عکسهای تاریخی برعکس
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
جوانها میگفتند نژادپرستی نتیجهٔ مناسبات دنیای قدیم است و اینکه باید در دنیا تجدید نظر کنیم و تلویزیون و یخچال از عشق و خوشبختی کمتر مهماند. و دلشان نمیخواست پدر و مادرها بهشان بگویند چه درسی باید بخوانند و سیگار کشیدن و سکس و موی بلند و غیره را برایشان قدغن کنند. و سال ۱۹۶۸ در اروپای غربی شورشهای دانشجویی شد و دانشجوها سنگر بستند و سرک کشیدند دور و بر کارخانهها تا کارگرها را متقاعد کنند جامعه را باید از اساس تغییر داد و روی دیوارها نوشتند: «خاکستری آبی نمیشود تا وقتی به کل دگرگون نشود» و «واقعبین باش و ناممکن را بخواه» و «هیچ ممنوعیتی پذیرفته نیست» و «تخیلت را قوی کن» و تالارهای سخنرانی و تماشاخانهها را تسخیر کردند و سیگار کشیدند و به اشکال مختلف سکس کردند و بحث سیاسی کردند.
دههٔ ۱۹۶۰ نقطه عطفی مهم در تاریخ جامعهٔ غرب بود چون موفقیت مادی فراگیر شد و زنها دسترسی داشتند به وسایل پیشگیری از بارداری و جوانها بدل به جزئی مهم از افکار عمومی شدند و همگام این، شهروندان پیرتر هم جذب ورزش شدند و شبیه جوانها لباس پوشیدند و به اشکال مختلف سکس کردند و حرف از ایدههای نو و تُندروانه زدند و اگر کسی دستکم روحیهٔ جوانانه نداشت، دیگر متعلق بود به دنیای قدیم. و جامعهشناسها میگفتند عمر جامعهٔ بورژوایی تمام شده و شکلی تازه از جامعه جایش را گرفته که اسمش را گذاشته بودند جامعهٔ بالغ و میگفتند این به معنای تغییری بنیادی در سیر تکامل جامعهٔ غرب است و اینکه لازم است به این تغییر اندیشید. و بعضی فیلسوفها میگفتند تب جوانگرایی یکی از احمقانهترین پدیدهها در تاریخ خرد انسانی است و معنیدار است که فاشیستها و کمونیستها ابداعش کردند، و جوامع دموکراتیک هم به اندازهٔ کافی احمق بودند که تب جوانگرایی را از فاشیستها و کمونیستها به عاریه بگیرند، اما دیگرانی میگفتند ماجرا اشکالی ندارد، اینکه ممکن است جوانها احمق باشند اما پویا و پُر تحرکاند و همین مثبت است.
جامعهشناسها میگفتند مثبت بودن ارزشی تازه در تمدن غرب است و جانشین ارزشهای انسانی سنتیای شده که دیگر متناسب با وضعیت جامعه نبودند. مثبت بودن به این معنا بود که آدمها با دل قرص و مشتاق چشم انتظار آینده باشند و ورزش کنند و سلامت و همسو با دیگر اجزای جامعه زندگی کنند و مرتب به دکتر سر بزنند و تا سن بالا عمر کنند و سخت کار کنند تا از بازنشستگیشان لذت ببرند و شبیه جوانها لباس بپوشند. و دیگر هیچ کس دلش نمیخواست فقیر باشد و همه میخواستند یخچال و تلفن بیسیم و سگ و گربه و لاکپشت و دستگاه ماساژ داشته باشند و ورزش کنند و پیش روانکاو بروند. متألهان کاتولیک میگفتند ماجرا تقصیر پروتستانها بوده چون آنها تأکید میکردند روی موفقیت مادی و اینکه «خدا کمک میکند آنانی را که به خودشان کمک میکنند»، اما کاتولیکها بیشتر معتقد بودند: «خدا آن را که دوست دارد مکافات میدهد». از آن طرف متألهان پروتستان میگفتند زوال کلیسای کاتولیک نشان داد آنها نمیتوانند همگام زمان حرکت کنند، و اینکه ذهنیتها رشد کرده، و روحانیون کلیسا هم دیگر میتوانند ازدواج کنند و به ارضای جنسی برسند و در نتیجه افکار مسیحی را در جامعهای که نیهیلیسم حکمفرمایش شده بهتر تبلیغ کنند و رواج بدهند.
مردم شهرها برای خانههایشان سگ و گربه و لاکپشت و خوکچهٔ هندی میگرفتند، چون حیوانهای زبان بسته حتی در دنیای سرد و بیعاطفه دوستانی وفادار بودند. و سگها و گربهها آرایشگرها و سالنهای زیبایی و باشگاههای ورزشی و نقاهتخانهها و سردخانهها و قبرستانها و غیرهٔ خودشان را داشتند. و سربازهای آمریکاییای که از جنگ ویتنام برگشتند جمع شدند تا بنای یادبودی برای ۴۱۰۰ سگ آمریکاییای بسازند که در راه آزادی و دموکراسی در ویتنام به خاک افتاده بودند. و در کشورهای پیشرفته مزرعههایی درست کردند که معروف بودند به موزهٔ روستا یا دنج روستا و شهریها میرفتند آنجا تماشا تا ببینند اسب یا گاو یا مرغ چه شکلی است چون سر و کلهٔ حیوانهای اهلی مزارع کمکم از شهرها گم شد. و حیوانهای دیگر هم کمیاب شدند، مثلاً سمور و جغد و قورباغهٔ درختی و پروانه و سوسک را دیگر در پیادهروها نمیشد دید، و بومشناسها میگفتند تقصیر آلودگی محیطزیست و حشرهکشها و گازهای صنعتی و غیره است. و بعضی بومشناسها مرتب به مراکز پژوهشی پزشکی و دارویی که تویشان روی حیوانها آزمایش میشد حملههای شبانه میکردند و میمونها و خرگوشها و همسترها و سگها و مارها و قورباغهها و غیره را آزاد میکردند. و مدام آدمهای بیشتر و بیشتری فکر کردند لازم است از حیوانها حمایت کرد و انجمنهای حمایت از حیوانات راه انداختند و بعضی وقتها لباس خرس و قوش میپوشیدند و در خیابانهای شهر علیه شکارچیها و گاوبازها و آزمایشهای علمی روی حیوانات تظاهرات میکردند و میگفتند کشتن حیوانات غیرانسانی است. بعضیشان گیاهخوار بودند و هویج و غیره میخوردند. شکارچیها میگفتند حیوانها را شکار میکنند تا سنت حفظ شود، اینکه سنتها دارند از دست میروند و اینکه در دنیای مدرن سنتها مهماند. و هر سال شکارچیای عوض خرس وحشی اشتباهی شکارچی دیگری را میکشت و باقی شکارچیها جمع میشدند و برای بیوهٔ او یک ماشین لباسشویی تازه یا چیز دیگری میخریدند که همان قدر به درد خانه میخورد.
در عصر طلایی در شهرها هنوز بز و مرغ و غیره بود و آدمها سیگار برگ میکشیدند و سبیلشان را تاب میدادند و ترامواهای برقی در خیابانها به راه بودند، همچنین کالسکه و درشکه و مسافربر اسبکش. از اسبها در شهر برای حمل و نقل کالا هم استفاده میکردند چون وسیلهٔ بارکش کم بود، و ارتش و پلیس هم از اسبها استفاده میکردند. طی جنگ اول جهانی کلی اسب مُردند، به خصوص در جبههٔ شرق که سواره نظام روسها و آلمانیها و اتریشیها میجنگیدند، و سال ۱۹۲۶ جاسوسهای آلمانی رخنه کردند داخل اصطبلهای ارتش رومانی و میکرب مشمشه ریختند توی علوفهها و ۳۰۵۵ اسب رومانیایی مُردند. در جبههٔ غرب از اسبها عمدتاً برای شناسایی و حمل و نقل توپ و مسلسل و غذا و الوار برای ساختن خندق استفاده میکردند، و هنگهای سواره دائم در وضعیت آمادهباش بودند چون ژنرالها امید داشتند به محض گذشتن پیادهنظام از صفوف دشمن و از کار انداختن مسلسلهای موضع گرفتهشان، سوارهنظام دشمن را محاصرهای سنگین کنند و نبرد را پیروز شوند، و سال ۱۹۱۵ فرانسویهای ماسکهای گازی مخصوص اسب اختراع کردند. بعد جنگ اسبها در شهرها کمتر شدند و اصطبلهای ارتش و بیشتر اصطبلهای شهرها تعطیل شدند یا بازسازی و تبدیل به مهدکودک شدند چون معماری اصطبلها با ملزومات مهدکودکها همخوان بود. در طول جنگ دوم جهانی بیشتر ارتشها از شمار اسبهایشان کاستند، جز ارتش سرخ که کماکان ۸۰۰ هزار اسب آمادهباش داشت و منتظر بود سوخت آلمانیها تمام شود یا در گل زمینگیر شوند. آن زمان در آلمان و دیگر کشورهای اروپایی بیشتر اصطبلها تعطیل شده یا به مصارف دیگری اختصاص یافته بودند، و در اردوگاه مرگ بیرکنو بعضی اصطبلها را محل نگهداری هم کرده بودند و یک اصطبل یا ۵۲ اسب یا ۱۰۰۰ تا ۱۲۰۰ زندانی را جا میداد.
در قرن نوزدهم حفظ سنتها و بازگشت به طبیعت مهم بود چون سنتها به مواجهه با بحرانهای اخلاقی کمک میکردند که از زمان استفادهٔ آدمها از لوکوموتیو و کشتی بخار و کارخانه پدیدهای شایع شده بود، از زمانی که آدمها دیگر نمیتوانستند سازگار با طبیعت زندگی کنند، و دنیا پُر خشونت و فقر و ناعدالتی بود. و سال ۱۹۶۰ گروهی جوان آنارشیست آلمانی و اتریشی گردهم آمدند که زیر روکش تمدن پی زندگی واقعی بودند و رفتند به سوئیس و آنجا کُمونی راه انداختند که اسمش را گذاشتند «تل حقیقت»، و آنجا طبیعتگرایی و گیاهخواری و سازگاری با طبیعت را تبلیغ کردند، و موهایشان را بلند کردند و دور آتش میرقصیدند و از افکار و ایدههایشان میگفتند. و کمکم جنبشی پا گرفت که جوانانی از کشورهای مختلف به آن پیوستند. و از هنری محض و سازگار با طبیعت میگفتند و میگفتند موضوع هنر نه زیباییشناسی بلکه زیستشناسی است، و اینکه محضترین هنرها رقص است چون اولینشان است، و رقص میتوانست الهامبخش آفرینش نوعی نظم اجتماعی نو باشد، و در دههٔ ۱۹۳۰ هم بیشترشان پیوستند به نازیها چون نازیها هم از سازگاری با طبیعت و آمیزش فرد با زمین میگفتند، و علیه یهودیها به این دلیل برمیآشفتند که یهودیها طبیعت را دوست نداشتند و میخواستند ذهن بشر را بیالایند و آنچه آدمها را قادر به زندگی سازگار با طبیعت میکرد از بیخ و بن از ذهنها بر کنند. و یکی از اعضای کمون در آلمان نازی به طراح رقص معروف شد و رقصی مبتنی بر حرکت برای کارگران آلمانی ابداع کرد تا توان تولید کارخانههای اسلحهسازی را بالا ببرند.
سال ۱۹۱۷ سربازی ایتالیایی در نامهای به خواهرش نوشت: «هر روز بیشتر و بیشتر احساس مثبت بودن میکنم.» و سال ۱۹۳۰ پزشکی فرانسوی آغاز عصری تازه را اعلام کرد که در برج دلو روی خواهد نمود و انسانی تازه به بار خواهد داد و طلیعهٔ جهانی خواهد بود عاری از جنگ و خشونت. و سال ۱۹۲۱ معلمی اسکاتلندی مدرسهای تجربی در آلمان راه انداخت که میخواست در آن روشهایی تازه، انقلابی و ضد استبدادی را بیازماید، و میگفت به جای تدریس باید دربارهٔ موضوعات جالب مختلف بحث کرد چون تدریس سنتی اساساً غیردموکراتیک است و دانشآموزها را ترغیب به پرخاش و تخطی میکند. آن مدرسه مختص دانشآموزان پنج تا شانزده ساله بود، و اگر دانشآموزها دلشان نمیخواست بحث کنند میتوانستند بمانند خانه یا بروند دوچرخهسواری یا با رفقایشان مخفیگاه بسازند، و همینش بود که انقلابی بود. و مدام آدمهای بیشتر و بیشتری به این باور میرسیدند که نوع بشر دارد پا به دورانی تازه میگذارد که اسمش را گذاشته بودند «عصر نو»، عصری که قرار بود لحظهای شروع شود که خورشید وارد صورت فلکی دلو شود، و قرار هم بود این عصر ۲۱۶۰ سال ادامه داشته باشد و در طولش نیمکرههای چپ و راست مغز در هم میآمیختند و نوع بشر جهشی از سر میگذراند و معنویتی تازه متولد میشد. «عصر نو» قرار بود مبتنی بر سازگاری و معنویت و تعامل باشد و قرار بود هیچ کس، کس دیگری را سرکوب نکند، چون نوع بشر قرار بود به سطحی تازه از ادراک برسد و همهٔ آدمها قرار بود به آگاهی معنوی و بومشناختی برسند. آدمهایی که به «عصر نو» اعتقاد داشتند میگفتند دلو به حق نماد تغییری است که رخ خواهد داد، چون آدمها تشنهٔ چیزی تازهاند و دلو این تشنگی را فرو مینشاند. و قرار بود دنیای قدیم به چشم همهٔ آدمها مادی و مکانیکی و تحلیلی باشد، و روش تحلیلی هم که واقعیت چیزها را خُرد میکرد و قرار بود بر پایهٔ قواعد واقعیت چیزها را تعیین کند. و میگفتند فرهنگ غرب به آدم یاد میدهد درختهای توی جنگل را بشمرند اما هیچ کس خود جنگل را نمیبیند. آدمهایی که به «عصر نو» اعتقاد داشتند میخواستند برگردند به ریشههای معنوی اجتماعات بشری و با نیروی کیهانی بیامیزند، و نتیجه میگرفتند که باید در نظام تحصیلی جوانها تجدید نظر کرد چون «عصر نو» به تمامی متحقق نخواهد شد اگر آدمها کماکان مثل قدیم فکر کنند، و میگفتند مهمتر از هر چیز سازگاری است چون امکان میدهد نیمکرههای مغز آزادانه با همدیگر ارتباط برقرار کنند و متعاقبش برقرار شدن ارتباط میان نیمکرههای مغز هم باعث میشود همهٔ آدمها بتوانند در درون خودشان به کرانههایی دیگر برسند.
و سال ۱۹۵۰ پاپ اعلام کرد نظریهٔ تکامل، که میگفت نیای آدمها به میمون و صدف و کوارک و غیره میرسد، مطلقاً در تناقض با اعتقاد به انسان و رسالتی که از جانب خداوند به آن رسیده نیست، و اگرچه ممکن است تن فانی برآمده از پدیدهٔ زندۀ از پیش موجود باشد، اما روح را خدا آفریده. و خدا روح را از همان آغاز آفریده، از همان لحظه که تن انسانی قالب نهاییاش را گرفت. و سال ۱۹۹۶ پاپی دیگر اعلام کرد نظریهٔ تکامل به احتمال زیاد معتبر است اما امر ماورایی را توضیح نمیدهد، و خاستگاه دین همین امر ماورایی بوده. و میگفت علم شاید این پرسش را جواب میدهد که انسان چطور به وجود آمد و انجیل هم این پرسش را جواب میدهد که انسان چرا آفریده شد. و از این طریق میشد تناقض میان استمرار جسمانی گونههای حیوانی و گسستی هستیشناختی را که با پیدایی انسان حادث شد، درک کرد. آدمهایی که به خدا یا «عصر نو» یا موجودات بیگانه یا عوامل معنوی و غیره اعتقاد نداشتند میگفتند خاستگاه انسان تصادف محض بوده و جهان پوچ است و حتی به طبیعت هم نمیشود اعتماد کرد چون دستکاری شده و احمقانه است بکوشیم معنایی در این جهان بیابیم. و آدمهایی دیگر که به خدا و آفرینش زمین اعتقاد داشتند میگفتند نظریهٔ تکامل تلاش شیطان بوده برای آلودن انسان و پاپ هم نوکر شیطان بوده، و سال ۱۹۳۰ یک کشیش باپتیست یک جای پای ۱۸۰ میلیون ساله جعل کرد تا ثابت کند انسان همقدمت دایناسورها بوده. تکاملباورها میگفتند ماجرا رسوایی و افتضاح است و آفرینشباورها میگفتند رسوایی و افتضاح این است که کسی ادعا کند خاستگاه انسان میمون است و نظریهٔ تکامل حیلهای ایدئولوژیک است و فطریترین خصلت انسان را ازش میگیرد، خودآگاهی را، میل رسیدن به کمال و کار و غیره را. تکاملباورها میگفتند خودآگاهی و میل رسیدن به کمال را در حیوانها هم میشود یافت، و کمونیستها میگفتند انسان در حقیقت میمونی بوده که شروع کرده به کار کردن، اما بعضی تکاملباورها موافق نبودند و میگفتند طبیعت ذاتاً بامعنا است حتی بدون کار. از آن طرف بعضی تکاملباورها میگفتند کار مهم است و علوم اجتماعی هم تابع همان قوانین و سازوکارهایی است که زیستشناسی، و اینکه رسیدن زیادی به انسانها و رفاه اجتماعی زیادی باعث و مشوق تنبلی شده و نوع بشر را از تداوم تکاملش بازداشته است.
کمونیستها میگفتند خدا وجود ندارد و فقط ماده وجود دارد و باید دنیایی نو ساخت که قاعدهاش عدالت برای همهٔ آنانی باشد که میچسبند به کار، و دیگر هیچ کس به هیچ کس دیگر حسادت نخواهد کرد چون همه، همه چیز خواهند داشت و هیچ کس چیزی نخواهد داشت که باقی داشته باشند. اما قبل محقق شدن دنیای نو، باید دنیای قدیم را از بیخ و بن نابود کرد و آدمها باید شکل جدید فکر کردن را یاد بگیرند، چون بدون شکل جدید فکر کردن دنیای نو پدیدار نخواهد شد. و میگفتند همه باید تصمیم بگیرند آیا میخواهند طرف پیشرفت بایستند یا نه، چون در غیر این صورت تندباد تاریخ بساطشان را در هم میپیچد. کمونیستها تأکید میکردند انقلاب اکتبر عملاً تاریخ را به انتها رسانده، چون کمونیسم تحقق هدف تاریخی اجتماع بشری بود، و فقط زمان میبرد تا کمونیسم در سرتاسر دنیا پیروز شود و تاریخ دیگر دلیلی برای ادامه یافتن نخواهد داشت. و میگفتند کمونیسم نه نظامی سیاسی بلکه مقولهای تاریخی است، و برای آنهایی که این نکته را نمیفهمیدند و قدیمی فکر میکردند، مثلاً خائنها و خودخواهها و حسودها و خرابکارها و الکلیها و غیره، فضای خاصی تعبیه کردند که بهش میگفتند زبالهدان تاریخ، چون تا پیش از آنکه کمونیسم در سرتاسر دنیا پیروز شود باید معلوم میشد کی تعلق به تاریخ ندارد.
بعدها تاریخنگارها گفتند کمونیسم خطری تازه را برای تمدن بشری آشکار کرد، خطر از بین رفتن حافظهٔ تاریخی، و اینکه پیشتر هم دیکتاتوریهای مختلفی حافظه را از کتابخانهها و موزهها و غیره سانسور کرده بودند. و میگفتند کمونیسم نابودی حافظه را تا همهٔ عرصههای زندگی عمومی و غیرعمومی بسط و تا حد اصلی قانونی ارتقایش داده، و این کار ابتکار کمونیستها بوده. و سال ۱۹۱۷ کمونیستها دادگاههای انقلابی راه انداختند که خائنها و خرابکارها را محاکمه میکرد و میتوانست در هر بعدازظهر تا ۳۵۰ حکم مرگ بدهد، اتفاقی که در دادگاههای قدیمی امکان رخ دادن نداشت، و همزمان باب روشهای تازه و مدرنتری از شکنجه را هم گشودند که میشد از طریقشان از خائنها و خرابکارها نه فقط اعتراف بلکه نشانی دیگر خائنها و خرابکارها را هم گرفت. جزو معروفترین شکنجهها «گوش» و «قورت» و «شناوری» و «مانیکور» و «بچه فیل» بود، که این آخری بستن خرابکار به صندلی یا میز و گذاشتن ماسکی روی صورتش بود که اکسیژن نداشت، و در این حالت کمونیستها خرابکار را با چوب میزدند و خرابکار هم متناوباً بیشتر و بیشتر از ماسک خالی نفس میکشید و خیلی زود غش میکرد و کمونیستها ماسک را از روی صورتش بر میداشتند و دوباره به هوش میآوردند و ازش اعتراف و نشانی میخواستند.
دیگر ابتکار تازهٔ کمونیستها این بود که به عوض صرفاً حاشا کردن یک رخداد تاریخی، میگذاشتند آن رخداد در تاریخ بماند اما به کل از نو جعلش میکردند. و وقتی خرابکارها حاضر نمیشدند به سؤالها جواب بدهند، کمونیستها میانداختندشان جلوی سگهای تربیت شدهٔ خاصی که معروف بودند به «شمارهٔ یک» و «شمارهٔ دو» و «شمارهٔ سه» و غیره، چون در جامعهٔ تازه همه باید شماره میداشتند. و عکسهای مراسمها و کنگرههای مختلف و رخدادهای مهم تاریخی هر روز بیشتر از پیش دستکاری میشد تا کمونیستهایی را از تویشان در بیاورند که در آن اثنا مرتکب خیانت یا توطئه یا تصور بورژوایی از زندگی یا فکر اشتباه شده بودند و عکسهایی که اصلشان مثلاً هشت کمونیست را نشان میداد، سر آخر فقط دو، سه نفر را نشان میدادند. کمیسیونهای تاریخ توجه و نظارت دقیقی روی عکسها داشتند چون حتی وقتی آدمها دیگر نوشتهها را باور نمیکردند هنوز تا مدتی عکسها را باور میکردند، و کمونیستها به این نتیجه رسیده بودند که باید عکسها را با سیر تاریخ وفق داد، همانطور که باید لوکوموتیوها را با سیر تاریخ وفق داد و غیره. و سال ۱۹۱۹ درمانگاههایی روانی مختص خرابکارها و مجانین درست کردند چون به این نتیجه رسیدند که هر کس با انقلاب مخالفت میکند یا خرابکار است یا مجنون. و خرابکارها را به اردوگاههای کار اجباری و مجانین را به تیمارستان میفرستادند و آنجا درمان خاصی میکردند که اسمش بود شستوشوی مغزی. مغزهای بیمار باید شستوشو میشدند تا هیچ چیزی از قدیم تویشان نماند و آمادهٔ دریافت افکار تازه شوند.
نظر شما :