من اعتضادالسلطنهام/ زندگی یک شازده قجری در تهران امروز
کافه لحظهبهلحظه شلوغتر میشود، هر چه همهمه بیشتر، صدای پر و خشدار او بلندتر: «مرتضی اعتضادالسلطنهام.» برای اینکه ثابت کند راست میگوید، گواهینامۀ رانندگی را از جیب پیراهنش درمیآورد، میگیرد روبهرویم: «اعتضاد نیستما، اعتضادالسلطنهام.» عجیب است که نه تنها آفتاب و باد و باران بلکه کودتاهای پیدرپی تاریخ صدساله هم اثری بر فامیلی قاجاریاش نکرده. میگوید: «آخه مهدیخان نذاشت که فامیلیمون رو عوض کنن. پدرم مرد بینظیری بود. همیشه حسرت این رو داشتم که مثل اون باشم. عمه خانم همیشه تعریف میکرد که از بچگی هم این مرد متفاوت و جونسخت بود. یه بار توی بچگی سیاهزخم میگیره و یه دکتر یهودی تجویز میکنه روی زخمش قورباغه بذارن. خلاصه با همین درمانهای عجیبوغریب، بیماریش رو درمان میکنه. البته تغییر نکردن فامیلی ما یه دلیل دیگه هم داره که به موقع اون رو هم میگم.»
گواهینامهاش را میگذارد، توی جیب پیراهن آبیاش، جبۀ ماهوتنشان و جلیقه ندارد، کت و کرواتی هم نیست، جین به پا دارد و کفش اسپرت. هنگام سفارش شاتوبریان میگوید: «یه دوستی دارم که میمیره برای اینکه فامیلیش اعتضادالسلطنه باشه. همیشه به من میگه حاضر بودم نصف ثروتم رو بدم اما فامیلی تو رو داشته باشم. خب فامیلی هم مهمه، مثلاً یه همسایه داشتیم که فامیلیش «نمیدانم» بود، بنده خدا مثل اینکه رفته بوده سجل احوال بگیره، بهش میگن فامیلت چیه، میگه نمیدونم. اونا هم مینویسن نمیدانم.» راست میگوید، خیلی از آدمها شانس این را ندارند که فر شاهی دور سرشان بگردد و باز خوشبختی روی شانهشان بنشیند و «فامیلی»شان آنها را وصل کند به یک خاندان بزرگ و به یک اصالت ناب: «دوستام شازده صدام میکنن اما برای خودم خیلی مهم نیست. همیشه بهشون میگم زندگی انقدر قشنگ نیست که بخوایم به رخ هم بکشیمش اما بههرحال نوعی تفاخر هم هست. بذارید براتون یه خاطره بگم. یه بار با سرعت غیرمجاز توی جادۀ خارج شهر میروندم که یه مأمور راهنمایی و رانندگی جلوم رو گرفت. یه نگاهی به گواهینامه انداخت یه نگاهی به پرایدم. گفت آقا جان با این فامیلی همچین ماشین قراضهای داری. خلاصه خیلی با ما کوتاه آمد. عاشق فامیلیام شده بود.»
هر چه باشد اعتضادالسلطنه بود، بیشک نه از نسل آغامحمدخان خواجه که از تخموترکۀ فتحعلی شاه، با صورت استخوانی بیلپهای محمدعلی شاه، با چشمهای متفاخر ناصرالدین شاه؛ «ما از نسل اعتضادالسلطنه هستیم. خودتون دیگه میدونید تو قاجاریه دو تا اعتضادالسلطنه داریم، یکی برادر ناصرالدین شاه بود، یکی برادر احمدشاه. شنیدم که این اعتضادالسلطنۀ آخری بعد از احمدشاه یکروزه پادشاه شد، بیچاره صبح تاج بر سرش گذاشتن و شب برداشتن. ما از نسل این اعتضادالسلطنه هستیم.»
تاریخنویسان البته روایت دیگری دارند با اینکه دو تا اعتضادالسلطنه در خاندان قاجار هستند؛ یکی علیقلی و دیگری حسینعلی. علیقلی پسر پنجاه و چهارم فتحعلیشاه و عموی ناصرالدین شاه است. او شهره به روشنفکری بوده و رئیس دارالفنون و وزیر معارف و علوم. حسینعلی اما قصهای پردرد دارد، او برادر بزرگ احمدشاه است اما از آنجاکه مادرش از خاندان قاجار نبوده هرگز به پادشاهی نمیرسد. هیچ وقت هم تاجی بر سرش نگذاشته. بههرروی خون بیش از تاج مهم است که در رگهای حسینعلی جریان داشته.
زندگی عجیب مهدیخان
اعتضادالسلطنۀ عصر ارتباطات اما چندان محلی به شجرهنامه و این حرفها نمیدهد؛ اصل و اساس خون قاجاری برای او از مهدیخان، پدرش، آغاز میشود؛ مردی با داستان زندگی پرفراز و نشیبی که ثابت میکند خون قاجار داشتن همیشه به معنای پرطمطراقی و نازپروردگی و خرج و مخارج حرمسرا دادن نیست. مردی که ثابت میکند تاریخ هم میتواند جادهای باشد که در جایی پیچ بزرگی بخورد و جربزۀ اصالتدارها را به محک آزمایش بگذارد.
«رضا میرپنج که سر کار اومد، روزگار قجرها سیاه شد. دار و ندار پدربزرگم هم رفت. پدر چهارده سالۀ من ماند و سه خواهر و سه برادر و عمهخانم. آسوپاس شده بودن. اون موقع ساکن خانیآباد بودن. پدرم کوتاه نیومد، آستیناش رو بالا زد و دست به هر کاری زد تا خانواده خم به ابرو نیاره.» به اینجا که میرسد، دست میکشد میان موهای جوگندمیاش، شبیه ناصرالدین شاه سریال امیرکبیر میشود اما قدبلندتر و استخوانیتر و خشنتر. خدا را شکر که میخهای این صندلی برایش آزاردهنده نیست. خنده به گلو میاندازد: «اینایی رو که میگم عمه خانوم برامون تعریف میکرد، کاش زنده بود، زن فوقالعادهای بود، میگفت قهوهخانهای بوده توی خانیآباد، پاتوق مردهای محله. رسم بود قهوهچیها شببه شب برای اینکه از دست گندهلاتها در امان باشن، از مشتریها شتیل جمع میکردن و میریختن توی پیاله و میگذاشتن دم در، پدرم با این گندهلاتها درافتاد. نظرش بر این بود که این پول باید به فقرا برسه، پولها رو بریزن داخل پیاله، بگذارن دم در، هر فقیری به قدر مشتش پول برداره و بره. یه بار دیگه هم مهدیخان گل کاشت. پشت خانیآباد جایی بود که میگفتن گوشت خر دست مردم میدن، رفت و دمار از روزگار طرف درآورد و با سر زد توی صورت گوشتخرفروش. بعد از این اتفاق به مهدیخان «مهدی کلهاسبی» هم میگفتن و آوازهاش توی محل پیچید.»
به نظر عمه خانم هم دست کمی از مهدیخان نداشته، زن قدَری بوده، هر وقت هم پای قلیون مینشسته برای بچهها از خاطرات خاندان میگفته و همین است که حالا مرتضی زندگی خاندان را به استناد حرفهای او نقل میکند. حالا قرار است او خاطرهای را نقل کند که گره از ماجرای ماندگاری فامیلی اعتضادالسلطنه باز میکند: «جنگ جهانی دوم تازه تموم شده بود و سال قطحی بود، سالی که مردم نون سیاه سق میزدن. محمدرضا تازه شاه شده بود و برای اینکه موقعیتش رو اثبات کنه مجبور میشه برای رفع و رجوع امور گندم زیادی به ایران بیاره و تخلیهاش رو به مناقصه بگذاره. پدرم در این مناقصه شرکت کرد و قول داد در ۹ ماه گندمهایی رو که با کشتی به بندر میاومد ترخیص کنه.»
مرتضی بادی به سینهاش میاندازد و همینطور که بدون فرمایش خدمتکار پیر پیرهن زرشکی را رد میکند، میگوید: «نمیدونم قدیما چطوری بود که با یه اشارۀ پدرم، همۀ داشمشتیهای خانیآباد جمع شدن. او هم پرشون میکرد که اگر مرد هستین، باید به داد مردم برسین که گرسنگی اونا رو نکشه. همین حرف مهدیخان اونا رو غیرتی کرد و ظرف شش ماه گندمها از بندر ترخیص شد. شاه، علاوه بر پول قرارداد، صد تومان هم به مهدیخان جایزه داد اما راز موندگاری فامیل هم همینجاست. مهدیخان از شاه یه چیز دیگه هم میخواد و اون این بود که به نام فامیلیشان در شناسنامه کاری نداشته باشه. شاه هم با اینکه دل خوشی از قاجارها نداشت قول میده. درست مثل رضا میرپنج که کابینهاش تقریباً همه از قاجار بودند.» اینطور میشود که مهدیخان با این یکصد تومان ورق کارش برمیگردد و زندگیاش از این رو به آن رو میشود. با اینکه خاندان پهلوی سر کار است، خون قجر همچنان زیر پوست شهر میجوشد و راه خود را در میان انواع خونهای ناخالص باز میکند.
«مهدیخان همیشه میگفت که در معامله هیچ موقع به سودش فکر نکنید، به ضررش فکر کنید. خلاصه فکرهاش رو که کرد به این نتیجه رسید که تو این دنیا پول فقط تو دو چیزه: گوسفند و گندم. پس با صد تومان اولین آسیاب برقی را وارد ایران کرد. هنوز هم جای این آسیاب برقی توی یه گاراژ تو خیابون صاحبجمع، نرسیده به شوش مونده، میتونین برین و ببینین. دیگه روزهای سخت به اتمام رسید، روزگاری که مادرم از آن بسیار نقل میکرد.»
شمسالملوک مادر مرتضی است، زنی که رضا میرپنج، «جلیل ترکه»، عمویش را که صراف معتبری بود، به دار کشید و دل خونی از پهلویها داشت: «مادرم میگفت که شبی پایین پام صدای خشخشی شنیدم، وحشتزده از خواب پریدم. وقتی بلند شدم مهدیخان رو دیدم که داره فرش زیر پام رو جمع میکنه. گفتم چی کار میکنی؟ گفت این فرش رو برای جهاز خواهرم میخوام. شمسالملوک وقت و بیوقت از این خاطره یاد میکرد و رو به پدرم میگفت، یک فرش رو از زیر پام کشیدی اما یه دنیا فرش بهم دادی مهدیخان.»
زیرآبزنی رضا میرپنج
دور دور مهدیخان میشود. دور خیابان عینالدوله (ایران امروزی). ساکن شدن در کوچۀ گوته؛ همان خیابانی که خاندان امینالضرب هنوز در آن زندگی میکنند و خانهشان را به سبک دوران قاجار حفظ کردهاند؛ او کارشان را با تکان دادن سرش تأیید میکند: «چه خوب کاری کردن ولی میدونین که فامیلیشان تغییر کرده، فکر کنم شده مهدوی.» صدایش پر از خندۀ خشدار میشود: «ما از معدود خانوادههایی بودیم که اون زمان تلفن داشتیم. پدرم میگفت هر پدرسوختگی که میخواهید بکنید اما قبل از ساعت هشت همه باید خونه باشین که با هم سر سفره غذا بخوریم.» مهدیخان هم مانند پدرش سه پسر داشت و سه دختر. «وقتی سر سفره بودیم اگر تلفن زنگ میزد، کسی حق نداشت گوشی را بردارد اما بعد از شام پدرم یه ساعتی رو میگذاشت برای دیگران. شاید باورتون نشه، تلفن ما مثل اورژانس تهران زنگ میخورد. پدرم به همه کمک میکرد. همه از پدرم حرفشنوی داشتند. خصلت عجیبی داشت، همیشه به دخترا میگفت باید درس بخونن. به اونا هم به اندازۀ پسرا آزادی میداد.»
دیگر زمان صرف چای رسیده است. دور و برش را نگاه هم نمیکند، به خدمتکارها میگوید میرغضب. موبایلش را جواب نمیدهد. تنها باید به طرح ترافیک یک اساماس بزند تا جریمهاش نکنند، غر میزند: «این چه کافهایه نمیشه توش سیگار کشید.» به حیاط میرویم تا سیگار بکشد: «یادم میاد یه بار بچه بودیم که مهدیخان با مادرم دعوا کرد، اونم دستم رو گرفت و آورد اینجا. توی همین حیاط غوغایی بود. بزن و بکوبی بود که نپرس. راستی میدونید اعتضادالسلطنه یعنی چی؟ یه بار بچه بودم از پدرم پرسیدم گفت یعنی دوستدار مردم. این همیشه تو ذهنم مونده بود، اصلاً به نظرم شازده بودن یعنی همین، بعدها فهمیدم معنیش این نیست، معنی لغتیش میشه بازوی سلطنت.»
پک عمیقی به سیگار کِنتش میزند: «اگر این سیگار را ترک کنم خوب میشه ولی لعنتی رو نمیشه ترک کرد.» این پا و آن پا میکند و کمی بدنش را کج: «این خاندان قاجار هم حکایتی دارن. عمه خانم میگفت این رضا میرپنج بد زیرآب خاندان ما رو زد. مرتیکه میگفت زنهای فتحعلیشاه روی سرسره سوار میشدن، شاه هم مینشست پایین سرسره. هیچ کسی هم فکر نمیکرد چرت و پرت میگوید، مگر میشود از آن بالا همینطور سر خورد. حالا همۀ مصیبتها و بدبختی این مملکت رو از خاندان ما میدونن. عمه خانم میگفت که اون مجلس رو نباید به توپ میبستن؟ شما بگین، نباید؟ خلاصه اینکه قاجار رو داغ ننگ کردن ولی اینطوریا نیست.»
شازدهآنتیک
اعتضادالسلطنه نفسش را که چاق میکند، چای دوم را میریزد و حرف را میکشاند به اینکه شازدهها هیچوقت دروغ نمیگویند. شازده بودن به کلاه سیلندری گذاشتن که نیست. بچۀ تهرون بامعرفته. برای او بچۀ تهرون بودن و شازده بودن یکی است. «اوایل پهلوی مردم میرفتن سر چرچیل عتیقه میخریدن که هویت داشته باشن. تهرونی هویت داره. اینایی که به «تهرون» میگن «تهران» که اینجایی نیستند.» بعد گوشۀ چشمهای درشتش چین میافتد و برق میزند: «تهرونیها فحش هم زیاد میدن. همه فکر میکنند خاندان قاجاری مثل فیلمهای علی حاتمی حرف میزنن، نه اینطوری نیست. خدا پدر و مادر علی حاتمی رو بیامرزه که این زبون را تطهیر کرد، یا این سریال «امیرکبیر»، مگه ناصرالدین شاه اینطوری حرف میزد. یه فحشهایی داریم توی فامیل که اگه بگم از خنده رودهبر میشی. ما خاندان شادی هستیم.»
او مثل بناهای تاریخی است، مثل آنتیکها و عتیقههای ارزشمند. انگار باید به شکلی حفظش کرد، همان کاری که در انگلیس انجام میدهند. خودش میگوید: «مردم قاجاریها رو دوست دارن. این رو چون شازده هستم و چون خون قجری دارم نمیگم. خب من جاهای مختلف کار میکنم توی شهرستانها هنوز از من حساب میبرن.» یاد دیالوگ پیمان قاسمخانی در «سنپطرزبورگ» میافتد: «دیالوگی بود تو اون سریال که مفهومش این بود که مردم هنوز رومانفها رو دوست دارند با اینکه صد ساله که از روسیه رفتن. چرا؟ چون جزو نوستالژیها هستن. مردم هویت میخوان. ما میدونیم که هستیم. هویت تهرون از ماست. حالا هی بگن، بدبختیهای این مملکت بهخاطر قاجاریهاست. دلشون میخواست ناصرالدین شاه براشون اینترنت بیاره؟ به قول علی حاتمی همچین ملتی همچین دولتی باید.»
لپتاپش را درمیآورد و میگوید: «البته این روزها بچۀ تهرون رو از تهرون بیرون کردن. من هفت ساله که خارج از شهر زندگی میکنم. یک روز کسی ازم پرسید کجایی هستی، گفتم تهرونی، گفت برو بابا تهرونیها که همه رفتن خارج.» لیمو را داخل استکان چایش میچکاند: «خیلی از خاطرات رو برای پسرم هم گفتهام، اما مگر چند تا دیگر اعتضادالسلطنه باقی مانده؟ یکی پسر من است و یکی پسر پسرعمویم. خاندان ما داره بساطش جمع میشه.»
حالا برای او از خاندان پر از عتیقهجات قاجار تنها یک صندوقچه به ارث مانده و سند عقد محمدعلیمیرزا که آن را هم یکی از فامیلها با خودش برده و فروخته. روی لپتاپ را به سمت من میچرخاند و عکس ویلایش در خارج از شهر را نشان میدهد، از آینهکاری، گچبریهای استادان زبردست و مقرنسکاریهای آنچنانی کاخ قاجارها خبری نیست: «میبینی؟ هیچ اشرافیتی وجود نداره. ما هم مثل بقیه زندگی میکنیم. مثل آدمهای عادی. آبگوشت برای ما هم غذای لذیذی است.» ویلایش از چوب و سنگ است. خودش ساخته، استخر کوچکی دارد با دو تا سگ.
«آنقدر خاطره دارم که زمان کفاف نمیدهد. خاندان ما آدمهای بدی هم نبودند. من خاطرۀ ثبتنشدهای دارم از یک آقای معماری که این مشروطه هم زیر سر انگلیسیها بوده. روزی از سفارت انگلستان به این آقای زرینقلم، که معمار ماهری هم بوده، میگویند بیا بیست تا طویله درست کن. این معمار هم درست میکند. بعد میگویند به صورت خلا باشد اما با کاه پوشانده بشود. ده پانزده سال بعد مشروطهطلبها میآیند بسطنشینی در سفارت انگلیس. یعنی آنها از چند سال قبل خبر آن روز را داشتند.»
دیگر وقت سیگارش رسیده اما سرحال است همانطور که چهار ساعت پیش بود. پیشدستی میکند برای حسابوکتاب. بر عکس اجدادش که عاشق عکس گرفتن بودند، راضی به این کار نمیشود. داش مشتیگونه خداحافظی میکند تا برود، پرایدش را نزدیک کافه نادری پارک کرده است؛ قبل از رفتن میگوید: «تهرونیها میرن دهات و دهاتیا میان تهرون.» سرش را با پوزخند تکان میدهد. به نظر خیلی هم برایش مهم نیست. حالا اعتضادالسلطنۀ قجری پشت پرایدش نشسته و در خیابانهای منتهی به خارج از تهران محو میشود. صندلیها همچنان رنگ و رو پریدهاند و میخهایشان گاهی عذابآور میشود. بااینحال نوستالژی دارند. صادق هدایت و جلال آلاحمد و مجتبی مینوی و خیلیهای دیگر رویشان نشستهاند.
منبع: شبکه آفتاب
نظر شما :