زندگی در یخچال شرق
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
در پایان قرن در کشورهای دموکراتیک آدمها کم کم این احساس را یافتند که دموکراسی و جامعهٔ مصرفی هم از لحاظی به نابودی حافظه میانجامد و میگفتند اطلاعات زیاد درست همانقدر خطرناک است که سانسور کمونیستها و اینکه آدمها از سنتها و ریشهها و غیرهشان بُریده شدهاند، و اینکه سرانجام جامعهٔ مصرفی به ناگزیر گرفتار شدن در ورطهٔ فراموشی است چون جامعهٔ مصرفی لذتجو است. و اینکه در بلند مدت اطلاعات زیاد حتی خطرناکتر از سانسور کمونیستها است چون واکنش و ارادهای به مقاومت برنمیانگیزد و به دلزدگی و تسلیم میانجامد. و اینکه فرجام حکومتهای دموکراتیک نابودی همهٔ منابع فرهنگی و تاریخی و دیکتاتوری حاصل از یک شکل شدن همه چیز است. اما آدمهای دیگری اشاره میکردند حافظه عملاً تعامل میان حفظ و گسیختن از یک رخداد است و اینکه ذاتاً گزینش است و اگر اینطور نباشد دیگر نه حافظه بلکه اختلال ذهنی خواهد بود. و آدمهای دیگر به سهم خودشان میگفتند حافظه جزو اجزای بر سازندهٔ تمدن غرب نبوده و تمدن غرب از این نظر با دیگر تمدنها فرق میکند، و در فرهنگ غرب مهمتر از حافظه، اصول جهانشمول و ارادهٔ عمومیاند که باعث شدهاند بتواند از انقیاد به استقلال گذر کند، و اینکه موضوع دموکراسی نه حافظه، سنت و غیره بلکه قرارداد میان اجتماع و فرد است که خودش هیچ ارزش تاریخی یا انسانشناختیای ندارد ولی باعث به وجود آمدن سازوکارهای اداری و قوانین و نهادهای اجتماعی شده. مشخصهٔ جامعهٔ غرب، تأکیدش بر اهمیت فکر نو و آوانگارد بود که ارجاع داشت به آینده، هم در هنر و هم در علم و سیاست، و نقش حافظه در جامعهٔ غرب شاید تا حد زیادی منطبق بود با مفهوم حافظه در کامپیوترها. برنامهنویسها بین دو جور حافظه تمایز میگذاشتند، رام و رَم، اما بیشتر آدمها وقتی دربارهٔ حافظه در کامپیوترها حرف میزدند، منظورشان رَم بود که تعریفش میشد «حافظهٔ دسترسی تصادفی»، و آدمهایی که فکر میکردند دموکراسی و جامعهٔ مصرفی انهدام حافظه را تسهیل میکنند، میگفتند نشانهٔ جهان بدون حافظه این است که در آن همه چیز تصادفی خواهد بود.
جوانها فکر میکردند باید برگشت به بنیادهای حکمت و اینکه جامعه صنعتی و تحصیل اجباری رابطهٔ آدمها با دانش حقیقی را تغییر داده. و میگفتند آنچه را قدیم هر بچهای میدانست حالا فقط مشتی متخصص میدانند، و قدیم بچهها انواع گیاهها را میشناختند و میتوانستند برای خرگوشها دام بگذارند و از علف تازه توپ درست کنند و با برگ توت فرنگی سیگار بپیچند و بعد هم دهانشان را با محلول گزنه شستوشو بدهند، جوری که مجبور نشوند توی خانه حرف بشنوند. از آن طرف سندارترها میگفتند آنچه را قدیم فقط مشتی متخصص میدانستند حالا هر بچهای میداند، مثلاً جذر و غیره. اما جوانها اعتقاد داشتند جذر به هیچ دردی نمیخورد، و سفر کردند به هند و نپال تا حکمت شرق را کشف کنند، و میگفتند اخلاق مسیحی آدمها را تبدیل به برده میکند و اینکه در اروپا آدمها فقط بلدند چطور تعداد درختها را بشمرند اما هندیها میتوانند جنگل را ببینند. و دلشان نمیخواست در دنیای خشونت و فقر و آلودگی محیط زیست زندگی کنند و رفتند به مناطق نامسکونی آمریکا یا اسکاتلند یا فرانسه و کُمونهایی راه انداختند و حشیش و علف میکشیدند و سکس میکردند و آواز میخواندند و به بچههایشان یاد میدادند چطور سازگار با طبیعت زندگی کنند و سنتها را پاس میداشتند و با دست طبل میزدند و دور آتش میرقصیدند و از افکار و ایدههایشان میگفتند. در کشورهای کمونیستی اجازهٔ انجام هیچ کدام از این کارها نبود و همه باید چیزهایی واحد یاد میگرفتند و آدمها برای سفر آزاد نبودند.
در کشورهای کمونیستی معنای مترقی بودن این بود که همه در راه خیر کارگران کار کنند و مهمتر از همه چیز طبقهٔ کارگر بود چون طبقهٔ کارگر برتری طبیعی را در جامعه داشت و همه دلشان میخواست از اصل و نسب طبقهٔ کارگر باشند. در کشورهای دموکراتیک معنای مترقی بودن کمابیش این بود که فکر کنی بهتر است که اصلاً هیچ برتریای وجود ندارد و آدمها دقیقاً باید همان کارهایی را بکنند که دلشان میخواهد، اما فکر کنی آدمها کماکان مسئولانه هم رفتار خواهند کرد چون همه روشنفکرند و به همدیگر احترام میگذارند. در کشورهای کمونیستی نویسندههای مترقی رمانهایی مینوشتند که در محیطهای کارگری میگذشت تا نشان بدهند کارگر بودن بهترین چیزی است که میتواند برای یک روشنفکر اتفاق بیفتد، یا دربارهٔ آدمهایی مینوشتند که اولش طبقهٔ کارگر را به چشم تحقیر نگاه میکردند اما بعد متوجه میشدند اصل تبلور لذت بین کارگرها است و دلشان میخواست کارگر یا دستکم عضوی از طبقهٔ روشنفکران کارگری شوند تا بتوانند با افکار و ایدههایی جسورانه به کارگرها کمک کنند. از آن طرف در کشورهای دموکراتیک نویسندههای مترقی دربارهٔ روشنفکرهایی مینوشتند که علیه برتری و روشنگری میشوریدند و دلشان میخواست حتی به بهای تضاد داشتن با جامعهشان آزاد بمانند. و انجمنهای هنر نویی پا گرفت که در آنها نویسندههای جوان رویکردهایی تازه به نوشتن و روشهایی تجربی را میآزمودند تا بگویند دنیا پوچ و بیمعنا است.
در پایان قرن مردها سه برابر زنها سیگار میکشیدند و بیشتر رانندگی میکردند و سرانهٔ داشتن ماشین بین آمریکاییها و آلمانیها از همه بیشتر بود و یونانیها هم به نوبهٔ خودشان بیشتر از همه سیگار میکشیدند. زنها بیشتر از مردها عمر میکردند و کمتر خودکشی میکردند و میانگین روزانه سه برابر بیشتر حرف میزدند و شهرنشینها دوچرخه میراندند و ورزش میکردند و دویدن صبحگاهی در خیابان جزو برنامههایشان بود تا ریههایشان را سر حال بیاورند. دویدن صبحگاهی را آمریکاییهایی اختراع کردند که شلوارک برق برقی و کفش کتانی میخریدند تا کمرشان از کار نیفتد، و سال ۱۹۸۵، ۱۳۵ آمریکایی بابت دویدن صبحگاهی سکتهٔ قلبی کردند.
در پایان قرن بیستم مردها میخواستند جوان و پُر نیرو بمانند، و همزمان میخواستند رفتار سیاسی و جنسیشان هم درست باشد، و این یعنی زنها را اغوا نکنند و لبخند شهوانی بهشان نزنند و غیره، یا دربارهٔ یهودیها و آلمانیها و همجنسخواهها جوک نگویند. و بعضی زنها از مافوقهایشان بابت حرفهایی که بار جنسی داشتند یا دادن پیشنهاد رساندن آنها به خانه با حالتی غیراخلاقی در چهرهشان شکایت میکردند. و سال ۱۹۹۸ بعضی آمریکاییها میخواستند رئیسجمهورشان را عزل کنند که روابط ناشایستی با یک کارآموز برقرار کرده بود و آمریکاییها همزمان عراق را هم بمباران کردند، و عراقیها میگفتند آمریکاییها میخواستند توجهات را از رفتار جنسی ناشایست رئیسجمهورشان منحرف کنند. اروپاییها هم میخواستند رفتار سیاسیشان درست باشد اما در مورد رفتار جنسی این تمایلشان خیلی کمتر بود، چون سنت فرهنگی دیرپای اغوای زنها را داشتند، به خصوص در کشورهای لاتین زبان، اما تمایل آمریکاییها به پاک دینی و تقوا بود.
میانگین سن شهروندان در کشورهای دموکراتیک بالاتر از کشورهای کمونیستی بود، چون آدمها بیشتر دکتر میرفتند و سبزیجات تازه میخوردند و غیره، اما از آن طرف آدمها در کشورهای کمونیستی بیشتر سیگار میکشیدند چون نکتهٔ سلامت زندگی کردن و پیر شدن را نمیگرفتند، و پایینترین میانگین عمر در کشورهای در حال توسعه بود که معروف بودند به کشورهای جهان سوم. در پایان قرن در کشورهای پیشرفته آدمها میانگین ۷۸ سال عمر میکردند و کمترین میزان طول عمر مال شهروندان سیرالئون بود که میانگین ۴۱ سال زندگی میکردند. و جامعهشناسها میگفتند بنا به معیارهای مختلفی آدمها بهترین استاندارد زندگی را در کانادا و فرانسه دارند. و ایالات متحد در ردهٔ ۱۸ و سیرالئون در ردهٔ ۱۸۷ بودند. شهریها بیشتر از روستاییها زندگی میکردند و میانگین پنج برابر بیشتر حرف میزدند. و پزشکها میگفتند اگر آدمها سالم زندگی کنند و حداکثر رسیدگیهای پزشکی را داشته باشند میتوانند تا ۱۱۰ یا ۱۳۰ سال عمر کنند، و بعضی آدمها فکر میکردند بشر روزی عملاً فناناپذیر خواهد شد، و جامعهٔ آرمانی وقتی به وجود خواهد آمد که آدمها فقط بابت اتفاقهای غیرقابل پیشبینی یا خودکشی بمیرند. روانشناسها میگفتند اگر آدمها میخواهند تا سن بالا عمر کنند باید در گذشته نمانند و نگاهشان به آینده باشد چون از منظر طول عمر، ماندن در گذشته بیثمر است و آینده پُر است از اضطراب و هیجان و احتمالات ناشناخته و آدمها میتوانستند تصور کنند دنیا ۲۰ یا ۵۰ سال بعد چه شکلی خواهد بود، و روانپزشکها میگفتند خاطرات فردی اصلاً با واقعیت همخوان نیستند و دستکاری واقعیت عینی سازوکار دفاعی ذهن انسان است، و اگر آدمها امکان دستکاری گذشته را نداشتند خیلی زودتر میمردند.
در طول جنگ اول جهانی میانگین طول عمر در کشورهای مختلف تا ۱۰، ۱۲ سال افت کرد، اما به عوض در سطح طبقهٔ کارگر میانگین طول عمر بالا رفت، بیکاری نبود و مردان و زنان کارگر مرتباً پزشک کارخانه را میدیدند و بُن غذا و خرید میگرفتند تا نقشی مؤثرتر در پیروزی نهایی داشته باشند. و کلی آدم پی قانونی کردن اُتانازی در بیمارستانها بودند و آزمایشگاههای خاصی پیشنهاد منجمد کردن تن آدمها را بعد مرگشان میدادند و آدمها آنقدر توی فریزر میماندند تا بالاخره کشف شود چطور میشود آدمها را فناناپذیر کرد یا زمانی برسد که امکان مشابهسازی انسان باشد، چون تا آن وقت فقط مشابهسازی آبدزدکها و بیمهرگان و خرچنگها و قورباغهها و گوسفندها و گاوها و غیره مجاز بود. مشابهسازی فنی بود که امکان تکثیر ژنتیک موجودات زنده را از یک سلول میداد و یکی از راههای رسیدن به فناناپذیری بود.
جنگ اول جهانی به «جنگ برای پایان دادن به همهٔ جنگها» هم معروف بود. در آغاز جنگ چنین اعتقادی همه جا فراگیر بود چون همه اعتقاد داشتند جنگ را میبرند و احتیاج به جنگهای بیشتری نخواهد بود و صلح در جهان غالب خواهد شد. بعد جنگ فقط در کشورهایی جنگ اول را اینگونه توصیف میکردند که پیروز شده بودند، چون در این کشورها آدمها اعتقاد داشتند احتیاج به جنگهای بیشتری نخواهد بود، اما در کشورهایی که باخته بودند، همهٔ آدمها اینطور فکر نمیکردند. برندههای اصلی جنگ اول جهانی فرانسویها و بریتانیاییها و بازندهٔ اصلی آلمانیها بودند، اما برندهٔ اصلی جنگ دوم جهانی آمریکاییها و روسها و بازندهٔ اصلی آلمانیها بودند، و برندهٔ جنگی که بعدش در گرفت و معروف شد به «جنگ سرد» هم آمریکاییها و بازندهٔ اصلیاش روسها بودند، و این جنگ معروف شد به «جنگ سرد» چون در طولش هیچ نزاع نظامی مستقیمی بین کشورهای دموکراتیک و کمونیست اتفاق نیفتاد، و به عوضش جنگهایی به نمایندگی از آنها در کشورهای جهان سوم درگرفت. و بعضی تاریخنگارها میگفتند جنگ ادامهٔ طبیعی کنش سیاسی کشورها بوده اما دیگرانی موافق نبودند و میگفتند به عکس، رفتار سیاسی کشورها تداوم جنگ بوده و به هر حال جنگ هیچوقت تمام نشد بلکه صرفاً چهره عوض کرد و قالبی دیگر گرفت.
سال ۱۹۸۹ کمونیسم در اروپا سقوط کرد و بسیاری آدمها معتقد بودند دموکراسی بالاخره به پیروزی نهاییاش رسیده چون دو تا از جنایتکارترین حکومتهای تاریخ بشری، نازیسم و کمونیسم را شکست داده. و میگفتند فرصت خوبی است تا نظم نوینی جهانی برقرار کنیم. و گفته میشد کمونیسم باعث مرگ ۹۰ تا ۱۰۰ میلیون آدم شده، اما کمونیستهای سابق میگفتند اولاً این ادعا کاملا درست نیست و اگر هم باشد، خیلی حساب نمیآید چون نیت کمونیستها خوب بوده. و تاریخنگارها میگفتند کمونیسم پدیدۀ تاریخی خیلی متأخر و تازهتر از آن است که مثل موضوعی تحقیقی با آن برخورد شود، اما همزمان کمونیسم تبدیل شد به موضوع تحقیقاتی تاریخی و آدمها برخوردهای متفاوت و بیطرفتری باهاش کردند. پیش از سقوط کمونیسم، اتحاد جماهیر شوروی و کشورهای اروپای شرقی را «یخچال شرق» میخواندند، چون زندگی در این کشورها مثل چیزی که انجماد سفتش کرده، سخت و صلب بود، و سال ۱۹۸۹ کلی آدم در اروپای غربی فکر میکردند کشورهای شرق اروپا به محض امکان باید به اتحادیهٔ اروپا بپیوندند و میگفتند این اتفاق هویت اروپایی را غنیتر خواهد کرد. و آدمهایی که مشتاقانه منتظر قرن بیست و یکم بودند و به این نتیجه رسیده بودند که دموکراسی به پیروزی نهاییاش رسیده، میگفتند در آینده هیچ حکومت خودکامهای امکان وجود نخواهد داشت چون خودکامگی بر اساس اصل کنترل و منع اطلاعات عمل میکند و چنین کاری دیگر شدنی نیست چون اینترنت آدمهای همهٔ دنیا را قادر کرده ایدهها و افکارشان را با سرعت نور در فضا بپراکنند و با همدیگر تبادل کنند.
در جزایر سُلُوتسکی شوروی که اردوگاههای عظیم کار اجباری تویش تعبیه شده بود، کمونیستها مرغهای دریایی و پرستوهای دریایی را میکُشتند تا جلوی استفادهٔ زندانیان را از آنها برای پیغام فرستادن به خارج بگیرند و نگذارند آدمها بفهمند در اردوگاههای کار اجباری چه اتفاقاتی دارد میافتد. و زندانیهای اردوگاههای کار اجباری کنار رودخانههای ایرتیش و اُب که کار چوببُری میکردند، معمولاً یک انگشتشان را قطع میکردند و میبستند به یکی از الوارهای شناور در این رودخانهها که به سمت شهرهای بزرگ جریان داشتند، به این امید که کسی متوجه آن انگشت بشود و بفهمد در اردوگاههای مرگ دارد اتفاق بدی میافتد. اما به وقتش معلوم شد آدمهای کشورهای سابقاً کمونیستی خیلی هم علاقمند به هویت اروپایی نیستند، و آدمهای اروپای شرقی در مورد تاریخ اروپا اطمینان نداشتند. بعضی تاریخنگارهای اروپای غربی میگفتند باید به آدمهای اروپای شرقی وقت داد چون آنها خبر از پویایی تاریخ ندارند، به این دلیل که ۴۰ سال کمونیسم خلأیی بدون تاریخ حاصل داده. اما آدمهایی از کشورهای اروپای شرقی اوضاع را جور دیگری میدیدند و احساس میکردند میتوانند کلی تجربههای جالب به آدمهای اروپای غربی منتقل کنند، و احساس میکردند به حال خودشان رها شدهاند و ازشان غفلت شده. و روانشناسها میگفتند تاریخ گسسته مثل آمیزش جنسی گسسته است و اُرگاسم نه نتیجهٔ طبیعی عملی غریزی بلکه راهی برای غلبه بر شکست و سرخوردگی است.
پنتکُستالیستها، مسیحیهای معتقد به تجربهٔ معنوی شخصی، میگفتند اگر آدمها زیاد دعا و عبادت کنند میتوانند با روحالقدس ارتباط برقرار کنند. پنتکُستالیستهایی که با روحالقدس ارتباط برقرار میکردند، به زبانهایی ناشناخته و کهن حرف میزدند، مثلاً میگفتند «مُکری هرُخُرا اشمتخانا» یا «خاری ساهانا انترُپیخو کشهر» یا «ایم رُرو یکیلز هیت اَبکرو سیم»، و روانشناسهای زبانپژوه میگفتند پنتکُستالیستها دارند کنش فرازبانی ناخودآگاهی را احیا میکنند که در خودآگاه همهٔ انسانها موجود است، و جامعهشناسهای زبانپژوه میگفتند این واکنشی است به بیاعتبار شدن گفتمان مذهبی و سیاسی که خودش به بیاعتبار شدن قراردادهای زبانی و از بین رفتن اعتقاد آدمها به معنای زندگی و تاریخ و لزوم تغییر بنیانی انجامیده، اتفاقی که خودش را دقیقاً با زبانی تازه و ناشناخته نشان داده. لزوم یک زبان تازه از زمانی که دنیای صنعتی ارزشهای مذهبی و اجتماعی سنتی را کنار گذاشت، حس میشد، و بعضی آدمها پیشبینی ابداع زبانی جهانی میکردند و میگفتند زمانی که همهٔ آدمها به یک زبان واحد صحبت کنند صلح دنیا را فرا میگیرد و امثال چنین زبانهایی را ابداع هم کردند. در جریان جنگ اول جهانی بعضیوقتها پیش میآمد که سربازهای اقلیت یک کشور یا مناطقی که آدمهایش لهجه داشتند، زبانی که افسران فرماندهشان از طریقش دستور میدادند نمیفهمیدند و همین باعث سوءتفاهمها و اشتباههای استراتژیکی میشد. و سال ۱۹۱۶ انگشت یک سرباز اهل بریتانی فرانسه را گلولهٔ دشمن بُرده بود و ستوان مسئول او فرستادش برود پیش دکتر، اما چون به نظر آن دکتر آمد خیلی کار ضد میهنیای است که کسی بابت چنین جراحت مختصری پیش دکتر بیاید، سرباز را تحویل دادگاه نظامی داد و آنها هم تیربارانش کردند چون مترجمی که میتوانست توضیح بدهد سرباز را افسر فرماندهش پیش دکتر فرستاده، آن زمان در مرخصی بود.
در آغاز قرن بیستم، ۲۷۵ زبان جهانی درست شده بود که مشهورترینشان اسپرانتو بود و طرفدارهای اسپرانتو میگفتند اسپرانتو مثل تلگراف ولی بهتر است. و سال ۱۹۰۹ خود جنبش اسپرانتو دو شاخه شد چون هم مسیحیها طرفدار اسپرانتو بودند، هم ضد روحانیها و آنارشیستها، و مؤمنان طرفدار اسپرانتو میگفتند اسپرانتو میتواند استقرار پادشاهی خداوند بر زمین را تسریع کند، و از آن طرف ضد روحانیها و آنارشیستها میگفتند اسپرانتو بیان آگاهی اجتماعی و نخستین گام به سمت انقلاب جهانی است. اسپرانتو را اولش کمونیستها به شدت ترویج میکردند اما سال ۱۹۳۷ دولت شوروی طرفداران اسپرانتو را به جهانوطنی و توطئه علیه اقتدار شوروی متهم کرد، و ۵۵۰۰ طرفدار اسپرانتو محکوم به مرگ یا کار اجباری در اردوگاههای کار اجباری شدند. و یک زبانشناس اهل شوروی پیشبینی کرد زمانی که کمونیسم در کل دنیا به پیروزی برسد، دنیای نو مطلقاً بدون هیچ زبانی کار خودش را پیش خواهد بُرد، چون همزیستی همهٔ کارگران جهان چنان خواهد بود که اصلاً احتیاج به حرف زدن نیست، و آدمها به تدریج کلاً زبان را فراموش خواهند کرد و ارتباطشان با همدیگر صرفاً از طریق تماس و قدرت افکار انقلابیشان خواهد بود.
نظر شما :