسیب دیدند، در نتیجه برای حفظ خود از یک سو مجبور شدند برخی از اعضاء خود را که حاضر به ادامه راه مبارزه چریکی و زندگی مخفی نبودند، سربه نیست کنند و از سوی دیگر با کشتن کسی چون فاتح که کارخانهدار بود، کوشیدند به کارگران چنین بنمایانند که سازمان چریکها از منافع کارگران در برابر سرمایهداران "بدجنس" و "استثمارگر" دفاع خواهد کرد.
اما میدانیم که استثمار ذاتی شیوه تولید سرمایهداری است و بدون آن سرمایهدار نمیتواند به ارزش سرمایه خود بیافزاید و بدون ارزشافزایی، سرمایهدار انگیزهای برای سرمایهگذاری، ایجاد اشتغال، تولید فرآوردههای نو و … نخواهد داشت.
چکیده آنکه هر اندازه به دامنه سرکوب رژیم افزودهتر شد، به تدریج سازمان چریکهای خلق از مبارزات چریک شهری به مبارزات تروریستی گرایش بیشتری یافت.
همچنین پیدایش جنبش چریکی در ایران بر زندگی ما ایرانیان خارج از کشور که علیه رژیم شاه مبارزه میکردیم، بیتأثیر نبود.
از یک سو رژیم شاه با اعزام مشتی نیروهای امنیتی خود بهعنوان دانشجو، کوشید در کنفدراسیون نفوذ کند؛ از سوی دیگر سازمانهای فدایی و مجاهدین توانستند برخی از اعضاء خود را به خاورمیانه و حتی اروپا بفرستند و با ارسال پیام به کنگرههای کنفدراسیون از دانشجویان خواستند هژمونی سیاسی آنها را بپذیرند و به پشت جبهه شان بدل گردند.
این وضعیت سبب شد تا بسیاری از دانشجویانی که تحت تأثیر جنبش چریکی قرار گرفته بودند و برای چریکها احترام زیادی قائل بودند، زیرا آنها از جان خود میگذشتند، به امید آنکه جنبش مبارزاتی قهرآمیز آنها به جنبش تودهای ضد امپریالیستی بدل گردد.
پیوستن این دانشجویان به کنفدراسیون سبب شد تا هواداران جبهه ملی که بیچون و چرا از جنبش چریکی هواداری میکرد، در کنفدراسیون به نیروی تعیینکننده بدل گردند.
شاید یکی از دلائل انشعاب در کنفدراسیون همین وضعیت بود. هواداران "سازمان انقلابی حزب توده" که در آن زمان به اقلیتی کماهمیت بدل شده بودند، شاید برای آنکه مجبور به دنباله روی از جنبش چریکی و سازمانهایی نشوند که از الگوی چینی مبارزه پیروی نمیکردند، با طرح این نکته که کنفدراسیون نباید از زندانیان حزب توده دفاع کند، زیرا آنان عوامل "سوسیال امپریالیسم روسیه شوروی" هستند، زمینه را برای انشعاب در کنفدراسیون هموار ساختند.
انشعابهای متعدد در کنفدراسیون نیز سبب شد تا آن بخش از کنفدراسیون که خود را موظف به هواداری بیچون و چرا از جنبشهای چریکی میدید، نتواند در انعکاس مبارزات چریکی در افکار عمومی اروپا و امریکا از موفقیت چندانی برخوردار شود.
منبع: بی بی سی
نظر شما :