غلامحسین مصدق: پدرم را دفن نکردیم
تاریخ ایرانی: برگرفته از تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد – ۱۱ تیر ۱۳۶۳
مصاحبه کننده: حبیب لاجوردی
خاطراتتان را از روزی که دکتر مصدق دستگیر شدند بعد از ۲۸ مرداد و جریان محاکمهشان و دوره زندانشان تعریف بفرمایید که چگونه بود؟
والله پدر من که گرفتندش بردندش در لشکر ۲، لشکر ۲ آن بالا بود، و یک ویلایی بود یک اتاقی... دو تا اطاق، یک اتاق که صاحب منصب کشیک بود و یکی هم اتاق پدر من. بردند آنجا و محاکمات شروع شد. اول از همه در سلطنتآباد بود، در برج سلطنتآباد بعد آوردندش لشکر ۲. در لشکر ۲ آن بالای قصر آنجا بود. آنجا هر روز تو اتاق بود و ما هم هر جمعه میرفتیم دیدنش و میآمدیم. تک و تنها، مجرد بود. تک و تنها آنجا بود حتی به حدی ناراحت بود از... هیچ کسی نبود حرف بزند، دلش میخواست آدمی که بیست و چهار ساعت فعال سیاسی است حرف نمیتواند بزند داشت دیوانه میشد از حرف نزدن. تقاضا کرده بود یک نفر مجرم دیگر هم بفرستید با من اینجا حرف بزنم. بعد یکی از این لات چاقوکشها را فرستادند یک روز برای امتحان گفتند، «بیا، برای همصحبت با این بیا با این.» به حساب به او چیز کردند. او گفت، «نمیخواهم هیچ وقت گذشتیم.»
خب میرفتیم میدیدیمش و میآمدیم. بختیار هم به اصطلاح خیلی...
چه کسانی بودید که میدیدنشان؟
بله؟
روزهای جمعه چه کسانی...
هر جمعه بعدازظهر میرفتیم دیدنشان.
کی میرفت؟
من، خواهرم بود، برادرم بود، مادرم بود. ما میرفتیم دیدنش و میآمدیم. چیزی میخواست برایش میبردیم، خودش تک و تنها توی یک اتاق بود. ریشش را میتراشید. حمام نداشت بکند یک توالت داشت داغ و گرم آب جوش داشت. میمالید تنش را میشست و درست میکرد. همه را خودش تنها آنجا میکرد، تک و تنها بود.
غذا برایش میبردید؟
غذا برایش میبردند بله.
هر روز؟
نه، همانجا به او میدادند، نمیگذاشتند غذا ببریم ما. اتفاقا در آنجا اتفاقا بختیار، یا میبردند غذا، یا از منزل غذا میبردند ـ بله غذا میبردند. بعد بختیار هم اتفاقا جنتلمنی کرد.
فرماندار نظامی بود؟
بله. خیلی جنتلمنی کرد و چون پدرش با پدر من بختیاری بودند. آن سالی که پدر من رفت بختیاری سردار محتشم بود، با خوانین بختیاری دوست بود پدر من. چون خوانین بختیاری را پدرم آزادیخواه میدانستند سردار اسعد بود و آن سردار بزرگ بود و سردار ظفر بود و سردار محتشم بود همه اینها با پدرم دوست بودند، دوست بختیاریها بود پدر من. این نوه امیر مفخم بود این بختیار، سپهبد بختیار نوه امیر مفخم بود این هم روی سوابق خانوادگی داشتند و اینها با پدر من، انصافا به پدرم محبت کرد. از حق نباید گذشت خیلی انسانیت کرد، خیلی محبت کرد و پذیرایی کرد. گفت، «اینجا مهمان ما هستند و اینها باید باشند. هر چه هم میخواهند بگویند ما برایشان درست بکنیم که راحت باشند.» آن وقت این روزها میبردند پدر مرا محاکمه میکردند. عصرها آزموده پدرسوخته میآمد پهلوی پدر من پای پدر مرا میبوسید تو حبس از روی پتو. پدرم میگفت، «برو گمشو مردیکه احمق.» دعوایش میکرد. میآمد پایش را میبوسید. چیز میکرد که مرا ببخشید، من باید رل بازی کنم چاره ندارم من ارادت به شما دارم. در صورتی که خود این آزموده بعد از ۲۸ مرداد، ۲۵ مرداد تا ۲۸ مرداد یک کارت تبریک برای پدر من نوشت، «الحمدالله تو آمدی و موفق شدی و فلان کردی.» اینطور میکرد، آن سه چهار روزه خیلی چیز داشت. و در ظاهر منظور با پدرم به حساب که در حبس که بود دادستان کل بود. بالاخره پدرم را میبردند عصرها محاکمه میکردند. آن محاکمات اولش آن یک سرلشکری بود که اتفاقا اسمش را فراموش کردم، مرد خیلی خوبی بود، او هم به پدر من ارادت داشت و خیلی شل میگرفت، یک چیز فرمالیته بود. دیگر میدانست خودش چه رلی بازی میکند. او هم انسانیت کرد، محبت کرد گذاشت پدر هر چه خواست حرف که بزند در صحبت دفاعش باشد هر چه بخواهد بگوید آنجا گفت، تو آن قسمت اولش. و این هم آدم بدی نبود. بختیار هم آنجا دفاع میکرد و حتی یک روز به بختیار گفته بود، پدرم به بختیار گفته بود، «بله، شما برای چه قانون محاکمات ارتش را بهم زدید؟» بعد این محاکمات همینطور گذشت و تا یک روزی طبیعتا موقعی بود که پدر من خیلی اطمینان داشت که این در جلسه دوم هم آن یک سرلشکر دیگر بود که...
دادگاه تجدید نظر.
تجدید نظر، او یک خرده سختتر میگرفت، نمیگذاشت دفاع کنند. مردم هم از راه و بیراه هر چه مدرک چیزی بود پیدا میکردند له پدرم باشد یواشکی تو دادگاه که میآمد تو جیبش میچپاندند. بعد یک کاغذی برایش فرستاده بودند که خود آزموده تشکر از بابای من کرده بوده، کاغذش را برایش فرستادند. بعد از اینکه آزموده گفته، «بله همچین کرده» گفت، «بله، از خیلی افسران اینجا از من تشکر کردند.» گفت، «یکیش همین آقای آزموده بود و این هم کاغذش.» و کاغذش را نشان داده بود که پدر آزموده درآمد، آبرویش رفت آزموده. یکی دیگر هم یک کاغذی بود که گفت پدر ما که تمام زندگی ما را چاپیدند و بردند و مال بچههایم را همه داغان کردند و بردند، یک کاغذی نوشت برای ستاد ارتش، احمقی ببینید این خودش گیر افتاد تویش، رئیس ستاد ارتش بلافاصله بعد از ۲۸ مرداد یک متحدالمآل چاپ داده بود به تمام افسران میفرستد، «افسران و درجهداران ارتش» این تودهایها را پیدا کردند، آخر یک گروه تودهای در ارتش بودند که اینها بر علیه کار میکردند که نمیدانستند اینها کی هستند که همانها که تیرباران شدند. یکسری همه را تیرباران کردند. اینها پیدا میکردند میدادند مدارک را به پدرم میرساندند. و این مدرکی بود که گفته بود، «افسران و درجهداران ارتش شما از این به بعد یک غنایمی گیرتان آمده این چند روزها مبادا در معرض فروش قرار بدهید که به اشد مجازات تنبیه میشوید.» گفت، «این هم دلیلش است.» خلاصه، مردم خیلی کمک میکردند به پدرم، خیلی، خیلی. خیلی کمک میکردند.
پس مطالبی که آقای دکتر مصدق در دادگاه میگفتند تماما در روزنامه درج میشد یا نه؟
نه، در روزنامه که درج نمیشد. یک کتابی هم چاپ شد در بغداد چاپ شد روزهای اول انقلاب که خلاصه این محاکمات پدر من بود اما کمی ناقص بود. اما کتاب خوبی که چاپ شد سرهنگ بزرگمهر بود که وکیل تسخیری پدر من که اتفاقا باجناق معظمی اینها، داماد معظمی اینها بود، آدم خیلی خوبی بود اتفاقا. او خوب از آب درآمد. او بود که پدر من نگذاشت از او دفاع بکند، او گفت، «لعنت خدا بسرت اگر دفاع... خودم دکتر حقوق هستم از خودم دفاع میکنم. نمیخواهم احتیاج به وکیل ندارم دفاع میکنم.» او خیلی کمک کرد. حالا او یک مجموعه قشنگی درست کرده بود که قرار بود چاپ بکند و موفق هم شده. چند نفر هم از همان وکلای عدلیه این را درست کردند و یک چیز حسابی است، اگر چاپ بشود آن مجموع دفاعیات آقا خواهد بود. حالا انشاءالله چاپ بشود. من برای شما تهیه میکنم میفرستم برایتان اما هنوز چاپ نشده. الان وضعیت اجازه نمیدهد چاپ بکنیم اینها. افکار عمومی مثلا له دکتر مصدق بشوند همچین حرفها، [...] میترسند این چاپ بشود. بله، پدرم تو حبس بود تا روزی که امیدوار بود پدر من که این دیوان تمیز که این رای را...
باطل کند.
باطل کند. تمیز هم آن آقای هیئت پدرسوخته و آن الاغ که نوکر شاه بود البته و آقای تقوی پسر حاج سید نصرالله که او هم به اصطلاح جزو دیون تمیز بود اینها از ترس شاه یک حکمی نوشتند که اصلا نه دو پهلو بود، نه نقض بود نه ابرام، هیچ کدامشان. یک چیز مزخرفی نوشتند. جمال امامی گفت، «اینها خجالت نکشیدند این یک همچین حکمی را صادر کنند برای مصدق؟» در مجلس گفته بود جمال امامی.
که چی صادر کنند؟
یک همچین حکمی صادر کنند. حالا درست ننوشته بود یک جوری بود که نه سیخ بسوزد و نه کباب. نه دکتر مصدق به او توهین بشود احترامش را گذاشته باشند، در ضمن شاه را هم راضی بکنند. یک چیزی دو پهلو نوشتند دادند که مثبت حسابی نبود خلاصه. بعد هم خوب ما گفتیم اگر اینطور بشود تا حالا پدر ما توی یک اتاق بود تنها بود تمیز بود آن بالا در لشکر ۲ بود و غذا هم برایش میبردند و باز، معلوم بود مجرد بود اما باز یک احترامی مثلا داشتند. من همش از این میترسیدم که اگر اینکه این حکم ابرام بشود بیایند جل و پلاسش را بردارند و بختیار ببردش بیاندازدش توی حبس عمومی دیگر. خوب او سه سال حبس بود و سه سال حبس را در توی زندان بکند. من رفتم خودم بختیار را دیدم و بختیار گفت، «نه، نه فلان کس سرور ما است...» خودش به من گفت خود سپهبد بختیار، «سرور ما است و مهمان ما است و تا روزی که حبس است همین جا نگهش میداریم، سه سالش را هم همین جا نگه میدارم. مهمان ما است و باید پیش ما باشد.» و همین هم کرد. به همه افسرها گفته بود، «همه احترام دکتر مصدق را داشته باشید.» خیلی با احترام و با انسانیت خوب، بالاخره هر چه بود بختیار نوه سردار محتشم بود، سردار محتشم از خوانینی بود که با پدر من بالاخره دوست بود، یک سابقۀ فامیلی داشتند.
هیچ نگرانی از اینکه ممکن است یک مجازات سنگینتری باشد خدای نکرده مثلا اعدامی چیزی باشد مطرح نبود؟
نه پدر من نگران نبود، پدر من نگران نبود...
خود شما چی؟
او میگفت، «من برای مردن حاضرم، من چندین دفعه خدا...»
نه، فکر میکردید همچنین کاری بکنند؟
نه، نه.
بالاخره در حین محاکمه.
نه، نه، نه. برای اینکه خود من وقتی که پدرم را گرفتند، بعد از ۲۸ مرداد، رفتم هندرسن را دیدمش مخفیانه چون خودم قایم بودم، دو ماه قایم بودم. رفتم هندرسن را دیدم. هندرسن با من دوست بود خیلی، هندرسن با من خیلی میانه داشت و همیشه خانه ما میرفت و میآمد و خیلی نهار بخورد و شام بخورد و اینها. من به او گفتم، «فلان کس، این پدر من اینجا خیلی ناراحتم، من برای پدرم چکار کنم؟ چکار نکنم؟» گفت، «تو مطمئن باش که پدر تو هیچ صدمهای نخواهد خورد.» یعنی یک فرمالیتهای باید بشود، این را به من گفت هندرسن. ما هم طبعا میدانستیم که همۀ اینها یک سن تئاتری است که باید تا تهاش را رد شویم برویم، و یک چیزی که خیلی مهم بود این بود که وقتی که پدر مرا گرفتند حبس کردند حاج سید رضا فیروزآبادی...
کی؟
حاج سید رضا فیروزآبادی، این یک مجتهدی بود آیتالله بود و آدم خیلی خوب، واقعا آخوند پاک او بود. آخوند بود، پاک تمیز یک شال سبز کمرش بود. یک جفت نعلین پایش بود کور هم.... چشمش هم نمیدید. پیرمرد بود و این عصازنان میآمد راه میرفت بیچاره. خیلی مرد شریفی بود. این میآمد به مطب من، من مطب داشتم، گفت که فلان کس من برای آقا ناراحت هستم در سلطنتآباد که هست مبادا اذیتش کنند این شاه، این شاه مثل پدرش اذیتش کند. من گفتم حالا آقای فیروزآبادی من حالا نمیدانم چکار کنم؟ چکار میتوانم بکنم من؟ گفت، «من میروم اقدام میکنم کاری بکنم.» رفت رفت و بعد از ده، پانزده روز آمد پهلوی من و گفت، «من رفتم پهلوی بروجردی.» این اینقدر انسان بود، «رفتم پهلوی بروجردی»، آقای بروجردی که مجتهد بزرگ قم بود اینها، «پهلوی آقای بروجردی رفتم و به او گفتم که آقای بروجردی الان یک کاغذی شما برای شاه بنویسید که دکتر مصدق را اذیت نکند آنجایی که هست، اذیتش نکنند و بالاخره دکتر مصدق هر کاری کرده از نظر اسلام بد نکرده، جهاد کرده، کفار را بیرون کرده، او کار بدی که نکرده چون این کار را کرده» (؟) گفت، «میدانید به من چه جواب داد؟» خودش بیچاره گریه میکرد اشک میریخت به والله به ارواح خاک پدرم اشک میریخت میگفت، «میدانی به من چه جواب داد؟» گفت «مصدق بر روی انگلیزم پنجه زده است، شفاعتش را نمیشود کرد.»
ده.
بله همین آقای مجتهد جامعالشرایط خودمان. [...]
عجب.
بله، و اتفاقا بعد از آن آقای شهشهانی، این آخوند بود سابقا شهشهانی... آخوند بود آقای شهشهانی، آخوند بود که لباس آخوندی پوشیده بود و معاون وزارت کشور بود با پدر من بود، از همراهان پدر من بود. او هم از طرف اللهیار صالح و اینها رفته بود، با ملیون رفته با بروجردی صحبت کرده بود به او هم همین حرف را زده بود.
عجب.
تعجب نکنید.
آن وقت این دورانی که در زندان بودند دکتر مصدق خاطرات به خصوصی دارید؟ میرفتید هفتهای یک بار باز هم میدیدینش.
همان تو زندان خاطراتش را مینوشت که ما داریم در تهران هست، داریمش حالا. همان تو زندان اینها را مینوشت، بیکار بود مینوشت، من میرفتم میگرفتم و میآوردم.
مخفیانه بود یا...
نه، مخفیانه نبود. افسرها خیلی با او چیز بودند. نه بابا، مینوشت همه را حاضر میکرد و کپی میکرد و کاغذ کپی داشت میگذاشت روی چهارپایه با خط خودش مینوشت اینها را. سه چهار تا کپی درست کرد یکی داد به احمد، یکی به من داد، یکی به خواهرم داد. اینها بود تا بعد از آن هم که، من فورا اینها را گرفتم آوردم سوئیس گذاشتم تو بانک، توی صندوق Coffre. یک Coffre جدید برایش گرفتم پول نداشتم گفت، «این را بگذار تو بانک.» بعد از اینکه اوضاع تمام شد و گذشت و بعد شاه رفت و اینها رفتم آوردم، از سوئیس آوردم به ایران، آوردم به ایران و خانه هست و منزل هستش. آن هم چون خیلی به شاه احترامات گذاشته و چیز کرده، خوب عادتش بود. پدرم بالاخره بزرگ شده دربار مظفرالدین شاه بوده، احترام بزرگتر و کوچکتر را داشت، یک آدم با تربیتی بود، Education داشت. نمیگفت شاه پسر قرتی است، [...] است مثلا این حرف را بزند. مثل بعضی اشخاص که بگویند شاه همچین بود، بد بود. خیلی احترام شاه را داشت و همیشه هم تا روز آخری که مرد میگفت، «خدمت اعلیحضرت عرض کردم، اعلیحضرت فرمودند...» این...
عادتش بود.
عادت است و چیز تربیتش بود. حالا اینکه چون دیگر خیلی ازش چیز بکنند برای اینکه این [...] حالا این مدرک را بگیرند و بگویند با شاه اینقدر... که عرض میکرد به شاه، به طاغوت عرض میکرده، از طاغوت فرمایش گوش میکرده و از این حرفها و اینها...
چون الان صلاح نیست چاپ بشود.
نه، بله این هم مال...
آن وقت که دوران زندان ایشان تمام شد...
بعد از اینکه دوران زندانش تمام شد آمد به احمدآباد دیگر.
با ماشین بردید او را...
آوردیم احمدآباد، بود احمدآباد تا یک ماه یا دو ماه به اینکه فوت بکند یک سینوزیتی گرفت...
ببخشید، وقتی که رفتند احمدآباد به او تکلیف کردند که بروند به احمد آباد یا....
نه، گفتند که تهران نیاید، تبعید است برود احمدآباد بماند. تهران نیاید که مبادا مردم دورش جمع بشوند. تهران نیاید.
بعدا مثل اینکه... بعد از چند وقت بود که سرباز گذاشتند به بهانه اینکه...
همیشه بود، سرباز بود آنجا.
از روز اول؟
از روز اول که رفت احمدآباد سه تا ساواکی دم خانۀ ما میپاییدش آنجا، همیشه میپاییدش آنجا و پدرم پالتو میخرید، برای اینها برای ساواکیها هم پالتو میخرید.
آن وقت چه کسانی اجازه داشتند بیایند و بروند؟
فقط ما خانواده بود و گاه گاهی وکیل کارهای عدلیهاش هم نصرتالله امینی بود که گاه گاهی میآمد و میرفت.
مورد اعتمادشان بود آقای امینی؟
خوب، نه. پدرم به هیچ کس اعتماد نداشت راستش را بخواهید.
علت اینکه میپرسم اینست که ما حدود دوازده، سیزده ساعت نوار از خاطرات آقای نصرتالله امینی در مورد دکتر مصدق ضبط کردیم و برای من مهم است که بدانم که تا چه حدی میشود رو حرفهای ایشان حساب کرد؟
نه، نه چیزی نداشت زیاد، با هیچ کس چیزی نداشت. شاید امینی محبت میکرد میآمد آنجا میرفت و اینها چیزی داشت اما نه چیزی نداشت. بله، بعد از آن هم دو ماه به فوتش که بود یک ورم سینوزیت که من طبیب اجازه گرفتم طبیب برایش بردم آنجا دید و یک بایوبسی کردند و آوردند تهران، تهران منزل من بود.
چه گفتید؟
بایوبسی کردند، تیکهبرداری کردند.
نه، فرمودید دکتر بردید گفتم چه کسی را بردید؟
دکتر که بردیم دکتر اسمعیل یزدی، برادر همین دکتر یزدی که با خمینی آمد تهران این متخصص جراحی فک صورت بود، در دانشگاه کار میکرد. زنش هم یک زن آمریکایی بود، زنش هم مسلمان بود که طلاق داد و حالا زن ایرانی گرفت بعدا. این بود. این را بردم با یک دکتر دیگر بود که بردمشان آنجا و دیدند پدر مرا، بعد بردیم تهران بیمارستان نجمیه. دو روز هم آنجا خواباندیم و یک بایوبسی کردند و تیکهبرداری کردند و دیدند یک پولیپی دارد که منزل من منزلش بود و میرفتش روزها برق میگذاشت بعد. یک پولیپی دارد که این ممکن است سرطانی بشود. برای پوفیلاکتیکمان، پوفیلاکسی که داشت گفتند که این را بایستی برق بگذارد، کوبالت. برق کوبالت هم دیگر آن دست من نبود آن دکتر متخصص کوبالت این را زیاد گذاشت، dosageاش کم بود زیاد کرد. این تمام غدههای گردنش ورم کرد به این بزرگی شد، تمام در اثر کوبالت ورم کرد و دردهای شدید، فریاد فریاد درد میکرد. هی قرص مسکن خورد، مسکن خورد و سابقه یک زخم معده هم داشت پدر من...
بله.
سابقه زخم معده داشت و تب هم داشت. خیلی ناراحت بود و دکتر آذر هم میآمد میدیدش و میرفت...
مهدی آذر.
او هم میآمد و میدید و میرفت و اینها بالاخره به او قرص مسکن میداد بخورد تا ساکت بشود تا اینکه بالاخره یک دفعه این قرصهای مسکن این زخم معدهاش را چیز کرد، شروع کرد خون قی کرد. افتاد به خون قی کردن، خون مزاجش عمل کرد. یک hemorragie شدیدی کرد تا صبح. یک hemorragie شدید کرد و خونریزی کرد و بردیم بیمارستان و یک ترانسفیوژن خون کردند. دیگر نشد اینها تا بعد سه، چهار روز بعد مرد. روز ۱۴ اسفند مرد.
آن وقت برای مراسم و اینها مثل اینکه اجازه...
مراسم نه گفته بود، «فقط بچههایم و زنم تشییع جنازه از من بکنند.» ماشین سوار کردیم و بردیم احمدآباد و بازرگان هم آمد، مهندس سحابی آمد و اینها آمدند همه، آیتالله زنجانی آمد، آیتالله زنجانی بهش نماز گذاشت. خود بازرگان و مهندس سحابی شستندش...
عجب.
غسلش دادند، کفنش کردند، تو تابوت گذاشتند و دفنش کردند. قبرش هم خود بازرگان با ماله برداشت و آجر چید، داد درست کردند.
بازرگان.
تو همان چیز. چون من از هویدا نخستوزیر پرسیدم که چکار کنیم اینها؟ گفت، «همان بیاوریم...» ۳۰ تیر. پدرم وصیت کرده بود که ۳۰ تیر دفنش کنند، قبرستان ۳۰ تیر.
کنار شهدای ۳۰ تیر.
کنار شهدای ۳۰ تیر در...
ابنبابویه.
ابنبابویه. آخر روزی که ما رفتیم ابنبابویه جایی که شهدای سی تیر را دفن کرده بودند همان موقع دو روز بعد از ۳۰ تیر اوائل مرداد رفتیم آنجا، شب که رفتیم آنجا بیست و سه، چهار، هشت نفر بودند که کشته شده بودند بیچارهها در این راه. پدر من رفت سر قبر اینها نشست گریه کرد. دیدم گریه کرد برای اینها خیلی ناراحت شده بود. بعد به من گفت، «غلام، جای من پهلوی این بچههای من است. من روزی که مردم باید همین جا پهلوی این بچهها دفن بشوم.» این وصیت را کرد به من. امینی هم بود آنجا همۀ اینها بودند. امینی هم شهردار بود. بعد اینها گذشت و ما گفتیم که وصیت، بعد من به هویدا، امیرعباس، با من دوست بود. برای شاه پیغام دادم که فلان کس همچین وصیتی کرده گفته بود، «نه همان احمدآباد خاکش کنید.» جا نداشتیم، همان نهارخوری که همه نهار میخوردیم با هم رفتیم وسط اتاق نهارخوری را کندیم و همانجا امانت گذاشتیمش تو تابوت. چون دفن کردن با امانت فرق دارد. دفن که کردی دیگر نمیشود نبش قبر کرد و مرده را درآورد. وقتی دفنش کردی به موجب اسلام نقش قبر حرام است، دیگر نمیشود مرده را درآورد. هر کسی را امانت گذاشتی تو تابوت گذاشتی که امانت بود میشود از تو تابوت دربیاوری و ببری در جای دیگر. ما امانت گذاشتیم و تو تابوت گذاشتیم و دفنش کردیم و آنجا گذاشتیمش که یک روز اگر شد بیاوریمش ۳۰ تیر. خوشبختانه هم نیاوردیم [...] (؟) کثافت میکردند پدرش را در میآوردند.
خلاصه، هر چه هم بختیار و اینها خواستند که این آقا را ما ببریمشان به چیز، من و احمد، داداشم، زیر بار نرفتیم، نمیخواهیم همینجور باشد. همانجا احمدآباد ماند آنجا.
کدام بختیار؟ دکتر شاپور بختیار؟
همین شاپور بختیار بله. شاپور بختیار با فروهر خیلی اصرار کردند. فروهر برایش یک سنگ خارا بزرگ درست کردند، دکتر مصدق قبرش را نوشته بودند و حاضر کرده بودند که دفنش کنند...
زمان [آیتالله] خمینی؟
زمان [آیتالله] خمینی. اصلا آن سنگ را هم کندند و انداختند دور. خوب، فروهر که رفت همه را جمع کردند. خوشبختانه دفنش نکردیم وگرنه میرفتند و میشکافتند قبر را و کثافت توی آن میکردند. نه هیچ چیز نکردند، همان احمدآباد نگهش داشتیم همانجا هست.
خوب، مثل اینکه خستهتان کردیم و خیلی ممنون از این لطفی که کردید.
من هر خدمتی اگر بتوانم بکنم با کمال میل حاضرم هر جور کمکی بکنم، با کمال میل.
ممنونم.
خیلی متشکرم.
نظر شما :