ناگفته‌های ۴۰ ماه حصر در سفارت

گفت‌وگو با مهدی بشارت، کاردار پیشین ایران در بغداد
۰۶ تیر ۱۳۹۴ | ۱۵:۴۰ کد : ۵۱۰۷ از دیگر رسانه‌ها
گفت‌وگو با مهدی بشارت، کاردار پیشین ایران در بغداد
ناگفته‌های ۴۰ ماه حصر در سفارت
تاریخ ایرانی: همزمان با آغاز جنگ عراق علیه ایران و مسدود شدن کانال‌های ارتباطی و دیپلماتیک میان تهران و بغداد، شماری از دیپلمات‌ها و کارکنان سفارت کشورمان در عراق به صورت غیرقانونی توسط رژیم صدام محصور شدند. این حصر تا سال ۱۳۶۲ ادامه داشت تا این که با میانجیگری سفیر ترکیه در ۱۸ شهریور ۱۳۶۲ کارمندان و دیپلمات‌های کشورمان موفق به خروج از عراق شدند. یکی از این افراد مهدی بشارت، کاردار پیشین ایران در عراق بود که طی این سال‌ها خاطرات دوران پر التهاب حصر خود را بازگو نکرده بود. اکنون این دیپلمات‌ پرسابقه کشورمان بخش‌هایی از خاطرات خود را بیان کرده است. بخشی از خاطرات مهدی بشارت اخیراً در نشریه استانی «تدبیر آینده» یزد منتشر شد و روزنامه اطلاعات از ۱۷ تا ۲۴ خرداد ۱۳۹۴ این گفت‌گو را به نقل از نشریه مزبور بازتاب داد.

 

***

 

صبح یک روز تعطیل! ‌ساده و بی‌آلایش و با لهجه غلیظ یزدی از تیم گزارش «تدبیر آینده» استقبال می‌کند! مهدی بشارت که تقدیر روزگار او را از کلاس ادبی دبیرستان ایرانشهر به دنیای دیپلماسی کشانده، ماجرایی جالب و خواندنی دارد؛ ماجرایی که خود پرده‌ای از پرده‌های ناگفته انقلاب و جنگ تحمیلی است.

 

او امروز مدیرمسئول اطلاعات سیاسی اقتصادی وابسته به مؤسسه اطلاعات است. به سختی پذیرفت که این مصاحبه را انجام دهد و چقدر سخت گرفت که چه بنویسیم و چه ننویسیم! بالاخره آنچه در پیش رو دارید، حاصل گفت‌گوی چهارساعته و چانه‌زنی‌های بعدی «تدبیر آینده» با وی است:

 

 

جناب آقای بشارت! ابتدا از خود بگویید!

 

من، مهدی بشارت، در شهریور ۱۳۲۴ در یزد به دنیا آمدم و در فضایی که تا اندازه زیادی از حال و هوای حاکم بر زندگی سنتی در آن زمان دور بود، بزرگ شدم. از همان کودکی که به کودکستان رشید می‌رفتم، مرا به شنیدن و پیگیری داستان‌هایی که در مجلات چاپ می‌شد و همچنین از بر کردن شعر عادت دادند و از سال اول دبیرستان نیز به کلاس موسیقی فرستادند.

 

دوره ابتدایی را در دبستان‌های سعدی و نمونه فرهنگیان و سه سال نخست دوره دبیرستان را در دبیرستان امیرکبیر گذراندم. سپس به دبیرستان‌های ایرانشهر و رکنیه رفتم و در خرداد ۱۳۴۲ دیپلم ادبی گرفتم. انتخاب رشته ادبی هم داستانی دارد. گرچه در کارنامه من بهترین نمره‌ها مربوط به درس‌های ریاضی بود، ولی بیش از حساب و هندسه و جبر، دلبسته شعر و ادبیات بودم.

 

فضای خانواده و رفتار و آموزش‌های پدر نیز سبب می‌شد در زندگی کمتر اهل عدد و رقم و حسابگری باشم. باری از آنجا که رسم بر این بود که شاگردان به اصطلاح «زرنگ» و درس‌خوان به رشته ریاضی یا رشته طبیعی بروند تا در آینده مهندس و دکتر شوند و کاری «آبرومند» و نان و آبدار داشته باشند، برخلاف میل باطنی در رشته ریاضی ثبت‌نام کردم. ولی یکی دو روز مانده به آغاز سال تحصیلی، یکی از بهترین دوستانم، آقای کاظم صالحی که در رشته ادبی درس می‌خواند به خانه ما آمده و حرفی زد که زندگی مرا یکسره دگرگون کرد. گفت مرد حسابی تو که از رشته‌های پزشکی و مهندسی خوشت نمی‌آید، چرا دنبال ذوق و سلیقه‌ات نمی‌روی و در رشته ادبی نام‌نویسی نمی‌کنی؟ فردای آن روز به دبیرستان امیرکبیر رفتم تا پرونده‌ام را بگیرم و به دبیرستان ایرانشهر ببرم. آقای پرورش رئیس دبیرستان از دادن پرونده خودداری کرد و تلفنی از پدرم پرسید آیا در این باره با شما مشورت کرده است؟ پدرم گفت مشورتی نشده ولی پرونده‌اش را بدهید تا در هر رشته‌ای که دوست دارد نام‌نویسی کند. برای ثبت‌نام به دبیرستان ایرانشهر رفتم ولی با مشکلی بزرگ روبه‌رو شدم. گفتند تعداد داوطلبان ثبت‌نام در رشته ادبی بسیار کم است و بنابراین در سال تحصیلی جاری این رشته دایر نخواهد بود. چند نفر دیگر نیز وضعی چون من داشتند. بالاخره به این فکر افتادیم که از چند رفوزه‌ شده در سال پیش که قصد ادامه تحصیل نداشتند بخواهیم به خاطر خدا ثبت‌نام کنند.

 

به هر صورت اگر اشتباه نکنم، کلاس با ۱۲ شاگرد تشکیل شد و سال بعد، با تخصصی شدن دبیرستان‌ها، به دبیرستان رکنیه منتقل شدیم. دوران بسیار خوبی بود و از محضر دبیرانی برجسته و سرآمد همچون آقایان سیدمحمد نواب رضوی، شکوهی، مصحفی، سیداحمد آیت‌اللهی، سیدعلی آیت‌اللهی، مرشدیان، مشروطه و ... بهره گرفتیم.

 

اجازه می‌خواهم در اینجا یادی هم از چند یار دبیرستانی بکنم که در شمار بهترین دوستانم بوده‌اند و آنان که رخت از این جهان برنبسته‌اند، هنوز هستند و عمرشان دراز باد: محمدعلی گذشتی، اکبر پسران، مهدی آسایی، اصغر خضری یزدان، محمدعلی صالحی، سعید میرعمادی، محمدتقی علومی، جمال علومی، اکبر قلم‌سیاه، صادق حُسنی، علی قلم‌سیاه، سجادی، هادیان، وهاب‌زاده، حسین صبا، دادرس، حسین حجت، فرنام و...

 

در خرداد ۱۳۴۲ دیپلم گرفتم و پس از موفقیت در کنکور عمومی در پنج رشته اختصاصی حقوق، ادبیات فارسی، فلسفه، زبان انگلیسی و باستان‌شناسی شرکت کردم و قبول شدم که بی‌چون و چرا رشته حقوق را انتخاب کردم و به دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران رفتم، گرچه در چهل پنجاه سال گذشته بارها خود را سرزنش کرده‌ام که قدم به دنیای باستان‌شناسی نگذاشته‌ام.

 

در آن زمان تنها دانشگاه تهران بود که در رشته‌های حقوق و علوم سیاسی دانشجو می‌پذیرفت و بنابراین برجسته‌ترین استادان حقوق و علوم سیاسی منحصراً در آنجا تدریس می‌کردند، بزرگانی چون دکتر حسن امامی، علامه شهابی، علامه سنگلجی، علامه مشکاه، دکتر علی‌اکبر شهابی، دکتر محسن عزیزی، دکتر حسن افشار، دکتر محمدعلی هدایتی، دکتر باهری، دکتر مصباح‌زاده، دکتر منوچهر گنجی، دکتر علی‌اکبر بینا، دکتر دیبا، دکتر سرداری، دکتر معتمدنژاد و ...

 

در خرداد ۱۳۴۶ با مدرک لیسانس علوم سیاسی از دانشکده حقوق بیرون آمدم و به عنوان یگانه فرزند ذکور خانواده از خدمت سربازی معاف شدم. در کنکور فوق لیسانس شرکت کردم. یک سال بود که مرکز مطالعات عالی بین‌المللی وابسته به دانشکده حقوق راه‌اندازی شده بود و در سه رشته حقوق بین‌الملل عمومی، روابط بین‌الملل و اقتصاد بین‌الملل و برای هر رشته هشت دانشجو می‌پذیرفت که در امتحان رشته حقوق بین‌الملل عمومی شرکت کردم و قبول شدم.

 

همزمان در آزمون وزارت امور خارجه برای استخدام کادر سیاسی که هر یکی دو سال یک بار برگزار می‌شد شرکت جستم و از پس مراحل گوناگون آزمون به خوبی برآمدم. به یاد دارم که شمار شرکت‌کنندگان در آزمون سال ۱۳۴۶ ششصد نفر بود و از آن میان تنها هشت نفر بخت راه یافتن به رشته سیاسی در وزارت امور خارجه را پیدا کردند.

 

گذشته از امتحانات کتبی و شفاهی، آزمون‌های روان‌شناسی و آزمایش‌های پزشکی هم انجام می‌گرفت. حساسیت نسبت به آنان که در رشته سیاسی پذیرفته می‌شدند به اندازه‌ای بود که شاید امروز برای بسیاری کسان باورنکردنی باشد. برای نمونه، نام و نام‌خانوادگی یکی از کسانی که در آزمون پذیرفته شده بود عجیب و نازیبا بود و از همین رو رئیس کارگزینی وزارت امور خارجه او را فراخواند و گفت فردا با این اسم زشت چگونه می‌خواهی در این مملکت سفیر و وزیر شوی؟ یا هر چه زودتر نام و نام‌خانوادگی‌ات را عوض می‌کنی یا جایی در اینجا نخواهی داشت. او هم ناگزیر نام و نام‌خانوادگی تازه‌ای برای خود برگزید که به هیچ وجه با چهره و پیکرش سازگاری نداشت. این حساسیت به خود کارمندان رشته سیاسی محدود نمی‌شد بلکه همسرانشان نیز می‌بایست اصول تشریفاتی را از پوشش گرفته تا گفتار و رفتار بیاموزند.

 

 

آغاز کار در وزارت امور خارجه

 

از ۴۷.۱.۱ کارم را در وزارت امور خارجه و در اداره پنجم سیاسی با حقوق ماهانه ۷۲۰ تومان آغاز کردم. بر پایه اساسنامه وزارت امور خارجه، پذیرفته‌شدگان در آزمون استخدامی می‌بایست یک سال با عنوان کارآموز سیاسی در یکی دو اداره کار کنند و چنانچه شایستگی‌شان تأیید می‌شد، به مقام وابسته سیاسی می‌رسیدند.

 

کارآموزان را معمولاً به اداره‌های کم‌اهمیت همچون بایگانی راکد، دفتر وزارتی، و ... می‌فرستادند و عهده‌دار کارهای ابتدایی می‌کردند، ولی نخستین محل کار من (به علت معدل بالا در آزمون ورودی) اداره پنجم سیاسی تعیین شد که به امور مربوط به ترکیه، اسرائیل، قبرس، افغانستان، پاکستان، سریلانکا و هند می‌پرداخت.

 

گذشته از آن، بخت با من یار بود که می‌توانستم زیردست دیپلمات‌هایی ورزیده و کاردان چون دکتر صادق صدریه سرپرست و دکتر حسن اعتصام معاون اداره کار کنم. از آن دو بزرگوار که روانشان شاد باد بسیار آموختم. دکتر صدریه انسانی فرهیخته، دست و دل پاک و شجاع بود که بر خلاف بسیاری از بالا‌دستی‌ها، به کارمندان جوانش پر و بال می‌داد و در پشتیبانی از آنان کوتاهی نمی‌کرد. ۱۸ ماه در اداره پنجم سیاسی بودم و در آنجا به مقام وابستگی سیاسی رسیدم.

 

 

تفاوت پست و مقام چیست؟

 

بر پایه اساسنامه وزارت امور خارجه، پست و مقام دو مقوله جدا از هم و در عین حال مرتبط با یکدیگر است. بدین معنا که مقام نشان‌دهنده جایگاه کارمند سیاسی در سلسله مراتب اداری است و پست به معنای کاری است که او بدان می‌پردازد و میان این دو باید همخوانی وجود داشته باشد. برای نمونه، کسی می‌تواند رئیس اداره شود که مقام سفیر داشته باشد و عنوان کسانی که با مقام کمتر از سفیر، در عمل عهده‌دار چنین کاری می‌شوند، سرپرست خواهد بود. در مأموریت‌های خارج از کشور نیز همین قاعده باید رعایت شود یعنی از لحاظ قانونی نمی‌توان کسی را برای مثال با مقام دبیر اول یا رایزن درجه سه به عنوان سفیر به کشور دیگری فرستاد.

 

هر کارمند سیاسی از آغاز کار تا رسیدن به مقام سفیر باید هفت پله را که فاصله هر یک از آن‌ها ۳ سال است بپیماید و معمولاً پس از رسیدن به آخرین پله یعنی رایزنی درجه یک نیز چند سالی درجا بزند و چشم امید به لطف وزیر یا بالاتر از او بدوزد. ولی متأسفانه سال‌هاست که این آیین زیر پا گذاشته شده و همخوانی پست و مقام از میان رفته است.

 

به یاد دارم هنگامی که در واپسین سال‌های خدمت در وزارت امور خارجه، در دفتر مطالعات سیاسی و بین‌المللی، کار بررسی و ارزش‌گذاری رساله‌های ارتقای مقام کارمندان سیاسی به من سپرده شد، با نمونه‌های شگفت‌انگیزی روبه‌رو شدم. بودند کسانی که پس از سپری کردن چند سال در خارج با عنوان سفیر، تازه رساله ارتقای مقام از دبیر سومی به دبیر دومی یا از دبیر اولی به رایزنی نوشته بودند. بگذریم از رشته تحصیلی و چگونگی ورود آنان به وزارت امور خارجه و رسته سیاسی. در این زمینه خواندن کتاب «فرهنگ رجال و کارگزاران دیپلماسی ایران» را که دو سالی است منتشر شده سفارش می‌کنم تا بدانید چه می‌گویم.

 

 

رفتن به سربازی با وجود برخورداری از معافیت

 

به بحث اصلی بازگردیم. تا مهر ۱۳۴۸ در اداره پنجم سیاسی کار کردم و دوران بسیار سختی را گذراندم. تا ساعت دو بعدازظهر در وزارتخانه بودم و از آنجا برای شرکت در کلاس‌های دوره فوق لیسانس به دانشگاه می‌رفتم و سپس برای انجام دادن انبوه کارهایی که آقای دکتر صدریه بر سرم می‌ریخت به وزارتخانه باز می‌گشتم و ساعت‌ها در آنجا می‌ماندم.

 

ناگفته نماند که خود دکتر صدریه هم گاه تا دمدمه‌های صبح کار می‌کرد. به هر صورت جوان بودم و توانمند و دلگرم و امیدوار به آینده و از پس سختی‌ها برمی‌آمدم، ولی روز به روز عرصه بر من تنگ‌تر می‌شد. به ظاهر مسئول به اصطلاح میز هندوستان بودم، ولی در عمل به علت کمبود کارمند، ناگزیر کارهای مربوط به یکی دو کشور دیگر را نیز انجام می‌دادم. در این میان، موضوع بازگشت پارسیان هند و انتقال سرمایه‌های آنان به ایران که سخت مورد توجه دربار و دولت بود و من به عنوان نماینده اداره پنجم سیاسی در کمسیون‌های مربوط تعیین شده بودم، بیش از هر چیز وقت مرا می‌گرفت، چون همه مکاتبات و تماس‌ها در اداره پنجم متمرکز بود و گزارش‌ها در آنجا نوشته می‌شد.

 

آماده کردن پایان‌نامه فوق لیسانس نیز نیازمند آسودگی خاطر و وقت کافی بود که نداشتم. از سوی دیگر، نه تنها غرورم اجازه نمی‌داد، بلکه خود را بیش از آن مدیون رئیس نازنینم می‌دانستم که شانه از زیر بار خالی کنم یا درخواست کنم مرا به اداره دیگری بفرستند. گرفتار ریزش‌های دایره‌وار موی سر و ریش هم شده بودم که پزشکان علت آن را کم‌خوابی و فشارهای عصبی تشخیص دادند.

 

به هر صورت، تصمیم گرفتم دست به کاری بزنم که کسی نتواند با آن مخالفت کند، گرچه از نظر خیلی‌ها و شاید همگان دیوانگی محض باشد. به اداره نظام وظیفه رفتم و انصراف خود را از معافیتی که داشتم اعلام کردم. به این رفتار مشکوک شده بودند. بنابراین خواستار اعلام رضایت وزارت امور خارجه و موافقت کتبی پدرم شدند و پس از دریافت آن‌ها، مرا از اول مهر ۱۳۴۸ به پادگان فرح‌آباد تهران فرستادند.

 

دوره مقدماتی را در تهران و دوره تخصصی در رسته پیاده را در مرکز پیاده شیراز گذراندم و چون در دوره تخصصی رتبه اول را به دست آورده بودم توانستم از یک سهمیه دانشکده افسری در تهران استفاده کنم و به عنوان عضو هیأت علمی دانشکده، به تدریس حقوق و حکومت بپردازدم. دوران خوب و آرامی بود و جز روزی دو سه ساعت تدریس و کشیک‌های معمول، کار دیگری نداشتم.

پس از دو سال، در مهر ۱۳۵۰ به وزارت امور خارجه بازگشتم و یک سر به اداره کارگزینی رفتم. شادروان دکتر قرائی معاون اداره بود. گوشی تلفن را برداشت و با رؤسای چند اداره سیاسی درباره من گفت‌وگو کرد. سپس از من پرسید در چند اداره خدمت کرده‌اید؟ چون با هر جا تماس می‌گیرم شما را نمی‌خواهند. گفتم فقط در اداره پنجم سیاسی با آقای دکتر صدریه و آقای دکتر فریدون دیبا مدیرکل سیاسی کار کرده‌ام. گفت فکر می‌کنم شما را با کارمند دیگری با همین نام‌خانوادگی که درگیری‌هایی داشته اشتباه گرفته‌اند.

 

پس از آن با دکتر صدریه تماس گرفت. دکتر صدریه گفت من عازم رومانی هستم ولی او را به اداره خوبی بفرستید که البته این کار را نکردند و حکم مرا برای اداره رمز و مخابرات صادر کردند که کمتر کسی از کارمندان سیاسی حاضر به خدمت در آنجا بود. با دلخوری به اداره رمز رفتم ولی بر خلاف تصور، در آنجا با فضایی پرتحرک و همکارانی دوست‌داشتنی روبه‌رو شدم. دوست گرانقدر و دانشمندم آقای ابراهیم مکلا را نخستین بار در آنجا دیدم. او تنها کارمند سیاسی اداره رمز بود که در عمل نقش معاون رئیس را داشت. کارها را میان خود تقسیم می‌کردیم و بسته به توافق، یکی از هشت صبح تا دو بعدازظهر و دیگری از ساعت دو تا هشت بعدازظهر در اداره بود.

 

وظیفه ما خواندن و اصلاح اخبار و گزارش‌های تلگرافی آشکار و محرمانه که از نمایندگی‌ها می‌رسید و نظارت بر ارسال درست و سریع دستورها و گزارش‌ها از مرکز به نمایندگی‌ها بود. به این ترتیب از نخستین کسانی بودیم که از رویدادها و چند و چون کارها و تصمیمات آگاه می‌شدیم و این مزیتی بود که نصیب کمتر کسی می‌شد.

 

هفت ماه و نیم از خدمتم در اداره رمز می‌گذشت که سرپرست دبیرخانه وزیر تلفن کرد و گفت آقای امیرخسرو افشار سفیر ایران در لندن به تهران آمده‌اند و در تالار آینه هستند، زود نزد ایشان بروید. آقای افشار بلندپایه‌ترین عضو وزارت امور خارجه به شمار می‌آمد و پیش از رفتن به لندن، به عنوان سفیر در آلمان و فرانسه و نیز قائم‌مقام وزیر امور خارجه خدمت کرده بود و نه تنها برای دکتر خلعتبری وزیر وقت که برای هویدا نخست‌وزیر هم به اصطلاح تره خرد نمی‌کرد زیرا هر دو آنان در گذشته کارمند زیردستش بودند.

 

درباره خلق و خو و رفتار آقای افشار داستان‌ها می‌گفتند ولی تا آن روز ایشان را ندیده بودم. معروف بود که آدمی است متکبر، بدبین، سختگیر و کینه‌توز و روی هم رفته همه با احترام آمیخته با ترس از او یاد می‌کردند. تنها خاطره‌ای که از ایشان داشتم مربوط به چند سال پیش از آن بود که در اداره پنجم سیاسی متن نطقی را که قرار بود آقای اردشیر زاهدی وزیر امور خارجه در مهمانی شام به مناسبت سفر وزیر امور خارجه هند به تهران ایراد کند نوشته بودم و این متن پس از تصویب رئیس اداره و مدیرکل سیاسی و معاون سیاسی وزیر، برای تأیید نهایی به دفتر آقای افشار قائم‌مقام وزیر فرستاده شده بود. ایشان بر سر یک واژه ایراد نابجایی گرفته و متن را برای اصلاح شدن پس فرستاده بودند. وقتی ماجرا را با خنده و ابراز شگفتی برای آقای دکتر صدریه تعریف کردم گفت در این باره دیگر با کسی حرف نزنید و به جای واژه قبلی واژه دیگری با همان معنا بگذارید؛ حرمت چنین کسانی را بیش از این‌ها باید داشت.

 

با این پیشینه ذهنی به تالار آیینه رفتم. آقای افشار پشت میز مجللی نشسته بود و کنار دیوار آقایان دکتر شاپور بهرامی معاون اداری و مالی وزیر، محسن گودرزی سرکنسول در نیویورک و ناصر مجد رئیس کارگزینی ایستاده بودند. پس از آنکه زیر لبی پاسخ سلامم را داد پرسید در کدام اداره هستید؟ دیدم می‌خواهد اولین ضربه را بزند. می‌دانست و پرسید. پاسخ دادم اداره رمز. پرسید به کارهای رمز مسلط هستید؟ گفتم به هیچ‌وجه. گفت اصلاً؟ گفتم اصلاً. پرسید در آنجا چه کار می‌کنید؟ پاسخ دادم تلگراف‌ها و گزارش‌ها را می‌خوانم و اصلاح می‌کنم. پرسید به کار رمز علاقه دارید؟ گفتم نه. پرسید پس چرا به آنجا رفته‌اید؟ گفتم چون پارتی نداشتم مرا به آنجا فرستادند. گفت: من از همکارانم تنها رازداری و وفاداری می‌خواهم.

 

آنگاه پرسید امروز چندم اردیبهشت است؟ گفتم پانزدهم. دستش را برای دست دادن که نشانه خداحافظی بود دراز کرد و گفت هفته آینده شما را در لندن خواهم دید، به سلامت! هاج و واج مانده بودم و می‌خواستم حرفی بزنم ولی با اشاره آقای مجد دم فرو بستم و بیرون آمدم. در سرسرا ایستادم تا آقای مجد آمد. به محض دیدن من گفت زدی و بردی! ما اطلاعات کامل درباره تو به آقای افشار داده بودیم. با کسان دیگری هم صحبت کرده و پرونده‌ات را دیده بود و بنابراین شناخت کلی از تو داشت و فقط می‌خواست خودت را از نزدیک ببیند که دید و از رک‌گویی و سر و وضعت خیلی خوشش آمد؛ بهترین نشانه هم اینکه با تو دست داد، چون وسواس دارد و با کمتر کسی دست می‌دهد.

 

پاسخ دادم چند ماه پیش هم که مأموریت آتن پیشنهاد شد گفتم که آماده رفتن به مأموریت نیستم. حالا هم حرفم همان است، بخصوص به عنوان متصدی رمز و محرمانه، زیر دست آقای افشار و با ضرب‌الاجل یک هفته‌ای. گفت نپذیرفتن پیشنهاد آقای افشار به معنای خودکشی اداری است. شانس کار کردن از نزدیک با ایشان را هم هر کسی پیدا نمی‌کند. کارت نیز پس از چندی عوض خواهد شد و این وعده را داده است. به هر حال مرا به لندن فرستادند و آمد به سرم از آنچه می‌ترسیدم!

 

حجم کار بسیار زیاد بود و وقت‌گیر. به ظاهر همکاری داشتم که کارها می‌بایست با او تقسیم می‌شد، ولی او گرفتار فشارهای عصبی و تحت درمان بود و از مرخصی استعلاجی استفاده می‌کرد و جانشینی هم از مرکز درخواست نمی‌شد. دقت و وسواس سفیر هم باورنکردنی بود. هر گزارش و تلگرام پیش از فرستاده شدن به تهران بارها و بارها اصلاح و تایپ می‌شد. به یاد دارم که شبی یک تلگرام یازده بار اصلاح شد و ماشین‌نویس بدبخت یازده بار آن را تایپ کرد!

 

در مورد گزارش‌ها و تلگراف‌های مهمی که به تهران فرستاده می‌شد، می‌بایست متن آن را بلند بلند برای سفیر بخوانم تا ببیند در صورتی که وزیر آن متن را برای شاه قرائت کند، واژه‌ها و جمله‌ها چگونه به گوش می‌نشیند! در دو سال‌ و نیم اول، حتی یک روز به من مرخصی داده نشد. شنبه‌ها و یکشنبه‌ها هم که سفارت تعطیل بود، می‌بایست صبح و شب در آنجا باشم. پیش آمد که نزدیک به ۷۲ ساعت نتوانم به خانه بروم.

 

مذاکرات و پیگیری مسائل مربوط به جزایر تنب و ابوموسی نیز در سفارت ایران در لندن متمرکز بود و همین، بر سنگینی کارها می‌افزود. با این همه، گله‌ای نداشتم چون چیزهایی بود که سختی‌ها را جبران می‌کرد. اعتماد بی‌چون و چرای سفیر و قدرشناسی او برای من بسیار ارزش داشت و این قدرشناسی به گونه‌ای ابراز می‌شد که معنای آن را تنها خودش و کسانی که او را از نزدیک می‌شناختند در می‌یافتند. برای مثال، اگر به عنوان عیدی به همه کارمندان یک قواره فاستونی یا سکه می‌داد، نصیب من یک پرچم رومیزی بود زیرا به گفته خودش، این بچه یزدی را نمی‌بایست با پاداش مادی تشویق کرد. یا اگر برگه ارتقاء مقام تو را با دست خود تکمیل و امضا می‌کرد و برگه همکارانت را به نفر دوم سفارت می‌سپرد، می‌خواست نشان دهد که در چشمش با دیگران فرق داری. به هر صورت از این مرد شریف، درستکار و میهن‌دوست که مهربانی و مناعت طبعش را پرده‌ای از رفتارهای خشک و سرد می‌پوشاند، بسیار آموختم و ارزش واقعی و کاردانی او هنگامی برای من و دیگر همکاران روشن‌تر شد که با جانشینانش روبه‌رو شدیم.

 

به جای آقای امیرخسرو افشار، آقای محمدرضا امیر تیمور که پیش از آن در دهلی‌نو و مسکو سفیر بود، به لندن آمد. دیپلماتی بود باسواد، خوش‌قلم و با ذوق ولی خوش‌گذران و بی‌پروا در گفتار و رفتار که چندان به وظیفه اصلی خود نمی‌رسید. با آمدن او، فضای سفارت دگرگون شد و تنی چند چابلوس سبک‌سر میدان‌دار شدند. سفیر امضای خود را زیر بعضی از گزارش‌ها می‌گذاشت بی‌آنکه آن‌ها را خوانده باشد و یکی دو پیشنهاد هم به مرکز کرد که خشم بالادستی‌ها را برانگیخت. چندی نگذشت که خبرهایی نامناسب درباره او در چند روزنامه به چاپ رسید که تا اندازه‌ای ریشه گرفتاری‌های مالی‌اش را نیز آشکار می‌کرد. همه این‌ها سبب شد که به شیوه‌ای ناخوشایند به مأموریتش پایان دهند. در مهمانی عصرانه‌ای که برای خداحافظی برگزار کرد، دیگر از آن هیبت و جلال و سرزندگی خبری نبود. با مردی در هم شکسته و تلخ‌کام روبه‌رو شدیم که بیش از گرفتاری‌های خانوادگی و خشم دربار و از دست رفتن اعتبار، دورویی و نمک‌نشناسی اطرافیان و زیردستان او را به زانو در آورده بود. در آن مهمانی، نیمی از اعضای سفارت و آنان که تا دیروز از سر چاپلوسی، سفیر را سردار خطاب می‌کردند و دستش را می‌بوسیدند حضور نداشتند، زیرا برای استقبال از سفیر تازه به فرودگاه رفته بودند. از شنیدن سخنان کوتاهی که ایراد کرد و شعری که خواند چنان دلم به درد آمد که به همسرم گفتم اگر به جای او بودم خودکشی می‌کردم و از قضا چنین نیز شد. همان شب از سفارت به خانه شخصی‌اش رفت و دست به خودکشی زد. دو روز بعد پیکر بی‌جانش را در آپارتمانش یافتند در کنار چند صفحه دست‌نویس به عنوان وصیتنامه که در آن یاران و همکارانش را به مردم کوفه تشبیه کرده بود!

 

بگذریم؛ و اما سفیر تازه چه کسی بود؟ یک ژیگولوی کم مایه و سبک رفتار و از خود راضی که در سایه برخی «ویژگی‌ها» یکباره با جهشی تقریباً ده ساله سفیر شده بود، آن هم در جایی چون لندن که همواره جای نخست‌وزیران و وزیران امور خارجه و نامدارانی چون علی سهیلی و حسین علاء و تقی‌زاده و محسن رئیس و قدس نخعی و... بود. آزار دهنده‌تر اینکه این تحفه نطنز دست به کمر می‌زد و می‌گفت این دم و دستگاه و رولزرویس و سفارت در دربار سنت جیمز برای من جاذبه‌ای ندارد و تنها به خواهش آقای هویدا و... به اینجا آمده‌ام. براستی که نشاندن پرویز راجی بر این کرسی، دهن کجی آشکار به اساسنامه وزارت امور خارجه و همه دیپلمات‌های استخواندار و مایه آزردگی و خشم کارمندان سفارت ایران در لندن بود. خوشبختانه ناگزیر نبودم رنج کار کردن با او را برای مدتی دراز تحمل کنم چون مأموریت من رو به پایان بود و مرکز با تمدید آن موافقت نکرده بود. برای به پایان رساندن دوره فوق لیسانس در دانشگاه لندن نیز درخواست یک سال مرخصی بدون حقوق کردم که فقط با سه ماه موافقت شد.

 

 

یکسال و نیم در تهران

 

پس از بازگشت به تهران در دبیرخانه وزیر امور خارجه و سپس در اداره همکاری‌های فنی بین‌المللی به کار پرداختم تا موضوع دومین مأموریت در خارج پیش آمد. نخستین پیشنهاد از آقای مجد سفیر ایران در توکیو بود. ولی بر اساس مقررات، پس از مأموریت در یکی از کشورهای پیشرفته غربی می‌بایست به شرق بروم و ژاپن را کشوری هم‌تراز کشورهای اروپای غربی به حساب می‌آوردند.

 

بنابراین با همه تلاشی که آقای مجد کرد، حکم مأموریت من در توکیو امضاء نشد. دومین پیشنهاد از آقای دکتر فریدون زند فرد سفیر در اسلام‌آباد بود. هر چند به هیچ وجه دلم نمی‌خواست به پاکستان بروم ولی چون درباره نجابت و پاکدلی آقای دکتر زند فرد بسیار شنیده بودم و در گوش داشتن این پند که با ‌«رئیس خوب به جهنم برو ولی با رئیس بد به بهشت نرو»، به پیشنهاد ایشان پاسخ مثبت دادم و کارگزینی هم حکم را صادر کرد. ولی چند روز بعد که در منزل خوابیده بودم، آقای دکتر صدریه زنگ زد و گفت باید بیایی بغداد پیش ما.

 

داستان را برایش تعریف کردم. گفت چهار پنج سال پیش هم که در رومانی بودم، لندن را به بوخارست ترجیح دادی ولی این بار هیچ عذر و بهانه‌ای را نمی‌پذیرم و خودم کارها را رو به راه می‌کنم. در آن روزها درگیر مهمترین آزمون در دوران خدمتم در وزارت امور خارجه بودم. برای ارتقاء از دبیر دومی به دبیر اولی می‌بایست در امتحانات کتبی و مصاحبه پذیرفته می‌شدیم. آزمون کتبی را پشت سر گذاشته بودم ولی مرحله دلهره‌آور، مصاحبه بود که نمی‌دانستم مصاحبه‌کنندگان چه کسانی هستند، چه سلیقه و طرز فکری دارند و پرسش‌ها در چه زمینه‌هایی خواهد بود. رایزن‌های درجه دو نیز پس از درجا زدن سه ساله برای رسیدن به رایزنی درجه یک می‌بایست همین مراحل را بگذرانند. آزمون‌های زمستان ۱۳۵۶ آخرین آزمون‌هایی بود که پیش از انقلاب در وزارت امور خارجه برگزار شد و تا آنجا که می‌دانم پس از انقلاب هم چنین آزمون‌هایی در کار نبوده است.

 

درباره اهمیت این مصاحبه و سطح هیأت داوران هم به این نکته بسنده کنم که ریاست جلسه با مرحوم نصر‌الله انتظام بود و پرسش‌ها را شادروان محمود فروغی مطرح می‌کرد که درباره شخصیت و مقام والای آنان نباید چیزی بگویم. به هر صورت پس از آزمون کتبی، مصاحبه را نیز بسیار خوب پشت سر گذاشتم و همراه با دوست عزیزم آقای فریدون مجلسی و خانم شهناز وخشورفر که امروزه کنتسی است در بلژیک، بهترین نمره‌ها را در میان دبیر دوم‌ها و رایزنان به دست آوردیم. به خاطر این موفقیت قرار شد یکسال ارشدیت به هر یک از ما بدهند که ندادند و سپس اعطای تقدیرنامه را نیز به خوردن قهوه‌ای با وزیر تقلیل دادند که دیگر موضوع را دنبال نکردیم.

 

روز بعد از مصاحبه، آقای دکتر عباس نیری که او را نمی‌شناختم و نمی‌دانستم که از داوران بوده است تماس گرفت و گفت به عنوان سفیر عازم قاهره است و پیشنهاد کرد که به آنجا بروم. داستان آ‌قایان صدریه و زند فرد را به او گفتم. پاسخ داد من خودم مساله را با آنان حل می‌کنم و شما آماده آمدن به مصر باشید. به هر صورت، حرف آقای دکتر صدریه به کرسی نشست و نتیجه آن سرسنگین شدن دو سفیر دیگر با من بود.

 

غروب ۲۵ بهمن ۱۳۵۶ با هواپیما عازم بغداد شدم. در فرودگاه، سرپرست بخش کنسولی و یکی دو نفر دیگر از اعضای سفارت که هیچ‌یک را نمی‌شناختم به استقبالم آمده بودند. گفتند در سفارت به مناسبت ورود یک هیأت بلندپایه ارتشی مهمانی شام برپاست و باید مستقیماً به آنجا برویم. گفتم بهتر است به هتل بروم و پس از عوض کردن لباس در مهمانی حاضر شوم. گفتند بیا برویم، اینجا لندن نیست.

 

شکوه و زیبایی رزیدانس سفیر بخصوص در شب شگفت‌انگیز بود. ساختمانی عظیم به سبک کاخ‌های هخامنشی با سقف بسیار بلند و ستون‌هایی از مرمر سبز، مزین به فرش‌ها، تابلو‌ها و چلچراغ‌های گران‌بها در میان باغی ۱۸ هزار متری که ساختمان اداری سفارت نیز در گوشه‌ای از آن قرار داشت. آنچه در آن نخستین مهمانی نظرم را جلب کرد، ناهمخوانی مهمانان عرب بویژه عراقی‌ها با شکوه و جلال مجلس و بیگانگی آنان با تشریفات بود. برخی از آن‌ها در یک شب زمستانی در یک مهمانی شام رسمی با کت و شلوار کتانی سفید یا کت و شلوار بد رنگ و چروکیده حاضر شده بودند و بیشتر هم تسبیحی در دست داشتند.

 

برای من در هتل دارالسلام که بهترین هتل بغداد به شمار می‌‌آمد ولی در حد هتل‌های درجه دو و سه ایران هم نبود جا گرفته بودند که تا اجاره کردن خانه ناگزیر در آنجا ماندم. فردا صبح که می‌خواستم از هتل به سفارت بروم با وضع عجیبی روبه‌رو شدم. تاکسی‌های زیادی جلو هتل صف کشیده بودند ولی حتی یکی از رانندگان که برای پیدا کردن مسافر له‌له و فریاد می‌زدند حاضر به سوار کردن من نشد و بعضی از آنان با نزدیک شدن من روی خود را بر می‌گرداندند. بهت‌زده ایستاده بودم که آقایی با سر و وضع آراسته که عینک سیاهی به چشم داشت پیش آمد و گفت بفرمایید من شما را به سفارت ایران می‌برم.

 

سوار شدم و به سفارت رفتم. وقتی داستان را برای همکاران تعریف کردم گفتند رانندگان تاکسی اجازه نداشته‌اند تو را سوار کنند تا مجبور شوی با اتومبیل این شخص که مأمور امن‌العام (سازمان اطلاعات و امنیت) بوده به اینجا بیایی. تازه، این که چیزی نیست و پس از اینکه خانه گرفتی، صبح و ظهر و شب به بهانه‌های گوناگون مزاحمت خواهند بود.

 

فردا صبح دیدم همان ماشین در انتظار من است. سوار شدم و از راننده که خیلی می‌خواست سر صحبت را با من باز کند خواستم مرا به فروشگاه مخصوص دیپلمات‌ها ببرد و منتظر بماند تا برگردم. برای آنکه قلقلکی داده باشم، پس از چند دقیقه از در پشتی فروشگاه خارج شدم و با تاکسی به سفارت رفتم. از روز بعد، صحنه عوض شد. دیگر آن آقا را ندیدم ولی هر روز شخص دیگری که در کنار هتل پرسه می‌زد پیش می‌آمد و به یکی از رانندگان می‌گفت ایشان را به سفارت ببر.

 

 

وضع بغداد و زندگی مردم چگونه بود؟

 

کمبود مواد خوراکی و میوه و کالاهای مصرفی در عراق باورنکردنی بود. اگر هم پولی بود، چیزی برای خرید یافت نمی‌شد. شیر و تخم‌مرغ و کره و گوشت مرغ و... جیره‌بندی بود. میوه از هر نوع حکم کیمیا را داشت. کارمندان سفارت به نوبت اتومبیلشان را با راننده برای خرید میوه و خواربار به قصر شیرین می‌فرستادند و اجناس خریداری شده را میان خود تقسیم می‌کردند. از لوازم برقی و اتومبیل و کالاهای مصرفی باصطلاح لوکس که نگو و نپرس.

 

در سراسر بغداد حتی یک نمایندگی شرکت خارجی برای فروش خودرو یا لوازم برقی و چینی و فرش و... وجود نداشت. دولت هر چه را می‌خواست وارد می‌کرد و در فروشگاه‌های دولتی می‌فروخت. بنابراین همیشه صف‌های دراز در گوشه و کنار شهر دیده می‌شد و مردم برای خرید هر چه دولت به بازار می‌آورد، هجوم می‌‌آوردند. فراموش نمی‌کنم چند روز پس از ورود به بغداد با اتومبیل دوست و همکار بسیار عزیزم آقای منوچهر بیگدلی از سفارت عازم هتل بودیم. در میانه راه جمعیت انبوهی را دیدیم که در پیاده‌رو جلو فروشگاهی از سر و کول هم بالا می‌رفتند. آقای بیگدلی ماشین را نگهداشت و با عجله پیاده شد. پرسیدم کجا می‌روی؟ گفت می‌روم اگر چیز به دردخوری می‌فروشند، بخرم چون معلوم نیست تا یکی دو سال دیگر در بازار عرضه شود.

 

کمتر از یک دقیقه بعد برگشت و گفت حدس بزن چه می‌فروختند، چکش! در همان روزها برای اولین بار با منظره عجیب دیگری روبه‌رو شدم. عربی میانسال جلو ماشین بنز آقای بیگدلی را گرفت، از جیب لباده‌اش دسته‌ای اسکناس درشت در آورد و گفت قیمت امروز اتومبیلت هر چه هست از این پول بردار، هر چند سال هم در عراق هستی آن را سوار شود ولی هنگام رفتن آن را به من بده! پس از آن، این داستان بارها برای من هم پیش آمد. علت آن بود که هیچ شرکت خودروسازی در عراق نمایندگی نداشت و کسی جز دیپلمات‌های خارجی نمی‌توانست اتومبیل به عراق وارد کند. عراقی‌ها برای خرید یک اتومبیل کوچک لادای روسی که با نام «نصر» در مصر مونتاژ می‌شد ثبت‌نام می‌کردند و یکی دو سال بعد آن را تنها به رنگ سفید تحویل می‌گرفتند.

 

نمونه دیگر: به دلایل امنیتی، رادیو با موج کوتاه در عراق فروخته نمی‌شد و تنها دیپلمات‌ها می‌توانستند آن را از فروشگاه دیپلماتیک در بغداد تهیه کنند. وضع بهداشت و خدمات شهری هم در بغداد فاجعه‌آمیز بود، چه رسد به شهرهای دیگر. در این باره فقط به نکته‌ای اشاره می‌کنم و می‌گذرم. پایتخت عراق، تا سال ۱۳۶۲ که من در آنجا بودم، سیستم جمع‌آوری زباله نداشت. در آن هوای گرم و فضای آلوده، مردم ناچار بودند زباله‌ها را در بشکه‌های بسیار بزرگی که می‌خریدند و کنار در ورودی خانه‌ها نصب می‌کردند بسوزانند.

 

در کنار این کمبودها و ناهنجاری‌ها، یک چیز جلب توجه می‌کرد و آن تلاش دولت در تثبیت قیمت‌ها و جلوگیری از گران‌فروشی بود. هر جنس در دورافتاده‌ترین نقاط به همان قیمت فروخته می‌شد که در بهترین فروشگاه بغداد. دولت چنان زهر چشمی از گران‌فروشان و کم‌فروشان و بدفروشان گرفته بود که کسی جرأت نداشت دست از پا خطا کند.

 

 

فضای سفارت چگونه بود؟

 

سفارت در بغداد با آنکه یکی از بزرگترین و مهمترین سفارت‌های ایران بود، به دلایل گوناگون، از بدی آب و هوا و کمبود امکانات رفاهی و فضای بسته و خفقان‌آور در بغداد گرفته تا گرفتاری‌هایی که همواره با عراقی‌ها داشتیم، جذابیتی برای کارمندان وزارت امور خارجه نداشت و جز کسانی اندک شمار با سلیقه خاص، کمتر دیپلماتی داوطلب خدمت در آنجا می‌شد، چنان که خود من هم فقط به درخواست و اصرار آقای دکتر صدریه راهی آنجا شده بودم.

 

آن دستگاه عریض و طویل را می‌شد به طبل میان تهی تشبیه کرد. بخش‌های سیاسی، اقتصادی و مطبوعاتی بسیار ضعیف بود و هر بخش تنها یک نفر را در بر می‌گرفت و غیر از سفیر، فقط چهار دیپلمات واقعی (یک رایزن، یک دبیر اول، یک دبیر دوم و یک دبیر سوم) به بغداد فرستاده شده بودند، در حالی که در سفارتمان در لندن، کمابیش ۲۰ دیپلمات در رده‌های مختلف داشتیم. چند نفر هم عنوان و گذرنامه سیاسی داشتند، ولی یا کارمند وزارت امور خارجه نبودند یا از رسته اداری بودند. در برابر، سفارت پر بود از کارمند و کارکن محلی. البته وابستگی نظامی و وابستگی فرهنگی و سرپرستی مدارس هم دم و دستگاه‌های وسیعی داشتند و خوب کار می‌کردند. وظیفه اصلی من تهیه گزارش‌های سیاسی بود ولی در عمل کارهای اقتصادی و پس از چندی تهیه گزارش‌های خبری روزانه نیز به من سپرده شد. البته آقای منوچهر بیگدلی هم که جوانی باهوش و باسواد بود و سرپرستی بخش کنسولی را داشت در زمینه تهیه گزارش‌های سیاسی فعال بود. دوست نازنین دیگرم آقای منوچهر زمان وزیری نیز بیشتر به کارهای فرهنگی و اداری می‌رسید.

 

روی رایزن یا نفر دوم سفارت نمی‌شد حساب کرد. از بهمن ۵۶ تا آذر ۵۷ سه رایزن در بغداد کار کردند: مأموریت اولی که موی سپید و سن و سالی داشت و کمتر پایش را به سفارت می‌گذاشت در اول سال ۵۷ پایان یافت؛ دومی که با سفیر بعدی باصطلاح آبش به یک جوی نمی‌رفت، پس از چند ماه تقاضای انتقال به مرکز کرد و سومی نیز حدود دو ماه پیش از انقلاب به بهانه مرخصی به تهران رفت و بازنگشت.

 

تقریباً سه ماه از آغاز به کارم در بغداد گذشته بود که آقای دکتر صدریه با خوشحالی گفت محل مأموریتش تغییر یافته و به زودی به بن (آلمان غربی) خواهد رفت. به ایشان گفتم آیا قبلاً در این باره قراری گذاشته شده بود؟ گفت صحبت‌هایی شده بود. گفتم پس چرا مرا به اینجا آوردید؟ گفت شما هم با من به آلمان بیایید. پاسخ دادم مگر نمی‌دانید باید چهار سال مأموریت در شرق را بگذرانم؟ به هر حال کار از کار گذشته بود و چاره‌ای جز ماندن نداشتم. از زندگی دور از خانواده در هتل خسته شده بودم و خانه مناسب و آبرومند هم حکم کیمیا را داشت. کرایه‌های کمرشکن را دست‌کم یک سال تا دو سال پیش می‌گرفتند و گذشته از آن کسی نمی‌توانست ملک خود را بی‌جلب موافقت دستگاه‌های امنیتی در اختیار دیپلمات‌ها بگذارد.

 

پس از بسته شدن قرارداد اجاره هم تا مدت‌ها کلید خانه را به بهانه‌های مختلف تحویل نمی‌دادند چون می‌خواستند دستگاه‌های شنود و دوربین‌های مخفی در گوشه و کنار آن بگذارند. بالاخره ویلای بزرگ و نوسازی که کرایه‌اش تقریباً نیمی از حقوق ماهانه‌ام را می‌بلعید اجاره کردم تا هم خودمان در آن آسایش داشته باشیم هم مهمانانی‌ که فکر می‌کردیم از ایران خواهند آمد (چه خیال خامی!) .

  

روابط دو کشور به ظاهر خوب و محترمانه بود ولی در پس سخنان دوستانه، لبخندها و تعارفات، کوهی از بدگمانی نهفته بود. احساس حقارتی که دولتمردان بعثی در برابر ایران و ایرانیان داشتند و دشمن‌خویی و کینه‌ای که از آن برمی‌خاست، همچون آتش زیر خاکستر گهگاه خود را نشان می‌داد. گویی از آزار دادن ایرانی‌ها لذت می‌بردند. برای نمونه، در حالی که راه‌اندازی خط تلفن برای خانه دیپلمات‌ها یک روزه انجام می‌گرفت، تا ماه‌ها خانه کارمندان سفارت ایران را بی‌تلفن می‌گذاشتند، یا از تبدیل پلاک خودرو من خودداری می‌کردند تا بتوانند هر روز در خیابان جلوی آن را بگیرند.

 

جالب‌تر از همه، سنگ‌اندازی در راه زیارت ما از کربلا و نجف و سامره بود. رسم چنین بود که برای گرفتن مجوز سفر، یادداشتی به وزارت امور خارجه عراق می‌فرستادیم و تاریخ سفر را حداقل برای یک هفته بعد مشخص می‌کردیم و عراقی‌ها قول داده بودند که پاسخ یادداشت را تا حداکثر دو روز بدهند، ولی یا یادداشت را بی‌پاسخ می‌گذاشتند یا آن‌قدر دیر پاسخ می‌دادند که تاریخ مورد نظر برای سفر گذشته باشد.

 

همین رفتار دور از ادب و کودکانه عراقی‌ها سبب شد که من و خانواده‌ام در طول مدت اقامت در عراق نتوانیم بیش از سه بار به کربلا و نجف و یک بار به سامرا برویم. وظیفه همسایگانمان نیز سنگین‌تر از پیش شده بود، چون گذشته از پاییدن همدیگر، می‌بایست کارها و رفت‌وآمدهای من و همسرم و حتی خدمتکار و باغبان را به دقت زیر نظر داشته باشند و به سازمان امنیت گزارش کنند.

 

خلاصه اینکه نه در خانه آسایش و احساس امنیت داشتیم، نه در خیابان، نه در سفارت که همه تماس‌های تلفنی و تلگرافی و دیدارها و رفت‌و‌آمدها کنترل می‌شد. در تابستان ۱۳۵۷، آقای دکتر فریدون زند‌ فرد که سفیر ایران در اسلام‌آباد بودند به بغداد منتقل و جانشین آقای دکتر صدریه شدند. سرنوشت این بود که اگر من نتوانسته بودم به پاکستان بروم، ایشان به عراق بیایند. از اینکه بار دیگر می‌توانستم با سفیری خوشنام، ورزیده، هربان و نیک‌نفس کار کنم، خشنود بودم.

 

مأموریت آقای دکتر زند ‌فرد در بغداد مصادف بود با سخت‌ترین روزهای پیش و پس از انقلاب در ایران. عراقی‌ها از کشیده شدن دامنه ناآرامی‌ها به عراق هراس داشتند و برای جلوگیری از آن و در همان حال گرفتن ماهی از آب گل‌آلود، به تحرکات خود می‌افزودند. رفته‌رفته بر شمار برخوردهای مرزی افزوده می‌‌شد و گزارش‌هایی می‌رسید که عراقی‌ها سرگرم برنامه‌های تحریک‌آمیز در مناطق مرزی و حتی فرستادن اسلحه به داخل خاک ایران بویژه به خوزستان هستند. سفارت و کنسولگری‌های عراق در ایران در این زمینه فعال بودند.

 

عراقی‌ها گرچه از سلامت کار سفارت ایران در بغداد و کنسولگری‌های ایران در کربلا و بصره و پایبندی آن‌ها به ضوابط روابط دیپلماتیک و اصل عدم مداخله در امور داخلی کشور میزبان به خوبی آگاه بودند، ولی پیوسته حلقه محاصره سفارت و کنسولگری‌‌ها و مدارس ایران در عراق را تنگ‌تر می‌کردند و بر تعقیب و مراقبت در مورد ایرانیان و ایرانی‌تباران می‌افزودند و این سختگیری‌ها پس از انقلاب بیشتر شد.

 

با همه آشفتگی‌‌ها و دگرگونی‌های پیش و پس از انقلاب در ایران، سفارت در بغداد فضایی آرام داشت و از دسته‌بندی‌ها و کشمکش‌هایی که چه در وزارت امور خارجه و چه در بسیاری از نمایندگی‌های ایران دیده می‌‌شد خبری نبود. پس از انقلاب، همه و بویژه سفیر منتظر رسیدن دستور از تهران و آ‌ماده جابه‌جا شدن بودند و تردید نداشتیم که آیندگان از قدیمی‌‌ها نخواهند بود. بهترین فرصت برای درخواست انتقال به مرکز و رها شدن از جهنم بغداد پیش آمده بود. در اواخر اسفند ۵۷ یا اوایل فروردین ۵۸ بود که درخواست کتبی خود را به تهران فرستادم و چون پاسخی نرسید، بعد از دو ماه موضوع را پیگیری کردم و منتظر نشستم.

 

در اوایل خرداد ۵۸ به سفارت اطلاع داده شد که جناب آقای سید محمود دعایی به عنوان نخستین سفیر جمهوری اسلامی در بغداد تعیین شده‌اند. ایشان را نه می‌شناختم، نه دیده بودم، نه حتی نامشان را شنیده بودم. از چند نفر که پرسیدم ایشان را چنین معرفی کردند: یک روحانی جوان، انقلابی و تندرو که سال‌ها پیش با گروهی از همفکران ضرب شستی به سفارت نشان داده است. در دل گفتم گل بود به سبزه نیز آراسته شد! همکاران نیز کم‌وبیش نگران بودند. روز ۱۵ خرداد آقای دعایی وارد بغداد شدند و در فرودگاه مورد استقبال رسمی قرار گرفتند. در آنجا با همه برخوردی گرم داشتند و تنها از دست دادن با یکی از اعضای سفارت که کارمند وزارت امور خارجه نبود خودداری کردند که مایه تعجب شد.

 

شب نیز در سفارت مهمانی شام به مناسبت ورود سفیر تازه برگزار شد. فردای آن روز پیش‌دستی کردند و پیش از آنکه به دفترشان بروم، به اطاق من آمدند. رفتارشان چنان دوستانه و صمیمانه بود که گویی سال‌هاست یکدیگر را می‌شناسیم. از وضع سفارت و همکاران پرسیدند که توضیحاتی دادم و گفتم درخواست بازگشت به تهران کرده‌ام و به احتمال زیاد از اینجا خواهم رفت. گفتند شما هیچ جا نمی‌روید! پیش از آمدن به بغداد پرونده کارمندان سفارت را بررسی کردم و در پرونده هیچ کس جز یک نفر «برگ زرد» ندیدم (از ایشان نپرسیدم و هنوز هم نمی‌دانم معنای برگ زرد چه بوده است؛ شاید نشانه وابستگی یا همکاری با ساواک). نظر آقای حسن معتمدی معاون وزیر را هم درباره آوردن یکی دو همکار تازه پرسیدم که گفتند کادر کنونی بسیار خوب است و توصیه کردند دست به ترکیب آن زده نشود.

 

خلاصه بگویم، در همان نخستین روزهای همکاری، قریباً همه تصوراتی که از آقای دعایی داشتم فرو ریخت و در برابر خود انسانی هوشمند، فروتن، خیرخواه و واقع‌بین دیدم که هم می‌تواند با پر دلی و قاطعیت عمل کند، هم ظرفیت شنیدن و پذیرش حرف حق و کنار آمدن با بسیاری از واقعیت‌ها را دارد، هرچند آن‌ها را نپسندد. هر روز که می‌گذشت، کارمندان سفارت با ساده‌زیستی شاید افراطی ایشان، فضایل اخلاقی و بویژه پایمردیشان در کمک به دیگران بیشتر آشنا می‌شدند.

 

در ۹ ماه مأموریت آقای دعایی در بغداد، دو رویداد مستقیماً بر روابط ایران و عراق و سرنوشت ما اثر گذاشت:‌ اول، نشستن صدام حسین به جای احمد حسن البکر و تصفیه خونین در دستگاه رهبری عراق؛ دوم، افتادن سفارت آمریکا در تهران به دست دانشجویان و گروگان گرفته شدن دیپلمات‌های آمریکایی. در تابستان ۱۳۵۸ احمد حسن البکر رئیس‌جمهوری به بهانه بیماری استعفا کرد یا بهتر است بگوییم او را کنار گذاشتند و صدام حسین به عنوان رئیس‌جمهوری، رئیس شورای انقلاب و فرمانده نیروهای مسلح قدرت را به دست گرفت و پس از مدت کوتاهی دست به تصفیه‌ای خونین زد و شماری از برجسته‌ترین اعضای شورای انقلاب و کابینه را که یا به احمد حسن البکر گرایش داشتند و در قیاس با صدام و دارودسته‌اش معتدل و میانه‌رو به حساب می‌آمدند، یا سر در برابرش خم نمی‌کردند کشت و کارها را در بالاترین سطوح به یاران خود سپرد. بدین ترتیب زمینه برای اجرای برنامه‌های خطرناک این دیوانه خونخوار و دشمن درجه یک ایران فراهم شد.

 

در ۱۳ آبان ۱۳۵۸ هم گروهی از دانشجویان سفارت آمریکا در تهران را اشغال کردند و ۵۲ نفر از دیپلمات‌ها و کارکنان سفارت را به گروگان گرفتند. این رویداد از یک طرف موجب تخریب چهره و انزوای کشورمان در سطح بین‌المللی و سپس اعمال تحریم‌های گوناگون در مورد آن شد و از طرف دیگر دولت عراق را بر آن داشت تا با خیال آسوده و بی‌سروصدا کارمندان سفارت ایران در بغداد را به گروگان گیرد.

 

عراقی‌ها در واقع با یک تیر دو نشان می‌زدند، هم اهرم فشاری بر ایران به دست می‌آوردند، هم سلامت و امنیت اعضای سفارت خود در تهران را تضمین می‌کردند، چون از زبان یکی دو تن صاحب نفوذ بی‌مسئولیت در تهران شنیده شده بود که پس از سفارت آمریکا نوبت سفارت عراق است. گذشته از آن، اطمینان داشتند که کاری از دست دولت ایران برنمی‌آید و اگر فریاد اعتراض هم سر می‌داد کمتر کسی حاضر به شنیدنش می‌شد زیرا گروگان‌های آمریکایی هنوز در ایران بودند.

 

در شش ماه دوم ۱۳۵۸ روابط دو کشور روز به روز بدتر می‌‌شد و دولت عراق با بهره‌گیری از بحران گروگان‌گیری و کشمکش جناح‌های سیاسی در ایران و بهانه قرار دادن گفته‌های نسنجیده پاره‌ای از مقامات ایرانی، پیوسته بر تحریکات و اقدامات ضد ایرانی خود می‌افزود و دامنه خرابکاری در روابط ایران با کشورهای عربی و همچنین رجزخوانی‌ها و ادعاهای بی‌پایه‌‌اش را گسترش می‌داد.

 

در مهر ۱۳۵۸، صدام حسین در نقش پشتیبان کشورهای عربی حوزه خلیج ‌فارس ظاهر شد و به یاوه‌‌سرایی درباره جزایر سه‌گانه ایرانی پرداخت و چند روز پس از آن نیز سفیر عراق در بیروت در مصاحبه یا روزنامه «النهار» درباره لزوم تجدیدنظر در قرارداد الجزیره سخن گفت و با پررویی افزود دولت ایران باید همه حقوق عراق در شط‌العرب را داوطلبانه به آن برگرداند و «با اقلیت‌های ایران رفتار عادلانه داشته باشد.»

 

در پی افزایش مداخلات عراق در امور داخلی ایران و خرابکاری‌های عوامل متکی به کمک‌های مالی و تسلیحاتی بغداد در استان‌های غربی ایران بویژه در خوزستان و کرمانشاه، کنسولگری‌های عراق در کرمانشاه و خرمشهر و کنسولگری‌های ایران در بصره و کربلا تعطیل شد و کاهش اعضای سفارت عراق در تهران و سفارت ایران در بغداد در دستور کار قرار گرفت. همچنین ایران روابط با عراق را به سطح کاردار محدود کرد و از سفیر عراق در تهران خواسته شد در ظرف چند روز خاک ایران را ترک گوید. دولت عراق نیز دست به عمل متقابل زد و بدین ترتیب مأموریت آقای دعایی در اسفند ۱۳۵۸ به پایان رسید. تا لحظه‌ای که هواپیمای حامل ایشان از زمین برخاست، نگران بودیم که مبادا عراقی‌ها دردسر تازه‌ای درست کنند که خوشبختانه به خیر گذشت. از آن هنگام، من ماندم با دستان بسته در برابر کوهی از مشکلات در خاک دشمن.

 

برای ثبت در تاریخ باید گفت که آقای دعایی تا آنجا که می‌توانستند در راه بهبود روابط دو کشور گام برداشتند و کوشیدند از گسترش تنش میان ایران و عراق جلوگیری کنند. ولی گویی سیلی ویرانگر به راه افتاده بود که همه چیز را با خود می‌‌برد و نیروهایی در کار بودند که در آتش می‌دمیدند. از آغاز کاردار شدن در بغداد در اواخر اسفند ۱۳۵۸ تا اواخر شهریور ۱۳۶۲ که عراق را ترک کردم، بدترین و سخت‌ترین دوره زندگی من بوده است. شرح آنچه در این مدت بر من و همکارانم گذشته است، مثنوی هفتاد من کاغذ می‌شود و بنابراین در اینجا تنها به چند نمونه اشاره می‌کنم.

 

 

حادثه عجیب برای پدر و مادر همسرم

 

در فروردین ۱۳۵۹، آقای دکتر اولیاء و همسرشان (پدر و مادر همسرم) که برای زیارت به عراق آمده بودند، قصد داشتند برای معالجه و دیدن پسرشان به لندن بروند. با توجه به سختگیری‌هایی که در مورد ایرانیان و ایرانی‌تباران می‌شد، خودم با اتومبیل ایشان را به فرودگاه رساندم و پس از انجام دادن کارهای قانونی و گمرکی، تا هنگامی که سالن را به سمت هواپیما ترک کردند با آنان ماندم. آخر شب بود که برادر همسرم (آقای دکتر جلیل اولیاء) از لندن زنگ زد و گفت پدر و مادرش به لندن نرسیده‌اند و نامشان هم فهرست مسافران هواپیما نبوده است. بلافاصله با وزارت امور خارجه عراق تماس گرفتم و ضمن اعتراض، خواستار توضیح درباره وضع آنان شدم. افسر کشیک از موضوع اظهار بی‌اطلاعی کرد و قول داد هر خبری به دستش برسد به من یا سفارت اعلام کند؛ ولی معلوم بود که دروغ می‌گوید. با اینکه از نظر امنیتی کار خطرناکی بود، نیمه شب همراه یکی از کارمندان محلی سفارت (آقای عبدالحسین بنی‌آدم) در بغداد به راه افتادیم تا جای نگهداری دستگیرشدگان را پیدا کنیم. کامیون‌هایی را می‌دیدیم پر از مرد و زن و کودک دستگیر شده که آن‌ها را به جاهای نامعلوم می‌‌بردند. بالاخره سه گاراژ را شناسایی کردیم که محل نگهداری بیشتر دستگیرشدگان بود ولی معلوم نبود آقای دکتر اولیاء و همسرشان در آنجا هستند یا نه.

 

تماس‌های تلفنی با وزارت امور خارجه عراق بی‌نتیجه بود و به یادداشت‌ها هم پاسخ داده نمی‌شد. پس از ۳ روز آقای دکتر اولیاء تلفنی اطلاع دادند که به تهران رسیده‌اند. معلوم شد ایشان و همسرشان را با چند ایرانی دیگر که عازم لندن بوده‌اند از فرودگاه به گاراژی در بغداد منتقل کرده‌اند و تنها آب و نان در اختیارشان گذاشته‌اند و روز بعد هم آنان و گروهی دیگر از دستگیرشدگان را با کمپرسی در نزدیکی مرز سومار پیاده کرده بودند و این مرد محترم و همسرشان با کهولت سن و بیماری چند کیلومتر را با پای پیاده پیموده بودند تا به پاسگاه مرزی ایران برسند. عراقی‌ها بعداً گفتند که آن‌ها را نمی‌شناخته‌اند، ولی برعکس، آن‌ها را به عنوان خویشاوندان کاردار خوب می‌شناختند و به عمد و تنها برای نشان دادن عمق دشمنی خود با ما دست به این کار زشت زده بودند.

 

 

آزار و شکنجه و اخراج ایرانیان

 

روز ۱۲ فروردین ۱۳۵۹ در سفارت جشنی داشتیم. دیدم از دعوت‌شدگان خارجی، عده کمی به جشن آمده‌اند و بیشتر دیپلمات‌هایی هم که آمده‌اند در سطوح بالا یعنی سفیر و کاردار نیستند. تا آنجا که به یاد دارم از وزارت خارجه عراق هم مقام بلندپایه‌ای به سفارت نیامده بود.

 

درست است که پس از گروگان گرفته شدن دیپلمات‌های آمریکایی در تهران، بسیاری از نمایندگی‌های سیاسی در بغداد رابطه خود را با ما کمتر کرده بودند و دیپلمات‌های عرب نیز در فضای پرتنش و بحرانی میان تهران و بغداد جانب کشور میزبان را می‌گرفتند، باز این رفتار سرد بسیار عجیب به نظر می‌رسید. کاردار سفارت پاکستان آمد و پرسید خبر را شنیده‌ای؟ گفتم سرگرم کارهای جشن بودم، مگر چه شده است؟ گفت در دانشگاه مستنصریه به طارق عزیز معاون نخست‌وزیر سوءقصد شده که او و عده دیگری زخمی و دو دانشجو نیز کشته شده‌اند. عراقی‌ها سوءقصدکننده را عراقی ولی ایرانی‌تبار معرفی کرده و گفته‌اند با تیراندازی محافظان طارق عزیز کشته شده است. این حادثه بهانه مناسبی بود برای صدام حسین تا برنامه‌های شوم و خطرناک خود در مورد ایران را آشکار کند و به اجرا گذارد. صدام که در آن روز در یکی از شهرهای نزدیک مرز ایران بود، با اشاره ضمنی به رهبران ایران گفت ما دست‌های هر کس را که بخواهد به طرف عراق دراز شود خواهیم برید و آماده جنگ هستیم. روز بعد هم در دانشگاه مستنصریه در جمع دانشجویان سه بار سوگند یاد کرد که انتقام خون کشته‌‌شدگان را خواهد گرفت و جنگ قادسیه را یادآور شد.

 

از همان شب، دولت عراق برنامه تعقیب و مراقبت شدیدتر و علنی در مورد ما به اجرا گذاشت. از سفارت که بیرون آمدیم، با قطاری از خودروهای بی‌پلاک با سرنشینان روبسته روبه‌رو شدیم و با راه افتادن خودروی من، یک خودرو در جلو و یکی در پشت آن قرار گرفت. هنگام رسیدن به منزل هم آن را در محاصره نیروهای امنیتی یافتم. دیگر همکاران نیز با چنین وضعی روبه‌رو بودند. حتی همسر، فرزند خردسال من و پرستارش نیز هر یک قدم به قدم با دو مأمور همراهی می‌شدند.

 

در شانزدهم فروردین ۱۳۵۹، در مراسم تشییع جنازه کشته‌شدگان در دانشگاه مستنصریه، بمبی در میان جمعیت منفجر شد و در نتیجه چند تن کشته و زخمی شدند. دولت عراق و رادیو و تلویزیون و روزنامه‌های آن کشور بی‌درنگ این کار را که صد درصد ساخته و پرداخته خودشان بود به ایرانیان نسبت دادند و به دروغ ادعا کردند که بمب از مدرسه ایرانیان پرتاب شده است، در حالی که مدرسه ایرانیان با خیابانی که مراسم تشییع در آن برگزار شده بود فاصله زیادی داشت.

 

گذشته از آن، از سر احتیاط دستور داده بودیم در آن روز مدرسه را تعطیل و دانش‌آموزان را مرخص کنند. به هر صورت، مأموران عراقی به شبانه‌روزی دانش‌آموزان ایرانی حمله کردند و به ضرب‌وشتم و دستگیری معلمان و دانش‌آموزان بدبختی که در آنجا بودند پرداختند. با رسیدن خبر، آقای فریپور رایزن فرهنگی و سرپرست مدارس ایرانی را که انسانی شریف و دلسوز بود به محل فرستادم ولی بازنگشت. ناچار خودم با خودرو شماره یک سفارت که آن را آقای علی شجاعی، راننده کرد و دلاورمان رانندگی می‌کرد عازم مدرسه شبانه‌روزی شدم. ورودی کوچه‌ای را که مدرسه در آن بود با جعبه‌های چوبی بسته بودند و کوچه پر بود از مأموران امنیتی. اتومبیل ما جعبه‌‌ها را در هم شکست و بی‌اعتنا به سوت و داد و فریاد مأموران به مدرسه رسید. آنچه دیدم باورکردنی نبود. همه چیز را ویران کرده یا با خود برده بودند و لکه‌های بزرگ خون روی زمین و بر در و دیوار دیده می‌شد. از معلمان و دانش‌آموزان خبری نبود. معلوم شد آقای فریپور را هم بازداشت کرده‌اند.

 

متأسفانه ۴۰ دانش‌آموز بی‌بضاعت و بی‌سرپرست را برده بودند که تنی چند از آنان در ماه‌های بعد آزاد شدند ولی از سرنوشت بقیه، با همه تلاش‌ها و مکاتباتی که سفارت در بغداد و وزارت امور خارجه در تهران کردند، خبری به دست نیامد. همان شب یادداشت تندی به وزارت امور خارجه عراق فرستادم و فردا صبح نیز برای اعتراض به وزارتخانه رفتم و با رئیس تشریفات که مسئول تماس با سفارت بود دیدار کردم. با پررویی تمام از ماجرا اظهار بی‌اطلاعی کرد و در مقابل، ضمن تکرار ادعاهای بی‌پایه دولت عراق درباره خرابکاری‌های ایرانیان و ایرانی‌تباران، یادداشتی به دستم داد مبنی بر اعلام آقای منوچهر بیگدلی خمسه سرپرست بخش کنسولی سفارت به عنوان عنصر نامطلوب و دستور خروج او از خاک عراق در ظرف ۲۴ ساعت، و این ضربه‌‌ای بود بسیار سنگین و جبران‌ناپذیر به من و سفارت، چون پس از کاهش اعضای سفارت، این دیپلمات فرهیخته، میهن‌دوست و دانا تنها یار و یاورم بود و با رفتنش دیگر کسی را نداشتم که حتی با او درددل کنم. البته افراد شایسته و پردل و وفاداری چون سرهنگ رضا بدره‌ای و آقای هنجنی معاون سرکنسول در کربلا تا روز آخر شریک رنج‌ها و سختی‌ها ماندند، ولی نمی‌توانستند نقشی در زمینه سیاسی داشته باشند.

 

 

آخرین پرواز تهران ـ بغداد

 

روز ۱۹ فروردین، تلفن سفارت به صدا درآمد و کسی گفت استاد سلام، سرگرد فلانی هستم و اگر یادتان باشد حدود ده سال پیش در دانشکده افسری به ما درس حقوق می‌دادید. من افسر حفاظت آخرین پرواز هواپیمایی ایران به بغداد هستم که تازه به زمین نشسته و تا یکی دو ساعت دیگر هم برمی‌گردد. چون شنیدم در اینجا هستید خواستم احوالپرسی کرده باشم. گفتم مگر آخرین پرواز است؟ ما پیک و پست و انواع وسایل ارتباطی داریم، چرا وزارت امور خارجه موضوع را به ما خبر نداده است؟ گفت: نمی‌دانم. گفتم فوراً به سفارت بیایید. پاسخ داد تا دو ساعت دیگر باید به ایران برگردیم. چون می‌دانستم تلفن‌ها کنترل می‌شود، به او گفتم تا رفع نقص فنی هواپیما فرصت دارید سری به سفارت بزنید.

 

سرگرد منظورم را دریافت که باید پرواز را به تأخیر اندازد و به سفارت آمد. داستان گرفتاری‌ها را به او گفتم و تأکید کردم باید هرچه می‌توانی زن و بچه و اعضای سفارت و فرهنگیان را به تهران ببری. همکاران را نیز جمع کردم و گفتم این آخرین پرواز است، هرکس می‌خواهد برود، بسم‌الله. هرگز آن جلسه غرورآفرین و آن همه پایمردی را از یاد نمی‌برم. همگی نگران بودند و اشک در چشم داشتند ولی حتی یک نفر برای رفتن اعلام آمادگی نکرد. از آنان خواستم با خانه‌هایشان و با خانه فرهنگیان تماس بگیرند و بگویند زن و بچه‌‌ها با یک چمدان لباس به سفارت بیایند. خوشبختانه توانستیم حدود ۱۴۰ نفر را با آن پرواز به تهران برگردانیم ولی به علت کمبود جا، همسر و فرزند من و همسر و فرزند آقای محمدحسن اردوش دبیر سوم سفارت در بغداد ماندند و چند ماه بعد با دردسر بسیار از طریق کویت راهی تهران شدند.

 

 

آگاهی از گروگان بودن

 

از نیمه دوم فروردین ۱۳۵۹ روز‌ به روز از تماس نمایندگی‌های سیاسی در بغداد با ما کاسته می‌شد و به علت تبلیغات مسمومی که عراقی‌ها درباره ایران به راه انداخته بودید، در انزوا قرار گرفتن ایران در پهنه سیاسی به علت بحران گروگان‌گیری در تهران، در محاصره بودن ساختمان سفارت و... کمتر دیپلماتی حاضر بود ریسک رفت‌وآمد با ما را بپذیرد و سوء‌ظن کشور میزبان را برانگیزد. تنها نمایندگی‌های سیاسی چند کشور اروپای شرقی و یکی دو کشور از گروه غیرمتعهدها گهگاه سراغی از ما می‌گرفتند یا به درخواست ملاقاتمان پاسخ مثبت می‌دادند.

 

کنسولگری‌ها و مدارس ایرانی در عراق بسته شده بود و ایرانیان و ایرانی‌تباران را فوج فوج دستگیر و پس از شکنجه و آزار و مصادره اموالشان در بیابان‌های کنار مرز ایران رها می‌کردند. البته در میان آنان که شمارشان به ده‌ها هزار تن می‌رسید، جاسوسان و عوامل اطلاعاتی عراق نیز گنجانده می‌شدند. به هر صورت در آن فضای هراس‌آور که پیوسته حمله‌های زمینی و هوایی در مرز بیشتر می‌شد و صدای طبل جنگ هر روز بلندتر به گوش می‌رسید، دست ما از همه جا کوتاه بود. وزارت امور خارجه در تهران هم با وزیری همچون قطب‌زاده، وضعی آشفته‌تر از آن داشت که بتواند گرهی از کار ما بگشاید. به عبارت دیگر، نه تنها آبی نمی‌آورد که سبو را می‌شکست. دردسرهایی که این آقا با دیوانه‌بازی‌‌ها و ندانم‌کاری‌هایش مستقیم و غیرمستقیم برای سفارت ایجاد می‌کرد به راستی شگفت‌انگیز و باصطلاح قوز بالاقوز بود و شرح آن‌ها در اینجا میسر نیست.

 

در آن اوضاع و احوال، روزی آقای عبدالحسین بنی‌آدم کارمند محلی سفارت را به کاظمین فرستادم تا به بهانه زیارت، سر و گوشی آب بدهد. پس از ساعتی با رنگ پریده برگشت و کاغذی به دستم داد و گفت هنگامی که در حرم نماز می‌خواندم، یک نفر کنارم نشست و این کاغذ را درون جورابم گذاشت.

 

فتوکپی دستور محرمانه به همه دستگاه‌ها و مرزداری‌های عراق بود مبنی بر اینکه اکیداً از خروج کارمندان سفارت ایران از حوزه بغداد جلوگیری شود. این سند را یکی از شیعیان هوادار ایران به همکار ما رسانده بود. فوراً با تلگرام رمز موضوع را به وزارت امور خارجه اطلاع دادم ولی تأکید کردم که تا حصول اطمینان از درست بودن خبر، از هرگونه عمل متقابل خودداری شود. چنان که پیشتر گفتم، هر دیپلمات یا کارمند سفارت برای سفر به خارج یا حتی رفتن به شهرهای دیگر عراق می‌‌بایست از وزارت امور خارجه عراق مجوز بگیرد.

 

بنابراین فردا صبح همراه یادداشتی گذرنامه خودم را با گذرنامه یک عضو سیاسی و یک کارمند اداری برای گرفتن اجازه خروج به وزارت امور خارجه عراق فرستادم. معمولاً در ۲۴ یا حداکثر ۴۸ ساعت پاسخ یادداشت را می‌دادند ولی یک هفته گذشت و پاسخی نیامد. یادداشت دوم هم بی‌پاسخ ماند و با پیگیری و اعتراض، بالاخره گذرنامه‌‌ها را پس فرستادند ولی نه تنها اجازه خروج نداده بودند، بلکه آن‌ها را سوراخ کرده و روی ویزای دیگر کشورها در آن‌ها نیز خط کشیده و مهر ابطال زده بودند. این گذرنامه سوراخ و باطل شده را به یاد آن روزها نگه داشته‌ام. قضیه روشن شده بود. به تهران تلگراف زدم که خبر درست بوده و به نظر می‌رسد ما را به عنوان ضامن سلامت کارمندان سفارت عراق در تهران، گروگان گرفته‌اند.

 

پاسخی که از تهران به امضای مدیرکل سیاسی رسید این بود: ‌«نظر جنابعالی مورد تأیید است». همین! بگذریم که همین آقا چند سال بعد که به ایران بازگشتیم خود را به کوچه علی چپ زد و گفت چیزی در این باره به یاد نمی‌آورد. پس از آن، با توجه به اوضاع آشفته وزارت امور خارجه تقریباً هر هفته با تلگرام از اداره تشریفات و اداره اول سیاسی می‌خواستیم تا تعیین تکلیف ما، به اعضای سفارت عراق اجازه خروج از ایران ندهند.

 

 

جلوگیری از خروج کارمندان سفارت عراق از ایران

 

یکی دو هفته بعد، با سفیری که فکر می‌کنم سفیر بلغارستان بود، در سفارت ملاقات داشتم. صحبت می‌کردیم که آقای فدوی متصدی رمز در زد و وارد شد. خیلی ناراحت شدم که سرزده آمده است. گفت تلگرامی از تهران رسیده است. پرسیدم رمز یا آشکار؟ گفت آشکار. چون می‌دانستم اگر موضوع مهمی باشد به صورت رمز خواهد بود، گفتم بعداً آن را خواهم دید. ساعتی گذشت تا سفیر رفت و با خواندن تلگرام آه از نهادم برآمد. سرپرست اداره اول سیاسی که طبق ضوابط،‌حق امضا کردن تلگرام نداشت، نوشته بود: «امروز صبح کاردار عراق به وزارت امور خارجه آمد و برای خود و همه اعضای سفارت عراق و خانواده‌هایشان درخواست ویزای خروج کرد که با آن موافقت شد. مراتب جهت اطلاع اعلام می‌گردد.»

 

دیر شده بود و دیدم اگر عجله نکنم ممکن است فرصت از دست برود. بنابراین بی‌توجه به شنود مکالمات تلفنی سفارت، با دبیرخانه وزیر در تهران تماس گرفتم. با اینکه گفتم کاری بسیار مهم و فوری با وزیر دارم، رئیس اداره دبیرخانه که مترجمی قراردادی بود و پس از انقلاب به عضویت کمیته پاکسازی و ریاست رسیده بود گفت اگر کاری دارید تلگراف بزنید. دوباره وزارت خارجه را گرفتم. تلفنچی از قدیمی‌ها بود و مرا شناخت. پرسیدم از مسئولان چه کسی در وزارتخانه است؟ گفت کسی نیست. گفتم شماره تلفن خانه‌هایشان را بده. گفت اجازه ندارم. گفتم پس خودت با هر کس از قدیمی‌ها که می‌شناسی تماس بگیر و بگو فوراً به سفارت تلفن بزند.

 

کمتر از نیم ساعت بعد تلفن زنگ زد. دکتر حسن اعتصام مدیرکل اروپا و آمریکا پشت خط بود. گفت: از تلفن‌خانه تماس گرفته‌اند که کاری داری. ماجرا را تعریف کردم. آقای اعتصام فکر می‌کرد من نمی‌دانم که عراقی‌ها تلفن را کنترل می‌کنند و بنابراین گفت فوری مطالب را تلگرام بزن. به او گفتم می‌دانم که عراقی‌ها حرف‌های ما را می‌شنوند. می‌خواهم بشنوند تا تکلیف روشن شود. کار از این حرف‌‌ها گذشته است. آن‌ها ما را در بغداد گروگان گرفته‌اند و شما هم باید اکیداً از خروج کارمندان سفارت عراق از ایران جلوگیری کنید. دکتر اعتصام پاسخ داد خیالت راحت باشد. چند ساعت بعد تلگرامی از وزارت امور خارجه رسید که اعضای سفارت عراق در تهران، از پای پلکان هواپیما به سفارت بازگردانده شده‌اند. بار دیگر با مهر و لطف پروردگار خطری بزرگ از سر ما گذشت و معلوم نبود اگر یک ساعت یا حتی نیم ساعت تأخیر شده بود، سرنوشت ما چه می‌شد.

 

 

شهریور ۱۳۵۹ و آغاز جنگ تحمیلی

 

در بهار و تابستان ۱۳۵۹ روز به روز بر درگیری‌های مرزی و حمله‌های عراق به پاسگاه‌ها و تأسیسات در خاک ایران و تجاوز به حریم هوایی ایران افزوده می‌شد. در کنار آن، عراقی‌ها که برای جنگ زمینه‌چینی می‌کردند، لحظه‌ای از سم‌پاشی و دروغ‌بافی درباره ایران نزد نهادهای منطقه‌ای و بین‌المللی و دور کردن دیگر کشورها از ایران دست نمی‌کشیدند.

 

در داخل نیز برنامه دولت و مطبوعات و رادیو تلویزیون عراق از صبح تا شب چیزی نبود جز رجزخوانی، وارونه‌نمایی واقعیت‌های تاریخی و کنونی و در یک کلام، پراکندن تخم ایران‌ستیزی بویژه در میان جوانان و نوجوانان. ما هم در سفارت یکسره سرگرم فرستادن یادداشت‌های اعتراض‌آمیز به وزارت خارجه عراق درباره تجاوزات مرزی و هوایی عراقی‌ها، انکار ادعاهای بی‌‌پایه و دروغ‌پردازی‌هایشان و نیز تهیه گزارش‌های خبری و تحلیلی برای مرکز و دادن هشدارهای لازم بودیم. آنچه در اینجا می‌گویم، مربوط به زندگی شخصی من است و نمی‌خواهم به مسائل سیاسی و کارهایی که در این زمینه انجام گرفته است بپردازم. اسناد آن در وزارت امور خارجه موجود است.

 

صبح روز ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ در اتاق رمز بودم و کوشش می‌کردم با تهران تماس بگیرم که وابسته نظامی در زد و وارد شد و با رنگی پریده و صدایی لرزان گفت همین الان رادیو بغداد اعلام کرد که ارتش عراق در سراسر مرز دست به حمله زده و هواپیما‌های عراقی همه فرودگاه‌ها و پل‌ها و تأسیسات حیاتی ایران را بمباران و نابود کرده‌اند. گویی دنیا بر سرم فرود آمد. هر دو بی‌اختیار اشک می‌ریختیم. بر اثر شوک عصبی نتوانستم از روی صندلی بلند شوم. مرا به اتاق دیگری که تخت داشت بردند و آمپول مسکن تزریق کردند. ساختمان سفارت را محاصره کرده بودند و به کسی اجازه رفت‌وآمد نمی‌دادند. برق و خطوط تلفن را قطع کرده بودند و دستگاه‌های مخابراتی از کار افتاده بود. تنها یکی دو رادیوی ترانزیستوری در اختیار داشتیم و با آن‌ها خبرها را دنبال می‌کردیم.

 

ساعت ۱۴ بود که بنی‌صدر صحبت کرد. صدایش چنان خسته و نومیدکننده بود که با خود گفتیم ادعای عراقی‌ها تا اندازه زیادی درست بوده و توانسته‌اند ضربه‌هایی کارساز و فلج‌کننده بزنند، ولی سخنان امام‌(ره) آرامش‌بخش و دلگرم‌کننده بود. روز را با شنیدن اخبار نگران‌کننده‌ای که از رادیو بغداد پخش می‌شد به شب رساندیم. نمی‌دانم چند ساعت گذشت که با صداهایی وحشتناک به هوش آمدم. گویی دنیا زیرورو می‌شد. ساختمان سفارت می‌لرزید و در تاریکی مطلق چنان گرد و خاکی از زیر در به داخل اتاق می‌آمد که نفس کشیدن را دشوار می‌کرد.

 

کشان کشان خود را به راهرو رساندم. چند تن از همکاران را دیدم که سراسمیه و بعضی با پای برهنه و شمعی در دست از اتاق‌هایشان بیرون آمده‌اند. به این نتیجه رسیدیم که هواپیمای ایرانی بغداد را بمباران می‌کنند. آری! ۱۴۰ فروند هواپیما، وزارتخانه‌ها، پایگاه‌ها و تأسیسات نظامی، فرودگاه، ساختمان رادیو تلویزیون و نقاط حساس را در هم می‌کوبیدند. در آن دمدمه‌های صبح که صدای بمب‌ها و فرو ریختن ساختمان‌ها و نفیر آتشبارها گوش فلک را کر می‌کرد، یکدیگر را در آغوش گرفته بودیم و اشک شوق می‌ریختیم و خدا را سپاس می‌گفتیم که ایران همچنان توانا و دشمن‌شکن است.

 

از آن روز تا حدود یک سال اجازه خروج به هیچ یک از کارمندان ندادند. تنها آشپز سفارت می‌توانست روزی یک بار همراه مأموران امنیتی برای خرید مواد خوراکی بیرون برود ولی مجاز نبود هرچه را مورد نیازمان بود بخرد، بلکه جنس و مقدار آن را مأموران تعیین می‌کردند. سختگیری و بدرفتاری‌ها وصف‌ناشدنی بود. اجازه مراجعه به پزشک و خرید دارو نداشتیم. چند بار همکاران ناچار شدند دندان‌های فاسد یکدیگر را با دست بکشند. منظره به خاک غلتیدن یکی از آنان را که سنگ کلیه داشت و دارویی برای تسکین دردش نداشتیم، هرگز از یاد نمی‌برم. بارها با برگ درختان و چمن باغچه، خورش سبزی بی‌گوشت درست کردیم و به جای سیگار، برگ خشک درختان را لای کاغذ روزنامه پیچیدیم و کشیدیم. در سراسر تابستان ۱۳۶۰، در آن گرمای طاقت‌فرسا، اجازه خرید میوه به ما ندادند. متوسط خاموشی برق سفارت در شبانه‌روز گاهی به ۱۷ ساعت می‌رسید و از آن جهت چند ساعت برق داشتیم که به عراقی‌ها هشدار داده بودیم چنانچه حتی یک روز با بی‌سیم خبری از ما به تهران نرسد، کارمندان سفارت عراق در تهران در امان نخواهند بود. هیچ‌گونه تماسی با بیرون نداشتیم و از خرید روزنامه و مجله هم محروم بودیم.

 

هر گاه کاری فوری و مهم پیش می‌آمد تلفن سفارت را به کار می‌انداختند و مرا برای گفتگو به وزارت خارجه عراق فرا می‌خواندند. زندگی در آن فضا چنان سخت و فشارهای عصبی به اندازه‌ای بود که فرزند ده دوازده ساله آقای عزیزیان که با خانواده‌اش در سفارت مانده بود، قدرت تکلم خود را از دست داد و تا روزی که به ایران بازگشت یک کلمه حرف نزد. در آن اوضاع و احوال، برای اینکه کارمندان روحیه خود را از دست ندهند، برنامه‌هایی تنظیم کرده بودیم. صبحانه و ناهار و شام، دست‌جمعی صرف می‌شد. کلاس‌های آموزش زبان انگلیسی و عربی داشتیم. هر روز در ساعات اداری هر کس می‌بایست پشت میز خودش باشد، اخبار رادیوهای گوناگون را بشنود و خلاصه آن‌ها را گزارش کند.

 

تا تیرماه ۱۳۵۹ تقریباً همه کارمندان سیاسی در وزارت امور خارجه ایران با مقام بالاتر از دبیر اول بازنشسته یا اخراج شده بودند و چند نفری هم که مانده بودند، کار چندانی از دستشان برنمی‌آمد. در کمتر از سه سال پس از پیروزی انقلاب، وزارت امور خارجه شش وزیر به خود دیده و مدت‌ها نیز بی‌وزیر مانده بود. بدین ترتیب تنها با دولت عراق مشکل نداشتیم. جابه‌جا شدن پی‌درپی مسئولان در وزارت امور خارجه ایران، بی‌تجربگی و ناآگاهی تازه‌واردان، نبود هماهنگی در بخش‌های سیاسی و اداری در رده‌های گوناگون و در نتیجه بی‌توجهی بسیاری از تصمیم‌گیرندگان به وضع سفارت ایران در بغداد و کارمندانش نیز مزید بر علت بود. در این اوضاع و احوال، می‌بایست بیشتر به خود متکی باشیم و هر طور به مصلحت می‌دانیم عمل کنیم.

 

در رابطه با عراقی‌ها به این نتیجه رسیده بودیم که عقلشان به چشمشان است و اگر در برابرشان کوتاه بیاییم و نشانی از ضعف در ما ببینند، قافیه را باخته‌ایم. بنابراین با اینکه در چنگشان اسیر بودیم، همواره محکم و از موضع بالا با آن‌ها برخورد می‌کردیم. برای مثال، اگر یادداشتی از وزارت خارجه عراق می‌رسید که لحنی ناخوشایند داشت یا نام مجعول خلیج‌ فارس یا ادعایی بی‌پایه در آن آمده بود، یادداشت را پس از گرفتن فتوکپی از زیر در سفارت به بیرون می‌انداختیم و سپس پاسخ تند و دندان‌شکن به آن می‌دادیم.

 

بالاخره پس از اعتراض‌های شدید به کمبودها و محدودیت‌ها و سختگیری‌هایی که به درخواست ما در مورد کارمندان سفارت عراق در تهران شد، موافقت کردند که هر کارمند هفته‌ای یک ‌بار به مدت دو تا سه ساعت از سفارت خارج شود و همراه مأموران امنیتی به زیارت کاظمین برود و چیزهایی را که می‌خواهد بخرد. هنوز یکی دو هفته نگذشته بود که عراقی‌ها بدرفتاری را آغاز کردند و مایه آزردگی خاطر همکاران شدند. موضوع را طی یادداشتی اعتراض‌آمیز به وزارت خارجه عراق اعلام کردیم، ولی چیزی عوض نشد و رفتارهای کودکانه و خشن مأموران عراقی ادامه یافت. از جمله یکی از کارمندان گزارش کرد که پس از خرید روزنامه، مأمور همراه او روزنامه را به زور از دستش گرفته و روی باجه روزنامه‌فروشی پرت کرده است. چاره‌ای نبود جز نشان دادن واکنش سخت.

 

فردای آن روز که نوبت بیرون رفتن چهار نفر از همکاران بود، جای یکی از آنان را با آقای عزیزیان از پرسنل نظامی که به راستی یلی بود عوض کردم و گفتم روزنامه بخر و اگر همان رفتار را کردند، پاسخ لازم را به آن‌ها بده. آقای عزیزیان برگشت و گفت ماجرا تکرار شد و من هم سیلی محکمی به گوش مأمور امنیتی نواختم و با همکاران با تاکسی به سفارت برگشتیم. گفتم دستت درد نکند و به انتظار تماس تلفنی از وزارت خارجه عراق نشستم. چیزی نگذشت که رئیس کل تشریفات از من خواست به دیدارش بروم.

 

در ملاقاتی که صورت گرفت با برآشفتگی گفت که امروز یکی از کارمندان سفارت خودسرانه به عضوی از وزارت خارجه عراق اهانت کرده است. پاسخ دادم نمی‌توانم حرف شما را باور کنم. گفت گزارش موثق رسیده است. پاسخ دادم گزارش درست نبوده است زیرا اولاً کارمندان وزارت خارجه عراق اعضای سفارت را همراهی نمی‌کنند، بلکه این کار به عهده مأموران امنیتی است؛ ثانیاً عضو سفارت به آن مأمور اهانت نکرده، بلکه به او سیلی زده است؛ ثالثاً کارش خودسرانه نبوده و به دستور شخص من عمل کرده است و این چیزی نیست جز نتیجه چشم‌پوشی شما از رفتارهای دور از ادب و نزاکت مأمورانتان و توافق‌های صورت گرفته. پاسخ داد اگر چنین است در انتظار عکس‌العمل ما باشید. گفتم با کمال میل و خداحافظی کردم.

 

پس از رسیدن به سفارت، بی‌درنگ داستان را به مرکز گزارش و درخواست کردم همان شب ضرب شستی به سفارت عراق در تهران نشان داده شود، مشروط بر اینکه کسی آسیب نبیند و خسارتی وارد نشود. پاسخ تهران حاکی از آن بود که کار به دقت و با احتیاط انجام گرفته است. باز به وزارت خارجه عراق فراخوانده شدم و رئیس کل تشریفات گفت نمی‌دانم در تهران چه می‌گذرد. خبرهای نگران‌کننده‌ای رسیده که نشان می‌دهد سفارت و کارمندانمان در آنجا امنیت ندارند. پاسخ دادم در مورد امنیت سفارت و کارمندانتان جای هیچ نگرانی نیست. من هم درست از چند و چون ماجرا آگاه نیستم ولی آیا فکر نمی‌کنید که اگر چیزی پیش آمده بی‌ارتباط با تهدید دیروز جنابعالی نبوده است؟ از فردای آن روز گروه امنیتی تازه‌‌ای اعضای سفارت را همراهی کردند و رفتارشان تا آنجا عوض شد که در اتومبیل را برای آشپز سفارت هم باز می‌کردند.

 

 

هزینه‌های روزانه خود را چگونه تأمین می‌کردید؟

 

پیش از بحرانی شدن اوضاع، روال بر این بود که بودجه مدارس ایرانی و رایزنی فرهنگی از طریق میدلند بانک و بانک رافدین عراق حواله و به حساب سفارت واریز می‌شد. وقتی اوضاع رو به وخامت گذاشت و طرح بسته شدن مدارس در دستور کار قرار گرفت، تلگرافی از مرکز خواستم که دیگر پولی تحت این عنوان فرستاده نشود.

 

همان روزها بودجه سه ماهه دیگری حواله کردند و باز تأکید کردیم که مدارس بسته شده و نیازی به این پول نیست و ممکن است عراقی‌ها دست روی آن بگذارند ولی سه ماه بعد باز بودجه سه ماهه‌ای حواله کردند. بنابراین از وزارت امور خارجه خواستم به میدلند بانک اطلاع دهد که این مبلغ به اشتباه حواله شده و میدلند هم این موضوع را به بانک عراق منعکس کند و خواستار برگشت پول شود. بدین ترتیب توانستیم سومین بودجه سه ماهه مدارس را از بانک عراقی خارج کنیم و بقیه هم در حساب سفارت مانده بود که به تدریج توسط سه نفری که به آن‌ها حق امضای مشترک داده بودم (حسابدار، صاحب جمع اموال، وابسته نظامی) برداشت و به صورت پول نقد به گاوصندوق‌های سفارت منتقل می‌شد تا از دسترس دولت عراق دور باشد. بنابراین پول نقد به اندازه کافی داشتیم.

 

 

دوران اسارت چگونه به پایان رسید؟

 

در تمام این سال‌ها، با همه سختی‌ها، نه تنها من که عضو دیگری از سفارت هم درخواست بازگشت به ایران نکرد، حتی یک‌ بار. حرف ما این بود که اگر قرار است این وضع عجیب و غیرانسانی و مخالف اصول حقوق بین‌الملل و روابط بین‌الملل ادامه یابد، دست کم سر و سامانی به کارها داده شود. بر اساس کنوانسیون وین مورخ ۱۹۶۱ ناظر به روابط دیپلماتیک، جنگ آخرین مرحله روابط دو کشور است و در صورت پیش آمدن جنگ، دولت پذیرنده موظف است زمینه بازگشت اعضای هیأت نمایندگی سیاسی دولتی را که با آن در جنگ است، با احترام کامل و رعایت همه حقوقشان فراهم آورد. عراق به ایران تجاوز کرده و جنگی خانمان‌سوز و خونبار به راه انداخته بود، ولی سفارت ایران در بغداد دایر بود، محاصره شده و با درهای بسته و کارمندانی که رسماً گروگان گرفته شده بودند و تماسی با دنیای بیرون نداشتند. بی‌گمان مورد ما در تاریخ روابط بین‌الملل یگانه و بی‌مانند بوده است.

 

روزی تلفن سفارت که همیشه قطع بود، زنگ زد. رئیس کل تشریفات وزارت خارجه پشت خط بود و چنان با ادب و گرم و نرم احوالپرسی می‌کرد که نگو و نپرس. از من خواست به دیدارش بروم. فردای آن روز که به وزارت خارجه عراق رفتم، گفت کاردار عراق در تهران بیمار شده و نیاز به جراحی دارد و به همین دلیل باید هرچه زودتر به بغداد بیاید و در مقابل، شما هم می‌توانید به ایران بازگردید.

 

دیدم بهترین فرصت پیش آمده است. گفتم من که قصد بازگشت ندارم چون با مهمان‌نوازی‌های دولت عراق، به من و همکارانم در اینجا بسیار خوش می‌گذرد؛ در مورد کاردارتان در تهران هم نگران نباشید. در آنجا بهترین بیمارستان‌ها و جراحان را داریم و ترتیبی می‌دهیم که این کار به خوبی انجام گیرد. چون اصرار داشتند او را به عراق بازگردانند پیشنهاد کردیم با ۱۳ نفر مبادله شود. در ابتدا نمی‌پذیرفتند و می‌گفتند اگر بمیرد خونش به گردن شماست که جواب دادم فدای سر جوانان ایرانی که در جبهه‌ها می‌جنگند.

 

بالاخره حدود پنج ماه طول کشید تا پیشنهاد را پذیرفتند. این مبادله زیر نظر دولت ترکیه انجام گرفت. سیزده نفر با بخشی از اموال متعلق به سفارت و اموال به جا مانده از کارمندانی که قبلاً به ایران بازگشته بودند با قطار به ترکیه فرستاده شدند و پس از رسیدن آن‌ها به خاک ترکیه به کاردار عراق در تهران اجازه پرواز داده شد. پیش از رفتن این عده به ایران، به کارمندان اجازه داده شد اموال و اثاث منازلشان را به سفارت منتقل کنند.

 

پس از گذشت تقریباً دو سال، سه ساعت وقت داده بودند به محل سابق زندگی‌مان سر بزنیم. پس از باز کردن در ساختمان کنسولگری سابق ایران در بغداد که دو سال پیش محل سکونت موقت من و خانواده‌ام بود، با منظره‌ای باورنکردنی روبه‌رو شدم. در این مدت، در هوای گرم و نمناک بغداد، موریانه همه چیز را در فضای بسته از بین برده و تپه‌هایی از گل برجا گذاشته بود. از مبلمان و تابلوها و فرش‌ها چیزی سالم نمانده بود و فقط توانستیم مقداری ظرف و وسایل آشپزخانه و لاشه اتومبیل همسرم را که در این دو سال زیر آفتاب و باران مانده بود، با شیشه‌های شکسته و بدنه زنگ‌زده و صندل‌های ترک‌خورده به سفارت بیاوریم.

 

مرحله دوم مبادله، پس از آنکه داستان گرفتاری‌های ما و گروگان بودنمان به گوش بالاترین مقامات کشور رسید و دستورهای لازم صادر شد، در دستور کار قرار گرفت ولی بیش از یک سال طول کشید تا به نتیجه برسد. از مهمترین علل تأخیر این بود که کمتر کسی حاضر می‌شد در آن اوضاع و احوال به جای ما به بغداد بیاید. بالاخره در مرداد ۱۳۶۲ دوست عزیزم آقای محمدعلی فریپور سرپرست سابق مدارس ایرانی در عراق که روزهای سختی را با هم گذرانده بودیم به عنوان کاردار جدید همراه چند کارمند جوان وارد بغداد شد. ظاهراً همه چیز برای مبادله آماده بود و وزارت خارجه عراق اعلام آمادگی می‌کرد که همزمان با عزیمت اعضای سفارت عراق در تهران با هواپیما، به کارمندان سفارت ایران در بغداد اجازه پرواز بدهد، ولی ما شروطی داشتیم و بر آن‌ها پافشاری می‌کردیم.

 

نخستین شرط این بود که اعضای سفارت ایران پیش از بازگشت به زیارت اماکن متبرکه در کربلا و نجف بروند. دوم اینکه به صورت کاروان با اتومبیل‌های شخصی و کامیون‌های حامل وسایل زندگی‌شان از راه زمینی خاک عراق را ترک گویند؛ سوم اینکه پس از رسیدن کاروان به خاک ترکیه، به کارمندان عراقی در تهران اجازه پرواز داده شود. پذیرش شرط‌های اول و دوم از لحاظ امنیتی برای عراقی‌ها دشوار بود و شرط سوم را هم اهانتی بزرگ به خود تلقی می‌کردند. درست هم بود. ما کمترین اعتمادی به آن‌ها نداشتیم و این نکته را به وزارت خارجه عراق و سفیر ترکیه در بغداد که نقش میانجی را داشت و دلش با ما بود بی‌پرده می‌گفتیم. دور از انتظار نبود که پس از خروج هواپیمای حامل عراقی‌ها از فضای ایران، به بهانه‌ای از خروج ما از خاک عراق جلوگیری کنند. به هر حال پس از چهل روز ناگزیر شروط ما را پذیرفتند و کار آن‌طور که می‌خواستیم انجام گرفت.

 

 

خروج از عراق

 

روز ۱۸ شهریور ۱۳۶۲ از دوزخ عراق آزاد شدیم و قدم به خاک ترکیه گذاشتیم. دولت ترکیه در استقبال از ما سنگ تمام گذاشت و در طول مسیر با اتومبیل‌های پلیس اسکورت می‌شدیم. چند روزی را در آنکارا و استانبول گذراندیم، خودروها و اثاث را با قطار به ایران فرستادیم و خود با هواپیما راهی تهران شدیم.

 

در فرودگاه مهرآباد به همت و لطف جناب آقای دعایی استقبال باشکوه و پرشوری به عمل آمد و سالن مخصوص را که برای هیأتی بلندپایه از آلمان که همان شب به تهران می‌رسید آماده کرده بودند، به ما اختصاص دادند. سالن پر بود از بستگان و آشنایان دور و نزدیک و همکاران سابق در وزارت امور خارجه که نمی‌دانم چه کسی آن‌ها را خبر کرده بود. بعضی کسان را هم در آنجا برای اولین بار دیدم، از جمله آقای احمد عزیزی قائم مقام وزیر امور خارجه را.

 

حال عجیبی داشتم. چشمانم باز بود ولی چیزی را درست نمی‌دیدم. در دریایی از مه دنبال گمشده‌هایم می‌گشتم. صورتم را که حلقه‌های گل زخمی و خونین کرده بود پاک می‌کردم که آقای دعایی دستم را گرفتند و از لابه‌لای جمعیت به گوشه‌ای از سالن بردند. با منظره‌ای روبه‌رو شدم که هرگز آن را فراموش نمی‌کنم. همسر رنج‌دیده‌ام در میان بستگان ایستاده بود و سر به زیر و آرام اشک می‌ریخت، با دو کودک در کنارش: دخترم نسیم که هفت ساله شده بود و علی پسر سه ساله‌ام که تا آن لحظه نه خودش را دیده بودم نه حتی عکسش را‏.

 

در وزارت امور خارجه

 

پس از چند روز استراحت، حسب‌الوظیفه برای تقدیم گزارش پایان مأموریت به دیدار وزیر امور خارجه رفتم. دیداری بود کوتاه، احترام‌آمیز ولی نه چندان گرم. با چند تن از معاونان وزیر و مدیران کل هم ملاقات کردم. غیر از معاون سیاسی و معاون در امور اقتصادی و بین‌المللی که رفتاری دوستانه و باصطلاح خودمانی داشتند، برخورد بقیه روی‌هم‌رفته سرد و طلبکارانه بود.شاید هم منظور خاصی نداشتند و فقط فکر می‌کردند اگر چهره‌ای باز از خود نشان دهند، از صلابت و اثرگذاریشان بر طرف مقابل کاسته خواهد شد! البته پیش از برگشتن به تهران نیز انتظار روبه‌رو شدن با فضایی بهتر از این را نداشتم، با این نشانه که برخلاف اساسنامه وزارت امور خارجه، در ابتدای سال ۱۳۶۲ مقام رایزن دومی مرا نداده بودند.

 

پس از تمام شدن مرخصی استحقاقی، محل کار مرا اداره اول سیاسی و سپس اداره امور اقتصادی تعیین کردند که نپذیرفتم، چون پیش‌بینی می‌کردم که نتوانم با معاونان وزیر و مدیران کل در آن حوزه‌ها کار کنم و گذشته از آن، رؤسای آن دو اداره جوانانی زیر سی سال بودند که نمی‌دانستم کیستند و از کجا آمده‌اند.

 

پیشنهاد کردم جز اداره انتظامات، مرا به هر یک از اداره‌های کم‌اهمیت و دورافتاده که می‌خواهند بفرستند. بالاخره در اداره مراجعات عمومی که بعدها نامش به اداره امور اجتماعی تغییر یافت و زیرمجموعه معاونت فرهنگی و کنسولی بود به کار پرداختم.خوشبختانه چه معاون وزیر و مدیرکل در آن بخش و چه رئیس اداره، انسان‌های نیک‌نفسی بودند و وضع مرا درک می‌کردند. از آن گذشته، کارمندان بسیار خوبی در آنجا جمع شده بودند. اداره در زمینه‌های انسانی و اجتماعی کار می‌کرد و به مسائلی چون بازگشت ایرانیان دانش‌آموخته به کشور و اشتغالشان در دانشگاه‌ها و دیگر نهادها، اشتغال بیگانگان در ایران، بازگشت ایرانی‌تباران مقیم کشورهای حوزه خلیج ‌فارس و انتقال دارایی‌شان به ایران، همکاری در اعزام مجروحان و معلولان جنگی و نیز مبتلایان به بیماری‌های صعب‌العلاج به خارج برای مداوا، ساماندهی کمک‌های ایرانیان مقیم خارج به جبهه‌های جنگ و... می‌پرداخت.ماه‌ها گذشت و با اینکه سفارت ایران در بغداد به وزارتخانه اعلام کرده بود که هیچ یک از ما بدهی یا تعهدی مالی به سفارت ندارد، از پرداخت مطالبات چند ساله من و همکاران خبری نشد، در حالی که دوستان از نظر مالی سخت زیر فشار بودند.

 

روزی آقای هنجنی سرپرست سابق امور مالی سفارت که او را مأمور پیگیری موضوع کرده بودم، آمد و گفت نمی‌دانید چه آشی برای ما پخته‌اند؛ نه تنها از تشویق و پاداش و پرداخت خسارت اموال و فوق‌العاده جنگی خبری نیست، بلکه ما را به خاطر اسیر بودن و دوری از زن و فرزند مجازات کرده‌اند و ترتیبی داده‌اند که حتی یک دهم حقوق رسمی هم به دستمان نرسد. پرسیدم چه‌طور؟ گفت پس از مراجعه به اداره کل امور مالی و اداره تشکیلات و بودجه فهمیدم که دستور داده‌اند:

اولاً سال‌های اسارت ما به عنوان سال‌های مأموریت رسمی در نظر گرفته شود و بنابراین برای هر مدت که بیش از چهار سال در بغداد بوده‌ایم، حقوق مأموریت موقت و نه ثابت تعیین کرده‌اند.

ثانیاً، چون خانواده‌ها در ایران بوده‌اند، ما را کارمندان مجرد محسوب کرده‌اند، نه متأهل.

ثالثاً، مقررات گرفتن مالیات از حقوق و فوق‌العاده مأموریت در خارج از کشور را که درست بودنش از لحاظ قانونی محل تردید است و به تازگی به اجرا درآمده، عطف به ماسبق کرده و حقوق سال‌های گذشته ما را مشمول آن قرار داده‌اند.

رابعاً می‌گویند حقوق مأموریت شما به ارز خارجی پرداخت نخواهد شد بلکه به ریال پرداخت می‌شود، آن هم بر مبنای هر دلار هفت تومان نه به نرخ روز. آقای هنجنی گفت وقتی به این تصمیمات عجیب و خنده‌آور اعتراض کردم و گفتم چون دست همکاران خالی است لااقل قسمتی از مطالبات را به صورت علی‌الحساب بپردازید تا مقامات بالاتر تکلیف را روشن کنند، پاسخ دادند معذوریم چون مطالبات گذشته در حساب دیون دولت وارد شده و پرداخت آن‌ها مستلزم تأمین اعتبار است و شاید یکی دو سال طول بکشد.

 

در اینجا از این جهت به جزئیات پرداختم که ببینید بعضی از آقایان برای پایمال کردن حق ما و آزار دادنمان چه زحمتی می‌کشیدند و چه ترفندهایی به کار می‌بردند. در دل به این همه رواداری و انصاف و بلندنظری آفرین گفتم. از جان و زندگی و همه چیز خود در راه خدمت به کشور مایه گذاشته بودیم و چنین رفتاری داشتند، اگر کوچکترین نقطه سیاه یا مبهمی در کارنامه سیاسی و اداری ما می‌یافتند چه می‌کردند؟

 

می‌دانستم قضیه از کجا آب می‌خورد و چه کسانی دست‌اندرکارند. آن‌هایی که در چند سال گذشته اختلاف‌نظرهایی با هم داشتیم و از انتقاد و نوازش‌های قلمی من بی‌نصیب نمانده بودند، اکنون فرصت یافته بودند تا باصطلاح تلافی کنند و نشان دهند که کسی نباید در برابرشان بایستند و بگوید پای شما طاووس‌های خوش‌خرام زشت است. با اینکه خوش نداشتم و در شأن خود نمی‌دیدم که برای پیگیری موضوعی مالی به این یا آن اداره سر بزنم و این یا آن مقام را ببینم، ولی چاره دیگری نبود. ساکت نشستن در برابر این ظلم فاحش را نمی‌شد با هیچ اصل و معیار دینی و اخلاقی و قانونی توجیه کرد.‎‏ گذشته از آن، به عنوان رئیس مأموریت وظیفه داشتم از حق کارمندانی که به آتش من می‌سوختند دفاع کنم. آنان هم به راه افتادند و گفتند اگر کسی در وزارتخانه به دادشان نرسد، موضوع را به هیأت وزیران و مجلس خواهند کشید. به هر صورت با ادامه یافتن فشارها و جابه‌جا شدن یکی دو تن از صاحب‌منصبان، رفته رفته بن‌بست کار شکست.

 

 

پیشنهاد مأموریت جدید!

 

تا پایان مهر ۱۳۶۵ در همان اداره کار کردم، گرچه آنجا هم پس از آمدن رئیس جدید، حال و هوای سابق را نداشت. در این مدت چند مأموریت پیشنهاد شد که بهترین آن‌ها هلند، اسپانیا و هند بود و هیچ یک را نپذیرفتم چون گذشته از دلزدگی بی‌اندازه و خستگی روحی، سفیران را درست نمی‌شناختم‏.

 

از اول آبان ۱۳۶۵ برای بررسی و ارزش‌گذاری رساله ارتقاء مقام کارمندان سیاسی به دفتر مطالعات سیاسی و بین‌المللی منتقل شدم و ماه‌های پایانی خدمت در وزارت امور خارجه را در آنجا گذراندم. در آغاز سال ۱۳۶۵ می‌بایست رایزن درجه یک شده باشم، ولی با وجود برخوردی از ارشدیت تشویقی، از سال ۱۳۶۰ مرا در مقام رایزن درجه سه نگه داشته بودند که البته اهمیت چندانی برای من نداشت و به همین دلیل نیز تا روزی که در وزارت امور خارجه بودم نه اعتراضی کردم، نه درخواست رسیدگی به موضوع را‏.

 

بیشتر کارمندان سیاسی قدیمی هم کم و بیش چنین وضعی داشتند. اگر چند ماهی صبر می‌کردم می‌توانستم با بیست سال خدمت بازنشسته شوم، ولی دلم برای هوای تازه پرپر می‌زد و می‌خواستم هر چه زودتر از جایی که همواره خانه خود می‌دانستم بگریزم. چند روز پیش از نوروز ۱۳۶۶ درخواست بازخرید خدمت کردم و از ۱۳۶۶.۲۰.۲ دیگر سروکاری با وزارت امور خارجه نداشتم.

 

 

مدیرمسئول اطلاعات سیاسی ـ اقتصادی

 

چند ماهی به دنبال گرفتن پروانه وکالت دادگستری و پروانه دارالترجمه رسمی بودم. روزی جناب آقای دعایی که خبر رفتن من از وزارت امور خارجه را شنیده بودند، تلفنی تماس گرفتند و گفتند بیایید ناهار را با هم بخوریم. به دفترشان در ساختمان روزنامه اطلاعات که اتاقی کوچک در طبقه چهارم بود رفتم. پس از احوالپرسی، دستم را گرفتند و به طبقه هشتم بردند؛ در اتاق بزرگ و مجللی را که به دو اتاق دیگر راه داشت باز کردند و گفتند اینجا دفتر کار شما، فلانی منشی شما و از امروز با هم خواهیم بود.

 

دوست نازنین و بزرگوار باز مرا غافلگیر کرده بود. حتی نگذاشت چنان که می‌خواستم سپاسگزاری کنم یا حرفم را تمام کنم که از کارهای مطبوعاتی سررشته ندارم. با یک طنز یزدی و این جمله که «برویم، ناهار سرد می‌شود»، زبانم را بست. بیش از بیست و هفت سال از آن روز می‌گذرد و شاید دیگر نیازی نباشد که بگویم چرا و با چه انگیزه‌ای تا امروز در اینجا مانده‌ام‏. رشته‌ای بر گردنم افکنده دوست...

 

 

دعوت به نخست‌وزیری و مصوبه هیأت وزیران

 

این را هم بگویم که آقای عطاالله مهاجرانی یک بار در سال ۱۳۶۷ هنگامی که معاون حقوقی و پارلمانی نخست‌وزیر بودند و بار دیگر در سال ۱۳۶۸ به عنوان معاون حقوقی و پارلمانی رئیس‌جمهوری خواستار انتقال من از مؤسسه اطلاعات به نخست‌وزیری و سپس نهاد ریاست جمهوری شدند که نپذیرفتم. چندی پس از آن نیز هیأت وزیران، به پیشنهاد آقای دکتر ولایتی، تصویبنامه‌ای درباره بازگشت من به وزارت امور خارجه صادر کرد که رونوشت آن را جناب آقای دعایی به من دادند. این بار هم ضمن سپاسگزاری پاسخ دادم که ترجیح می‌دهم در مؤسسه اطلاعات کار کنم.

 

 

درباره پیشینه اطلاعات سیاسی ـ اقتصادی بگویید و اینکه چگونه کار می‌کند؟

 

اطلاعات سیاسی ـ اقتصادی از سال ۱۳۶۵، ضمیمه روزنامه اطلاعات بود و از سال ۱۳۶۶ به صورت ماهنامه‌ای مستقل درآمد، با این هدف که حلقه پیوند مراکز دانشگاهی و موسسه اطلاعات شود و بی‌طرفانه و دور از هرگونه گرایش سیاسی و عقیدتی خاص، با دید علمی به موضوعات سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و تاریخ بپردازد.

 

موسسه اطلاعات یگانه موسسه مطبوعاتی بود که در این زمینه در برابر دانشگاه‌ها و پژوهشگاه‌ها قد علم کرد. برای راه‌اندازی چنین نشریه‌ای بیرون از حوزه دانشگاه، لازم بود به گفتگو با استادان و پژوهشگران و نویسندگان در رشته‌های گوناگون بپردازیم، اعتمادشان را جلب و راه همکاریشان با نشریه‌ای نوپا و ناشناخته را هموار کنیم. مدت‌ها طول کشید تا رفته‌رفته پای استادانی نامدار از دانشگاه و شخصیت‌های برجسته و بازنشسته‌ای از وزارت امور خارجه به اطلاعات سیاسی ـ اقتصادی باز شد که بسیاری از آنان نه تنها تا آن زمان مقاله‌ای در روزنامه‌ها و مجلات ننوشته بودند، که حتی اجازه نمی‌دادند بخشی از مطالب کتاب‌هایشان در نشریه‌ای به چاپ برسد.‏ در اینجا باید از همه بزرگانی که در گذر سال‌ها ما را یاری داده‌اند و آثارشان زینت‌بخش اطلاعات سیاسی ـ اقتصادی شده است، سپاسگزاری کنم. روان دکتر فریدون آدمیت، دکتر جواد شیخ‌الاسلامی، دکتر ایرج وامقی، دکتر مصطفی رحیمی، دکتر محمدامین ریاحی، دکتر عنایت‌الله رضا، دکتر ابوالفضل قاضی، دکتر غلامعلی سیار، دکتر احمد شهسا، دکتر داریوش اخوان زنجانی که دیگر در میان ما نیستند شاد باد و عمر و عزت بزرگوارانی چون دکتر ابراهیم تیموری، دکتر داود هرمیداس باوند، دکتر عبدالرضا هوشنگ مهدوی، دکتر حسین بشیریه، دکتر سیدجواد طباطبایی، دکتر احمد نقیب‌زاده، دکتر پرویز پیران، دکتر شاپور رواسانی، دکتر محمود سریع‌القلم، دکتر حسین دهشیار، دکتر ناصر خادم آدم، دکتر علی‌اکبر امینی و... که هنوز به وجودشان مفتخریم، بیش و بر دوام.

 

ما تاکنون سفارش نوشتن مقاله یا انجام دادن تحقیق به کسی نداده‌ایم. استادان و پژوهشگران و‎ ‎مترجمان آثار خود را به اطلاعات سیاسی ـ اقتصادی می‌فرستند و نوشته‌ها و ترجمه‌ها در دو مرحله مقدماتی و نهایی بررسی می‌شود. پس از بررسی نهایی هم ناچاریم در میان آثار تصویب شده دست به انتخاب بزنیم زیرا تعداد آن‌ها بسیار زیاد است و در هر شماره از نشریه، بسته به حجم مطالب، می‌توانیم پانزده تا بیست مورد را چاپ کنیم. بدین ترتیب روز به روز بر شمار مقاله‌های تصویب شده، ویراستاری شده و قرار گرفته در فهرست انتظار چاپ افزوده می‌شود، به طوری که اگر از امروز دیگر مقاله‌ای دریافت نکنیم، تقریباً برای پنج سال آینده مطالب قابل انتشار داریم.از نظر سازمانی، پس از مدیرمسئول و شورای سردبیری، بخش‌های اقتصادی و پژوهش و ترجمه قرار دارند که هم اکنون جناب آقای نصرالله سرمدی و جناب آقای امیرسعید الهی آن‌ها را سرپرستی می‌کنند و در کنار این بخش‌ها گروه مشاوران علمی فصلنامه را داریم که در صورت لزوم از نظراتشان استفاده می‌شود.‏‎ ‎ویراستاری مقاله‌ها به دست ویراستارانی که هر یک در رشته‌ای خبره است انجام می‌گیرد و چند ماهی است که سرکار خانم دکتر چابکی هم به این جمع پیوسته‌اند. من خودم بیشتر به مقاله‌ها در زمینه سیاست و روابط بین‌الملل و نوشته‌های ادبی و تاریخی می‌پردازم‏.

 

 

مخاطبان فصلنامه چه کسانی هستند؟

 

استادان و دانشجویان و دانش‌آموختگان در رشته‌های سیاسی، اقتصادی، روابط بین‌الملل، تاریخ و علوم اجتماعی و علاقمندان به موضوعات فرهنگی.

 

 

اطلاعات سیاسی ـ اقتصادی، نشریه علمی شناخته شده است؟‏

 

وزارت علوم و آموزش عالی در سال ۱۳۷۴ اطلاعات سیاسی ـ اقتصادی را نشریه علمی شناخت و این امتیاز تقریباً تا سه سال پیش وجود داشت تا اینکه در زمان دولت قبلی با مداخله‌جویی برخی کسان و بخش‌ها در آن وزارتخانه روبه‌رو شدیم و چون دیدیم این داستان را پایانی نیست، از این باصطلاح امتیاز چشم پوشیدیم و داوطلبانه عنوان علمی را از پیشانی نشریه برداشتیم؛ ناراضی هم نیستیم، چون نه کیفیت مقاله‌هایی که می‌رسد اُفت کرده، نه شمار آن‌ها بطور محسوس کاهش یافته. دانشگاهیان و پژوهشگرانی که به درونمایه و کیفیت بیش از ظاهر و عنوان نظر دارند، همکاری خود را با اطلاعات سیاسی ـ اقتصادی ادامه می‌دهند.

 

از مسئولان کنونی در وزارت امور خارجه با کدام آشنا هستید؟

 

با کسی آشنایی ندارم.

 

 

در دوره شما، دیپلمات‌های یزدی در وزارت امور خارجه چه کسانی بودند؟‏

 

تا آنجا که به یاد می‌آورم، شادروانان دکتر صادق صدریه و ناصر مجد و از جوانترها آقایان مهدی اکرمی، محمدعلی آتشبرگ و منوچهر مرزبانیان از هم‌میهنان زرتشتی‏.

 

 

کارکرد وزیر کنونی امور خارجه چگونه بوده است؟

 

تاکنون آقای ظریف را ندیده‌ام ولی به نظر من شخصیتی باهوش، خوش‌فکر و کاردان است. در رشته روابط بین‌الملل درس خوانده و از دانشگاهی معتبر فارغ‌التحصیل شده و کار در وزارت امور خارجه را هم از مرحله کارآموزی در نمایندگی ایران در سازمان ملل متحد آغاز کرده و تجربه و توانمندی لازم را به عنوان وزیر امور خارجه دارد.

 

 

فعالیت دیگری هم دارید؟

 

کارهای مربوط به فصلنامه وقتگیر است. به ترجمه متون سیاسی بسیار علاقمندم و هرگاه فرصتی پیش آید به آن می‌پردازم. چند سال پیش اثری از الوین تافلر با ترجمه من زیر عنوان «جنگ و پادجنگ» منتشر شد که تاکنون چند بار تجدید چاپ شده است‏. ترجمه اثری از «ایزایا برلین» درباره اندیشمندان سیاسی و فلسفه سیاسی نیز رو به پایان است. سال‌های سال با شادروان ابوتراب سهراب روی دو کتاب سنگین یکی درباره نیچه و دیگری درباره اندیشه‌های شوپنهاور کار کردیم. ترجمه این دو اثر تمام شده ولی با درگذشت آن مرد فرزانه و دانشمند، بار بازبینی و ویراستاری به دوش من افتاده است. کار بسیار است و آرزو دراز و توان اندک؛ خدا توفیق بدهد‏.

 

 

درباره پدرتان بگویید.

 

پدرم انسانی بود روشن‌بین، آزاداندیش، عارف‌مسلک و خوش‌خلق که ظواهر دنیوی را به هیچ می‌گرفت و من همواره به خاطر داشتن چنین پدری به خود بالیده‌ام. ایشان در سال ۱۳۱۶ در رشته فلسفه و علوم تربیتی از دانشسرای عالی فارغ‌التحصیل شدند. دو سال ریاست دارالتربیه لرستان را به عهده داشتند. این دبیرستان شبانه‌روزی به دستور رضاشاه دایر شده بود و گذشته از دانش‌آموزان عادی، فرزندان سران عشایر در آنجا تحصیل می‌کردند یا بهتر بگوییم گروگان بودند. پدرم که بی‌خبر از همه چیز به آنجا فرستاده شده بودند، زندگی بسیار سختی داشتند و دو سال طول کشید تا استعفایشان از آن سمت پذیرفته شود.‎

 

با آنکه در آن روزها، زمینه پیشرفت و ترقی سریع اندک فارغ‌التحصیلان دانشگاه در مرکز فراهم بود و دستگاه‌های دولتی برای جذب آنان به اصطلاح سر و دست می‌شکستند، پدرم به علت دلبستگی به زادگاه خود و عشقی باورنکردنی که به کار معلمی داشتند، در سال ۱۳۱۹ به یزد بازگشتند و به عنوان ناظم دبیرستان ایرانشهر به کار پرداختند.

 

ایشان در کنار شادروانان سید ولی‌الله خاتمی، ناصر مهریزی و فخرالدینی از پایه‌گذاران نظام جدید آموزش و پرورش در یزد به شمار می‌آیند. پدرم جز چند سال که ریاست دبیرستان را داشتند، بازرس فرهنگ بودند و همراه شادروان ناصر مهریزی بر کار دبستان‌ها و دبیرستان‌ها نظارت می‌کردند.‎‏ در کنار آن، مدت‌ها داوطلبانه تنها پرورشگاه یزد را سرپرستی می‌کردند و به زندگی کودکان یتیم و بی‌سرپرست می‌رسیدند.‏ در سال ۱۳۳۸ در دوران وزارت دکتر جهانشاه صالح، به پاس خدماتی که بیست و اندی سال پیش از آن در لرستان انجام داده بودند، نشان فرهنگ گرفتند و نامشان بر دبستانی در شهرستان الشتر گذاشته شد‏.

 

 

درباره خانواده بگویید.

 

خانواده‌های من و همسرم از قدیم با هم آشنا بودند و رفت‌وآمد داشتند. پدربزرگ‌های من و همسرم، شادروانان شایگان و دهستانی، از بزرگ مالکان بلوک میبد و باصطلاح هم‌منقل بودند. پدرم و روانشاد دکتر محمدعلی اولیا، نیز یکی دو سال در دبیرستان همکلاس بودند و با هم دیپلم گرفتند و به دانشگاه رفتند؛ یکی پزشکی خواند و دیگری فلسفه. در شهریور ۱۳۵۴ ازدواج کردیم. دو فرزند دارم. دخترم نسیم آرشیتکت است و با همسر و دو فرزندش (آناهید و آرمیتی) در تهران زندگی می‌کند. پسرم علی هم پس از گذراندن دوره‌های کارشناسی و کارشناسی ارشد در رشته‌های مهندسی مکانیک و MBA ‎در دانشگاه صنعتی شریف به آمریکا رفت. در آنجا مدرک دکتری گرفت و هم اکنون در دانشگاه دنور تدریس می‌کند.‎

کلید واژه ها: مهدی بشارت ایران و عراق


نظر شما :