روایتی دیگر از مارکس؛ فیلسوف عاشق و غمگین
امیلی امرایی
تاریخ ایرانی: «احساسات عظیمی که به واسطهٔ نزدیک بودن به ابژه به شکل عادتهای کوچکی درمیآید، به واسطهٔ تاثیر جادویی فاصله رشد میکند و دوباره به اندازه عظیم و طبیعی خودشان برمیگردند. عشق من به تو به علت دور بودن از تو به شکل یک غول خودش را به من مینمایاند.»
این بخشی از نامهٔ کارل مارکس به همسر زیبارویش است که در سال ۱۸۵۶ وقتی جینی برای دیدار والدینش از لندن به تریر رفته بود، نوشته شده است. شاید همین نکتهسنجیها و ظرایف هستند که سبب شدهاند کتاب «مارکس: یک زندگی قرن نوزدهمی» به عنوان خبرسازترین کتابی که در یک دههٔ اخیر دربارهٔ مارکس نوشته شده سر زبانها بیفتد. جاناتان اسپربر تفسیر جدیدی از یک چهرهٔ صرفا تاریخی در این کتاب ارائه داده است.
کموبیش یک قرن میشود که تفسیر اندیشههای کارل مارکس تنها با توسل به «ایسمها»، نوشتههای به جامانده از انگلس یا آرمانهای تمامیتخواهانه و رادیکال لنین و استالین بازتاب داده میشود. مارکس زیر این لایههای عمیق و چسبناک مدفون شده است و این همان چیزی است که جاناتان اسپربر، استاد تاریخ دانشگاه میسوری و متخصص تاریخ اروپا از مدتها پیش با آن درگیر بود. او در وبلاگ مشهورش مدام در این باره مینوشت و سعی داشت مارکس را از پس همهٔ این غبارهای چندین ده ساله بیرون بکشد و یکی از آخرینهایش دعوای جنجالی بود که با دو نویسندهٔ مشهور «اندرو سولیوان» و «نائومی کلاین» دربارهٔ برداشتهای اشتباه از تاریخ و چهرههایی همچون مارکس داشت. همهٔ اینها در سال ۲۰۱۳ به نوشتن و انتشار کتاب «مارکس: یک زندگی قرن نوزدهمی» انجامید؛ کتابی که در محافل دانشگاهی و میان استادان و دانشجویان فلسفه و تاریخ موج تازهای از گفتوگوها را به راه انداخت و حتی زیر سایهٔ کتاب «سرمایه» پیکتی هم گم نشد.
جاناتان اسپربر این پرترهٔ قدیمی را از منظر دیگری به چالش کشیده است، او در این کتاب نشان میدهد مشترکات مارکس با روبسپیر بسیار بیش از اشتراکاتش با کمونیستهای قرن بیستم بوده، او به برداشتهای تازهای از قیاس آنچه روبسپیر و مارکس از خود به جا گذاشتهاند رسیده است، و در ادامه با دادههای اطلاعاتی که بر اساس اسناد تازه کشف شده در دسترسش قرار گرفته نشان میدهد مارکس و انگلس در اروپای ملتهب ۱۸۴۸ و ۱۸۴۹ به چه میاندیشیدند و در شکلگیری آن چه نقشی داشتند؟
او در این کتاب نه تنها سراغ زندگی خصوصی مارکس میرود، بلکه به تصویری میرسد که بسیار با آنچه تاریخنویسان قصد داشتهاند از مارکس به عنوان مردی غیرمتعهد به نهاد خانواده ارائه بدهند متفاوت است. همانطور که مارکس برای جینی مینویسد: «هر لحظهای که میان من با تو و فرزندانم فاصلهای میافتد، دنیا یک پرده تیرهتر میشود.»
مارکس در این کتاب مردی رمانتیک، به شدت کاریزماتیک و جهانوطنی است که اگر غم روزگار اجازه میداد میتوانست بارها بیش از اینها بر روزگار پس از خودش تاثیر بگذارد، مردی که نه تنها انقلاب و اعتراضهای کارگران جهان را از چشم او میبینند، بلکه متفکری که میخواست لای چرخدندههای کارخانهها هم صدایی تازه ایجاد کند. اسپربر در این کتاب ۶۰۰ صفحهای سعی کرده است با مستنداتی مستدل و از خلال زندگی خصوصی و عادات مارکس پیچیدگیهای شخصیتی او را برای خوانندهاش آشکار کرده و در نهایت هم موفق شده است تا خوانندهاش را با مارکسی دیگر روبرو کند.
این شرح حال در درجهٔ اول روی همان عنوانش یعنی «زندگی قرن نوزدهمی» تاکید دارد، اسپربر که در آثار قبلیاش روی روزگار راینلند و انقلاب ۱۸۴۸ تکیه میکند این بار به تحلیل و روایت مواضع مارکس جوان در برابر جهان بورژوایی میپردازد و از روزهایی که ناپلئون سوم و پروس میرفتند تا دنیا را به شکل دیگری تعبیر کنند رمزگشایی میکند.
او در هر فصل از کتاب دیدگاههای تازهای را مطرح میکند و قلمرو آشنایی خوانندهاش با مارکس را گسترش میدهد؛ از رابطهٔ پیچیدهٔ مارکس و پدرش هاینریش پرده برمیدارد، از خیانتهای زناشویی که مارکس همیشه به آن متهم بود مینویسد و نشان میدهد که در این روایتها خرده شیشههایی هم برای بدنامی مارکس به کار رفته است. اسپربر به بقای سنتهای حاکم بر خانوادهای یهودی که مسیحی شدهاند هم میپردازد و آنها را در شکلگیری شخصیت مارکس بیتاثیر نمیداند و البته اینکه خانوادهٔ همسرش جینی آنچنان که در تاریخ آمده پرجلال و جبروت و ثروتمند نبودهاند. اما اصلیترین نکته وقتی است که اسپربر موفق میشود با چیدن و شرح این نکات نشان بدهد که ریشههای نفرت عمیق و همیشگی مارکس از سلطنت استبدادی، جامعهٔ طبقاتی و اشراف آلمان قبل از انقلاب از کجا میآید.
اسپربر در یکی از فصلها به تاثیر بیچونوچرا و عمیق لودویگ فوئرباخ در شکل دادن شخصیت مارکس میپردازد و اینکه فوئرباخ خیلی پیشتر از ادوارد گانز و برونو بائر بر مارکس تاثیر گذاشته بود. او در این تاثیرگذاریها و شکلگیری شخصیت مارکس سراغ اسناد دست اولی از روزگار انقلاب صنعتی و افکار مارکس در آن برهه میرود و همهٔ اینها را درست مانند تکههای یک پازل کنار هم میچیند.
«مارکس» اسپربر یک مارکس دیگر است؛ مارکسی صمیمی نه آنچه که از دل نتایج سیاستگذاریهای لنین و استبداد استالین شناسانده شده است. او مردی است پر از شور حتی وقتی که مدام از سوی اطرافیانش به دلیل ایدههایش مورد حمله واقع میشود، لجوجانه ادامه میدهد. او مردی است با مشکلات مالی بسیار که تا مدتها برای امرار معاش وابسته به خانوادهٔ پدریاش بود، مردی که از اتاقی تنگ و تاریک دنیا را به لرزه درآورد.
اسپربر از سرچشمهٔ توتالیتاریسم شوروی یک موجود واقعی و انسانی ساخته است، سعی کرده است او را به عنوان چهرهای سرشناس از روزگار گذشته نشان بدهد و نه پیامبر عصر حاضر. مارکس هنوز هم در نظرسنجیهای عمومی به عنوان بزرگترین متفکر هزارهٔ دوم انتخاب میشود، اما به همان میزان هم دشمنانی دارد. نویسنده در یکی از فصلهای این کتاب به بررسی دلایل این حجم از عشق و نفرت میپردازد و البته دنیای غریب رفاقت مارکس و انگلس را موشکافانه از منظری جدید برای خوانندهاش روایت میکند، و اینکه چطور و چگونه انگلس در ماندگاری مشهورترین کتاب مارکس یعنی «سرمایه» نقش ایفا کرد.
مارکس مردی به غایت معتقد به انقلاب بود، پدری شیفتهٔ خانواده و فرزندانش که با مرگ پسر ۸ سالهاش هرگز کنار نیامد. او همکاری سخت ناامیدکننده بود و آنطور که اسپربر از خلال یادداشتهای شخصی انگلس به آن رسیده هرگز به درد کار تیمی نمیخورد. مارکس چنان غمگین و در خود فرورفته بود که میتوانست برای ۱۲ ساعت پشت میز کارش بنشیند بدون اینکه کاری بکند، درست مثل روزهایی که در قرائتخانهٔ موزهٔ بریتانیا میگذراند ولی بیش از یک دهه کاری که سفارش گرفته بود را انجام نمیداد و هر از چندگاه با یادداشت کوتاهی با مضمون «کار انجام شده» فقط انگلس را دلداری میداد.
رفاقت او و انگلس حتی وقتی پای ازدواج مارکس با دختر محبوبش هم به میان میآید، راهگشا است. مارکس مینویسد: «انگلس رفیقی است که همیشه هست.» بعد از مرگ مارکس باز هم این انگلس بود که یادداشتهای نیمه کاره و رها شدهاش را سر و سامان بخشید. اسپربر معتقد است انگلس و مارکس همچون هارون و موسی بودهاند و به تاثیر عمیق انگلس در ماندگاری اندیشههای مارکس میپردازد.
او نشان میدهد که دلیل اهمیت مارکس در زمانهٔ ما و اینکه هنوز خوانده میشود بیش از هر چیز از این نکته نشات میگیرد که درک او از مفهوم سرمایهداری بسیار روشنتر و گستردهتر از آن چیزی بود که در روزگار خود مارکس رخ داده بود. اسپربر دربارهٔ این کتاب گفته است: «شاید او پیامبر عصر حاضر نباشد، اما مارکس پرترهای است از قرن گذشته که باید خاک رویش را زدود.»
نظر شما :