باغ وحش انسانی

ترجمه: بهرنگ رجبی
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۳ | ۲۱:۳۲ کد : ۴۳۱۷ پاورقی
باغ وحش انسانی
تاریخ ایرانی: پاتریک اوردنیک الان ۵۷ ساله است، متولد چک‌اسلواکی و ساکن پاریس، مترجم ادبیات چک به فرانسه (کارهای کسانی چون بهومیل هرابال، ولادیمیر هولان، میروسلاو هولوب و بسیاری دیگر) و نویسندهٔ دوجین رمان که بیست و پنج سال است او را بدل به یکی از بحث‌برانگیز‌ترین نویسندگان معاصر ادبیات فرانسوی زبان کرده است. سه ‌تا از رمان‌هایش به انگلیسی ترجمه شده‌اند و روایت پرشتاب و نامتعارفش از جهانی سراسر هراس و بی‌معنایی، راهی تازه پیش روی داستان‌پردازی معاصر دنیا گذاشته است. مشهور‌ترین و غریب‌ترین اثرش، «اروپایی»، که آغازش را اینجا می‌خوانید، تکه‌هایی از تاریخ حقیقی را در بر می‌گیرد، با تخیلی لجام گسیخته می‌آمیزد و نهایتاً روایتی یکه از برهه‌های مهم سدهٔ بیستم به دست می‌دهد که تاریخش هست و نیست. روایت اوردنیک از غرایب این سدهٔ دهشت‌بار را از این هفته در «تاریخ ایرانی» خواهید خواند.

 

***

 

بعد از جنگ دوم جهانی در کشورهای دموکراتیک کم‌کم جوان‌ها هم مهم شدند چون زمانهٔ طلیعهٔ جامعهٔ مصرفی بود و وقتی جوان‌ها آگهی چیزی جوانانه می‌دیدند از پدر و مادر‌هایشان می‌خواستند آن را برایشان بخرند. در جامعهٔ مصرفی نسل تازهٔ کودکان در وفور و فراوانی رشد کردند و کلاه و کفش و مداد رنگی و اسباب‌بازی خانه‌سازی داشتند و می‌خندیدند وقتی پدر و مادر‌هایشان برایشان تعریف می‌کردند چطور قدیم‌ها پابرهنه به مدرسه می‌رفتند یا کلاهشان با خواهر و برادرشان شریکی بود. و بزرگ شدند کم‌کم گفتند جامعهٔ مصرفی آدم‌ها را بردهٔ خودش می‌کند و اینکه باید جهانی نو ساخت که در آن هیچ کس برده نشود. و در دههٔ شصت جوان‌ها کم‌کم شروع کردند به شورش علیه جامعهٔ مصرفی و بردگی و جنگ و نژادپرستی و غیره.

 

جوان‌ها اول در ایالات متحده شروع کردند به شورش چون آن زمان آمریکایی‌ها درگیر جنگ بودند در ویتنام و جامعهٔ مصرفی پیشرفته‌تری داشتند و وان و تلفن داشتند و از سیاه‌پوست‌ها خیلی خوششان نمی‌آمد، اما جوان‌ها می‌گفتند سیاه‌پوست‌ها نوع بشر را غنی‌ و پُربار‌تر می‌کنند. جنگ ویتنام اولین جنگ تاریخ بود که تلویزیون پوشش می‌داد، همان‌طور که جنگ دوم جهانی اولین جنگ تاریخ بود که رادیو پوشش می‌داد، و سیاه‌پوست‌ها حق نداشتند به درجات نظامی بالای ارتش برسند و پا به توالت‌هایی بگذارند که برای شهروندان سفیدپوست اختصاص داده شده بودند. بعضی جا‌ها توالت‌ها را فقط اختصاص داده بودند به شهروندان سفیدپوست و سیاه‌پوست‌ها مجبور بودند بگردند جای دیگری توالت پیدا کنند، و در جاهایی دیگر توالت‌ها را تقسیم کرده بودند توی دو تا اتاق که بالای یکیشان تابلو خورده بود «سفیدپوست‌ها» و بالای آن‌ یکی روی تابلو نوشته بود «رنگین‌پوست‌ها»، چون ممکن بود اگر روی تابلو بنویسند «کاکاسیاه»، سیاه‌پوست‌ها دلخور شوند. مدرسه‌های دولتی هم دو جور بودند، برای سفیدپوست‌ها جداگانه و برای سیاه‌پوست‌ها جداگانه، عین چرخ‌ و فلک‌ها و خانه‌های بازی و محوطه‌های ماسه‌بازی بچه‌ها و نیمکت‌های پارک و در بعضی شهر‌ها باجه‌های تلفن. طرفداران الگوی مهاجرت استحاله‌ای می‌گفتند این‌ها جلوه‌هایی‌اند از تبعیض نژادی و اینکه نتیجهٔ ناگزیر سیاست مبتنی بر هم‌نشینی‌اند، و طرفدارهای الگوی هم‌نشینی می‌گفتند ماجرا نه تبعیض نژادی بلکه تفاوت‌باوری است و اینکه به هر حال سیاه‌پوست‌ها بین خودشان بهترین حال را دارند و معاشرت با شهروندان سفیدپوست هیچ برایشان مهم نیست.

 

زمانی که آدم‌ها دست از اعتقاد به خدا برداشتند، شروع کردند به جست‌وجوی راه‌هایی برای بیان اینکه جهان پوچ است و فوتوریسم و اکسپرسیونیسم و دادائیسم و سوررئالیسم و اگزیستانسیالیسم و تئاتر ابزورد را ابداع کردند. و دادائیست‌ها می‌خواستند قواعد هنر را رعایت نکنند و از چیزهایی اثر هنری تولید می‌کردند که تا پیش از آن برای این کار استفاده نمی‌شدند، مثلاً سیم و کبریت و شعار و تیتر روزنامه و راهنمای تلفن و غیره، و می‌گفتند هنری نو و خالص است. فوتوریست‌ها شعرهایی منثور می‌نوشتند با کلی حرف صوت، مثلاً «کارازوک زوک زوک دوم دوم دوم»، و حروف‌نگاری‌ای را تبلیغ می‌کردند که ظاهر حروف صوتشان را برساند، و اکسپرسیونیست‌ها و دادائیست‌ها شعرهای منثوری می‌نوشتند به زبانی تازه و ناشناخته تا نشان دهند زبان‌ها همه یکی‌اند، هم قابل ‌فهم‌ها و هم غیرقابل فهم‌ها، مثلاً «بامبلا اُ فالی بامبلا»، و از آن‌طرف سوررئالیست‌ها نوشتن خودانگیختهٔ ناخودآگاه و استعاره‌های نامعمول را تبلیغ می‌کردند و مثلاً می‌نوشتند «حمام چوب پنبه‌ای من چون چشم کرم‌سان توست»، و توضیح می‌دادند که معنای این شعر منثور از ذات خودانگیخته‌اش بیرون می‌جهد و اینکه همزمان و در آن واحد هم فیزیکی و متافیزیکی است. اگزیستانسیالیست‌ها می‌گفتند متافیزیک منحط است و همه چیز منوط به ذهنیت ناظر است و با این حال عینیت هم وجود دارد، و اینکه ما اشتباه نگاهش می‌کنیم چون مهم‌ترین چیز تعامل بیناذهنی است. و اصلی‌ترین نکته در مورد هر چیز این بود که اصیل و درست باشد و اینکه تاریخ و سیر تاریخ نتیجهٔ این پرسش فلسفی‌اند که آیا آدم‌ها می‌توانند ارتباطی اصیل و درست با همدیگر برقرار کنند یا نه، و اگر بتوانند، پس تاریخ می‌تواند معنادار‌تر از پیش شود، تا وقتی امپراتوری‌های فوق‌طبیعی همچون قدیم دوباره احیا شوند. و زبان‌شناس‌ها می‌گفتند مسالهٔ ارتباط صرفاً روش‌های گشودن و از هم باز کردن ساختارهای صُلب قدیمی است و اینکه گشودن ساختارهای صُلب قدیمی چند تا راه دارد. و پیر‌ها می‌گفتند ارتباط مال قصه‌ها است چون آدم‌ها دیگر نمی‌توانند توی چشم‌ همدیگر نگاه کنند و به محض اینکه چشمشان به چشم کسی می‌خورد نگاه می‌گیرند و اینکه این روز‌ها دیگر آدم‌ها فقط توی چشم آدم‌های کور نگاه می‌کنند.

 

در جریان جنگ اول جهانی ۹.۵ ‌میلیون مرد و ۶۰۰ هزار زن مُردند. و شش میلیون مرد و ۲۰۰ هزار زن برای ابد زمین‌گیر شدند. و هفت میلیون زن همسرانشان را در جنگ از دست دادند و ۹ ‌میلیون کودک هم پدرانشان را از دست دادند. و کشور‌ها بدهکار بودند و دولت‌ها پول‌هایی چاپ می‌کردند که نمی‌شد باهاشان چیزی خرید و تورم بالا رفت و سال ۱۹۲۳ در آلمان تورم ۲.۳ میلیون درصد بالا رفت و میانگین قیمت یک دانه تخم‌مرغ بود ۸۱۰ میلیارد مارک و وقتی کسی می‌رفت بیرون یک قرص نان بخرد چرخ‌دستی‌ای با خودش می‌بُرد پُر پول. و کلی آدم می‌خواستند جهان قدیم را از بنیاد‌هایش تغییر دهند و رفتند عضو احزاب کمونیست و فاشیست شدند. و دیگرانی اروپای قبل جنگ یادشان می‌آمد و دلشان برای آن روزگاری تنگ می‌شد که کم‌کم دیگر بهش می‌گفتند «دوران زیبا» یا «عصر طلایی». «عصر طلایی» روزگاری بود که کشورهای پیشرفتهٔ صنعتی کلی چیز داشتند و مغازه‌های مستعمراتی میوه‌های خارجی خوش‌ آب و رنگ و شکلات و شیرینی شکری می‌فروختند و آدم‌ها معتقد بودند قرن تازه نقطهٔ پایانی خواهد گذاشت بر فقر و محنت، و آدم‌ها در آسایش و بهداشت زندگی خواهند کرد، و حضور در مدارس اجباری آدم‌ها را بهتر و مهربان خواهد کرد. در «عصر طلایی» رفتار آدم‌ها با همدیگر مؤدبانه‌تر بود و جنایتکار‌ها باملاحظه‌تر بودند و به پلیس‌ها شلیک نمی‌کردند، و جوان‌ها با احترام و خوددار با همدیگر رفتار می‌کردند و تا قبل ازدواج سکس نمی‌کردند، و وقتی جوانانی در مرتعی وسط راه برگشتن زنی از کار به خانه بهش تجاوز می‌کردند و بعد او باردار می‌شد، آن زن بچه را به یتیم‌خانه می‌سپرد و آنجا به هزینهٔ دولت از بچه نگهداری می‌کردند، و وقتی ماشین‌ سواری مرغی را زیر می‌گرفت از ماشینش پیاده می‌شد و پول آن مرغ را می‌داد. و مرد‌ها کلاهشان را بر می‌داشتند و وقتی قصد سلام کردن به زنی را نداشتند زُل نمی‌زدند بهش، و در انگلستان مرد‌ها منتظر می‌شدند تا زن جوری نشان بدهد مایل هست بهش سلام شود، و در فرانسه مرد‌ها دستکش‌های زن‌ها را می‌بوسیدند و زن‌ها دستمالشان را می‌انداختند زمین و مرد‌ها دستمال را بر می‌داشتند و با تعظیمی برش می‌گرداندند به زن‌ها، و زن‌ها با دودی‌جات کاری نداشتند چون در صورت استفاده به چشم مردم پست و فرومایه می‌آمدند، و مرد‌ها سیگار و سیگار برگ می‌کشیدند و انفیه می‌زدند و ریش و سبیلشان را شانه می‌زدند و مرتب می‌کردند. و یکشنبه‌ها آدم‌ها می‌رفتند به کلیسا و شهرنشین‌ها معمولاً با قطار می‌رفتند به اتراق‌گاه‌هایی که جان می‌داد برای تعطیلات و زن‌ها کلاه توری سر می‌گذاشتند و مرد‌ها شلوارهای گشاد شطرنجی چهارخانه می‌پوشیدند و مسابقهٔ پرتاب توپ توی آب می‌دادند و می‌خندیدند و سورئالیست‌ها و روانکاو‌ها بعد‌ها گفتند آن توپ در حقیقت نمادی جنسی بوده. بعد جنگ شمار کودکان نامشروع و یتیم‌خانه‌ها و تیمارستان‌ها بالا رفت اما مصرف انفیه کم شد چون غیربهداشتی بود.

 

شاهدان یهوه اعتقاد داشتند آخر قرن نوزدهم مسیح اصلاً برگشته بوده به زمین، اما نامرئی بوده و فقط برگزیدگان و مقربانی می‌توانستند ببینندش. در آغاز قرن به حسابشان عصر کفر سال ۱۹۱۴ به پایان خواهد رسید و همین آغاز هزاره‌ای خواهد بود که در آن مؤمنان خواهند توانست به رستگاری برسند، و بعد هم مسیح خودش را به همگان آشکار خواهد کرد. و سال ۱۹۱۴ وقتی جنگ اول جهانی درگرفت، گفتند همین نشانه است و نبردی عظیم در آسمان رخ داده و شیطان به زمین فرود آمده و همین هم علت شوربختی قرن بیستم است، اینکه این آزمونی است نهایی که خدا برای ما فرستاده و واپسین فرصت برای آنان که می‌خواهند نجات یابند. جنگ اول جهانی وقتی درگرفت که در جریان توطئهٔ انجمن مخفی صربستانی‌ به نام سیاه‌دست، یکی از شاهزاده‌های اتریش در سارایوو کشته شد. توطئه‌چی‌ها در مطبوعات خوانده بودند که شاهزاده از کدام مسیر به ساختمان شهرداری می‌رود، ساختمانی که قرار بود شهردار در آن سخنرانی‌ای بکند و لقمه‌هایی ساندویچی که به مناسبت حضور شاهزاده آماده شده بودند پخش کنند، و اعضای انجمن مخفی با نارنجک‌های دستی و هفت‌تیرهایی توی جیب در هر دو سمت خاکریز جاده به صف شدند و منتظر ماندند تا ماشین شاهزاده سر برسد. و اتریش علیه صرب‌ها اعلام جنگ کرد و آلمانی‌ها علیه روس‌ها و فرانسوی‌ها و بلژیکی‌ها و غیره اعلام جنگ کردند. پایان دنیا در اصل سال ۱۹۲۵ اعلام شده بود اما وقتی این اتفاق نیفتاد، شاهدان یهوه گفتند قضیه اهمیت خاصی هم ندارد و مهم‌تر این است که کی به بهشت خواهد رفت. و حساب می‌کردند که ۱۴۴ هزار برگزیده خواهد بود و آن‌ها ساکن بهشت خواهند شد و رخدادهای زمین را هدایت خواهند کرد. و آنانی که در طول عمر آموزه‌هایشان را بپذیرند، وقتی دنیایی تازه آغاز شود با خوشی و سعادتی ابدی بر زمین زندگی خواهند کرد. دنیای تازه قرار بود بعد پایان جهان قدیم شروع شود، پایانی که شاهدان یهوه می‌گفتند نزدیک است اما دیگر تاریخ دقیق نمی‌دادند.

 

پلیس اتریش که گفته می‌شد بهترین دنیا است پنج توطئه‌چی اصلی را دستگیر کرد و تحویل دادگاه‌هایی داد که محکومشان کردند به حبس ابد. توطئه‌چی‌ها حکمشان را در زندان ترسی‌ینستاد منطقهٔ بوهم می‌گذراندند و سه‌تایشان در طول جنگ مُردند و دوتای باقیمانده بعد جنگ بدل به قهرمان‌های ملی شدند و یکی‌شان از دانشگاه بلگراد دکترای فلسفه گرفت و سال ۱۹۳۷ به دولت یوگسلاوی پیشنهاد کرد آلبانیایی‌های کوزوو را از کشور بیرون کنند چون گروهی قومی‌اند که با باقی آدم‌های جمهوری فدرال یوگسلاوی نمی‌خوانند، و سال ۱۹۹۰ که مُرد، صرب‌ها مدرسه‌های آلبانیایی کوزوو را بستند و روزنامه‌های آلبانیایی را توقیف کردند و انجمن‌های سیاسی آلبانیایی را منحل کردند و نیروی شبه‌نظامی مردمی‌ای تشکیل دادند با وظیفهٔ فهماندن به آلبانیایی‌ها که در یوگسلاوی روی خوشی بهشان نشان داده نمی‌شود. بهترین وسیله برای فهماندن این نکته به آلبانیایی‌ها عملیات تروریستی بود، آتش زدن خانه‌ها، غارت مغازه‌ها و غیره، و دولت‌های غربی به این نتیجه رسیدند که قضیه عملاً نسل‌کشی است و حملهٔ هوایی کردند به صربستان تا دولت صربستان را مجبور به مذاکره کنند. حمله‌های هوایی به صربستان ۲۸ روز طول کشید و اولین نزاع بین‌المللی در اروپا از سال ۱۹۴۵ به این‌سو بود و نخستین جنگی هم بود که در جریانش طرف پیروز حتی یک سرباز کشته هم نداد، و استراتژیست‌های نظامی می‌گفتند این فال نیکی است برای آینده و اینکه در آینده دیگر کسی جز دشمن در جنگ‌ها کُشته نخواهد شد.

 

روان‌پزشک‌ها می‌گفتند جنگ اول جهانی در خیلی آدم‌ها زخم آسیب روحی شدیدی را باز کرده که تا قبلش در ناخودآگاه آن‌ها مخفی بود، و در دهه‌های ۲۰ و ۳۰ آدم‌ها کم‌کم روان‌نژند شدند چون با حال درونی یا بیرونی‌شان سازگاری نداشتند، و در دههٔ ۱۹۶۰ در اروپا ۲۵ درصد زن‌ها و ۱۵ درصد مرد‌ها روان‌نژند بودند و روزنامه‌نگار‌ها اسمش را گذاشتند بیماری قرن. و در دههٔ ۱۹۷۰ شمار آدم‌های گرفتار افسردگی هم کم‌کم زیاد شد و در پایان این دهه یک پنجم کل شهروندان اروپا افسرده بودند. جامعه‌شناس‌ها می‌گفتند روان‌نژندی و افسردگی بازتاب گذار فرهنگی جامعهٔ غرب در قرن بیستم است. و روان‌نژندی بازتاب جامعه‌ای بود در استیلای نظم آهنین و نظام سلسله‌ مراتبی و تابوهای اجتماعی و اینکه روان‌نژندی ابراز بیمارگونهٔ احساس گناه بود. و افسردگی ابراز بیمارگونهٔ حس درماندگی و آگاهی از پوچی و بیهودگی بود. و آدم‌ها اساساً به این دلیل روان‌نژند بودند که دوست داشتند کارهای ممنوعه بکنند، اما نمی‌توانستند چون این کار‌ها تابو بودند و آدم‌ها هم وقتی تابو‌ها را زیر پا می‌گذاشتند گرفتار احساس گناه می‌شدند. و بعدتر‌ها که دیگر تقریباً همه کاری مجاز بود، آدم‌ها کم‌کم به این دلیل افسرده شدند که نمی‌دانستند دوست دارند چه‌ کار کنند و تبدیل شده بودند به حاملان بیماری‌های تازه‌ای و روان‌پزشک‌ها می‌گفتند حاملان بیماری در طول این دوره به کل تحول یافته و تبدیل به چیزهایی دیگر شده‌اند. و جامعه‌شناس‌ها می‌گفتند افسردگی تاوان دنیایی است که در آن آزادی فردی دیگر آرمانی نیست که باید به خاطرش مبارزه‌ای دشوار کرد بلکه مانعی است که باید بر آن چیره شد. و روان‌نژندی اضطراب برآمده از زیر پا گذاشتن تابو‌ها بود و افسردگی اضطراب برآمده از بار سنگین آزادی بود. و بعضی آدم‌ها می‌خواستند در همه چیز معنایی پیدا کنند و گرفتار سرخوردگی وجودی بودند. و روان‌پزشک‌ها می‌گفتند جست‌وجوی معنا در زندگی نتیجهٔ نیاز به بیرون راندن پوچی و مرگ از زندگی است و اینکه جست‌وجوی معنا به آدم امکان می‌دهد نیرومندتر و پُرشور‌تر زندگی کند. و در پایان دههٔ ۱۹۸۰ سازمان بهداشت جهانی بیانیه‌ای منتشر کرد که می‌گفت افسردگی شایع‌ترین بیماری دنیای غرب است. اما همزمان ممنوعیت‌های اجتماعی تازه‌ای هم کم‌کم از ایالات متحده به اروپا رخنه کردند، مثلاً اینکه آدم نباید سیگار بکشد یا نمک بخورد یا دربارهٔ همجنس‌خواه‌ها جُک بگوید و در زندگی تنبلی پیشه کند و غیره. و عکسش هم بود، کلی چیز‌ها که قبل‌تر ممنوعیت داشتند حالا مجاز بودند. و بعضی آدم‌ها روان‌نژند بودند و دیگرانی افسرده بودند و به رغم این دو گروه دیگرانی همزمان هم روان‌نژند و هم افسرده بودند و داروهای روان‌درمانی استفاده می‌کردند و روانکاوها می‌گفتند آدم‌ها از داروهای روان‌درمانی استفادهٔ نادرست می‌کنند و آن‌ قدری که باید، به جلسات روانکاوی نمی‌روند. و اینکه داروهای روان‌درمانی صرفاً آسیب‌ها را به جاهایی عمیق‌تر از ناخودآگاه منتقل می‌کنند، اما تنها راه برای درمان آدم‌ها بیان اضطراب است و اینکه بیمار خودآگاهی‌اش را از نو کشف کند.

 

در عصر طلایی آدم‌ها نژادپرست بودند، اما آن زمان خودشان نمی‌دانستند نژادپرست‌اند و در مورد سیاه‌پوست‌ها و گینه‌ای‌ها و غیره کنجکاو بودند، و در شهرهای بزرگ باغ‌وحش‌ها برنامه‌های نمایشی قومیتی می‌گذاشتند شامل آدم‌هایی وحشی که شکمشان پوست و استخوان بود و داخل اتاقک‌هایی از چوب بامبو می‌نشستند و کارهای جورواجوری می‌کردند، و آدم‌ها می‌رفتند تماشا کنند گینه‌ای‌ها و غنایی‌ها و زولو‌ها چطور زندگی می‌کنند و برایشان شیرینی و قند می‌انداختند. برنامه‌های نمایشی قومیتی خیلی اقبال داشتند چون آدم‌ها دلشان می‌خواست بدانند آدم‌های جاهای دیگر جهان چطور زندگی می‌کنند، و در نمایشگاه بین‌المللی پاریس در سال ۱۹۰۰ کشورهای پیشرفته‌تر نه فقط ابداعات فنی و هنر نو و معماری تازه‌شان را نمایش دادند بلکه نمونه‌هایی از جمعیت‌های بومی مستعمره‌هایشان را هم برای تماشا گذاشتند ـ حبشه‌ای‌ و داهومی و کارائیبی و مالایی و کاناک. در نمایشگاه کاناک‌ها که شکمشان پوست و استخوان بود داخل اتاقک‌هایی از چوب بامبو می‌نشستند و گرز سنگی تراش خورده و سنگ چخماق دستشان می‌گرفتند، اگرچه تا قبلش هیچ‌وقت سنگ چخماق یا تبر سنگی دستشان نگرفته بودند چون در ادارات مستعمراتی کشورشان که در راستای منافع دولت فرانسه نیرو استخدام می‌کردند، کارمندهای جزء بودند. و نمایشگاه بین‌المللی که تمام شد، موزهٔ مستعمراتی فرستادشان به بلژیک و آلمان و دانمارک برای نمایش، و کاناک‌ها برای مدیر موزهٔ مستعمراتی نامه می‌نوشتند و می‌پرسیدند کی اجازه می‌یابند برگردند به خانه و دوباره کارشان در اداره‌ها را شروع کنند اما هیچ‌وقت هیچ جوابی نگرفتند و یک روز همگی‌شان از کوپهٔ قطاری که حوالی آلمان داشتند می‌چپاندندشان تویش، فرار کردند و برگشتند به فرانسه و مخفیانه سوار قایقی شدند که شنیده بودند عازم جزایر نیوکالدونیا در اقیانوس آرام است اما قایق در حقیقت داشت به لبنان می‌رفت. و وقتی ملوان‌ها مسافرهای قاچاقی را پیدا کردند و فهمیدند کاناک‌های نمایشگاه بین‌المللی‌اند، به خودشان افتخار کردند که کاناک‌ها مشخصاً قایق آن‌ها را برای سفر انتخاب کرده‌اند و برایشان غذا آوردند و نمی‌خواستند بگذارند کاناک‌ها کار کنند و ازشان می‌پرسیدند سالانه چندتا تبر سنگی در نیوکالدونیا تولید می‌شود. بعد از جنگ اول جهانی، برنامه‌های نمایشی قومیتی به تدریج کمتر شدند چون در طول جنگ یک میلیون و هفتصد هزار زولو و غیره در صف نیروهای متفقین می‌جنگیدند و آدم‌ها به دیدنشان عادت کردند و دیگر خیلی کنجکاو نبودند.

کلید واژه ها: تاریخ مختصر قرن بیستم جنگ جهانی اول


نظر شما :