جستجوی مقبره یکی از شاهان ایران در بازار تهران
***
چشمانم را در هیاهوی آدمها و چرخدستیها میبندم و سعی میکنم راهم را ادامه بدهم. راهی که دویست و چند سال پیش جوانی بیست و دو ساله از شیراز و ارگ بم با چشمانی کور به سوی مرگ طی کرد. اینجا بازار تهران است؛ جایی که یکی از دلاور شمشیرزنان تاریخ ایران را در خود پنهان کرده است: «لطفعلیخان زند».
در بازار چهارصد و چند سالهٔ تهران در روزهای عادی هم نمیشود بیشتر از چند قدم را با چشم بسته راه رفت؛ چه برسد به روزی از روزهای آخر تابستان آن هم در میانهٔ بازار طلافروشان که یکی از راههایی است که برای پیدا کردن تنها خاطرهٔ به جای مانده از دلاور زند میشناسم. در بیشتر کتابهای تاریخی نوشته شده تهران آخرین مقصد لطفعلیخان بود. مردی که در ترانههای سادهٔ مردم کرمان مرد رشید است؛ جوانی که مقابل لشکر آغامحمدخان قاجار ایستاد و اگر خیانتهای پیدرپی ابراهیمخان کلانتر نبود تاریخ میتوانست به گونهٔ دیگری رقم بخورد و شاید تهران ری هیچگاه رنگ پایتختی را نمیدید.
***
تاریخنگاران نوشتهاند: «لطفعلیخان زند، پسر جعفرخان و نوهٔ صادقخان برادر کریمخان زند بود. او ششمین خان زندیه بود که به فاصلهٔ کمی از مرگ کریمخان به تخت نشست. با آنکه از خانوادهٔ زندیه بود، به جز کریمخان، با بقیه تفاوت زیادی داشت. نه شبیه ابوالفتحخان پسر کریمخان بود که عیاشی باعث شود حکومتش را با زکیخان قسمت کند، نه مثل زکیخان و صادقخان پدربزرگش که برای تخت سلطنت با هم جنگیدند. او شیوهٔ علیمردانخان را، که در اول رسیدن به تخت چشمان عموزادههایش را کور کرد، به کار نبست. یک تار مویش هم به پدرش، جعفرخان، نرفته بود که در مقابل دشمن فرار میکرد. دلاوری بود که شمشیر به دست گرفتن را از کودکی آموخت. چنان پا در رکاب اسب سیاهرنگش «غران» میگذاشت و شمشیر میزد که گویی شمشیر بخشی از دستش است. شجاعت، صراحت لهجه و صداقت مهمترین خصوصیاتی است که کتابهای تاریخی از این جوان زیبا برمیشمارند. در شش هفت سالی که پادشاه ایران بود و در شیراز حکمرانی میکرد کارهای زیادی چون بازسازی حافظیه و آرامگاه سعدی و سد تنگاب را آغاز کرد. قصد داشت راه میان شیراز و بندرعباس را هم بسازد که حملهٔ آغامحمدخان کارش را نیمه تمام گذاشت.
***
بازار طلافروشان از راستههای اصلی بازار تهران است که با انشعابهای مختلف به چارسوق اصلی میرسد. یکی از این راهها بازار خیاطهاست که بعد از گذر پارچهفروشها مستقیم به بازار فرشفروشها راه دارد؛ مدتهاست خیاطی در راستهٔ خیاطها نیست و جایشان را به پارچه و لباسفروشان دادند. بازار کفاشها هم چند مغازهٔ کفاشی بیشتر ندارد. تیمچهٔ حاجبالدوله هم، که یادگار قاتل امیرکبیر است، سرای ظرف و ظروف شده: «خانم چرا راه دور میری همین بازاری که الآن به اسم بازار زرگرها معروف است بازار مسگرها بوده. اما کی مس استفاده میکند؟ یکی دو حجرهٔ مسفروشی هست و بقیه یا زرگری شده یا بیشتر لباسفروشی.» این را یکی از زرگریها میگوید که برای گرفتن آدرس به حجرهاش رفتم. میپرسم: «شنیدهام قبر لطفعلیخان زند اینجاست؟» میگوید: «والا توی این بازار همه چی میشه پیدا کرد. قبر لطفعلیخان هم هست، اگه شما شنیده باشید؟» بعد میپرسد: «این همون لطفعلیخان جانشین کریمخان است؟» وقتی تأیید میکنم رو به همکارش میگوید: «میبینی حاجی اینجا هم وصل شدیم به کریمخان. خانوم، ما یه مغازه هم در خیابان کریمخان زند داریم» و کارت طلافروشیاش را میدهد. از مغازه بیرون میآیم و به طلا فکر میکنم که سرنوشت بنیانگذار و آخرین پادشاه زندیه را در تهران به هم وصل کرده است.
***
آغامحمدخان از همان سالهایی که در زندان طلایی کریمخان زندگی میکرد به تخت پادشاهی فکر کرده بود. ایرانی که او در ذهنش تصویر کرده بود بزرگتر از مرزهایی بود که نادر و شاه عباس به دور این سرزمین کشیده بودند؛ تنها مانعی که برای تحقق این رویا در ذهن او بود نفرتش از مردی بود که خودش را وکیل مردم خوانده بود. محمدخان قاجار آنقدر که دیگران میگفتند، کریمخان حاکمی عادل است، عدالتی از او ندیده بود. مردی که مردانگیاش را از او گرفته بود و او را در سنین جوانانی به پیرمردی تکیده تبدیل کرده بود و عمهاش را سالها به اسارت در ارگ شیراز نگه داشته بود. کریمخانی که پسر محمدحسنخان قاجار میشناخت از کلهٔ کشتهشدگان جنگ مناره ساخت و چشمان مردان زیادی را کور کرد. او کسی بود که برای سر پدرش جایزهٔ بزرگی داد. تاریخنگاران نوشتند او همان شبی که کریمخان چشم از جهان فرو بست به کمک عمهاش خدیجهبیگم بعد از شانزده سال شیراز را ترک کرد و به گرگان رفت.
***
برای رسیدن به امامزاده زید باید دائم سئوال کنی. هیچ تابلوی راهنمایی وجود ندارد. پرسانپرسان به سمت راستهٔ خیاطها میروم و روایتهای پراکندهای را مرور میکنم که از فرجام زندیه در ذهن دارم. از نبرد هزارهبیضا به سمیرم علیا، که جنگ نهایی میان زندیه و قاجاریه است، میگذرم و از سر کوچهٔ امامزاده زید رد میشوم. امامزاده در راستهٔ بعدی است؛ راستهای پر از دکهها و مغازههای پارچهفروشی. اول راسته از پیرمردی که در کنار پارچههای رنگیاش نشسته میپرسم؛ با بیحوصلگی به انتهای کوچه، جایی که تابلو سبزرنگ نام امامزاده زید بن علی بن حسین بن علی(ع) قرار دارد، اشاره میکند. نام زید بن علی(ع)، پسر امام سجاد(ع)، به فرقهٔ زیدیه که شیعیان چهار امامی هستند پیوند خورده است. زید فرزند دوم امام بود که در شجاعت و علم از سرآمدان روزگار بود. روایتهای شیعی از امام محمدباقر(ع)، برادر بزرگتر، نقل شده که او را در علم از برادرانش افضلتر میداند. اما آنچه زید بن علی(ع) را در تاریخ نامدار کرد قیامش علیه حکومت اموی هشام بن عبدالملک بود. قیام زید با شعار الرضا آل محمد در کوفه آغاز شد. هرچند مردم کوفه به او هم خیانت کردند و در نهایت با شجاعت خودش و یارانش، مانند جدش امام حسین(ع)، در ماه محرم به شهادت رسید.
منابع تاریخی چون «الرسل و الملوک طبری» و «مقاتلالطالبین» و «الانساب الاشراف» نوشتهاند که زید بن علی در کوفه به شهادت رسید پس نمیتوانسته در نزدیک ری به خاک سپرده شود. یکی از حجرهداران این راسته هم همین را میگوید. چهل سال است که در همین جا به قول خودش حجره دارد. برخلاف خیلی از کاسبهای بازار اطلاعات تاریخی خوبی دارد. روایت مشهوری را دربارهٔ زید بن علی میگوید که طبری هم آن را نقل کرده: «هشام بن عبدالملک از پیکر زید نگذشت و پیکرش را در آتش سوزاند و خاکسترش را در مزرعههای نزدیک کوفه پراکند و به مردم گفت که زید را به خورد شما دادم.» مرد فروشنده مانند مسئول غرفهٔ فرهنگی داخل امامزاده گفت «این زید بن علی نوهٔ زید است نه خود او». نشانی قبر لطفعلیخان زند را میدهد: «از در امامزاده که وارد شوی، پشت آن در سبز است. خدا بیامرزدش؛ میگویند جوان دلاوری بوده و شجاعانه با آغامحمدخان جنگیده.» در بازار از بیشتر کسانی که دربارهٔ لطفعلیخان زند سئوال کردم روایتی شبیه آنچه در رمان تاریخی دلاور زند، نوشتهٔ نصرتاللهی، نقل شده میگویند که با آنچه در منابع تاریخی ضبط شده تفاوت دارد. سر هارد فورد جونز، که بعدها وزیر مختار انگلیس در دربار فتحعلیشاه است، با لطفعلیخان زند از نزدیک آشنا بود. او در کتاب خاطراتش مینویسد که لطفعلیخان زند در آستانهٔ پیروزی در جنگ سمیرم بود که خیانت ابراهیمخان کلانتر ورق جنگ را به سمت قاجارها برمیگرداند و او به سمت کرمان و بعد از آن بم میرود. اما دروازههای ارگ بم هم از خیانت ابراهیمخان بسته نمیماند. در نهایت بعد از نبردی سخت و زخمهای عمیق و دیدن مرگ دلخراش اسب زیبایش تسلیم میشود. این جنگ سلسلهٔ زندیه را برای همیشه به تاریخ میسپارد.
«وقتی آغامحمدخان از او میخواهد مقابلش به زمین بیفتد، با وجود زخمهای زیادی که در بدن داشته است و خون زیادی که او را به مرگ نزدیک میکرد، گفت من فقط مقابل خدا به زمین میافتم. این جملهای بود که چشمانش و بعد از آن جانش را گرفت.» اینها را مردی که چند حجره مانده به امامزاده زید هست برای پسر جوانش، که تا امروز نام لطفعلیخان را نشنیده، میگوید. او هم مانند آن یکی همکارش روایتها و افسانههای زیادی دربارهٔ لطفعلیخان دارد. خودش میگوید «دلاور زند» را خوانده و معتقد است که تاریخ ایران مردی مثل لطفعلیخان ندیده است که در بیست و سه سالگی اینطور شجاعانه بجنگد. پسر جوان با تعجب میپرسد: «بیست و سه سالگی؟» این بار من هستم که جواب میدهم: «بنا به آنچه در روایتهای تاریخی است بین بیست و سه ساله تا بیست و پنج ساله بوده است.» موضوع برای پسر جوان جالب است، او هم بیست و سه ساله است. شبیه خیلی از بیست و سه سالههایی که رویاهای زیادی برای آینده دارند؛ شاید مثل خود لطفعلیخان. حجرهدار میگوید: «آن زمان پسرها از ده سالگی برای جنگ آماده میشدند. شنیدم لطفعلیخان مثل خود کریمخان ایراندوست بود.» این را هم در همان دلاور زند خوانده. حجرهدار همسایهٔ آنها از کوری و مرگ دلخراش لطفعلیخان و از تجاوز به او و همسرش میگوید؛ روایتی که سر هارد فورد جونز هم به آن اشاره میکند. دربارهٔ کور کردن لطفعلیخان چند روایت وجود دارد. بعضی از منابع میگویند به شیوهٔ معمول آن زمان او را با رد کردن میلهٔ داغ از مقابل چشمانش کور کردند. اما بعضی از منابع روایت دلخراشی از تخلیهٔ چشمش به دست خود آغامحمدخان دارند. «بههرحال او وقت مرگ کور بوده است» این را مردی میگوید که درست مقابل امامزاده زید بساط نوشیدنیهای سرد و گرم دارد. بیست سال است که در بازار کار میکند و ۱۰ سالی هست که همینجا درست در کنار در امامزاده زید بساط میزند. میگوید: «خیلیها نمیدانند که اینجا قبر لطفعلیخان است. هر از چندی کسی مثل شما سؤال میکند.» از وضعیت آرامگاه میپرسم. میگوید: «خانم جان به خود امامزاده هم نمیرسند لطفعلیخان که جای خودش.» این را وقتی وارد امامزاده میشوم میبینم. از اتاقکی که چادرهای رنگی برای خانمها گذاشتند رد میشوم، زیر نور آفتاب روزهای آخر تابستان چشمم به جلوآمدگی ساختمان میافتد که دری به رنگ سبز کمرنگ آنجا خودنمایی میکند.
***
«در این مکان جوانی فرشتهسرشت، بزرگترین شمشیرزن زندیه و ابرانسانی از نژاد شایستهٔ ایرانی از تبار دلاوران آرمیده است که در بیست و سه سالگی نابینا شد و به قتل رسید. جهان پیر است و بیبنیاد…« این بخشهایی است که میشود روی سنگ رو به فرسایش گور، زیر تصویر حجاری شدهٔ لطفعلیخان زند، دید. گور در اتاقکی کوچک است که دری با شیشههای کثیف و میلههایی آهنی آن را از حیاط جدا کرده. روی دیوار سمت چپ لوحی قرار دارد که شرح مختصری از زندگی او و شرح قتلش در تهران بین ربیعالثانی تا جمادیالاخر ۱۲۰۹ نوشته شده است؛ یک سال پیش از آنکه آغامحمدخان در کاخ گلستان شاهتهماسبی رسماً تاجگذاری کند و تهران را به پایتختی انتخاب کند. این همهٔ آن چیزی است که از خاطرهٔ دلاور زند باقی مانده است. اما برخی منابع هم از خودکشیاش نوشتهاند.
«من شنیدم زنش مریم بانو هم همینجا دفن است.» این را خانم میانسالی میگوید که چادرش را روی دستش انداخته و به من خیره شده که چند دقیقهای است ایستادهام کنار قبر لطفعلیخان. برای نماز خواندن آمده اینجا. خیلی وقتها میآید. میگوید: «ارادت خاصی به امامزاده زید دارم.» هر بار هم که میآید فاتحهای برای روح این جوان میخواند. میگوید: «سالهاست که کسی به وضعیت آرامگاه نرسیده است. میبینید که چقدر غریب است.» غریب در سرزمینی غریب. یکی از متولیان امامزاده میگوید: «چند سال پیش قرار بود اینجا را ساماندهی کنند. اما نشد. یعنی هم بودجهاش نبود هم اینکه نهادی که متولی باشد پیدا نشد.» به بنیاد فارسشناسی مربوط نیست. حتماً برای اینکه این مکان در تهران است. میراث فرهنگی هم متولیاش نیست چون داخل امامزاده است و به اوقاف مربوط میشود. اما وظیفهٔ اوقاف رسیدن به امامزاده است و قبر لطفعلیخان فعلاً شاملش نمیشود. لطفعلیخان زند باید فعلاً منتظر باشد شاید یکی از این نهادها بالاخره تصمیم بگیرد که به وضعیتش رسیدگی کند. حتی بروشوری برای معرفی امامزاده در این مکان نبود چه برسد به تابلو معرفی در جایی دیده شود تا کسانی شبیه زن جوانی، که همراه دختر سه، چهار سالهاش برای خرید به بازار آمده، نپرسند اینجا چه خبر است. با آنکه میگفت لیسانس روانشناسی دارد اسم لطفعلیخان را نشنیده بود. کریمخان را هم که میشناخت به اندازهٔ همان بلوار کریمخان و طلافروشیهایش بود. اما او اینجا تنها نیست، از هفت، هشت نفری که در زمان توقفم در امامزاده زید میبینیم پنج نفرشان یا لطفعلیخان را نمیشناسند یا نمیدانند که گور او در تهران است. تنها کسی که میتواند در محوطهٔ امامزاده به سؤالات پاسخ بدهد مردی است که غرفهٔ کتاب را میگرداند. تا امروز دربارهٔ این امامزاده و لطفعلیخان کتابی نوشته نشده و بروشورها هم خیلی وقت پیش تمام شدهاند. همهٔ کسانی که میآیند با اطلاعات خودشان میآیند. البته این امامزاده، چون وسط بازار است، محل رفتوآمد بازاریهاست و کسانی که به بازار میآیند. غرفهدار میگوید: «اینجا به اندازهٔ مسجد جامع و مسجد امام مراجعهکننده ندارد اما بالاخره مردمی که به خرید میآیند سری به امامزاده میزنند.» او هم میگوید که این امامزاده همان زید بن علی(ع) نیست و نوادهٔ اوست. وقتی میپرسم پس چرا جلو در القاب زید بن علی را نوشتهاند، مرد میانسالی که گفتوگوی ما را شنیده و از کاسبهای چهل، پنجاه سالهٔ بازار است، توضیح میدهد این روایت وجود دارد و متولیان به این روایت استناد کردند. لابهلای حرفهایمان صدای اذان ظهر از گلدستههای امامزاده با صدای اذان گلدستههای امامزاده سید ولی، که آن سوتر است، در هم گره میخورد و من به مردمی نگاه میکنم که بیتفاوت از آن قبری که پشت میلهها پنهان شده به سمت وضوخانه میروند. کسی با لهجهٔ کرمانی در گوش زمزمه میکند: «هر دم صدای نی میاد/ آواز پی در پی میاد/ لطفعلیخانم کی میاد؟ /روح و روانم کی میاد؟ / باز هم صدای نی میاد/ لطفعلیخان مرد رشید/ هر کس رسید آهی کشید/ مادر، خواهر، جامه درید/ لطفعلیخان بختش خوابید/ باز هم صدای نی میاد/ آواز پی در پی میاد.
منبع: شبکه آفتاب
نظر شما :