کذب و صدق نامۀ کاشانی به مصدق
امید ایرانمهر
نوۀ دختری آیتالله کاشانی در عنفوان جوانی از جمله افرادی بود که در امور دفتری آیتالله مشغول بود. او که دورهای از نظر فکری در زمره نزدیکان محمد نخشب و از فعالان نهضت خداپرستان سوسیالیست بود، چند ماهی پس از انقلاب به کار دفاع از پدربزرگش مشغول شد و آنچه اسناد منتشرنشده میخواند را برای روشن شدن اذهان مردم منتشر میکند. از جملۀ این اسناد نامههایی است که به گفتۀ او در ۲۷ مرداد ۱۳۳۲ توسط او، میان آیتالله کاشانی و دکتر مصدق ردوبدل شده است. مشهوری به امضای آیتالله کاشانی که تاریخ ۲۷ مرداد ۳۲ بر پیشانی دارد و دربارۀ کودتایی به رهبری فضلالله زاهدی به محمد مصدق هشدار میدهد. کاشانی در این نامه مینویسد: «... حالا نه مجلسی است و نه تکیهگاهی برای ملت گذاشتهاید. زاهدی را که من با زحمت در مجلس تحت نظر و قابل کنترل نگه داشته بودم با لطائفالحیل خارج کردید و حالا همانطوری که واضح بوده درصدد به اصطلاح کودتا است.» او تصریح میکند: «اگر واقعاً با دیپلماسی نمیخواهید کنار بروید این نامه من سندی در تاریخ ملت ایران خواهد بود که من شما را با وجود همۀ بدیهای خصوصیتان نسبت به خودم از وقوع حتمی یک کودتا وسیلۀ زاهدی که مطابق با نقشه خود شماست آگاه کردم که فردا جای هیچگونه عذر موجهی نباشد. اگر به راستی در این فکر اشتباه میکنم با اظهار تمایل شما سیدمصطفی و ناصرخان قشقایی را برای مذاکره خدمت میفرستم. خدا به همه رحم بفرماید.» منتشرکنندگان این نامه پاسخی نیز به قلم دکتر مصدق دارند که کوتاه است: «مرقومه حضرت آقا وسیله آقا حسن آقای سالمی زیارت شد. اینجانب مستظهر به پشتیبانی ملت هستم. والسّلام.» اما آیا این نامهها که نخستین بار ۲۵ سال بعد یعنی پس از وقوع انقلاب اسلامی توسط سیدحسن آیت منتشر شده بودند، اصالت دارند؟ این پرسشی است که هر پاسخ به آن، چه مثبت و چه منفی، میتواند تاریخ کودتا را دگرگون کند.
قرار بود نامهها را به احسان طبری برسانم
دکتر همایون کاتوزیان یکی از افرادی است که اصالت نامۀ آیتالله کاشانی را زیر سؤال میبرد. او نامه را از آن جنبه مورد ایراد قرار میدهد که در سال ۱۳۵۷ با فاصلهای ۲۵ ساله از زمان وقوع منتشر شده است. اما سالمی درباره اینکه چرا این نامه پس از انقلاب و به فاصله ربع قرن منتشر شد، میگوید: «علتش این است که اختیار نشریات و رسانههای گروهی دست ما نیست و مردم از اقدامات ما آگاهی ندارند.» او تصریح میکند که نخستین بار سال ۱۳۴۱، یکسال پس از فوت آیتالله کاشانی برای انتشار این نامه اقدام کرده است. به گفته او در آن زمان احسان طبری که در آلمان شرقی به سر میبرد، در حال نوشتن کتابی درباره تاریخ ایران بوده و سالمی میخواسته این سند را به او تحویل دهد اما موفق نشده است: «قرار گذاشتیم برویم دیدنش. اما شهردار شهرمان، شهری که ما تازه در آن مشغول به کار شده بودیم، گفت: اجازه نمیدهم به آلمان شرقی بروی! تمام اشخاصی که به آلمان شرقی میروند، روز و شب تحت نظر پلیس مخفیاند و کار ندارند که تو اسناد تاریخ ایران را بردهای به یک مورخ ایرانی بدهی، سایه به سایه تعقیبت میکنند و بعید نیست کاری دستت بدهند. خیال میکنند مدارکت راجع به آلمان است... اصلا نمیگذارم ویزای آلمان شرقی بگیری.» سالمی میگوید: «ما پیش طبری شرمنده شدیم و خجالت کشیدیم بگوییم مقامات شهرمان نمیگذارند برویم آن طرف.» (صص۱۲۳و۱۲۴)
سالمی اما همچنان دست از تلاش برنداشت. او به کتابی اشاره میکند که همان سالها منتشر شده بود با عنوان «گذشته چراغ راه آینده است»، متعلق به گروه «جامی» که درباره آن میگوید: «بیشتر ضد حزب توده و مصدقی بودند. از مصدق هم ایراد میگرفتند. افکارشان یک مقدار شبیه افکار حزب ایران بود.» او میگوید انتشار این کتاب محرکی شد که نامهها را در قالب کتابی منتشر کند: «من جواب کتاب گذشته چراغ راه آینده است را با یک کتاب مستقل دادم. اول کتابشان از قول تولستوی نوشته بودند: ما از چیزهایی صحبت میکنیم که همه میدانند. من اول کتابم نوشتم: دوستان! من از چیزهایی صحبت میکنم که هیچ کس نمیداند و حالا باید بدانند. در آن کتاب، در سال ۱۹۶۲، نامۀ من و آن کاغذ و این حرفها همگی چاپ شدهاند.» (ص۱۲۴)
سالمی میگوید: «متاسفانه تعداد اندکی از کتابم تکثیر شد. با ماشین تحریر معمولی و با زحمت زیاد، کتابم را تایپ کردم و به دشواری در یکی از چاپخانههای ذوب آهن استان سار، حدود صد، صد و پنجاه نسخه تکثیر کردم. البته تیراژش به پای تیراژ «گذشته چراغ راه آینده است» نمیرسید. ولی بعد از پیروزی انقلاب، عدهای سرخود، کتابم را به شکلی که خودشان میپسندیدند، به اسم «حقیقت چیست؟» یا عنوانی شبیه به این چاپ و پخش کردند.» (ص۱۲۵)
او با بیان اینکه «اوایل انقلاب اسلامی به فکر چاپ نامۀ آیتالله کاشانی نبودم»، میگوید: «نامه به دست آقای حسن آیت رسید و او در روزنامه «جمهوری اسلامی» چاپ کرد و آقای میرحسین موسوی که نخستوزیر بود ایراد گرفت. من به ایشان نامه نوشتم چرا؟ ولی پاسخ نداد و حالا رهبر آزادی و دموکراسی گردیده است!!» (ص۱۲۵)
ما به کاشانی گفتیم نامه بنویس!
سالمی با تاکید بر اینکه او بود که نامه آیتالله کاشانی را به مصدق رساند، تصریح میکند پیش از آن هم چند باری نقش پیغامبر را میان این دو نفر بازی کرده است: «یاد هست که یکی از آمریکا آمده بود و سوغاتی دو تا قلم خودنویس آورده بود، یکی برای دکتر مصدق و یکی برای آقای کاشانی. هر دو تا خودنویس را به آقای کاشانی دادند و ایشان سهم دکتر مصدق را به من داد و من آن را به آقای دکتر رساندم. پیامهایی که میبردم، در حدود ۹ مرتبه بود.» (ص۱۲۰)
او در پاسخ به این که مگر از شما بزرگتر نبوده که نامهای به آن اهمیت را ببرد، میگوید: «آقای مصدق اجازه داشت با دوازده سالگی مستوفی خراسان بشود و من با بیست و یک سالگی اجازه نامهرسانی نداشتم؟» او با تشریح شرایطی که باعث شد او حامل پیام کاشانی شود، ادامه میدهد: «آقامصطفی در دسترس نبود. طوری که عصر روز بیست و هشتم مرداد، موقعی که میراشرافی و دیگران از رادیو صحبت میکردند، آیتالله کاشانی به آقای گرامی گفت: برو مصطفی را پیدا کن! مبادا گولش بزنند و در رادیو صحبت کند.» (ص۱۲۰)
سالمی خودش را به همراه برادرش، پروفسور خلیلی و چند نفر از خواهرزادههای کاشانی از جمله اطرافیان «مسالمتجو»ی او معرفی میکند و نوشته شدن نامۀ ۲۷ مرداد را به اصرار این طیف از یاران کاشانی مربوط میداند. او میگوید: «به آقای کاشانی میگفتیم: درست است که هواداران دکتر مصدق خانۀ شما را سنگباران کردهاند، درست است که شما اعلامیه دادهاید دکتر مصدق دیکتاتوری راه انداخته، ولی به خاطر مردم، و به خاطر مصلحت کشور، شما این نامه را بنویسید!» (ص۱۲۱)
منظور سالمی از «سنگباران» مجموعه حوادثی است که چند هفته پیش از ۲۸ مرداد ۳۲، طی چند شب در مقابل منزل آیتالله کاشانی رخ داد و به کشته شدن یک نفر به نام حدادزاده منجر شد. واقعهای که سالمی، داریوش فروهر را یکی از عوامل آن معرفی میکند. او با اشاره به اینکه هواداران حزب پانایرانیست از خیابان و پشتبام خانه مجاور منزل آیتالله کاشانی خانه را سنگباران کرده بودند، روایت میکند: «مرحوم حدادزاده، تاجر آهن، که سالیان سال مرید آقای کاشانی بود و نمازش را به ایشان اقتدا میکرد، از خانه بیرون رفت و گفت: مردم، آمدهاید صاحب زمان را بکشید؟ به آقای حدادزاده حمله کردند و با چاقو به جانش افتادند. شانزده ضربه چاقو خورد، که اولین ضربه را هم مرحوم فروهر زد. ما دست خالی بودیم و نمیتوانستیم با آنها مقابله کنیم. شانسی که آوردیم، این بود که یکی از دوستان برادرم، که قبلا افسر بود و یک هفت تیر داشت، اسلحهاش را به برادرم داد و برادرم از روی پشتبام چند تیر هوایی شلیک کرد، جماعت مهاجم پا به فرار گذاشتند.» (ص۱۰۷)
روایت دیدار با مصدق: بد نشد زندان رفتی!
سالمی در کتاب خاطراتش، دیدار با مصدق و تحویل نامه آیتالله کاشانی را با ذکر جزئیات شرح داده است. او میگوید: «آقای سید علی مصطفوی وقت گرفته بود و من با نامۀ پدربزرگم، به مقصد رسیدم. یک جناب سروان ما را به سمت پلههایی که به عمارت میپیوست، هدایت کرد. بالای پلهها، مرد جوانی که او را پیشتر دیده بودم و اسمش را هنوز هم نمیدانم من را تحویل گرفت و مستقیم رفتیم به اتاق دکتر مصدق.» او با بیان اینکه «برخورد دکتر مصدق خیلی خیلی مهربانانه و محبتآمیز بود»، میافزاید: «میدانست که من زندان بودهام و تازه آزاده شدهام. با اشاره به موهایم که در زندان تراشیده بودند، گفت: «به به! سرت را که تراشیدهاند، خوشگل بودی، خوشگلتر شدهای!... بد نشد زندان رفتی؛ وگرنه ممکن بود بلایی سرت بیاید. بیرون آنقدر شلوغ بود که احتمال داشت کشته بشوی.»
او واکنش مصدق به نامۀ پدربزرگش را اینچنین توصیف میکند: «حالت صورتش تغییری نکرد و نمیشد دریافت چه فکر و چه احساسی دارد. کاغذ را گذاشت زیر متکا و زنگ زد. همان آقای ناشناس آمد و در گوش او چیزی گفت که من نشنیدم. بعد دکتر مصدق کاغذ خودش را امضا کرد و داد دست من. آخر سر هم دستی به پشت من زد و گفت: این چیزها را تودهایها سر زبان انداختهاند، باور نکنید!» (ص۱۲۱)
سالمی با بیان اینکه «یک آقایی به اسم افشار، از برنامۀ آمریکاییها به ما خبر میداد»، از قول او میگوید: «سرنخها دست آمریکاییها است و مصدق را روی انگشتشان میچرخانند و میخواهند نهضت ملی را نابود کنند.» نوۀ دختری آیتالله کاشانی در بخش دیگری از خاطراتش میگوید، ۲۷ مرداد ۱۳۳۲، لحظاتی پیش از آنکه از خانۀ مصدق بیرون بیاید لوی هندرسون، سفیر وقت آمریکا را دیده که به دیدار مصدق آمده بود: «دکتر مصدق بیمعطلی از روی تخت برخاست و با چابکی لباس رسمی پوشید. از تحرک و سرعت عملش مات ماندم. هیچ وقت او را اینطور زبر و زرنگ ندیده بودم. من هم کمکش کردم که کتش را بپوشد. در همان حالی که داشتم از اتاق دکتر مصدق خارج میشدم، هندرسون وارد شد، با من دست داد و از دیدنم نزد آقای نخستوزیر تعجب کرد.» سالمی بعد از این دیدار به عکاسی مهتاب در میدان بهارستان میرود و تصاویری از نامه مصدق تهیه میکند: «قبل از آن، از نامه پدربزرگم هم عکس گرفته بودم.» او همچنین از حضور نمایندۀ ناصرخان قشقایی در تهران سخن میگوید: «نماینده ناصرخان قشقایی هم آنجا بود و از من تریاک میخواست که بکشد. به من میگفت مصدق لجباز است و حرف کسی را گوش نمیکند.» (ص۱۲۲)
ناصرخان قشقایی؛ تهران بود؟ تهران نبود!
نصرالله حدادی از پژوهشگرانی است که نامۀ منسوب به آیتالله کاشانی را جعلی میداند. او میگوید: «بسیاری از اختلافات میان کاشانی و مصدق را هم اینها به راه انداختند. این دو شخصیت اگرچه انسانهای شریفی بودند اما بعضا اطرافیانشان افراد مغرضی بودند. از جمله ابوالمعالی و پسران آیتالله کاشانی، بویژه سیدمحمد که خط پدرش را تقلید میکرد و بسیاری از نامههای مشکوک و اختلافساز آن زمان از آیتالله کاشانی به مصدق به خط سیدمحمد کاشانی است، حتی نامه ۲۷ مرداد سال ۱۳۳۲ که از طرف آیتالله کاشانی به دکتر مصدق، نامهای که سیدمحمد کاشانی جعل کرده و از سوی مصدق اینگونه پاسخ شنیده است که "بنده مستظهر هستم به پشتیبانی ملت ایران". جعلی بودن این نامه از آن رو هویدا است که آقای ناصر قشقایی اصلا تهران نبوده که حامل این نامه باشد. از این رو این یک نامه جعلی است که از سوی فرزندان کاشانی جعل شده است. بنده در کتاب خودم "سالهای بحران؛ خاطرات ناصر قشقایی" این موضوع را نوشتهام که نامه منتسب به مرحوم کاشانی جعلی بوده است. مرحوم غلامرضا نجاتی در کتاب "کودتای ۲۸ مرداد و جنبش ملی شدن صنعت نفت" و استاد ایرج افشار در کتاب دیگری نیز به این موضوع اشاره کرده است.» البته
اشتباه حدادی آن است که احتمالا از حافظه مدد گرفته و گفته ناصر قشقایی تهران نبوده که «حامل» این نامه باشد، در حالی که کسی مدعی حمل نامه توسط قشقایی نیست بلکه نام قشقایی جایی مطرح میشود که آیتالله کاشانی او را به همراه مصطفی کاشانی به عنوان افرادی معرفی میکند که در صورت تمایل دکتر مصدق، برای مذاکره راهی دیدار با او شوند. سالمی هم با اشاره به این نکته میگوید: «نمایندۀ ناصرخان قشقایی به تهران آمده بود و او حامل پیشنهاد ناصرخان بود. چون پیشنهاد ناصرخان را با تلفن و با نامه نمیشد مطرح کرد. ناصرخان پیشنهاد داده بود دکتر مصدق یکی از دوستان ما را رئیس لشکر فارس کند. حتی نمایندهاش گفت: ناصرخان از آقای کاشانی و آقای دکتر مصدق دعوت کرده دو نفری به فارس و منطقه قشقایی تشریف بیاورند.» او میافزاید: «مدتی بعد از بیست و هشتم مرداد، ناصرخان قشقایی به تهران آمد و با آقای کاشانی ملاقات کرد. خیلی با عزت و احترام، تلگرافهایی را که ناصرخان قشقایی به آیتالله کاشانی زده، اگر ببینید، همه از موضع مودت و عرض ارادت ارسال شدهاند. ناصرخان هم به آقای کاشانی گفت: مصدق لجبازی کرد و همه چیز به هم ریخت. حیف که حالا فرصتها از دست رفتهاند.» (ص۱۲۲)
چرا نامه مصدق به کاشانی تایپ شده است؟
از دیگر ایرادات به این نامه این است که معروف است دکتر مصدق پاسخ نامههای آیتالله کاشانی را با دست مینوشته، در حالی که این بار جواب نامه را به شکل حروفچینیشده دادهاند. سالمی در پاسخ به این ابهام میگوید: «خیر آقا، چند نامه تایپی از دکتر مصدق خطاب به پدربزرگم دیدهام و دارم که در کتاب «روحانیت و...» هم چاپ کردهاند. یکی از نامهها را هم عرض کردم که تاریخ دقیق ندارد و فقط نوشته ۲۷ مرداد. البته آقای ایرج افشار میگویند شاید این نامه مال سال دیگری باشد، مثلا در سال قبل، سال ۱۳۳۱ نوشته شده باشد. دکتر مصدق نامه تایپ شده به جز آقای کاشانی به کسان دیگر و به جاهای دیگر هم فرستاده است.» (ص۱۲۷)
دزاشیب یا دزاشوب؛ مساله این نیست؟
از دیگر ابهاماتی که گفتوگوکنندگان با سالمی مطرح کردهاند مربوط به عبارتی است نقل شده از نامۀ آیتالله کاشانی که خطاب به مصدق مینویسد: «اگر نقشه شما این نیست که مانند سیام تیر عقبنشینی کنید و به ظاهر قهرمان زمان بشوید و اگر حدس و نظر من صحیح نیست، که همانطور که در آخرین ملاقاتم در دزاشیب به شما گفتم...» منتقدان میگویند در آن سال، محل ملاقات را دزاشوب میگفتهاند و آقای کاشانی هم در نامههایشان همیشه از لفظ دزاشوب استفاده کرده است. پاسخ سالمی به این ابهام روشنگر نیست چرا که او هیچ توضیحی ندارد که چرا لفظی که در آن زمان هنوز به شکل امروزی تغییر نیافته بود، «دزاشیب» نوشته شده است، هرچند مدعی میشود روزنامههای آن زمان دزاشیب مینوشتهاند. او میگوید: «دزاشوب یا دزاشیب میگفتند. ولی اگر به جراید آن روز مراجعه بفرمایید ملاحظه مینمایید: ملاقات کاشانی و مصدق در دزاشیب است... منزل آقای گلبرگی را که در آنجا بود، میگفتیم دزاشیب. علاوه بر منزل آقای گلبرگی، منزل دکتر طُرفه، شوهرخواهر آقای کاشانی هم آنجا بود، وقتی به آنجا میرفتیم، میگفتیم دزاشیب میرویم. قدیمی یا جدید بودنش را نمیدانم. اما وقتی میگویم احسان طبری هم از این کاغذ در زمان حیات دکتر مصدق باخبر بوده، چیز جدیدی نیست. احسان طبری در مصاحبهای که در کتاب «کژراهه» منتشر شده، موقعی که میپرسند چرا به این قطعیت میگویید نامه آیتالله کاشانی صحیح است؟، پاسخ میدهد: چون در سال ۱۹۶۲ میلادی از آن خبر داشتم.» (صص۱۲۷و۱۲۸)
***
یاد باد/ گوشههایی از خاطرات محمدحسن سالمی
گفتوگوکنندگان: نادر رستگار و مجید تفرشی
چاپ سوم (نخستین چاپ در ایران)، ۱۳۹۳
۲۰۰ صفحه
۹۵۰۰ تومان
نظر شما :